eitaa logo
💕 جهاد زنان💕
436 دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
39 فایل
مادر از هر سازنده‌ای سازنده‌تر و باارزش‌تر است. جهاد زن، خوب شوهرداری کردن، فرزند آوری و تربیت فرزندانی صالح است. آیدی پاسخ به سؤالات @n_khammar123
مشاهده در ایتا
دانلود
امام زمان 062.mp3
8.93M
قسمت شصت و دوم✅ امام زمان عج💚❤️ العجل مولا مولا😭😭😭😭 ┄═✧❁❁•••❁❁✧═┄ @amam_shenasy🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫 ثواب عجیب یک شب بچه داری! 💠 در خاطرات امام راحل نقل می‌کنند که ایشان به یکی از خانم‌های خانواده شان فرموده بودند: «حاضری با من یک معامله‌ای بکنی؟ حاضری من ثواب تمام عبادت‌های عمرم را به تو بدهم، تو ثواب یک شب بیدار بودن و بچه‌داری را به من بدهی؟» 🧕🏻خانه دار بودن چیز کم ارزشی نیست. خانه محل عبادت است. معبد است. به همین دلیل است که طلاق که فروپاشی این معبد است، مبغوض خداست.☹️ 🎙حجت الاسلام عالی 🖤 @jahadalmarah
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 به دم خانه رسیدیم. من آرامشی عجیب داشتم. حاج مهدوی قبل از اینکه پیاده بشم صورتش رو متمایلم کرد و گفت: امشب رو بدون هیچ تنش و استرسی استراحت کنید. فردا صبح اول وقت بنده میام با همسایه‌ها صحبت می‌کنم. شما فقط اسم و طبقه‌ی همسایه‌های شاکی رو برام اس‌ام‌س کنید. نمی‌دونستم چطور باید جواب محبت و برادری او رو بدم. گفتم: ان‌شاءلله خدا حفظتون کنه حاج آقا... حلالم کنید بخاطر زحمتی که از من رو دوش شماست! او پکر بود.. لحنش متغیر شد. علتش رو نمی‌دونم ولی مثل اول نبود. شاید او فکر می‌کرد من خیلی بی‌رحمم که کامران رو از خودم روندم ولی این حق من بود که سرنوشتم رو خودم انتخاب کنم. کامران مردی که من از خدا می‌خواستم نبود... همانطور که من زن دلخواه حاج مهدوی نبودم. همانقدر که او حق داشت زنی پاک و مؤمن قسمتش بشه من هم حق داشتم دنبال مردی باشم که منو به حق و حقیقت دعوت کنه. بی‌آنکه نگاهم کنه گفت: در امان خدا.. صبر کرد تا داخل ساختمون برم. پشت در ایستادم و وقتی مطمئن شدم دور شد در را کمی باز کردم و از دور، رفتنش رو تماشا کردم. افسوس باران بند اومده بود!! آن شب تا صبح خواب به چشمام نیومد. مدتها در آشپزخونه مشغول پیدا کردن دانه‌های تسبیح بودم و پاک کردن و شستن خون از روی فرش و سرامیک.. دانه‌های تسبیح همه پیدا شدند جز یکی! هرچه گشتم و هرچه دقیق نگاه کردم چیزی ندیدم. وقتی ساعت به هفت رسید گوشه‌ی پنجره‌ی اتاق نشستم و کوچه رو نگاه کردم. هرلحظه منتظر بودم تا ماشین حاج مهدوی رو ببینم و یادم بیفته که خدا منو تنها نگذاشته! نزدیک هشت بود که ماشین حاج مهدوی مقابل خانه توقف کرد. دست و پامو گم کردمو عقب‌تر رفتم. او تنها نبود. مردی میان‌سال با محاسنی گندمی همراهش بود. حاج مهدوی زنگ همسایه رو زد و وارد ساختمون شد. به سمت در دویدم و از پشت در گوشامو تیزکردم. صداهای نامفهموم و آهسته‌ای بلند شد و به دنبال صدای بسته شدن در، سکوت در ساختمان مستولی شد. با اضطراب و ناراحتی پشت در نشستم. رحمتی مرد سخت و بی‌رحمی بنظر می‌رسید. می‌ترسیدم همان حرف‌هایی که در کلانتری بیان کرده بود رو به حاج مهدوی بگه و من اندک آبرویی که داشتم از بین بره. دقایقی بعد دوباره صداهای نامفهومی به گوشم رسید و در بسته شد. دویدم سمت پنجره. حاج مهدوی و مرد میانسال سوار ماشین شدند و راه افتادند. گوشی رو برداشتم و شماره‌ی حاج مهدوی رو گرفتم. صدای آرامش بخشش آرومم کرد. 🔸سلام علیکم و رحمة الله... گمون کردم باید خواب باشید... با صدایی لرزون سلام کردمو پرسیدم: 🔹حاج آقا چی شد؟ صحبت کردید؟! من از دیشب خواب ندارم!! او با مهربانی گفت: 🔸خیالتون راحت سیده خانوم. یک سری صحبت‌های مردونه کردیم. ایشون تا حدزیادی توجیه شدن. ان‌شاءلله تا قبل از ارسال پرونده به دادگاه، شکایت‌شونو پس میگیرن! نگران نباشید. 