eitaa logo
💕 جهاد زنان💕
436 دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
39 فایل
مادر از هر سازنده‌ای سازنده‌تر و باارزش‌تر است. جهاد زن، خوب شوهرداری کردن، فرزند آوری و تربیت فرزندانی صالح است. آیدی پاسخ به سؤالات @n_khammar123
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 وقتی دست از خوندن کشید با هق‌هق گفتم: کاش میشد منم می‌رفتم پیش آقام.. اونجا دیگه کسی آزارم نمیده. اونجا تنها جاییه که همه خود واقعیمو می‌بینن و بهم اعتماد می‌کنن! می‌ترسم.. می‌ترسم حاج آقا کم بیارم بشم اونی که نباید بشم.. او فقط گوش می‌داد! گذاشت هر چی توی دلمه بیرون بریزم. گفتم: از وقتی یادم میاد تو زندگیم سختی و تنهایی کشیدم.. خدا همه جور امتحان سختی ازم گرفته. از کودکی تا به الان.. من غم یتیمی دیدم.. زهر نامادری چشیدم.. داغ پدر دیدم.. جفا از فامیل و دوست و آشنا دیدم ولی بخدا هیچ کدوم از این سختی‌ها و بلاها به اندازه روزهای پس از توبه عظیم نبوده. چرا؟؟ یعنی خدا توبه‌ی منو نپذیرفته؟! حاج مهدوی گوشه‌ای از خیابان توقف کرد و گفت: نه یقین کنید توبه‌تون رو پذیرفته با صدای نسبتا بلندی ناله زدم: پس چرا اینقدر رنج می‌کشم؟! او آهی کشید و گفت: خدا داره مثل آهن آبدیده‌تون می‌کنه. این سختی‌ها و بلاها همه براتون خیره. هرچی ایمان بیشتر بشه ابتلاء و سختی بیشتر میشه. ببینید چقدر انبیاء و امامان ما سختی کشیدند؟! معلم هرچی بیشتر از شاگردش امتحان بگیره شاگردها درس بلدتر و کار بلدتر میشن. حالا حکایت ما بنده‌ها هم همینه. شما سر کلاس درس خدا نشستید. اونم با میل و اراده‌ی خودتون. پس باید با هر درسی که بهتون میده امتحانی درخور اون درس هم ازتون بگیره. سیده خانوم.. شما کار بزرگی کردی. اراده‌ی آهنینی داشتی.. خدا داره باهاتون کیف می‌کنه. الان داره به این اشکها میخنده. چون این رنجو دارید واسه رسیدن به او متحمل میشید.. نزارید ناامیدی تیر خلاص بزنه به هرچی که بهش رسیدین.. از هیچی نترسید.. می‌دونید مشکل شما کجاست؟؟! اینکه دنبال این هستید که منو و فلانی و بصاری توبه‌تونو باور کنیم. توبه رو باید برد پیش اصل کاری! همون که اگه بگید ببخش می‌بخشه ودیگه به روتون نمیاره.. حتی کاری می‌کنه که از یاد خودتونم بره.. حالا اگه می‌بینید دارید سختی می‌کشید ناامید نشید. فکر نکنید خدا داره عذابتون میده! آخه به این خدای رحمان و رحیمی که اینقدر هوای بنده‌هاشو داره میاد که از آزار کسی لذت ببره؟ این ابتلائات واسه خودمونه. خودش به حضرت موسی(ع) فرموده: من به صلاح امور بنده‌ام از خودش آگاه‌ترم، پس به بلاهای من صبر کن و به نعمت‌هام شکر کن و به قضاهای من راضی باش. وقتی که بنده‌ی مؤمنم این کارها را انجام داد و بر رضای من عمل نمود و امر مرا اطاعت کرد، او محبوب‌ترین بنده‌ی مؤمنم خواهد بود.!! دیگه چه بشارتی بالاتر از این؟؟ با درماندگی گفتم: اگه عذاب باشه چی؟ اگه سزای گناهان سابقم باشه چی؟ 