🍃
✅السلام علیک یا غوثالمستغیثین
✍مے بینے؟
شده ایم همان ڪه میخواستی!
درست شبیهِ ڪسے ڪه به ستوه آمده است...
خیلی وقت است؛
ڪه قحطے به ما زده؛ یوسف
قحطے آرامش
قحطے عاطفه
قحطے لبخـــند
قحطے دلِ خـــوش...
تازه این حڪایتِ دل ماست؛
از حال زمین و آسمان مپرس، ڪه سنگِ تمام گذاشته اند...
قحطی آمده یوسف...
و ما همان مصریانِ بے چیزیم؛
ڪه پیمانه ے خالے را
به امید ڪرامتِ عزیزِمان، پیش آورده ایم!
یوسف اگر نبود...
حُڪمِ پایانِ ماجرایِ اهلِ مصر، جز نابودے نبود!
از ما نیـــز تا انحطاط،
راهـــے نمــــانده است!
أیْـــنَ فَرَجُـــــــڪَ الْقَــریـــبْ؟
══❈═❅🖤❅═❈══
@amam_shenasy🖤
امام زمان 061.mp3
9.28M
قسمت شصت ویکم✅
امام زمان عج💚❤️
العجل مولا مولا😭😭😭😭
┄═✧❁❁•••❁❁✧═┄
@amam_shenasy🖤
📌چند پرسش در بارۀ مادری
✅سبْک زندگی انسان در دنیای امروز، به گونهای شده که با بسیاری از مسائل تربیتی سازگار نیست؛ یعنی اگر شیوۀ زندگی بدون تغییر باقی بماند، بسیاری از اصول تربیتی را نمیتوان اجرا کرد. یکی از تغییرات جدّی در شیوۀ زندگی جدید، فراموش شدن جایگاه مادری است.
🔰شیوۀ زندگی امروز، باید به این پرسشها پاسخ دهد:
❓مادری کردن، برای یک زن، اصل است یا فرع؟ متن است یا حاشیه؟
❓ مادری کردن، عقب ماندن از زندگی است یا پیشرفت؟
❓مادری کردن، باید خود را با امور دیگر تطبیق دهد یا امور دیگر خود را با مادری کردن همراه کنند؟
❓مادر بودن، یک توفیق است یا یک اجبار غریزی؟
❓ مادر بودن، زادن کودک است یا پرورش آن؟
❓ مادر بودن، یک شغل است یا یک تفریح؟
❓آیا کسی جز مادر میتواند عهدهدار تربیت کودک شود یا تنها کسی که میتواند از عهدۀ تربیت فرزند بر آید، مادر است؟
❓یک مادر خوب، چه ویژگیهایی دارد؟
❓برای تربیت کودک در دنیای امروز، چه اندازه باید وقت گذاشت؟
‼️ روی پاسخ این سوال ها فکر کنید تا هفته ی بعد.......
⬅️ ادامه دارد....
📚منِ دیگرِ ما، کتاب سوم، صفحه ۹۲
#من_دیگر_ما
#کتاب_سوم
#گزارههای_رفتاری
#تربیت_فرزند
#محسن_عباسی_ولدی
@abbasivaladi
نگویید جا ماندهایم!
کسی که قلب و روحش رفته جامانده نیست.
جامانده کسی است که عشق و شور و طلب زیارت #اربعین به ذهنش هم نمیرسد و علاقهای ندارد.
اگر به هر دلیلی اشتیاق رفتن هست و شرایطش نیست، خیری بوده و ثواب نیت را بردهاید. شاکر باشید و نگویید جامانده ایم.
_آیت الله جوادی آملی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی
بازی جهت تقویت تمرکز حواس
بازی سرعتی
بریم بازی های ساده
با دور ریز های خونه😎💪
🖤 @jahadalmarah
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_129
کامران مقصود حاج مهدوی رو فهمید.
گفت: حاجی خواهشا حرفهای تکراری نزن... من گوشم از این حرفها پره... آی خدا گفته نماز بخون خدا گفته روزه بگیر... خدا گفته مشروب نخور... اگه حرف خدا رو گوش ندی مسلمون نیستی. من حرفم این نبود. من میگم خدا گفته ما نماز بخونیم روزه بگیریم واسه اینکه بهش نزدیک بشیم دیگه درسته؟ پس چرا نمازخونهای ما اینقدر میلنگن؟؟!
حاج مهدوی آهی کشید: بله متأسّفانه درسته! اما این اشکال از نماز و روزه نیست. اشکال از کیفیت نمازو روزهی ماست... نمیتونی بگی چون من کارم درستتر از اوناییه که در دور و برم نماز میخونن پس نمیخونم. نمیتونی بگی من خدا رو قبول دارم، عاشق امام حسینم ولی کار خودمو میکنم! مثال میزنم. دنیا رو مدرسه فرض کن خدا رو معلم.. اسلام رو کلاس درس، انبیا و امامان نخبههای کلاس و قرآن هم کتاب درس!