🔻من واقعا برام هضم این موضوع خیلی دردناک بود که چرا باید عده‌ای منو به ناروا محکوم به کاری کنند که مرتکب نشدم و بعد نگران این باشم که آیا حاج مهدوی موفق شده رضایتشون رو جلب کنه یا خیر.. تو دلم گفتم: آره تو این دنیا اونها به ناحق شاکی‌ان ازم ولی قسم می‌خورم در اون دنیا اونی که شاکیه من باشم.. حساب تک تکشون رو خواهم رسید... چه کسانی ک باعث این تهمت‌ها شدند و چه کسانی که منو به ناحق به محکمه بردند!! حاج مهدوی ذهن‌خوانی هم بلد بود؟؟!!!! گفت: سیده خانوم... همهٔ ما دچار قضاوت می‌شیم. بعضیمون کمتر، بعضیمون بیشتر... همه‌مون ممکنه خطا کنیم. این بنده‌ی خدا، هم خودش هم خانومش بیمارن... برد اصلی رو شما می‌کنید اگه جای نفرین و کینه دعاشون کنید. دعایی که در حق دیگرون می‌کنید بازتابش برمی‌گرده به خودتون. او از سکوتم فهمید که در چه حالی‌ام. دوباره گفت:برای من حقیر هم دعا بفرمایید.. با صدایی که از ته چاه بیرون میومد 🔹گفتم: اونی که محتاج دعای شماست منم. 🔸شما برای دیگرون دعا کنید حاجات خودتون هم برآورده بخیر میشه ان‌شاءلله.. باز در سکوت، کلماتش رو روی طاقچه‌ی ذهنم چیدم. او در میان افکارم خداحافظی کرد.. سر و صورتم اینقدر متورم و کبود بود که تا چندروز از خانه خارج نشدم و از محل کارم مرخصی گرفتم. این چندروز، فرصت مناسبی بود برای خلوت کردن با خودم و خدا. جانماز من همیشه رو به قبله پهن بود و کنار مهر و تسبیح، چفیه‌ای که یادگار جنوب بود خودنمایی می‌کرد.. فاطمه فردای همان روز به ملاقاتم اومد و با شنیدن جریان خیلی ناراحت شد. برای او تمام اتفاقات اون‌شب و خداحافظی کامران رو تعریف کردم... او اشک در چشمانش جمع شد و برای او دعا کرد. با تعجب پرسیدم: چرا براش گریه می‌کنی؟! ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 او خنده‌ی تلخی کرد و گفت: دلم برای کامران‌های سرزمینم می‌سوزه... انسان‌هایی که سرشتشون پاکه ولی نمی‌تونن خودشونو پیدا کنند... بعد دستم رو گرفت و گفت: سرنمازهات برای عاقبت بخیری و هدایت کامران دعا کن. در فکر رفتم. سوال کامران از من چی بود که نپرسیده جوابش رو گرفت و رفت؟! از صمیم قلب برای او طلب خوشبختی کردم و عهد کردم به پاس خوبی‌های او تا چهل شب براش دورکعت نماز حاجت بخونم و دعا کنم او هم مثل من طعم شیرین بندگی رو بچشه! چند روزی گذشت و من باصورتی که کبودی‌هاش به سبزی میزد مجبور شدم به محل کارم برگردم. به موزه‌ی شهدا رفتم و طبق عادت باهاشون خلوت کردم. در این چند روز دلم غوغا بود. از اون شب به این سمت، به نوعی شعور رسیده بودم که قبلا تجربه‌اش نکرده بودم. تازه داشتم اتفاقات افتاده شده رو تجزیه و تحلیل می‌کردم و به این نتیجه رسیدم که من واقعا هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم. بدترین اتفاق‌ها و بی‌آبرویی‌ها در حضور حاج مهدوی به وقوع پیوسته بود و این واقعا امید منو ناامید می‌کرد. در دلم غم دنیا خانه داشت. و تنهایی و رسوایی بیشتر از همیشه آزارم می‌داد. دیگه روم نمیشد حاج مهدوی رو ببینم. ولی دلم می‌خواست دورا دور صداش رو بشنوم. دوباره به مسجد رفتم. دوباره به او اقتدا کردم و دوباره با صوت آسمانیش آروم گرفتم. تا یک ماه به همین منوال ادامه دادم و تنها از دور او را تماشا می‌کردم یا صوتش رو می‌شنیدم. یک شب وقتی از مسجد به خانه برمی‌گشتم. به شکل اتفاقی رحمتی رو در کوچه دیدم. او چند نان سنگک به دست داشت و برای اولین بار درحالیکه همچنان از دور نگاهم می‌کرد نزدیکم اومد. من با دیدن این مرد حالم بد میشد. این اولین باری بود که بعد از اون حادثه با او مواجه میشدم و قصد نداشتم بهش سلام کنم. او خودش پیش قدم شد و سلام کرد. با اکراه