🔹نیست اگه هم باشه خیالتون باید راحت بشه.. خدا داره پاکتون می‌کنه.. اِنَّ مَعَ العُسرِ یُسری.. روزهای خوب هم از راه میرسه سیده خانوم.. گریه‌ام بیشتر شد.. گفتم: حق با شماست.. من زود بریدم.. با اینکه قول داده بودم کم نیارم! او با آرامش گفت: فردا صبح اول وقت میرم با همسایه‌هاتون حرف میزنم و ان‌شاءلله رضایتشونو می‌گیریم. نباید پاتون به دادگاه برسه.. با اشک و آه گفتم: دیگه آب از سر من گذشته حاج آقا!! من همه چیزمو باختم همه چیزمو.. او با مهربونی گفت: خیره ان‌شاءالله... اینها همه امتحانه... پرسید: چرا به مأمورا گفتین کسی رو ندارین؟! چرا با من یا خانوم بخشی تماس نگرفتین بیایم پیشتون؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم: برای اینکه همیشه زحمتم گردن شماست... نمی‌خواستم منو در این شرایط ببینید. آخه تا کی باید سرم پیش شما پایین باشه؟ با ناراحتی گفت: سرتون پیش خدا بلند باشه... پرسیدم: شما از کجا فهمیدید من بازداشتم؟ نفس عمیقی کشید و گفت: والا اون جوون بهم پیامک زد که شما در کلانتری هستید و بنده براتون کاری کنم. منم تماس گرفتم با کلانتری اون ناحیه و دیدم بله درست گفته... اشکمو پاک کردم و با تعجب پرسیدم: چرا به شما خبر داده آخه؟! او شانه بالا انداخت و از آینه نگاهی کرد و گفت: خب قطعا نگرانتون بوده. بنظرم ایشون واقعا به شما علاقه‌منده... چرا بیشتر بهش فکر نمی‌کنید؟ صورتم رو به سمتی دیگر برگردوندم و گفتم: دلایلمو قبلا گفتم.. مفصله.. گفت: میخوام بدونم... البته اگر امکانش باشه... پرسیدم: چرا؟؟؟ او دستش رو روی زانوانش گذاشت و گفت: برام مهمه... براش مهم بود؟؟؟ مگه این موضوع چه اهمیتی داشت؟! ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
در پیاده روی اربعین مراقب باشید در دام فرقه های ضاله نیفتید فرقه ضاله شیرازی؛ یکی از فرقه های انحرافی است که دشمنان اسلام به جهت تخریب وجه اهل تشیع و محبان اهل بیت ع راه اندازی نموده اند. این فرقه ضاله نه تنها با دستمایه قرار دادن برخی از احکام و اموزه های اصیل اسلام موجب ایجاد بدبینی علیه شیعیان گردیده؛ بلکه با اعمال برخی اقدامات از جمله اصرار به قمه زنی و ... چهره ای زشت و ترسناک از مجبین اهل بیت ع ایجاد نموده اند. مراقب باشیم به بهانه محبت به اهل بیت ع در دام دین فروشان و شیادانی همانند سید صادق شیرازی نیافتیم
💕 جهاد زنان💕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 #پارت_126 وقتی دست از خوندن کشید با هق‌هق گفتم: کاش می
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 چرا برای حاج مهدوی مهم بود که نظر منو دربارهٔ رد کامران بدونه؟ کمی فکر کردم. یاد همهٔ کارهای کامران افتادم و گفتم: بهش اعتماد ندارم.. با همهٔ مهربونی‌هاش نمی‌تونم باورش کنم. بنظرم همهٔ رفتاراش مشکوکه.. امشب اون کلانتری بود نمی‌دونم واسه من یا نسیم. ولی خوشم نیومد که با اونا می‌چرخه. من از این جماعت می‌ترسم. کامران با دشمنای من دوسته. از طرفی من.. حرفم رو خوردم. پرسید: شما؟!!! دنبال کلمات مناسب گشتم. گفتم: مننن نمی‌تونم به ازدواج فکر کنم. چون.... دیگه ادامه ندادم. چون واقعا نمی‌شد واقعیت رو گفت. گوشی حاج مهدوی به صدا در اومد. در حالیکه گوشی رونگاه می‌کرد گفت: حلال‌زاده‌ست.. خودشه. پیام داده ببینه کارتون رو پیگیری کردم یا خیر. شروع کرد به نوشتن. چند لحظه‌ی بعد خطاب به من گفت: نوشتم حالتون خوبه و آزاد شدید! آهی کشیدم و سرم رو به صندلی تکیه دادم. او دوباره ماشین رو روشن کرد. پرسید: آرومتر شدید؟؟ می‌خواین برگردید خونه؟! باز رسیدیم به حرف خونه! کاش شهامت داشتم می‌گفتم... من دیگه دلم نمی‌خواد تنها باشم. من می‌ترسم. از تنهایی از گناه.. از حرف مردم.. از فکر از دست دادن تو که نمی‌دونم چرا از امشب کنار مسجد دلشوره نبودنت رو گرفتم.. گفتم: دلم نمی‌خواد خونه برم ولی راضی به زحمت شما هم نیستم. حاج مهدوی گفت: حاج آقا احمدی چندتا مورد خوب واستون تو محله‌ی خودمون پیدا کردن. دیگه صلاح نیست تو اون ساختمون باشید. باید تنها پل ارتباطی دوستان سابقتون رو قطع کنید. از طرفی دیگه هم مجبور نیستید رفتار زشت همسایه‌هاتون رو تحمل کنید. پشت سر هم آه کشیدم و به حرف‌هاش فکر کردم. پرسید: چرا با اون دختر درگیر شدید؟ گفتم: اونی که باعث و بانی دعوای مسجد شده بود اون بود. رفته بود پیش زن بابام و کلی دروغ پشت سرم گفته بود... ولی باتمام این حال وقتی امشب دیدم پشت در داره گریه می‌کنه دلم براش سوخت. فکر کردم اتفاق بدی واسش افتاده.. کاش درو واسش وا نمی‌کردم 🔹درسته نباید درو باز می‌کردید.. پس بخاطر اون‌روز باهاش دعواتون شد.. 🔸اون آغازگر دعوا بود... از زمانیکه می‌شناختمش همینطوری بود. واسه اینکه خودشو از اتهام مبرا کنه شروع می‌کنه به جیغ و داد و دعوا... من حتی در مقابل ضربه‌هاش کاری نکردم. بغیر از اون موقعی که.... یاد تسبیح افتادم اشکم سرازیر شد. از داخل آینه نگاهم کرد... نمی‌تونستم واقعیت رو به حاج مهدوی بگم... نمی‌تونستم بگم من امانتدار خوبی نبودم. او هم چیزی نپرسید... با اینکه منتظر بود جمله‌امو تموم کنم. او از خیابانی به خیابان دیگر می‌رفت و من به این فکر می‌کردم که چرا منو به خونه‌ام نمی‌رسونه؟ گناه او چه بود که بخاطر ترس من از همسایه‌ها و اون خونه، اسیر خیابونها بشه؟ دوباره براش اس‌ام‌اس اومد. گوشیش رو نگاه کرد و بعد توقف کرد. سرش رو برگردوند به عقب! فکر کردم با من کار داره ولی او به خیابان نگاه می‌کرد. گفت: شما تو ماشین باشید من الان میام. از ماشین پیاده شد. به پشت سرم نگاه کردم! باور کردنی نبود. ماشین کامران پشت سر ما ایستاده بود. او اینجا چیکار می‌کرد؟ یعنی درتمام این مدت تعقیب‌مون می‌کرد؟ حاج مهدوی به او که از ماشینش پیاده شده بود نزدیک شد. با هم دست دادند و حرف زدند... در چهره کامران خشم و ناراحتی موج می‌زد ولی حاج مهدوی آرام بود. دلم می‌خواست پیاده شم و بفهمم بین اون دونفر چی می‌گذره... دقایقی بعد کامران با قدم‌هایی سریع نزدیک ماشین شد. زد به پنجره... دلم گواه بد می‌داد. پنجره رو پایین کشیدم. او لبش رو گزید و گفت: من با اون دوتا کاری ندارم! نسیم بهم زنگ زد که برم کلانتری واسش سند ببرم! من خودمم از پررو بودنش تعجب کردم. بهشم گفتم به من ارتباطی نداره ولی گفت تو هم دستگیر شدی... من اگه اون وقت شب اونجا بودم بخاطر تو بود... گفتم: مسعود چی؟ تو با مسعود در ارتباطی... با اینکه اون اصلا مرد سالمی نیست... بااینکه اون منو به این روز انداخت... کامران گفت: واسه اونم دلیل دارم... شاید یه روزی فهمیدی! پوزخندی زدم: مگه قراره ما باز هم همدیگر رو ببینیم؟! حالت صورتش عوض شد باز هم طبق عادت پشت سر هم آب دهانش رو قورت داد و دست در جیبهاش به آسمون خیره شد. لعنت به من!!!! چرا اینقدر اونو آزار می‌دادم. حاج مهدوی نزدیکش شد. دستش رو روی شونه‌اش گذاشت و با دلجویی گفت: خدا خیرت بده که پیگیر ماجرا بودی. کامران با حرص رو به او گفت: شما چیکار کردی که این دختر... جمله‌ش رو ناتموم گذاشت. من می‌دونستم ادامه‌ش چیه! از شدت ناراحتی و شرمندگی گفتم: هههههیییی حاج مهدوی سوار ماشین شد و با لحنی خشک گفت: فی امان الله... کامران خطاب به او با طعنه گفت: حاجی تا حالا تو خیابون چرخ می‌زدید حالا چند دقیقه هم بخاطر من دندون رو جیگر بزار.. ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 حاج مهدوی درحالیکه ماشین رو روشن می‌کرد گفت: بنده دلیل داشتم کامران گفت: خوب منم دلیل دارم... خیلی چیزها هست که باید همین امشب برای من و این خانوم روشن شه... هرچند من امشب جواب خیلی از سوالامو گرفتم! جز یکیش! او پیدا بود سر دعوا داره... بخاطر من حاج مهدوی مورد اتهام قرار گرفته بود. خدایا خودت امشب بهم رحم کن. باز تا اومد حالم خوب شه یک مصیبت دیگه از راه رسید.. کامران درعقب رو باز کرد و در کمال ناباوری با کمی از من نشست. خودم رو به در چسبوندم... حاج مهدوی با لحنی جدی گفت: بنظرم الان زمان مناسبی برای صحبت نباشه. پیاده شید لطفا... کامران با قاطعیت جواب داد: حرفمو میزنم بعد میرم. اشکالی نداره که؟؟ حاج مهدوی حتی صورتش رو برنگردوند سمتش. سرش رو تکون داد و قصد کرد از ماشین پیاده شه که کامران گفت: حاجی کجا؟؟ تشریف داشته باش! حاج مهدوی نیم‌خیز و دست به دستگیره، گفت: مگه نمی‌خوای با ایشون سنگاتو وا بکنی؟ پس حضور من لازم نیست. کامران گفت: اتفاقا در این مورد حضور شما لازمه! حاج مهدوی دوباره سر جاش نشست. 🔹ان‌شاءلله خیره... من تسبیحم رو فشار دادم و از پست شیشه بیرون رو نگاه کردم. هوا ابری بود..!! با خودم گفتم: میشه بارون بباره؟!! چقدر دلم بارون می‌خواد! کامران با صدای آرومتری گفت: من دیگه دنبالت نیستم نگران نباش. از همون روزی که آب پاکی رو ریختی رو دستم قیدت رو زدم. حق با توست ما به درد هم نمی‌خوریم. تو دنیات با من خیلی فرق می‌کنه. من حالم از این مذهبی که امثال این آقایون و مادروپدر خودم برام ساختن به هم می‌خوره! مذهبی که بهت اجازه بده دیگرونو قضاوت کنی. همه رو بد بدونی خودتو خوب. خود خدا گفته همه پیش چشم من برابرن ولی این مذهبیا خودشونو تافته‌ی جدا بافته می‌دونن.. حاج مهدوی حرفشو قطع کرد و با آرامش گفت: فرمودید مذهبیها؟؟!!! یعنی همهٔ مذهبی‌ها اینگونه‌اند؟ کامران آب دهانش رو قورت داد! 🔸حداقل دورو برمن که اینطوری بوده!نمونه‌ش مادرم! از بچگیم منبری بود. هرروز و هرساعت این مجلس و اون مجلس می‌رفت! همهٔ زندگیش خلاصه شده بود تو منبر و مجلس! جالب هم اینجاست بیشتر سخنرانیهاش درباب خانواده بود ولی ثبت‌نام کلاس اول من با خاله‌ام بود! او اصلن نمی‌دونست تولدم چه وقتیه!!! غذاهامون یا حاضری بود یا شب مونده!! بابامم که قربونش برم از بچگی واسه دورکعت نماز صبح، ما رو به زور فحش بیدارمون می‌کرد! بخاطر اینکه یه روز مسجد نمی‌رفتیم و نمی‌تونست پزمونو به هم محلی‌ها بده جلو هرکس و ناکسی کوچیک‌مون می‌کرد.. هرکی هم که دورو برمون بود عین خودشون بود... تو مهمونی‌ها بساط غیبت داغ... تو رفتاراشون با دیگرون فقط دروغ و ریا.. ای بابا... بی‌خیالش... بخوام ادامه بدم حاج آقا میگن غیبت نکن برادر!!! حاج مهدوی سمت او چرخید و با لبخندی دوست داشتنی نگاهش کرد. 🔹خوب غیبت نکن برادر!!! لبخند کمرنگی به لب کامران نشست. حاج مهدوی ابروشو انداخت بالا!! 🔹پس دلت پره از ما مذهبی ها؟؟بله؟؟ کامران جوابی نداد. حاج مهدوی ادامه داد: پسر خوب از شما بعیده با این سن و سال همه رو با یک چوب برونی! نباید حساب جهالت من در ادای صحیح دین رو پای همهٔ مسلمونا بنویسی... چرا نابلدی من مسلمونو تعمیمش میدی به کل مسلمونها؟؟ کامران دستش رو روی لبش گذاشت و بیرون رو نگاه کرد. 🔸آهسته گفت: دست خودم نیست. نمی‌تونم دلمو صاف کنم با این قشر... من راه خودمو میرم... وقتی می‌بینم هیچ فرقی بین منو اونی که نمازو روزه‌ش قضا نمیشه وجود نداره چرا باید پایبند این چیزا باشم؟! من خدا رو قبول دارم... عاشق امام حسینم... جونمم براش میدم ولی با یه سری چیزا کنار نمیام... شاید اگر در برحه‌ای دیگه بودم حرف‌های کامران قانعم می‌کرد. دلم لرزید... کامران برای خودش دلایلی داشت که من اگرچه می‌دونستم اون دلایل اشتباهه ولی جوابی نداشتم. چشم دوختم به دهان حاج مهدوی تا ببینم چه جوابی برای این حرف ظاهرا منطقی داره... حاج مهدوی نگاهی عاقل اندر سفیه به او کرد و پرسید: شما عاشق امام حسینی؟! کامران گفت: بله..گفتم که.. 🔹خدا رو هم فرمودی قبول داری؟! 🔸بله قبول دارم. 🔹پس اگه قبولش داری باید حرفها و دستورات و توصیه‌هاشم قبول داشته باشی درسته؟ کامران مقصود حاج مهدوی رو فهمید. گفت: حاجی خواهشا حرف‌های تکراری نزن.. من گوشم از این حرفها پره... آی خدا گفته نماز بخون خدا گفته روزه بگیر... خدا گفته مشروب نخور... اگه حرف خدا رو گوش ندی مسلمون نیستی.. من حرفم این نبود... ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 ✅السلام علیک یا غوث‌المستغیثین ✍مے بینے؟ شده ایم همان ڪه میخواستی! درست شبیهِ ڪسے ڪه به ستوه آمده است... خیلی وقت است؛ ڪه قحطے به ما زده؛ یوسف قحطے آرامش قحطے عاطفه قحطے لبخـــند قحطے دلِ خـــوش... تازه این حڪایتِ دل ماست؛ از حال زمین و آسمان مپرس، ڪه سنگِ تمام گذاشته اند... قحطی آمده یوسف... و ما همان مصریانِ بے چیزیم؛ ڪه پیمانه ے خالے را به امید ڪرامتِ عزیزِمان، پیش آورده ایم! یوسف اگر نبود... حُڪمِ پایانِ ماجرایِ اهلِ مصر، جز نابودے نبود! از ما نیـــز تا انحطاط، راهـــے نمــــانده است! أیْـــنَ فَرَجُـــــــڪَ الْقَــریـــبْ؟ ══❈═❅🖤❅═❈══ @amam_shenasy🖤
امام زمان 061.mp3
9.28M
قسمت شصت ویکم✅ امام زمان عج💚❤️ العجل مولا مولا😭😭😭😭 ┄═✧❁❁•••❁❁✧═┄ @amam_shenasy🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌چند پرسش در بارۀ مادری ✅سبْک زندگی انسان در دنیای امروز، به گونه‌ای شده که با بسیاری از مسائل تربیتی سازگار نیست؛ یعنی اگر شیوۀ زندگی بدون تغییر باقی بماند، بسیاری از اصول تربیتی را نمی‌توان اجرا کرد. یکی از تغییرات جدّی در شیوۀ زندگی جدید، فراموش شدن جایگاه مادری است. 🔰شیوۀ زندگی امروز، باید به این پرسش‌ها پاسخ دهد: ❓مادری کردن، برای یک زن، اصل است یا فرع؟ متن است یا حاشیه؟ ❓ مادری کردن، عقب ماندن از زندگی است یا پیشرفت؟ ❓مادری کردن، باید خود را با امور دیگر تطبیق دهد یا امور دیگر خود را با مادری کردن همراه کنند؟ ❓مادر بودن، یک توفیق است یا یک اجبار غریزی؟ ❓ مادر بودن، زادن کودک است یا پرورش آن؟ ❓ مادر بودن، یک شغل است یا یک تفریح؟ ❓آیا کسی جز مادر می‌تواند عهده‌دار تربیت کودک شود یا تنها کسی که می‌تواند از عهدۀ تربیت فرزند بر آید، مادر است؟ ❓یک مادر خوب، چه ویژگی‌هایی دارد؟ ❓برای تربیت کودک در دنیای امروز، چه اندازه باید وقت گذاشت؟ ‼️ روی پاسخ این سوال ها فکر کنید تا هفته ی بعد....... ⬅️ ادامه دارد.... 📚منِ دیگرِ ما، کتاب سوم، صفحه ۹۲ @abbasivaladi