میتونی بگی من خدارو قبول دارم بعنوان معلم ولی درسشو نمیخونم چون چند نفررو تو کلاسش دیدم که نمرهشون کم شده یا با تقلب درس جواب میدن؟ اگه پای این کلاسی باید به قواعد و قوانین این کلاس هم پایبند باشی وگرنه باید بری بیرون از کلاس!! تو که نمیخوای اخراج بشی از این مدرسه درسته؟ پس باید به استادت درس پس بدی.!
نگو چون فلانی شاگرد این کلاسه و درسو خوب یاد نگرفته پس منم تکالیفمو انجام نمیدم. شما اگه در خودت میبینی که از اون شاگردای دیگه بهتری پس بسمالله... تکالیفتو انجام بده. قانون کلاسو رعایت کن. غر نزن... بدقلقی نکن.. و به اونایی که ضعیفترن تو یادگیری کمک کن..
امام حسین(ع) نماز میخوند، عمرسعد و یزید هم نماز میخوندند... نماز امام بهشون عزت داد چون از روی عشق و اخلاص خونده میشد نماز یزیدیها هم خوارشون کرد چون از روی ریا و اجبار بود... مثل حال و روز خیلی از ماها..
کامران نفس عمیقی کشید و پیشونیش رو روی صندلی راننده گذاشت..
آهسته گفت: حرفهاتو میفهمم حاجی ولی....
بیخیال... شاید یه روزی حرفات به دلم نشست... امشب دلم باهات نیست.
سرش رو بالا آورد و به چشمان زلال و روشن حاج مهدوی نگاه کرد: خدا ما رو خیلی وقته از این مدرسه اخراج کرده. شما نفست از جای گرم بلند میشه!
حاج مهدوی خندید: من که فکر نمیکنم... چون اگه تو این کلاس نبودی حرص نمیخوردی!!
کامران پوزخند تلخی زد و نگاهش رو چرخوند سمت من.
من اینقدر محو مکالمهی این دونفر بودم که خودم رو فراموش کردم. با نگاه کامران به خودم اومدم و نگاهم رو پایین انداختم.
سنگینی نگاه کامران رو حس میکردم. با صدای محزونی گفت:
🔹حاجی من تو زندگیم به هرچی خواستم رسیدم الی این آخریه. اگه دارم دستوپا میزنم بخاطر اینه که غرورم قبول نمیکنه شرایط یا آدما بهم نه بگن.. من یه عمر با غرور دخترا بازی کردم حالا خدا یکی رو انداخت وسط زندگیم که کلا بازیم داد..
تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد... کامران داشت منو در نگاه حاج مهدوی تخریب میکرد. او میخواست اینطوری از من انتقام بگیره؟!!!
کامران ادامه داد: گلهای ندارم. چون اعتقاد دارم که هرکسی باید تاوان کارشو پس بده..
حاج مهدوی دوباره به حالت اولش نشست و دستهاشو روی فرمون گذاشت.
با ناراحتی گفت: دنیا همیشه مطابق میلت پیش نمیره اخوی... باز خوشا به احوالت که همیشه مطابق میلت بوده و فقط همین یک بار باهات سر ناسازگاری داشته!
من ناخواسته گفتم: و من همیشه دنیا باهام سرناسازگاری داشته.. هیچ وقت به هیچ آرزویی نرسیدم.. همیشه دویدم و نرسیدم.. به آرزوهام نزدیک شدم ولی تا دستمو دراز کردم
ازم فرسخها فاصله گرفتن.. بعضیها ذاتن ثروتمندند.. به هرچی اراده کنند میرسند بعضیها هم مثل من هرچی میرن نمیرسن.. سهم آدمهایی مثل من فقط رنج و رنج و رنجه..
ولی من از خدا خواستم برای یک بارم شده به دلم رحم کنه.. و امیدم به اینه که شاید یه روز سرانجام این رنجها و تلخیها، آرامش و شیرینی باشه...
آسمون جرقهای زد و باران گرفت...
ضربان قلبم تندتر و تندتر شد..
لبخندی به پهنای صورت زدم..
شیشه رو پایین کشیدم و دستم رو از پنجره بیرون بردم و با شوقی کودکانه از حاج مهدوی پرسیدم: حاج آقا میشه این بارونو به فال نیک گرفت؟
حاج مهدوی به بیرون نگاه کرد و با صدای بغضآلودی گفت: انشاءلله... الحمدالله رب العالمین..
چشمم دور زد تا به کامران رسید.
او عضلات صورتش منقبض به نظر میرسید و با دستانی قلاب شده به نقطهای خیره شده بود.
ناگهان از ماشین پیاده شد...
