🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_119
نفس عمیقی کشیدم: شما سالهاست از راه نامشروع باهم ارتباط دارید ولی ازدواج نکردید فقط بخاطر اینکه تعهدی درقبال هم نداشته باشید. من این حال تو رو درک نمیکنم.. آدمی مثل مسعود که روابط باز با همه داره چطور تو رو متوقع وفاداری کرده؟!
او سرش رو محکم گرفت و گفت: آره.. من واقعا یک احمقم..
پرسیدم حالا از کجا فهمیدی که خیانت کرده؟!
نسیم سرش رو تکون داد و با ناله گفت: نمیخوام اون صحنه بخاطرم بیاد... نمیدونی تو چه وضعی دیدمشون.. آشغال بیهمه چیز...
با تعجب پرسیدم: کجا؟؟!!!
او با صدای نسبتا بلندی گفت: شرکت.. تو اتاقش.. با اون ذهتاب تاپاله..
یاد ذهتاب افتادم!
زن مطلقهی چهل و چند سالهای که چاق و قد کوتاه بود و همیشه رژ لبهای رنگ جیغ میزد.. او بیشتر شبیه احمقها بود تا معشوق دوم!!!
حالا فهمیدم چرا نسیم اینقدر با این خیانت، به هم ریخته بود. زنی که مسعود بخاطرش رسوا شده بود خیلی خیلی نمرهاش از نسیم کمتر بود.
سعی کردم جلوی خندهام رو بگیرم.
دلداریش دادم: بالأخره یه روز اینو میفهمیدی. چه بهتر که الان فهمیدی. زندگی بیقیدوبند این دردسرها رو هم داره نسیم جان.. من و تو نصف عمرمون رفته بیا آدم شو.
او با کلافگی از جا بلندشد و به سمتم چرخید..
بس کن تو روخدا عسل.. عین خانوم جلسهایها حرف نزن باهام.. تو که مثلا آدم شدی خوشبختی؟! دنیا همه جا همین رنگیه.!! همهٔ مردها آشغالند.. از مسعود گرفته تا کامران و اون ملاهه.. فقط نوع خیانتشون فرق میکنه.. تو فک کردی یه چادر انداختی رو اون سرت و قیافهت رو عین مادرمردهها درست کردی خدا میگه به به عجب بندهای.. آهای فرشتهها ببرینش بهشت؟؟! کدوم بهشت احمق!! بهشت و جهنم همین دنیاست..
که الان ما سهممون جهنمه..
گفتم: باشه حق با تو.. بهشت وجهنم دروغ.. ولی اگه به بهشت و جهنم این دنیا اعتقاد داری چرا از این جهنم خودتو خلاص نمیکنی بری بهشت؟؟!!
او با کلافگی دور خودش چرخید.. پیدا بود دلش سیگار میخواد.
گفت: چطوری؟! با کدوم پول با کدوم شانس؟ اگه من شانس تو رو داشتم الان کیف دنیا رو میکردم.. ولی حیف که خدا شانس رو به کسی میده که لیاقتش رو نداره!
خندیدم!
میشه بگی چه شانسی در زندگی من بوده که نصیب تو نشده؟
او چهار زانو روی زمین نشست! با حسرت و اندوه گفت: همین که پسرهای پولدار سرت دعوا داشتن.. اگه یکی از اونا سهم من میشد من الان ایران نبودم.. کلی کیف میکردم!
او چقدر کوته فکر بود. با اینکه میدونستم فایدهای نداره ولی گفتم: مگه تو نمیگی همهٔ مردها خائن و کثیفن پس چطور داری حسرت داشتن یکی از اونا رو میخوری؟ نسیم چرا فکر میکنی همه چی تو زندگی پوله؟ تو الان در رفاهی.. چیزی کم نداری.. چرا اینقدر طمع رسیدن به مکنت بیشتر رو داری؟
او تمام سعیش رو میکرد فحشم نده گفت:
خیلی این روزا حال به هم زن شدی.. میدونم داری ادا در میاری و حتی از همین حالا چند ماه بعدتو میبینم که سرت به سنگ میخوره و خودت میشی.. من کی گفتم دلم میخواد یه مردی مثل اونا عاشقم بشه؟ من اگه دنبال همچین مردایی هستم فقط بخاطر اینه که ازشون استفادهی درست کنم.. بارمو ببندم و بعد تا آخر عمرم راحت زندگی کنم.