جوابش رو دادم. یک نان به طرفم دراز کرد و با مهربانی گفت: خدمت شما.. معنی کارش رو نمی‌فهمیدم. شاید به نوعی می‌خواست ازم دلجویی کنه.. گفتم: متشکرم. کلید رو داخل در انداختم و به رسم ادب عقب رفتم تا او جلوتر از من وارد آپارتمان شه. گفت: تو عالم همسایگی خوبیت نداره دستمونو رد کنی... میخوای تلافی اون حلوا رو سرم در بیاری؟! نگاهی کوتاه به صورت گرد و گوشت‌آلودش کردم و سرم رو پایین انداختم. گفتم: من اهل تلافی نیستم. نون خونه دارم. سلام برسونید. داشتم از پله‌ها بالا می‌رفتم که گفت: اگر کم و کثری داشتین من در خدمتم. بی‌آنکه برگردم نگاهش کنم تشکر کردم و با سرعت بیشتر داخل واحدم شدم. نمی‌دونم چرا ولی چه اون زمان که رحمتی با من بداخلاق و سنگدل بود و چه حالا که سعی می‌کرد با من مهربون باشه احساس خوبی به او نداشتم. سکونت در اون ساختمون روز به روز برام سخت‌تر میشد. چندبار دیگه هم با رحمتی مواجه شدم که او با لحنی خودمونی سعی می‌کرد با من صمیمی بشه ولی من همچنان حس خوبی به او نداشتم. حاج احمدی در محله‌ی قدیمی برام خانه‌ای پیدا کرده بود و من هم پسندیده بودم تا تخلیه‌ی اون خونه یک‌ماه باقی مونده بود و من لحظه‌شماری می‌کردم زودتر از این ساختمون و آدم‌هاش فرار کنم. هرچند اگر بخاطر مسجد نبود دوست نداشتم در اون محله هم زندگی کنم. دلم می‌خواست جایی برم که هیچ کس از گذشته‌ام باخبر نباشه و من رو نشناسه تا تولدم رو باور کنم. روزهای سپری شده روزهای سخت و مأیوس کننده‌ای بود. دلم یک دل سیر فاطمه تماشا کردن می‌خواست اما فاطمه بعد از ازدواج حضورش کمرنگ‌تر شده بود.. دلم یک سبد پر از استشمام عطر حاج مهدوی رو می‌خواست ولی من مدتها بود از او به خاطر شرم می‌گریختم... و احساس می‌کردم او هم با ندیدن من حال خوشی داره! شب جمعه دلم گرفته بود. طبق روال این مدت برای پدرومادرم و الهام و باقی اموات نماز خوندم و خیرات فرستادم و از خستگی کار خوابیدم. خواب خونه‌ی پدریم رو دیدم. من و علی و محمد گوشه‌ای نشسته بودیم. اونها هنوز در شکل و شمایل بچگی‌هاشون بودند ولی من سی ساله بودم! یک دفعه در خانه باز شد و آقام با کلی خرید گوشت و مرغ و میوه وارد شد. به سمتش دویدم و با خوشحالی و تعجب پرسیدم: آقا این‌همه خرید برای چی کردید؟! آقام با شادمانی گفت: امشب مهمون داریم.. از خواب بیدارشدم. در دلم شورخاصی جریان داشت. حس خوبی به این خواب داشتم. اذان می‌گفتند. نماز خوندم و از خدا طلب خیر کردم. همان روز شماره‌ای ناشناس باهام تماس گرفت. با شک و دودلی تلفن رو جواب دادم. صدای بم زنانه‌ای سلام کرد. از طریقه‌ی صحبت کردنش متوجه شدم با یک زن متدین و مذهبی صحبت می‌کنم. او بعد از مقدمه‌چینی گفت: برای امر خیر مزاحم شدم!! ف_مقیمی ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 استدلال محکم در مورد امام زمان عج‼️ 🎤 سلام آخرین حجّت خدا،مهدی جانم 🖤 در کوی تو،به ملک جهانم نیاز نیست با روی تو،به باغ جنانم نیاز نیست تنها نشان عاشق تو،بی‌نشانی است من عاشقم به نام و نشانم نیاز نیست از هرچه غیر دوست دگر دل بریده‌ام جز دیدن امام زمانم نیاز نیست أللَّھُـمَ عجـّل لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج ☀️
هر چقدر میتونیم نذر ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف امروز صلوات بفرستیم
قوانین ساده آرامش ♥️ یادتون باشه هر چی انسان از کینه و حسد و دروغ خالی باشه، بیشتر ذهنش جذب موهبت‌های الهی میشه. ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 🏴 اے ڪه روشن✨ شود از نـور تو هر صبح جهان روشنـــاے دل من♥️ حضرتـــ خورشـید سلام قرار روزانه ی ما✅ 100 شاخه گل صلوات💯 جهت سلامتی و تعجیل در فرج مولامون صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف ) 🔅 🌸 🥀 🏴 ╭─═ঊঈ🏴🖤🏴ঊঈ═─╮ https://eitaa.com/joinchat/736690308C8c310db6f7 ╰─═ঊঈ🏴🖤🏴ঊঈ═─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام زمان 063.mp3