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_130
سرش رو از شیشه داخل آورد و در زیر قطرات بارون نگاهم کرد. نمیدونم بارون روی پلکش نشسته بود یا؟!..
دوباره پشت سرهم آب دهانش رو قورت داد..
یادته بهت گفتم یه روز حسرت داشتنمو میخوری؟! الانم بهت میگم میخوری البته به یک شرط.. اونم این که با کسی ازدواج کنی که دوستش نداشته باشی! من نمیتونم حال تویی که همیشه تو زندگی ناکام بودی رو بفهمم ولی میدونم رفتن و نرسیدن یعنی چی.. میدونم چه حال بدی داره این حال لعنتی.. این آخوندا میگن زیر بارون دعا مستجاب میشه... دلم میلرزه این دعا رو واست کنم ولی از خدا میخوام...
قامتش رو صاف کرد و دست در جیب به آسمون خیره شد... دانههای درشت بارون به سرو صورتش میخورد. کلماتش مانند مته به جانم افتاد.. او چی میخواست بگه؟!!
از ماشین پیاده شدم تا حالات صورتش رو ببینم. دندانهام از شدت استرس و شاید سرما به هم میخورد. کامران صورتش رو سمتم چرخوند و با زیباترین و خاصترین حالت دنیا، عمیقترین نگاه عالم رو به صورتم کرد..
ناگهان لبخندی عاشقانه به لبهاش نشست و جملهاش رو تموم کرد.
🔹از خدا میخوام از این به بعد فقط سهمت رسیدن و رسیدن باشه..
قلبم ایستاد... باران تمام اضطرابم رو شست.
نگاه کامران اینقدر عمیق بود که تا ته وجودم رسوخ کرد. باز اشکم جاری شد... اینبار نمیدونم چرا؟حتی نمیدونم در اون لحظات احساس واقعیم چی بود؟!
سوار ماشین شدم و به مقابلم نگاه کردم.
او به پنجرهی حاج مهدوی زد.. حاج مهدوی شیشه رو پایین کشید!
🔹حاجی یه اعتراف کنم؟؟!!
حاج مهدوی نگاه معنیدار و زیبایی به صورت کامران کرد.
انگار در درون او چیزی دیده بود که من نمیدیدم. با لحنی زیبا به او گفت:
🔸زیر بارون چقدر شبیه بچه مدرسهایها شدی!!
من معنی کنایهی زیبای او رو گرفتم.
به گمونم کامران هم گرفت. چون نگاه خیسش خندید.
گفت: تو تنها آدم مذهبیای بودی که تو دور و برم دیدم و هرچه تلاش کردم نتونستم ازش متتفر باشم..
بعد با لبخندی شیطنتآمیز گفت: بهت میخوره مبصر این کلاس باشی! شاید بازهم همدیگه رو دیدیم. شایدم نه... ولی برام دعا کن..
حاج مهدوی خندهی زیبایی کرد و رو به آسمون دستها رو بالا برد و گفت:
"اللهمّ أحْسِنْ عَاقِبَتَنَا فِي الأُمُورِ كُلِّهَا، وَأجِرْنَا مِنْ خِزْيِ الدُّنْيَا وَعَذَابِ الآخِرَةِ"
کامران از پنجرهی او نیمنگاهی به صورت اشکآلود من انداخت و نجوا کرد: جواب اون سوال آخریمم گرفتم.
دوباره قامت صاف کرد و دستش رو دراز کرد سمت حاج مهدوی.
حاج مهدوی با دو دستش دستان او را به گرمی فشرد.
🔸برو تا سرما نخوردی اخوی..
صدای کامران میلرزید..
🔹گفت: نهایت تب میکنم دیگه.. من با تب خو گرفتم این مدت حاجی..
و با قدمهایی سنگین به سمت ماشینش رفت..
سرم رو برگردوندم و رفتنش رو با بغض تماشا کردم. مطمئن بودم این آخرین تصویریست که از او در ذهنم به یادگار خواهد موند!
صدای حاج مهدوی تصویر رو برهم زد.
🔸اگه فکر میکنید هنوز دو دلید در انتخاب اون جوون تعلل نکنید..
با تعجب برگشتم به سمت او که داشت به حرکت شیشه پاک کن نگاه میکرد.
او منتظر جوابم بود.
در دلم جواب دادم:
کامران فهمید که چرا نمیتونم بهش فکر کنم... او که مرد بود شیفتهی تو شد... به من بگو چطوری دل ببندم به کامرانها وقتی عطر مسیحایی تو مستم میکنه؟چطوری به اون فکر کنم وقتی با عشق تو خدارو پیدا کردم؟ تو اون قدر آرومی؛ که شور درونم رو میخوابونی... کامران مثل خودم پر از غوغاست... من با او باز هم نمیرسم..
او سرش رو کمی متمایل به سمتم کرد.