به حماقتش خندیدم: چه خوش خیال.!!
او لحنشو تغییر داد و پرسید: راسته که کامران ازت خواستگاری کرده و تو جواب رد بهش دادی؟!
با ناراحتی گفتم: شما که اخبار منو بیشتر از خودم میدونید پس دیگه واسه چی سوال میپرسی؟
او خودش رو به اون راه زد.
گفت: ببین حالا که کامران خر شده میخواد زنش شی پس چرا دست دست میکنی؟ بخدا هیشکی تو این دوره زمونه به دختر خونواده دارش نگاه نمیکنه.. چه برسه به تو که..
حرفش رو خورد.
او چقدر زبانش تلخ و بیادب بود. دوباره همهٔ کارهاش یادم اومد و ازش متنفر شدم. با عصبانیت گفتم: حرف دهنت رو بفهم.. درسته سایهی پدرو مادر بالاسرم نیست ولی از زیر بته به عمل نیومدم.. حکایت منی که پدرومادرم از توی قبر دستشون برای یاریم درازه خیلی فرق میکنه با آدمهایی که خونواده دارن و انگار ندارن..
او فهمید چه گندی زده! گفت: بابا چرا اینقدر حساسی.. تو که میدونی من حرفم یه چیز دیگه بود منتها بلد نیستم درست منظورم رو برسونم..
این هم معذرتخواهی به سبک نسیم بود!!
تحمل دیدنش رو نداشتم. بلندشدم تا به بهونهی کاری به آشپزخونه برم. چرا حرفی از رفتن یا خداحافظی نمیزد؟! از وقتی وارد این خونه شده هوا خفقان گرفته!
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_120
چند دقیقه ی بعد نسیم وارد آشپزخونه شد.انگار نه انگار که او همون دختری بود که تا ساعتی قبل اشک میریخت.دنبال راهی بود تا درخواستش رو مطرح کنه.بالاخره بعد از کمی این پا اون پا کردن گفت: میتونم سیگار بکشم؟ سرم درد میکنه!
خودمو مشغول پوست کندن سیب زمینی کردم و به سردی پاسخ دادم:جوابمو میدونی! من حساسیت دارم!
گفت:پس چیکار کنم؟
نگاه تندی بهش انداختم:هروقت رفتی از این جا بیرون ،میتونی بکشی.
او یک صندلی رو از زیر میز بیرون کشید و با دلخوری گفت: یعنی داری از خونت بیرونم میکنی؟
گوشیم زنگ خورد .
چاقو رو روی میز انداختم و آشپزخونه رو ترک کردم.گوشیم توی کیفم بود.پشت خط فاطمه بود.چون حالاتم رو میشناخت وقت خداحافظی نگرانم شده بود ومیخواست بدونه در چه حالی هستم.
مطمئن بودم نسیم گوشهاشو تیز کرده تا ببینه من با کی حرف میزنم.معذب بودم.گفتم:خوبم.ممنون.فردا باهم صحبت میکنیم.کاری نداری؟
فاطمه فهمید که مثل همیشه نیستم. با تردید خداحافظی کرد.با خودم گفتم فردا براش تعریف میکنم چیشده.
وقتی سرم رو برگردوندم نسیم پشت سرم بود.گوشی رو روی مبل انداختم و نگاهش کردم.
پرسید:کی بود این وقت شب که حالتو میپرسید؟
یعنی هنوز نمیخواست باور کنه که من نمیخوام با اوصمیمیتی داشته باشم چه برسه به اینکه با او درباره ی مسایل شخصیم وارد گفتگو بشم!
لبم رو گزیدم و به آشپزخونه برگشتم.
او تکیه زد به اوپن و با لحنی مظلومانه گفت: نمیخوای تمومش کنی؟! همه ی کسایی که باخدا میشن اینقدر کینه ای هستن؟!