2.47M
قسمت شصت و سوم✅ امام زمان عج💚❤️ العجل مولا مولا😭😭😭😭 ┄═✧❁❁•••❁❁✧═┄ @amam_shenasy🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‼️ معایب تک فرزندی ‼️ 4⃣ضعف در به کار گیری قانون زندگی ❌ بعضیا به راحتی دعوای بچّه‌ها رو دلیل ظلم شدن به بچّه‌ها در خونواده‌های پُرجمعیت به حساب می‌یارن و حکم به تک‌فرزندی و یا ایجاد فاصلۀ بین بچّه‌ها می‌کنن.😳 ✅ ما نمی‌خوایم بگیم هر دعوایی که بین بچّه‌ها اتفاق می‌افته خوبه، ولی در کل، رقابتی که بین بچّه‌ها تو خونواده‌های پُرجمعیت وجود داره، یه آموزش کارگاهی برا یاد گرفتن تعاملات اجتماعیه. 💪 🔶 بچّه‌ها وقتی با هم دعوا می‌کنن، یاد می‌گیرن که چطور حقّشون رو بگیرن، البته همین دعواهای معمولی. 🌀 ما بزرگ‌ترا هم وقتی بچّه بودیم، با برادر و خواهرامون دعوا داشتیم؛ امّا حالا حوصله‌مون کم شده و تحمّل دعوای بچّه‌های خودمون رو هم نداریم.👀 💡یکی از حُسن‌های دعواهای طبیعی، اینه که بچّه‌ها با خشونت و تندی به صورت طبیعی آشنا می‌شن و وقتی تو جامعه با برخوردهای خشن مواجه می‌شن، به این راحتی عقب نمی‌کشن. 💪 ⚠️این دعواها، مثل واکسن می‌مونه. واکسن، میکروب ضعیف شده‌ایه که بدن با اون مبارزه می‌کنه تا اگه میکروب حقیقی وارد بدن شد، بتونه به راحتی با اون مبارزه کنه.💉 ‼️ خیلی از تک‌فرزندها، توی رقابت‌های اجتماعی به شدّت آسیب‌پذیر و کم‌تحمّلن، چون که اونها تو زندگی‌شون، نه تنها رقابت نکردن بلکه همیشه بدون اینکه زحمتی بکشن، در کانون توجّهات بودن.☝️ @abbasivaladi
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 من سی سالم بود و این اولین بار بود که کسی بصورت رسمی و سنتی از من خواستگاری می‌کرد. دست و پامو گم کردم. حتی شک کردم که مبادا منو با کسی دیگه اشتباه گرفته باشه که خودش گفت شماره‌ی منو از حاج آقا احمدی گرفته! او اطلاعات شخصی منو می‌خواست و من با اکراه و بی‌میلی پاسخ می‌دادم. چون نمی‌تونستم به هیچ مردی فکر کنم. لحظه‌ای به خودم تلنگر زدم که پس چی شد اون حرفهات؟!! مگه نمی‌گفتی فقط یک مرد مؤمن باخدا می‌خوای پس چرا باز دلت درگیر یکی دیگست؟!! خودت هم بهتر از هرکسی میدونی که حاج مهدوی با وجود حرفها و حدیثهایی که درموردت شنیده هرگز آبرو و اعتبار خودش رو زیر سوال نمی‌بره و درصدی هم فکرش متوجه تو نیست. اینقدر فکرم مشغول این افکار بود که حتی متوجه نمی‌شدم اون خانوم چی میگه. ناگهان با شنیدن یک لقب منقلب شدم و بدنم شل شد. 🔹پسر بنده روحانی هستند. سی و یک سالشونه. و قبلا هم یکبار ازدواج کردن... دیگه گوشهام چیزی نمی‌شنید... نیازی هم به شنیدن نبود... تا همینجای صحبتهاش کافی بود تا پسر او رو بشناسم.!! ولی هنوز باور نمی‌کردم! حتی زبانم در دهانم نمی‌چرخید تا چیزی بگم.. او حرفهاش تموم شده بود و منتظر پاسخی از سوی من بود. سکوتم اینقدر طولانی شد که او گمان کرد تماس قطع شده. نفس زنان و با لکنت گفتم: مممننننن... او هم فهمید که زبانم بند اومده. محترمانه عذرخواهی کرد و گفت: عجله نکن دخترم. می‌دونم شرایط ایشون مقداری خاصه. شاید هرکسی نتونه با این شرایط کنار بیاد. بهتره خوب فکرهاتونو بکنید. من ان‌شاءلله عصر زنگ میزنم. هرچی قسمت باشه همون خیره ان‌شاءلله. در دلم یک نفر فریاد میزد: کدوم فکر؟؟ من یک ساله دارم به این مرد فکر می‌کنم. من یک ساله بخاطر این مرد شبها خواب ندارم و روزها قرار!!! به چی فکر کنم؟!!! کدوم شرایط خااااص؟!!!! شرایط من از او خاص‌تره!! اونایی که باید نگران باشن شمایید نه من. اونایی که باید فکر کنن چه کسی قراره عروسشون بشه شمایید نه من! او خداحافظی کرد و من عین احمق‌ها پشت تلفن خشکم زد. حتی نتونستم با او خداحافظی کنم. هنوز گوشی دستم بود. دستم رو روی قلبم گذاشتم و تسبیح دور گردنم رو چنگ زدم. این رویا واقعی نبود!!! یا اگر بود قطعا کوتاه بود. از شوق سر از پا نمی‌شناختم. خنده و گریه‌ام باهم ادغام شده بود... عین دیوونه‌ها به این سرو اون سر اتاق می‌رفتم و بلند بلند خدا رو صدا میزدم. دقایقی بعد شک و اضطراب به جونم افتاد. اگه او دیگه زنگ نزنه چی؟؟ اگه رفتار منو پشت تلفن حمل بر بی‌ادبیم کرده باشه و به این نتیجه رسیده باشه دیگه زنگ نزنه چی؟؟ در میان حالات جنون‌آمیزم فاطمه زنگ زد. نفس‌زنان گوشی رو برداشتم. او به محض شنیدن صدام با نگرانی پرسید: رقیه سادات خوبی؟ چرا صدات اینطوریه؟ من من‌کنان و نفس‌زنان گفتم: فاطمه... دارممم می‌میرم.. دعا کن تا بعداز ظهر زنده بمونم! او نگران‌تر شد. پرسید: چی شده ؟ چه بلایی سرت اومده؟ الان میام می‌برمت دکتر... حرفش رو قطع کردم. با صدایی که شوق و هیجان در اون موج میزد گفتم: فکر نکنم حالم با این چیزا خوب شه... فاطمه... منننن ...بگو من.. خوابم یا بیدار؟ استرس من به جان او هم افتاد... با هیجان گفت: معلومه که بیداری. جونم رو به لب رسوندی بگو چی شده؟ با اشک و شادی گفتم: ازم... ازم... خواستگاری کرد... فاطمه در حال سکته بود. با من من گفت: ک..کی؟؟؟ نفسم رو بیرون دادم: حااااج مهدددوی... او هم به لکنت افتاد: خخوو...خووودش؟؟ 🔸نه... مادرش!! او با شوق و ناباوری می‌خندید.. و من درمیان خنده‌های او تکرار می‌کردم. اگه من خواب باشم چی؟؟! اینقدر تو زندگیم ناکامی دیدم که باورم نمیشه این اتفاق در بیداری افتاده باشه! او گفت: باورم نمیشه!! حاج مهدوی؟؟ نمی‌دونی چقدر خوشحالم. می‌بینی رقیه سادات؟ دیدی گفتم خدا یه روزی پاداش صبرتو میده... باهم پشت تلفن گریه کردیم... خندیدیم... ذوق کردیم... حتی ترسیدیم... تا عصر دل توی دلم نبود... نه میلی به خوردن داشتم نه حال انجام دادن کاری! فقط روی سجاده‌ام سجده‌ی شکر بجا میاوردم و اشک شوق می‌ریختم. نزدیک اذان مغرب بود که تلفن همراهم زنگ خورد. باز همان شماره بود. قبل از برداشتن گوشی چندبار نفس عمیق کشیدم تا مثل تماس قبلی با لال شدنم بی‌ادبی نکنم. تسبیح رو در دستم فشار دادم و سلام کردم. ف_مقیمی هرگونه کپی و اشتراک گذاری بدون نام نویسنده اشکال شرعی دارد. ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 نزدیک اذان مغرب بود که تلفن همراهم زنگ خورد. باز همان شماره بود. قبل از برداشتن گوشی چندبار نفس عمیق کشیدم تا مثل تماس قبلی با لال شدنم بی‌ادبی نکنم. تسبیج رو در دستم فشار دادم و سلام کردم. خانوم مهدوی گفت: ببخشید عزیزم دوباره مزاحمتون شدم. امیدوارم در این مدت فکرها و مشورت‌هاتونو کرده باشید! سعی کردم صدام رو کنترل کنم! با خجالت گفتم: بله... 🔹خب اگر موافقید یک روز که شرایطش رو دارید خدمت برسیم. من واقعا نمی‌دونستم باید چی بگم! چون نه بزرگتری داشتم که با اونها روبه‌رو بشه و نه حتی با کیفیت مراسم خواستگاری آشنایی داشتم! با حجب و حیا گفتم: من حقیقتش والدینم به رحمت خدا رفتند و بزرگتری ندارم... او جمله‌م رو قطع کرد. 🔹بله در جریان هستم. خدا رحمتشون کنه. مهم خودتون هستید. ان‌شاءلله رضایت اونها هم هرچی باشه همون بشه. پس او از زندگی من کم‌وبیش اطلاع داشت. دعا کردم که از گذشته‌ی سیاهم خبر نداشته باشه. گفت: نفرمودید کی خدمت برسیم؟ زبانم گفت: هر زمان خودتون صلاح می‌دونید. دلم تأکید کرد: محض رضای خدا زودتر.. او هم مثل پسرش دل و ذهن آدمها رو میخوند. گفت: خب پس ما فردا شب خدمت می‌رسیم.                             *** تا فردا شب من هزار بار مردم و زنده شدم! هزاربار گریه کردم و خندیدم.. هزار بار ترسیدم و یک‌دل شدم!!! و تا فردا شب هزار بار از تنهایی و بی‌کسیم دلم گرفت. دوست داشتم آقام و مادرم بودند و با صدای اونها از اتاق با چادر گلدار بیرون میومدم و مادرشوهر آینده‌م یک نگاه خریدارانه به من و یک نگاه رضایتمندانه به پدرو مادرم می‌انداخت و من از نگاهش می‌خوندم که خشنوده از این وصلت!!! اما من تنها بودم!!! تنها باید از اونها پذیرایی می‌کردم... تنهایی از مهریه حرف می‌زدم و تنهایی می‌گفتم بله!!! فقط یک یتیم می‌فهمه که این شرایط چقدر سخت و دردناکه.. فقط یک یتیم می‌فهمه چقدر دلگیره اون مجلس شاد. اما من یادم رفته بود که آغوش خدا محکم‌تر و مهربان‌تر از همیشه وجودم رو  می‌فشرد. چون صبح روز شنبه فاطمه زنگ زد و گفت با پدرومادرش به اینجا میاد تا من تنها نباشم! حلقه‌ی دست خدا اونقدر تنگ‌تر و کریم‌تر شد که حاج احمدی هم همان روز تماس گرفت و اجازه خواست به نیابت از خونواده‌ام با همسرش در مجلس حضور داشته باشه! بله!!! باید در آغوش خدا باشی تا معنی این اتفاقها رو درک کنی! حالا به نیابت از پدرومادرم چهار بزرگتر و یک خواهر داشتم!!! فاطمه از ظهر اومد و به من که از شدت استرس و شوک ناشی از این حادثه‌ی خوب مثل مرغ پرکنده این سمت و اون سمت می‌رفتم کمک کرد.. من هنوز می‌ترسیدم و او خواهرانه آرومم می‌کرد وبرام تصنیف‌های عاشقونه و شاد می‌خوند تا بخندم!!! خانه بوی شادی و عید به خودش گرفته بود! حتی روشن‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. نماز مغرب رو در کنار فاطمه خوندم.. موقع فرستادن تسبیحات بود که فاطمه بی‌اختیار دستش رو دراز کرد و دستمال گلدوزی شده رو از روی سجاده برداشت. من به او که با حیرت و پرسش به دستمال نگاه می‌کرد چشم دوختم و ذکر می‌گفتم. او یک ابروش رو بالا انداخت و نگاهم کرد. ذکرم که تموم شد پرسیدم: چیزی شده؟ او گفت: این دستمال رو از کجا آوردی؟ خیلی عادی گفتم: قصه‌ش مفصله برات تعریف نکردم. مربوط میشه به همون شبی که حاج مهدوی رو دنبال کردم و راز دلم رو بهش گفتم. توضیحاتم برای او که هیچ چیزی از اون شب نمی‌دونست کافی نبود. باز همچنان چشم به دهانم دوخته بود تا جزئیات بیشتری از اون شب بشنوه. پرسید: این دستمال دست تو چیکار می‌کنه؟ گفتم: اون شب یک درگیری بین من و یک لاتی پیش اومد و فک و بینیم آسیب دید. حاج مهدوی اینو بهم داد که باهاش صورتم رو پاک کنم. او چشمش گرد شد و دستش رو مقابل دهانش برد. من با تعجب نگاهش کردم. پرسیدم: جریان چیه؟ نباید بهم این دستمالو می‌داد؟ او برق اشک در چشمهاش جمع شد و نجوا کرد: چقدر احمق بودم که تا حالا نفهمیدم!! دستم رو روی دستش گذاشتم و با نگرانی نگاهش کردم. 🔸از چی حرف میزنی؟! فاطمه اشکش رو پاک کرد و گفت: این دستمال رو الهام تو دوران نامزدی برای حاج مهدوی گلدوزی کرده بود. این طرحی که روی دستماله در حقیقت همون طرح سبد گلیه که حاج مهدوی روز خواستگاری براش آورده بود. خود الهام این طرحو کشید روی دستمال پیاده کرد. دستمال رو دوخته بود تا حاجی روی منبر عرق پیشونیش رو پاک کنه. بعد از فوت الهام این دستمال و اون تسبیح شد همه چیز حاج آقا! همونطوری تا کرده روی جیب مخفی قباش می‌گذاشت. جایی که دستمال درست در کنار قلبش باشه. حاج مهدوی دوتا از بهترین یادگاری‌های الهام رو به تو داده... این بنظرت یعنی چی؟؟ ف_مقیمی ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 فاطمه گفت: حاج مهدوی دوتا از بهترین یادگاریهای الهام رو به تو داده... این بنظرت یعنی چی؟؟ من زبانم بند اومده بود. به سختی گفتم: تسبیح رو که من به زور ازش گرفتم... ایشون دلش نمی‌خواست بهم بده... یادم افتاد که خیلی چیزها رو فاطمه نمی‌دونه! براش خواب الهام و هرچه بین من و حاج مهدوی بود تعریف کردم. او با ناباوری و شوق بی‌اندازه حرفهامو گوش می‌کرد... اونقدر محو حرف زدن بودیم که نفهمیدیم زمان چطوری گذشت! زنگ خانه به صدا در اومد. پدرو مادر فاطمه به همراه حاج احمدی و همسرش اومده بودند. اونها با دیدن ما که هردو با چادرنماز به استقبالشون رفتیم با تعجب نگاهمون کردند. اشرف خانوم مادر فاطمه پرسید: چرا هنوز آماده نشدید؟!! ما با شرمندگی خندیدیم. اونها رو با احترام به سمت پذیرایی مشایعت کردم و با عذرخواهی به اتاق رفتیم و لباس مناسب پوشیدیم. همونطور که در مقابل آینه روسری و چادرم رو درست می‌کردم فاطمه از پشت بغلم کرد و در آینه بهم گفت: بهت حسودیم میشه! 🔸پرسیدم:چرا؟! 🔹او گفت:چون بعد از پنج سال تو تنها کسی بودی که تونستی جای خالی الهامو تو دل حاج مهدوی پرکنی... و تنها کسی بودی که الهام دوست داره جاش رو بهت بده... واقعا خیلی کارهای خدا عجیبه! تو... باید یک دفعه سرو کله‌ت پیدا میشد و منو از غصه‌ی الهام نجات می‌دادی و رخت حاج مهدوی رو از عزا می‌کندی! تو چی داشتی و چه کردی که لایق این همه اتفاق خوب بودی نمی‌دونم! فقط می‌دونم برای ما خیر بودی.. خیر داشتی! به سمتش چرخیدم و او را عاشقانه در آغوشم فشردم. با اضطراب پرسیدم: 🔸بنظرت حاج مهدوی خودش هم به این ازدواج رغبت داره یا فقط بخاطر حاج احمدی داره به خواستگاریم میاد؟ او خنده‌ی شیطنت‌آمیزی کرد و گفت: اگه به من باشه میگم هیچ کدوم! اون فقط اومده دستمال و تسبیحشو ازت پس بگیره!! پس تا این دوتا گرو رو ازش داری ولش نکن عقدت کنه! بلند خندیدم... او هم می‌خندید. با روی شاد و گشاده به پذیرایی رفتیم. اونها با دیدنم صلوات فرستادند. اشرف خانوم دور سرم پول چرخوند و برام آرزوی خوشبختی کرد. حاج احمدی هرچند دقیقه یک بار به بهانه‌های مختلف روح پدرومادرم رو با صلواتی همراه جمع می‌کرد! راس ساعت هشت شب زنگ خانه رو زدند. من دست وپام رو گم کرده بودم. با هول و ولا از خانوم‌ها پرسیدم: من چیکار کنم؟ الان باید همینجا باشم؟ خانوم احمدی یک خانوم مهربان و خوش اخلاق بود. او با دیدن حالم خندید و گفت: برو تو اتاق مادر. صدات کردیم بیا.. حاج احمدی با او مخالف بود. 🔹نه خانوووم... چه کاریه؟!! دیگه الان مثل قدیم نیست که.. در میان بگو مگوی حاج احمدی و همسرش پدرو مادر حاج مهدوی وارد شدند. تازه فهمیدم که اون مردی که همراه حاج مهدوی برای گرفتن رضایت اومده بود چه کسی بود. ادب حکم می‌کرد من به عنوان میزبان واقعی این خونه جلو برم و به اونها خوش آمد بگم ولی من پاهام فلج بودند و نمی‌تونستم قدم از قدم بردارم. مادر حاج مهدوی زنی با قدمتوسط بود که از طرز قدم برداشتنش پیدا بود پا درد دارد. و حاج مهدوی پدر، مردی بلند قامت با محاسنی گندمی بود که چهره‌ای آرام و دوست داشتنی داشت... اما رویای دور از دسترس من با دسته گلی زیبا پشت سر اونها سر به زیر و محجوب وارد شد. او قبایی کرم رنگ و نو برتن داشت که بسیار خوش دوخت و زیبا بود... رویای دور از دسترس من، در درون اون لباس می‌درخشید و مرا دیوانه می‌کرد. فاطمه به فریاد پاهای سستم رسید و هلم داد جلو... یک قدم نزدیکتر برداشتم و به مادر حاج مهدوی دست دادم و به اونها سلام کردم. حاج مهدوی با گونه‌های سرخ از شرم، نگاهی گذرا به صورتم انداخت و سبد گل رو دستم داد. دستهام قدرت نگه داشتن سبد رو نداشتند. دنبال فاطمه گشتم. چطور حواسم نبود او کنارمه.. سبد گل رو دست او دادم و مات و مبهوت گوشه‌ای ایستادم تا فاطمه باز به کمکم بیاد. خانوم احمدی با دستش اشاره کرد که کنارش بنشینم. همه مشغول گفت‌وگو و تعارف پراکنی‌های معمول بودند و من در زیر چادر گلدارم دنیایی از احساس و عشق پنهان بود. حاج‌مهدوی سر به زیر و محجوب در کنج مبل فرو رفته بود و وانمود می‌کرد حواسش به صحبتهای اطرافیانه. این شک لعنتی دست بردارم نبود. مبادا او از روی اجبار و بی‌رغبتی اومده بود؟! مبادا اومده