جواب دادم: من با خدا معامله کردم. هرجا خدا منو بکشونه همون سمت میرم... ولی ازش خواستم اونجا هرجایی هست منو از آغوشش بیرون نندازه... حرفهای امشب کامران یک لحظه خوف به دلم انداخت... اگر جوابهای شما نبود من باز پام میلغزید. اعتقادم سست میشد... کامران زنی رو میخواد که با معرفت و ایمان قوی به سوالاش جواب بده... نه من که خودم تازه دارم خدا رو پیدا میکنم..
عجب حزنی صداش داشت.
گفت: انشاءلله روز به روز به معرفتتون افزوده میشه. خدا عاقبت همهمونو بخیر کنه.
کمربندش رو بست و راه افتاد.
پرسیدم: حاج آقا اون دعایی که برای کامران کردید... معنیش چی بود؟؟
او آهی کشید و گفت: یعنی خدایا عاقبت ما را در تمام کارها نیکو بگردان و شر دنیا و عذاب آخرت را از ما دور بگردان.
به معنی دعا دقت کردم. با خودم گفتم عجب دعای بینقص و زیبایی... و چقدر مناسب حال کامران و من بود. از ته دل به معنی دعا گفتم: آمین!!
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
امامزمانم
روزی دیگر را با ذکر
و سپس با نام شما
شروع می کنم
امروز،بی نظیرترین
روز زندگی ام خواهد بود
سلام بر تو
ای سرچشمه زندگانی✋🌸
@Emamkhobiha🌹
امام زمان 062.mp3
8.93M
قسمت شصت و دوم✅
امام زمان عج💚❤️
العجل مولا مولا😭😭😭😭
┄═✧❁❁•••❁❁✧═┄
@amam_shenasy🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫 ثواب عجیب یک شب بچه داری!
💠 در خاطرات امام راحل نقل میکنند که ایشان به یکی از خانمهای خانواده شان فرموده بودند: «حاضری با من یک معاملهای بکنی؟ حاضری من ثواب تمام عبادتهای عمرم را به تو بدهم، تو ثواب یک شب بیدار بودن و بچهداری را به من بدهی؟»
🧕🏻خانه دار بودن چیز کم ارزشی نیست. خانه محل عبادت است. معبد است. به همین دلیل است که طلاق که فروپاشی این معبد است، مبغوض خداست.☹️
🎙حجت الاسلام عالی
🖤 @jahadalmarah
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_131
به دم خانه رسیدیم. من آرامشی عجیب داشتم.
حاج مهدوی قبل از اینکه پیاده بشم صورتش رو متمایلم کرد و گفت: امشب رو بدون هیچ تنش و استرسی استراحت کنید. فردا صبح اول وقت بنده میام با همسایهها صحبت میکنم. شما فقط اسم و طبقهی همسایههای شاکی رو برام اسامس کنید.
نمیدونستم چطور باید جواب محبت و برادری او رو بدم.
گفتم: انشاءلله خدا حفظتون کنه حاج آقا... حلالم کنید بخاطر زحمتی که از من رو دوش شماست!
او پکر بود.. لحنش متغیر شد. علتش رو نمیدونم ولی مثل اول نبود. شاید او فکر میکرد من خیلی بیرحمم که کامران رو از خودم روندم ولی این حق من بود که سرنوشتم رو خودم انتخاب کنم. کامران مردی که من از خدا میخواستم نبود... همانطور که من زن دلخواه حاج مهدوی نبودم. همانقدر که او حق داشت زنی پاک و مؤمن قسمتش بشه من هم حق داشتم دنبال مردی باشم که منو به حق و حقیقت دعوت کنه.
بیآنکه نگاهم کنه گفت: در امان خدا..
صبر کرد تا داخل ساختمون برم. پشت در ایستادم و وقتی مطمئن شدم دور شد در را کمی باز کردم و از دور، رفتنش رو تماشا کردم.
افسوس باران بند اومده بود!!
آن شب تا صبح خواب به چشمام نیومد. مدتها در آشپزخونه مشغول پیدا کردن دانههای تسبیح بودم و پاک کردن و شستن خون از روی فرش و سرامیک..
دانههای تسبیح همه پیدا شدند جز یکی!
هرچه گشتم و هرچه دقیق نگاه کردم چیزی ندیدم. وقتی ساعت به هفت رسید گوشهی پنجرهی اتاق نشستم و کوچه رو نگاه کردم. هرلحظه منتظر بودم تا ماشین حاج مهدوی رو ببینم و یادم بیفته که خدا منو تنها نگذاشته!
نزدیک هشت بود که ماشین حاج مهدوی مقابل خانه توقف کرد. دست و پامو گم کردمو عقبتر رفتم. او تنها نبود. مردی میانسال با محاسنی گندمی همراهش بود.
حاج مهدوی زنگ همسایه رو زد و وارد ساختمون شد.