بی اونکه نگاهش کنم چشم دوختم به خلالهای سیب زمینی و گفتم:بستگی داره که طرف مقابلت چه بلایی سرت آورده باشه..خودتم خوب میدونی اگه اینجایی فقط به این دلیله که من کینه ای نیستم..ولی این به این معنا نیست
که بتونم ببخشمت وبخوام باهات دوستیمو از سر بگیرم.
او با ادا واطوارهای خاص خودش، نزدیکم اومد و دست به سینه گفت: عهه پس چطور منو راه دادی خونت؟! تو مهربونتر از این حرفایی که منو بخاطر یک بگو مگوی ساده بیخیال شی..من وتو رفیق چندین ساله ایم..هم من بهت احتیاج دارم هم تو..
سیب زمینی وچاقو رو پرت کردم تو سبد و با عصبانیت گفتم: یک بگو مگوی ساده؟ !!! تو منو چی فرض کردی؟؟ تو واون مسعود لعنتی بخاطر اینکه راهمو ازتون سوا کردم و دیگه نخواستم توی بازیهای کثیفتون باشم آبرو وحیثیت منو همه جا بردید..در موردم کلی دروغ سرهم کردید..حالا اینجا واستادی میگی یک بگو مگوی ساده؟!
او صورتش رنگ باخت.آب دهانش رو قورت داد و گفت:چرا زر مفت میزنی؟ مگه ما از اوناشیم؟!
بلندشدم ومقابلش با خشم ونفرت ایستادم.
_اتفاقا در این یک مورد خاص بله. شما از اوناشید..فکر نکن خبر ندارم که چیا به مهری پشت سرم گفتی..و شک نکن چوب این کارتم میخوری..
اون داد زد:چرا حرف بیخودی میزنی؟! من با اون مهری درب وداغون چیکار دارم آخه؟!
وبعد بدون اینکه دلیل موجهی برای عصبانیتش داشته باشه هلم داد و با حرص گفت:خانوم مومن با خدا تهمت نزن.
من هم متقابلا ضربه ای به روی سینه اش زدم و گفتم:بهتره خفه شی نسیم..من تو و اون مسعود خدانشناسو خوب میشناسم.. فقط دلم براتون میسوزه که موفق نشدید به خواسته تون برسید.چون من عزیزتر شدم..
او همیشه اهل تلافی بود..دوباره ضربه ی محکم تری به قفسه ی سینه ام زدو عین دیوونه ها عربده کشید: برو روانی خل وچل!!! همیشه تو توهم یک توطئه ای!
دردم گرفت. .
سیلی محکمی روی صورتش زدم وگفتم:تو داری عین دیوونه ها عربده میکشی اون وقت من روانی ام؟! تو هزار ویکی آت و آشغال تو اون سیگارت میریزی دود میکنی اون وقت من توهم میزنم دختره ی بی قید وبند لا ابالی؟!؟!
چشمهاش مثل شراره های آتش سرخ و وحشتناک شد .
به سمتم حمله کرد و تا میتونست کتکم زد.چقدر زورش زیاد بود.انگار خماری دیوونه اش کرده بود.شدت ضرباتش اینقدر محکم بود که افتادم.سرم به پایه میز خورد..سوزش بدی توی سرم پیچید وبیحال شدم..
بیحالیم وحشی ترش کرد.نشست روی سینه ام و بجای اون یک سیلی چند مشت حواله ی صورتم کرد و گفت:دفعه ی آخرت باشه به من بگی روانی فهمیدی؟؟؟؟ خودت میدونی من روانی ام پس حواست به حرف زدنت باشه..
صورتم بی حس شده بود ..
میتونستم منم بهش حمله کنم و کتکش بزنم.ولی او به جنون رسیده بود و اگر تحریکش میکردم ممکن بود اتفاق بدی بیفته!
با کل توانم گفتم:گمشو از خونه من بیرون.
او در حالیکه از روی سینه ام بلند میشد دستش رو گره زد به تسبیح دور گردنم و اونو محکم کشید..
دانه های تسبیح پخش زمین شد..
دانه های تسبیح نه..تکه های روحم بود که روی زمین میغلتید..
این اتفاق اینقدر ناگوار بود که درد سرم رو فراموش کردم! خشم وعصبانیت به بازوهام توان داد.او درچشمهای من رد خشم و دید...