نگویید جا مانده‌ایم! کسی که ‎قلب و روحش رفته جامانده نیست. جامانده کسی است که عشق و شور و طلب زیارت ‎ به ذهنش هم نمی‌رسد و علاقه‌ای ندارد. اگر به هر دلیلی اشتیاق رفتن هست و شرایطش نیست، خیری بوده و ثواب نیت را برده‌اید. شاکر باشید و نگویید جامانده ایم. _آیت الله جوادی آملی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازی جهت تقویت تمرکز حواس بازی سرعتی بریم بازی های ساده با دور ریز های خونه😎💪 🖤 @jahadalmarah
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 کامران مقصود حاج مهدوی رو فهمید. گفت: حاجی خواهشا حرفهای تکراری نزن... من گوشم از این حرفها پره... آی خدا گفته نماز بخون خدا گفته روزه بگیر... خدا گفته مشروب نخور... اگه حرف خدا رو گوش ندی مسلمون نیستی. من حرفم این نبود. من میگم خدا گفته ما نماز بخونیم روزه بگیریم واسه اینکه بهش نزدیک بشیم دیگه درسته؟ پس چرا نمازخون‌های ما اینقدر می‌لنگن؟؟! حاج مهدوی آهی کشید: بله متأسّفانه درسته! اما این اشکال از نماز و روزه نیست. اشکال از کیفیت نمازو روزه‌ی ماست... نمیتونی بگی چون من کارم درست‌تر از اوناییه که در دور و برم نماز می‌خونن پس نمی‌خونم. نمیتونی بگی من خدا رو قبول دارم، عاشق امام حسینم ولی کار خودمو می‌کنم! مثال میزنم. دنیا رو مدرسه فرض کن خدا رو معلم.. اسلام رو کلاس درس، انبیا و امامان نخبه‌های کلاس و قرآن هم کتاب درس! میتونی بگی من خدارو قبول دارم بعنوان معلم ولی درسشو نمی‌خونم چون چند نفررو تو کلاسش دیدم که نمره‌شون کم شده یا با تقلب درس جواب میدن؟ اگه پای این کلاسی باید به قواعد و قوانین این کلاس هم پایبند باشی وگرنه باید بری بیرون از کلاس!! تو که نمی‌خوای اخراج بشی از این مدرسه درسته؟ پس باید به استادت درس پس بدی.! نگو چون فلانی شاگرد این کلاسه و درسو خوب یاد نگرفته پس منم تکالیفمو انجام نمیدم. شما اگه در خودت می‌بینی که از اون شاگردای دیگه بهتری پس بسم‌الله... تکالیفتو انجام بده. قانون کلاسو رعایت کن. غر نزن... بدقلقی نکن.. و به اونایی که ضعیفترن تو یادگیری کمک کن.. امام حسین(ع) نماز میخوند، عمرسعد و یزید هم نماز می‌خوندند... نماز امام بهشون عزت داد چون از روی عشق و اخلاص خونده میشد نماز یزیدی‌ها هم خوارشون کرد چون از روی ریا و اجبار بود... مثل حال و روز خیلی از ماها.. کامران نفس عمیقی کشید و پیشونیش رو روی صندلی راننده گذاشت.. آهسته گفت: حرفهاتو می‌فهمم حاجی ولی.... بی‌خیال... شاید یه روزی حرفات به دلم نشست... امشب دلم باهات نیست. سرش رو بالا آورد و به چشمان زلال و روشن حاج مهدوی نگاه کرد: خدا ما رو خیلی وقته از این مدرسه اخراج کرده. شما نفست از جای گرم بلند میشه! حاج مهدوی خندید: من که فکر نمی‌کنم... چون اگه تو این کلاس نبودی حرص نمی‌خوردی!! کامران پوزخند تلخی زد و نگاهش رو چرخوند سمت من. من اینقدر محو مکالمه‌ی این دونفر بودم که خودم رو فراموش کردم. با نگاه کامران به خودم اومدم و نگاهم رو پایین انداختم. سنگینی نگاه کامران رو حس می‌کردم. با صدای محزونی گفت: 🔹حاجی من تو زندگیم به هرچی خواستم رسیدم الی این آخریه. اگه دارم دست‌وپا میزنم بخاطر اینه که غرورم قبول نمی‌کنه شرایط یا آدما