به سمت در دویدم و از پشت در گوشامو تیزکردم. صداهای نامفهموم و آهستهای بلند شد و به دنبال صدای بسته شدن در، سکوت در ساختمان مستولی شد. با اضطراب و ناراحتی پشت در نشستم. رحمتی مرد سخت و بیرحمی بنظر میرسید. میترسیدم همان حرفهایی که در کلانتری بیان کرده بود رو به حاج مهدوی بگه و من اندک آبرویی که داشتم از بین بره.
دقایقی بعد دوباره صداهای نامفهومی به گوشم رسید و در بسته شد. دویدم سمت پنجره. حاج مهدوی و مرد میانسال سوار ماشین شدند و راه افتادند. گوشی رو برداشتم و شمارهی حاج مهدوی رو گرفتم.
صدای آرامش بخشش آرومم کرد.
🔸سلام علیکم و رحمة الله... گمون کردم باید خواب باشید...
با صدایی لرزون سلام کردمو پرسیدم:
🔹حاج آقا چی شد؟ صحبت کردید؟! من از دیشب خواب ندارم!!
او با مهربانی گفت:
🔸خیالتون راحت سیده خانوم.
یک سری صحبتهای مردونه کردیم. ایشون تا حدزیادی توجیه شدن. انشاءلله تا قبل از ارسال پرونده به دادگاه، شکایتشونو پس میگیرن! نگران نباشید.
🔻من واقعا برام هضم این موضوع خیلی دردناک بود که چرا باید عدهای منو به ناروا محکوم به کاری کنند که مرتکب نشدم و بعد نگران این باشم که آیا حاج مهدوی موفق شده رضایتشون رو جلب کنه یا خیر..
تو دلم گفتم: آره تو این دنیا اونها به ناحق شاکیان ازم ولی قسم میخورم در اون دنیا اونی که شاکیه من باشم.. حساب تک تکشون رو خواهم رسید... چه کسانی ک باعث این تهمتها شدند و چه کسانی که منو به ناحق به محکمه بردند!!
حاج مهدوی ذهنخوانی هم بلد بود؟؟!!!!
گفت: سیده خانوم... همهٔ ما دچار قضاوت میشیم. بعضیمون کمتر، بعضیمون بیشتر... همهمون ممکنه خطا کنیم. این بندهی خدا، هم خودش هم خانومش بیمارن... برد اصلی رو شما میکنید اگه جای نفرین و کینه دعاشون کنید. دعایی که در حق دیگرون میکنید بازتابش برمیگرده به خودتون.
او از سکوتم فهمید که در چه حالیام.
دوباره گفت:برای من حقیر هم دعا بفرمایید..
با صدایی که از ته چاه بیرون میومد
🔹گفتم: اونی که محتاج دعای شماست منم.
🔸شما برای دیگرون دعا کنید حاجات خودتون هم برآورده بخیر میشه انشاءلله..
باز در سکوت، کلماتش رو روی طاقچهی ذهنم چیدم.
او در میان افکارم خداحافظی کرد..
سر و صورتم اینقدر متورم و کبود بود که تا چندروز از خانه خارج نشدم و از محل کارم مرخصی گرفتم. این چندروز، فرصت مناسبی بود برای خلوت کردن با خودم و خدا. جانماز من همیشه رو به قبله پهن بود و کنار مهر و تسبیح، چفیهای که یادگار جنوب بود خودنمایی میکرد..
فاطمه فردای همان روز به ملاقاتم اومد و با شنیدن جریان خیلی ناراحت شد.
برای او تمام اتفاقات اونشب و خداحافظی کامران رو تعریف کردم... او اشک در چشمانش جمع شد و برای او دعا کرد.
با تعجب پرسیدم: چرا براش گریه میکنی؟!
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_132
او خندهی تلخی کرد و گفت: دلم برای کامرانهای سرزمینم میسوزه... انسانهایی که سرشتشون پاکه ولی نمیتونن خودشونو پیدا کنند...
بعد دستم رو گرفت و گفت: سرنمازهات برای عاقبت بخیری و هدایت کامران دعا کن.
در فکر رفتم. سوال کامران از من چی بود که نپرسیده جوابش رو گرفت و رفت؟!
از صمیم قلب برای او طلب خوشبختی کردم و عهد کردم به پاس خوبیهای او تا چهل شب براش دورکعت نماز حاجت بخونم و دعا کنم او هم مثل من طعم شیرین بندگی رو بچشه!
چند روزی گذشت و من باصورتی که کبودیهاش به سبزی میزد مجبور شدم به محل کارم برگردم. به موزهی شهدا رفتم و طبق عادت باهاشون خلوت کردم. در این چند روز دلم غوغا بود. از اون شب به این سمت، به نوعی شعور رسیده بودم که قبلا تجربهاش نکرده بودم. تازه داشتم اتفاقات افتاده شده رو تجزیه و تحلیل میکردم و به این نتیجه رسیدم که من واقعا هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم. بدترین اتفاقها و بیآبروییها در حضور حاج مهدوی به وقوع پیوسته بود و این واقعا امید منو ناامید میکرد. در دلم غم دنیا خانه داشت. و تنهایی و رسوایی بیشتر از همیشه آزارم میداد.