بود تا روی حاج احمدی رو زمین نندازه؟! باکمی تغییر ف_مقیمی ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ ⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘ مولاےمهربانم کاش به اندازه‌ے گ‌لهاے آفتابگردان معرفت داشتم و همواره رو به سوئے که شما هستید مے‌گرداندم و گردش عمر و زندگیم را به دستان پدرانه‌ے شما مے‌سپردم اما افسوس از این دنیاے فانے و بازیچه‌هایش که سخت سرم را گرم کرده و حواسم را پرت سلامے عرضه مے‌دارم به محضرتان شاید بیشتر رو به سویتان آورم السلام علیک یا قطب العالم✋ در افق آرزوهایم تنها ♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡ را میبینم... @Emamkhobiha🌹
امام زمان 064.mp3
5.56M
قسمت شصت و چهارم✅ امام زمان عج💚❤️ العجل مولا مولا😭😭😭😭 ┄═✧❁❁•••❁❁✧═┄ @amam_shenasy🖤
💕 جهاد زنان💕
💠این «فردا» رو نمی‌فهمه❗️ اصلاً نمی‌فهمه بچه! از نظر رشد شناختی، کم‌کم متوجه میشه دیگه. فردا رو نمی‌
. ⚠️چه‌قدر مامان‌های محترم مقصرند در این‌که بچه‌ها زمان رو نسبت بهش شعور پیدا نکنند؟ چه‌قدر باباها مقصرند👨 چقدر مدرسه🏢چقدر مهدکودک مقصرند در اینکه زمان رو بچه‌ها نفهمند؟ نمی‌دونم!🤔😐 چقدر خودِ ما مؤثریم، مقصریم در اینکه زمان رو نفهمیم؟😞 «دوست داشتنی‌ها، دوست داشتنی‌ها». چرا من اول اسم مادرها رو میارم❓ چون مادرها مظهر دوست‌داشتنی‌ها هستند.😌 ☣مادرهایِ محترم! آداب دوست داشتن رو شما باید به بچه‌هاتون یاد بدین. شمایی که وقتی به بچه‌ات میگی: وای چه رنگ قشنگیه، 😍 این چه غذایِ خوبیه،😋 بریم فلان‌جا خیلی خوبه.🙃 مادر تظاهراتِ محبت‌اش موجب میشه مِهرورزی رو آموزش بده به بچه.😘☺️ اگر مادر هنگام مهرورزی، «تعادل» رو رعایت بکنه، هنگامِ دست برداشتنِ از مَحبت، آداب رو بتونه قدرتمند رعایت بکنه، بچه رو بهش یاد میده، آرزوهای طول ‌و دراز نداشته باش...✔️💯 اصلاً چیزی رو زیاد دوست نداشته باشه؛ مهم نیست...❗️ 🌀بهترین بچه، بچه‌ی اون مادریه که مادرش بهش یاد داده یه چیزی رو خیلی دوس داره😌 مثلاً باباهه گفته نه یا مثلاً نشده تقصیر بابا هم نبوده؛ این با اون اشک ‌و احساسات و آه و زاری و ناله، عمیق جلویِ بچه میگه: خُب پس مهم نیست.😊😉 خُب بچه‌ها امشب چی غذا درست کنیم⁉️ ۸۸ 🖤 @jahadalmarah
عه مادرِ چه ریلکس، داشت می‌مُرد برای یه همچین موضوعی از شدت مَحبت یا تنفر. چقدر راحت! آموزش میده به بچه.🙂 آدم یه چیزی ‌رو دوست داره براش مهم نیست، مگه مهمه❓ وقتی آموزش داد، بچه یاد می‌گیره با محبت‌هاش چه‌جوری برخورد کنه‌، با آرزوهاش چه‌جوری برخورد کنه.‼️ وقتی این اتفاق افتاد این آدم شعور زمان رو می‌تونه پیدا بکنه، و اِلّا آدم، زمان را نمی‌تونه بفهمه یعنی چی؟😏 کلامِ أمیرالمؤمنین خیلی روشنه.💫 می‌فرمایند: زمانِ طولانی، کوتاهه. کوتاه بودن زمان رو آدم بخواد درک بکنه باید دلش از محبت‌های خیلی شدید سالم باشه.💠 هر چیزی رو خیلی شدید دوست داشته باشی، دیگه خیلی شدید دوست نداشته باش‼️ توصیه‌ی خیلی روشنیه «آمال حجابِ آجال‌اند» آجال یعنی چی🤔 آجال یعنی پایان یافتنِ زمان. آدم باید به لحظه‌یِ پایان یافتنِ زمان، تمام عمرش زندگی کنه.✅ ۸۹ 🖤 @jahadalmarah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌲… 🥧↯ يك ليوان شكر + نصف ليوان روغن مايع و نصف ليوان كره (به دماي محيط رسيده) ،رو با همزن كمي زده،بعد كمي وانيل و سه تا دونه تخم مرغ رو يكي يكي اضافه كرده، بعد يه ليوان ماست و كمي هم زدن،بعد يك ق غ بكينگ پودر و دو ليوان آرد الك شده به مواد اضافه كرده، مايه ي كيك رو داخل قالب چرب شده ريخته،بعد سه تا سيب متوسط رو برش ميديد به همراه كمي پودر دارچين روي كيك بچينيد و براي ٤٠ الي ٤٥ دقيقه داخل فر با دماي ١٨٠ درجه قرار ميديم. 🍏منظور از ليوان(ليوان هاي دسته دار فرانسوي هستش) . 🍃