بهم نه بگن.. من یه عمر با غرور دخترا بازی کردم حالا خدا یکی رو انداخت وسط زندگیم که کلا بازیم داد.. تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد... کامران داشت منو در نگاه حاج مهدوی تخریب می‌کرد. او می‌خواست اینطوری از من انتقام بگیره؟!!! کامران ادامه داد: گله‌ای ندارم. چون اعتقاد دارم که هرکسی باید تاوان کارشو پس بده.. حاج مهدوی دوباره به حالت اولش نشست و دستهاشو روی فرمون گذاشت. با ناراحتی گفت: دنیا همیشه مطابق میلت پیش نمیره اخوی... باز خوشا به احوالت که همیشه مطابق میلت بوده و فقط همین یک بار باهات سر ناسازگاری داشته! من ناخواسته گفتم: و من همیشه دنیا باهام سرناسازگاری داشته.. هیچ وقت به هیچ آرزویی نرسیدم.. همیشه دویدم و نرسیدم.. به آرزوهام نزدیک شدم ولی تا دستمو دراز کردم ازم فرسخ‌ها فاصله گرفتن.. بعضیها ذاتن ثروتمندند.. به هرچی اراده کنند میرسند بعضیها هم مثل من هرچی میرن نمیرسن.. سهم آدم‌هایی مثل من فقط رنج و رنج و رنجه.. ولی من از خدا خواستم برای یک بارم شده به دلم رحم کنه.. و امیدم به اینه که شاید یه روز سرانجام این رنج‌ها و تلخی‌ها، آرامش و شیرینی باشه... آسمون جرقه‌ای زد و باران گرفت... ضربان قلبم تندتر و تندتر شد.. لبخندی به پهنای صورت زدم.. شیشه رو پایین کشیدم و دستم رو از پنجره بیرون بردم و با شوقی کودکانه از حاج مهدوی پرسیدم: حاج آقا میشه این بارونو به فال نیک گرفت؟ حاج مهدوی به بیرون نگاه کرد و با صدای بغض‌آلودی گفت: ان‌شاءلله... الحمدالله رب العالمین.. چشمم دور زد تا به کامران رسید. او عضلات صورتش منقبض به نظر می‌رسید و با دستانی قلاب شده به نقطه‌ای خیره شده بود. ناگهان از ماشین پیاده شد... ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 سرش رو از شیشه داخل آورد و در زیر قطرات بارون نگاهم کرد. نمی‌دونم بارون روی پلکش نشسته بود یا؟!.. دوباره پشت سرهم آب دهانش رو قورت داد.. یادته بهت گفتم یه روز حسرت داشتنمو می‌خوری؟! الانم بهت میگم می‌خوری البته به یک شرط.. اونم این که با کسی ازدواج کنی که دوستش نداشته باشی! من نمی‌تونم حال تویی که همیشه تو زندگی ناکام بودی رو بفهمم ولی میدونم رفتن و نرسیدن یعنی چی.. میدونم چه حال بدی داره این حال لعنتی.. این آخوندا میگن زیر بارون دعا مستجاب میشه... دلم میلرزه این دعا رو واست کنم ولی از خدا می‌خوام... قامتش رو صاف کرد و دست در جیب به آسمون خیره شد... دانه‌های درشت بارون به سرو صورتش می‌خورد. کلماتش مانند مته به جانم افتاد.. او چی می‌خواست بگه؟!! از ماشین پیاده شدم تا حالات صورتش رو ببینم. دندان‌هام از شدت استرس و شاید سرما به هم می‌خورد. کامران صورتش رو سمتم چرخوند و با زیباترین و خاص‌ترین حالت دنیا، عمیق‌ترین نگاه عالم رو به صورتم کرد.. ناگهان لبخندی عاشقانه به لبهاش نشست و جمله‌اش رو تموم کرد. 🔹از خدا میخوام از این به بعد فقط سهمت رسیدن و رسیدن باشه.. قلبم ایستاد... باران تمام اضطرابم رو شست. نگاه کامران اینقدر عمیق بود که تا ته وجودم رسوخ کرد. باز اشکم جاری شد... این‌بار نمی‌دونم چرا؟حتی نمی‌دونم در اون لحظات احساس واقعیم چی بود؟! سوار ماشین شدم و به مقابلم نگاه کردم. او به پنجره‌ی حاج مهدوی زد.. حاج مهدوی شیشه رو پایین کشید! 