دیگه روم نمیشد حاج مهدوی رو ببینم. ولی دلم میخواست دورا دور صداش رو بشنوم. دوباره به مسجد رفتم. دوباره به او اقتدا کردم و دوباره با صوت آسمانیش آروم گرفتم.
تا یک ماه به همین منوال ادامه دادم و تنها از دور او را تماشا میکردم یا صوتش رو میشنیدم.
یک شب وقتی از مسجد به خانه برمیگشتم. به شکل اتفاقی رحمتی رو در کوچه دیدم. او چند نان سنگک به دست داشت و برای اولین بار درحالیکه همچنان از دور نگاهم میکرد نزدیکم اومد.
من با دیدن این مرد حالم بد میشد. این اولین باری بود که بعد از اون حادثه با او مواجه میشدم و قصد نداشتم بهش سلام کنم.
او خودش پیش قدم شد و سلام کرد.
با اکراه جوابش رو دادم.
یک نان به طرفم دراز کرد و با مهربانی گفت: خدمت شما..
معنی کارش رو نمیفهمیدم. شاید به نوعی میخواست ازم دلجویی کنه..
گفتم: متشکرم.
کلید رو داخل در انداختم و به رسم ادب عقب رفتم تا او جلوتر از من وارد آپارتمان شه.
گفت: تو عالم همسایگی خوبیت نداره دستمونو رد کنی... میخوای تلافی اون حلوا رو سرم در بیاری؟!
نگاهی کوتاه به صورت گرد و گوشتآلودش کردم و سرم رو پایین انداختم.
گفتم: من اهل تلافی نیستم. نون خونه دارم. سلام برسونید.
داشتم از پلهها بالا میرفتم که گفت: اگر کم و کثری داشتین من در خدمتم. بیآنکه برگردم نگاهش کنم تشکر کردم و با سرعت بیشتر داخل واحدم شدم.
نمیدونم چرا ولی چه اون زمان که رحمتی با من بداخلاق و سنگدل بود و چه حالا که سعی میکرد با من مهربون باشه احساس خوبی به او نداشتم.
سکونت در اون ساختمون روز به روز برام سختتر میشد. چندبار دیگه هم با رحمتی مواجه شدم که او با لحنی خودمونی سعی میکرد با من صمیمی بشه ولی من همچنان حس خوبی به او نداشتم. حاج احمدی در محلهی قدیمی برام خانهای پیدا کرده بود و من هم پسندیده بودم تا تخلیهی اون خونه یکماه باقی مونده بود و من لحظهشماری میکردم زودتر از این ساختمون و آدمهاش فرار کنم.
هرچند اگر بخاطر مسجد نبود دوست نداشتم در اون محله هم زندگی کنم. دلم میخواست جایی برم که هیچ کس از گذشتهام باخبر نباشه و من رو نشناسه تا تولدم رو باور کنم.
روزهای سپری شده روزهای سخت و مأیوس کنندهای بود. دلم یک دل سیر فاطمه تماشا کردن میخواست اما فاطمه بعد از ازدواج حضورش کمرنگتر شده بود..
دلم یک سبد پر از استشمام عطر حاج مهدوی رو میخواست ولی من مدتها بود از او به خاطر شرم میگریختم... و احساس میکردم او هم با ندیدن من حال خوشی داره!
شب جمعه دلم گرفته بود. طبق روال این مدت برای پدرومادرم و الهام و باقی اموات نماز خوندم و خیرات فرستادم و از خستگی کار خوابیدم.
خواب خونهی پدریم رو دیدم. من و علی و محمد گوشهای نشسته بودیم. اونها هنوز در شکل و شمایل بچگیهاشون بودند ولی من سی ساله بودم! یک دفعه در خانه باز شد و آقام با کلی خرید گوشت و مرغ و میوه وارد شد. به سمتش دویدم و با خوشحالی و تعجب پرسیدم: آقا اینهمه خرید برای چی کردید؟!
آقام با شادمانی گفت: امشب مهمون داریم..
از خواب بیدارشدم. در دلم شورخاصی جریان داشت. حس خوبی به این خواب داشتم.
اذان میگفتند. نماز خوندم و از خدا طلب خیر کردم.
همان روز شمارهای ناشناس باهام تماس گرفت. با شک و دودلی تلفن رو جواب دادم. صدای بم زنانهای سلام کرد. از طریقهی صحبت کردنش متوجه شدم با یک زن متدین و مذهبی صحبت میکنم. او بعد از مقدمهچینی گفت: برای امر خیر مزاحم شدم!!