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
آرامش زندگی من👇
🆔 @Calmness
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
\💗\
#حالخوب
♥️ یک روایت بسیار زیبا
از| امام علی علیه السلام |
تشکر نکردن دیگران از تو ،
نباید تو را به خوبی کردن بی رغبت سازد!
زیرا
کسی که از آن نیکی کمترین
بهره ای نمیبرد،
(خداوند) از تو قدردانی میکند
و از سپاسگزاری (خدا)
بیش از آن چیزی میرسی که
فرد ناسپاس از تو دریغ کرده و
خداوند نیکوکاران را دوست دارد.
#حواستهستمہࢪبوݩ؟ツ
♥
هدایت شده از کلاس خودسازی مهرورزان
سیاست های زنانه_1.mp3
19.12M
🌸جلسه ۱ سیاست های زنانه 🌸
🦋 ⃟🧕⇠کانال رسمی استاد مهرفرزی
@Mehrvarzan_group
🏴 #السلام_علیک_یابقیه_الله
🖤بیا که بی تو
🏴نه سحـر را طاقتی است
🖤و نه صبـح را صداقتی؛
🏴که سحـر
🖤به شبنم لطف تو
🏴بیدار میشـود
🖤و صبح، به سلام تو
🏴ازجا برمیخیزد...
🖤امام خوب زمانم
🏴هر کجا هستی ...
🖤با هزاران عشق سلام..
🏴الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج🏴
قرار امروز ما✔️✔️✔️
100 شاخه گل صلوات جهت سلامتی و تعجیل در فرج مولامون صاحب الزمان (عج) 🏴🖤
┄═✧❁❁•••❁❁✧═┄
@amam_shenasy🖤
امام زمان 058.mp3
3.02M
قسمت پنجاه و هشتم ✅
امام زمان عج💚❤️
العجل مولا مولا😭😭😭😭
┄═✧❁❁•••❁❁✧═┄
@amam_shenasy🌺
مومنِ خدا دائم الذکر بودن تو خونه یادت نره😍😍😍😍😍
کلی برکت میده به زمانت
✅
امروز ذکر « یـٰـا غفــار » رو تا شب موقع کار کردن دائم بگیم. ✔️✔️✔️😊
══❈═₪❅🖤❅₪═❈══
4⃣کم بودن زمان مادر
✅برخی، هم حوصله دارند و هم آگاهی. از به هم ریختگی خانه هم گریزان نیستند؛ امّا میگویند آزاد گذاشتن کودک، زمان میخواهد.
🔰وقتی کودک آزاد بود، مراقبت بیشتری میخواهد. وقتی منعی در برابر آزادی او نباشد و با استفاده از این آزادی هم خانه را به هم میریزد، باید فرصتی برای مرتّب کردن خانه داشت؛ امّا بسیاری از مادرها، این فرصت را در اختیار ندارند.
❌در نتیجه، نباید کودکانشان را آزاد بگذارند؛ امّا.....
⬅️ ادامه دارد....
📚منِ دیگرِ ما، کتاب سوم، صفحه ۹۱
#من_دیگر_ما
#کتاب_سوم
#گزارههای_رفتاری
#تربیت_فرزند
#محسن_عباسی_ولدی
@abbasivaladi
•🐬•
#خانوادهدرمانے♥️
قابل توجــــــــــہ خانـــــمهای عـــــزیــــــز
مردها نیاز دارن که ازشون
قدردانی و تشکر بشه...
خانومها دو جا اینکارو نمیکنن:❌
1-جایی که کار کوچک است
2-وقتی وظیفشون رو انجام دادن
مثلا آقا چایی خورده استکانش رو برده
تو آشپزخونه، خانوم میگه برای چی
تشکر کنم استکان رو برده فقط
وقتی کار کوچک است خانومها تشکر نمیکنن ..
مثلا آقا رفته نون خریده برای شام
اینم چون وظیفه مرد خونهاست
خانوم تشکر نمیکنه...
✨خانومها آقایون محتاج تشکر هستند.
نیازمند و تشنهی تشکر هستن دائم از
آقایان تشکر کنید.
برای کارهای کوچک و بزرگ تشکر کنید از همسرتان
🖤 @jahadalmarah