ف_مقیمی
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 استدلال محکم در مورد امام زمان عج‼️
#حجت_الاسلام_قرائتی🎤
سلام آخرین حجّت خدا،مهدی جانم 🖤
در کوی تو،به ملک جهانم نیاز نیست
با روی تو،به باغ جنانم نیاز نیست
تنها نشان عاشق تو،بینشانی است
من عاشقم به نام و نشانم نیاز نیست
از هرچه غیر دوست دگر دل بریدهام
جز دیدن امام زمانم نیاز نیست
أللَّھُـمَ عجـّل لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج ☀️
🏴 #سلام_امام_زمانم 🏴
اے ڪه روشن✨ شود
از نـور تو هر صبح جهان
روشنـــاے دل من♥️
حضرتـــ خورشـید سلام
قرار روزانه ی ما✅
100 شاخه گل صلوات💯
جهت سلامتی و تعجیل در فرج مولامون صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف ) 🔅
#اللﮩم_عجل_لولیڪ_الفـرجـ🌸
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_علیه_السلام
🥀
#سحرخیزان_حسینی 🏴
╭─═ঊঈ🏴🖤🏴ঊঈ═─╮
https://eitaa.com/joinchat/736690308C8c310db6f7
╰─═ঊঈ🏴🖤🏴ঊঈ═─╯
امام زمان 063.mp3
2.47M
قسمت شصت و سوم✅
امام زمان عج💚❤️
العجل مولا مولا😭😭😭😭
┄═✧❁❁•••❁❁✧═┄
@amam_shenasy🖤
‼️ معایب تک فرزندی ‼️
4⃣ضعف در به کار گیری قانون زندگی
❌ بعضیا به راحتی دعوای بچّهها رو دلیل ظلم شدن به بچّهها در خونوادههای پُرجمعیت به حساب مییارن و حکم به تکفرزندی و یا ایجاد فاصلۀ بین بچّهها میکنن.😳
✅ ما نمیخوایم بگیم هر دعوایی که بین بچّهها اتفاق میافته خوبه، ولی در کل، رقابتی که بین بچّهها تو خونوادههای پُرجمعیت وجود داره، یه آموزش کارگاهی برا یاد گرفتن تعاملات اجتماعیه. 💪
🔶 بچّهها وقتی با هم دعوا میکنن، یاد میگیرن که چطور حقّشون رو بگیرن، البته همین دعواهای معمولی.
🌀 ما بزرگترا هم وقتی بچّه بودیم، با برادر و خواهرامون دعوا داشتیم؛ امّا حالا حوصلهمون کم شده و تحمّل دعوای بچّههای خودمون رو هم نداریم.👀
💡یکی از حُسنهای دعواهای طبیعی، اینه که بچّهها با خشونت و تندی به صورت طبیعی آشنا میشن و وقتی تو جامعه با برخوردهای خشن مواجه میشن، به این راحتی عقب نمیکشن. 💪
⚠️این دعواها، مثل واکسن میمونه. واکسن، میکروب ضعیف شدهایه که بدن با اون مبارزه میکنه تا اگه میکروب حقیقی وارد بدن شد، بتونه به راحتی با اون مبارزه کنه.💉
‼️ خیلی از تکفرزندها، توی رقابتهای اجتماعی به شدّت آسیبپذیر و کمتحمّلن، چون که اونها تو زندگیشون، نه تنها رقابت نکردن بلکه همیشه بدون اینکه زحمتی بکشن، در کانون توجّهات بودن.☝️
#ایران_جوان_بمان
#جمعیت
#محسن_عباسی_ولدی
@abbasivaladi
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_133
من سی سالم بود و این اولین بار بود که کسی بصورت رسمی و سنتی از من خواستگاری میکرد. دست و پامو گم کردم.
حتی شک کردم که مبادا منو با کسی دیگه اشتباه گرفته باشه که خودش گفت شمارهی منو از حاج آقا احمدی گرفته!
او اطلاعات شخصی منو میخواست و من با اکراه و بیمیلی پاسخ میدادم. چون نمیتونستم به هیچ مردی فکر کنم.
لحظهای به خودم تلنگر زدم که پس چی شد اون حرفهات؟!! مگه نمیگفتی فقط یک مرد مؤمن باخدا میخوای پس چرا باز دلت درگیر یکی دیگست؟!! خودت هم بهتر از هرکسی میدونی که حاج مهدوی با وجود حرفها و حدیثهایی که درموردت شنیده هرگز آبرو و اعتبار خودش رو زیر سوال نمیبره و درصدی هم فکرش متوجه تو نیست.
اینقدر فکرم مشغول این افکار بود که حتی متوجه نمیشدم اون خانوم چی میگه. ناگهان با شنیدن یک لقب منقلب شدم و بدنم شل شد.
🔹پسر بنده روحانی هستند. سی و یک سالشونه. و قبلا هم یکبار ازدواج کردن...
دیگه گوشهام چیزی نمیشنید... نیازی هم به شنیدن نبود... تا همینجای صحبتهاش کافی بود
تا پسر او رو بشناسم.!! ولی هنوز باور نمیکردم! حتی زبانم در دهانم نمیچرخید تا چیزی بگم..
او حرفهاش تموم شده بود و منتظر پاسخی از سوی من بود.
سکوتم اینقدر طولانی شد که او گمان کرد تماس قطع شده. نفس زنان و با لکنت گفتم:
مممننننن...
او هم فهمید که زبانم بند اومده.
محترمانه عذرخواهی کرد و گفت: عجله نکن دخترم. میدونم شرایط ایشون مقداری خاصه. شاید هرکسی نتونه با این شرایط کنار بیاد. بهتره خوب فکرهاتونو بکنید. من انشاءلله عصر زنگ میزنم. هرچی قسمت باشه همون خیره انشاءلله.
در دلم یک نفر فریاد میزد: کدوم فکر؟؟
من یک ساله دارم به این مرد فکر میکنم. من یک ساله بخاطر این مرد شبها خواب ندارم و روزها قرار!!! به چی فکر کنم؟!!! کدوم شرایط خااااص؟!!!! شرایط من از او خاصتره!! اونایی که باید نگران باشن شمایید نه من. اونایی که باید فکر کنن چه کسی قراره عروسشون بشه شمایید نه من!
او خداحافظی کرد و من عین احمقها پشت تلفن خشکم زد. حتی نتونستم با او خداحافظی کنم. هنوز گوشی دستم بود. دستم رو روی قلبم گذاشتم و تسبیح دور گردنم رو چنگ زدم. این رویا واقعی نبود!!! یا اگر بود قطعا کوتاه بود.
از شوق سر از پا نمیشناختم. خنده و گریهام باهم ادغام شده بود... عین دیوونهها به این سرو اون سر اتاق میرفتم و بلند بلند خدا رو صدا میزدم. دقایقی بعد شک و اضطراب به جونم افتاد. اگه او دیگه زنگ نزنه چی؟؟ اگه رفتار منو پشت تلفن حمل بر بیادبیم کرده باشه و به این نتیجه رسیده باشه دیگه زنگ نزنه چی؟؟
در میان حالات جنونآمیزم فاطمه زنگ زد.
نفسزنان گوشی رو برداشتم.
او به محض شنیدن صدام با نگرانی پرسید: رقیه سادات خوبی؟ چرا صدات اینطوریه؟
من منکنان و نفسزنان گفتم: فاطمه... دارممم میمیرم.. دعا کن تا بعداز ظهر زنده بمونم!
او نگرانتر شد.
پرسید: چی شده ؟ چه بلایی سرت اومده؟ الان میام میبرمت دکتر...
حرفش رو قطع کردم.
با صدایی که شوق و هیجان در اون موج میزد گفتم: فکر نکنم حالم با این چیزا خوب شه... فاطمه... منننن ...بگو من.. خوابم یا بیدار؟
استرس من به جان او هم افتاد... با هیجان گفت:
معلومه که بیداری. جونم رو به لب رسوندی بگو چی شده؟
با اشک و شادی گفتم: ازم... ازم... خواستگاری کرد...
فاطمه در حال سکته بود.
با من من گفت: ک..کی؟؟؟
نفسم رو بیرون دادم: حااااج مهدددوی...
او هم به لکنت افتاد: خخوو...خووودش؟؟
🔸نه... مادرش!!
او با شوق و ناباوری میخندید.. و من درمیان خندههای او تکرار میکردم. اگه من خواب باشم چی؟؟! اینقدر تو زندگیم ناکامی دیدم که باورم نمیشه این اتفاق در بیداری افتاده باشه!
او گفت: باورم نمیشه!! حاج مهدوی؟؟ نمیدونی چقدر خوشحالم. میبینی رقیه سادات؟ دیدی گفتم خدا یه روزی پاداش صبرتو میده...
باهم پشت تلفن گریه کردیم... خندیدیم... ذوق کردیم... حتی ترسیدیم...
تا عصر دل توی دلم نبود... نه میلی به خوردن داشتم نه حال انجام دادن کاری!
فقط روی سجادهام سجدهی شکر بجا میاوردم و اشک شوق میریختم.
نزدیک اذان مغرب بود که تلفن همراهم زنگ خورد. باز همان شماره بود. قبل از برداشتن گوشی چندبار نفس عمیق کشیدم تا مثل تماس قبلی با لال شدنم بیادبی نکنم.
تسبیح رو در دستم فشار دادم و سلام کردم.
ف_مقیمی
هرگونه کپی و اشتراک گذاری بدون نام نویسنده اشکال شرعی دارد.
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