🔹حاجی یه اعتراف کنم؟؟!! حاج مهدوی نگاه معنی‌دار و زیبایی به صورت کامران کرد. انگار در درون او چیزی دیده بود که من نمی‌دیدم. با لحنی زیبا به او گفت: 🔸زیر بارون چقدر شبیه بچه مدرسه‌ایها شدی!! من معنی کنایه‌ی زیبای او رو گرفتم. به گمونم کامران هم گرفت. چون نگاه خیسش خندید. گفت: تو تنها آدم مذهبی‌ای بودی که تو دور و برم دیدم و هرچه تلاش کردم نتونستم ازش متتفر باشم.. بعد با لبخندی شیطنت‌آمیز گفت: بهت میخوره مبصر این کلاس باشی! شاید بازهم همدیگه رو دیدیم. شایدم نه... ولی برام دعا کن.. حاج مهدوی خنده‌ی زیبایی کرد و رو به آسمون دستها رو بالا برد و گفت: "اللهمّ أحْسِنْ عَاقِبَتَنَا فِي الأُمُورِ كُلِّهَا، وَأجِرْنَا مِنْ خِزْيِ الدُّنْيَا وَعَذَابِ الآخِرَةِ" کامران از پنجره‌ی او نیم‌نگاهی به صورت اشک‌آلود من انداخت و نجوا کرد: جواب اون سوال آخریمم گرفتم. دوباره قامت صاف کرد و دستش رو دراز کرد سمت حاج مهدوی. حاج مهدوی با دو دستش دستان او را به گرمی فشرد. 🔸برو تا سرما نخوردی اخوی.. صدای کامران می‌لرزید.. 🔹گفت: نهایت تب می‌کنم دیگه.. من با تب خو گرفتم این مدت حاجی.. و با قدم‌هایی سنگین به سمت ماشینش رفت.. سرم رو برگردوندم و رفتنش رو با بغض تماشا کردم. مطمئن بودم این آخرین تصویری‌ست که از او در ذهنم به یادگار خواهد موند! صدای حاج مهدوی تصویر رو برهم زد. 🔸اگه فکر می‌کنید هنوز دو دلید در انتخاب اون جوون تعلل نکنید.. با تعجب برگشتم به سمت او که داشت به حرکت شیشه پاک کن نگاه می‌کرد. او منتظر جوابم بود. در دلم جواب دادم: کامران فهمید که چرا نمی‌تونم بهش فکر کنم... او که مرد بود شیفته‌ی تو شد... به من بگو چطوری دل ببندم به کامرانها وقتی عطر مسیحایی تو مستم می‌کنه؟چطوری به اون فکر کنم وقتی با عشق تو خدارو پیدا کردم؟ تو اون قدر آرومی؛ که شور درونم رو می‌خوابونی... کامران مثل خودم پر از غوغاست... من با او باز هم نمی‌رسم.. او سرش رو کمی متمایل به سمتم کرد. جواب دادم: من با خدا معامله کردم. هرجا خدا منو بکشونه همون سمت میرم... ولی ازش خواستم اونجا هرجایی هست منو از آغوشش بیرون نندازه... حرف‌های امشب کامران یک لحظه خوف به دلم انداخت... اگر جواب‌های شما نبود من باز پام می‌لغزید. اعتقادم سست میشد... کامران زنی رو می‌خواد که با معرفت و ایمان قوی به سوالاش جواب بده... نه من که خودم تازه دارم خدا رو پیدا می‌کنم.. عجب حزنی صداش داشت. گفت: ان‌شاءلله روز به روز به معرفتتون افزوده میشه. خدا عاقبت همه‌مونو بخیر کنه. کمربندش رو بست و راه افتاد. پرسیدم: حاج آقا اون دعایی که برای کامران کردید... معنیش چی بود؟؟ او آهی کشید و گفت: یعنی خدایا عاقبت ما را در تمام کارها نیکو بگردان و شر دنیا و عذاب آخرت را از ما دور بگردان. به معنی دعا دقت کردم. با خودم گفتم عجب دعای بی‌نقص و زیبایی... و چقدر مناسب حال کامران و من بود. از ته دل به معنی دعا گفتم: آمین!! ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام‌زمانم روزی دیگر را با ذکر و سپس با نام شما شروع می کنم امروز،بی نظیرترین روز زندگی ام خواهد بود سلام بر تو ای سرچشمه زندگانی✋🌸 @Emamkhobiha🌹
امام زمان 062.mp3
8.93M
قسمت شصت و دوم✅ امام زمان عج💚❤️ العجل مولا مولا😭😭😭😭 ┄═✧❁❁•••❁❁✧═┄ @amam_shenasy🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫 ثواب عجیب یک شب بچه داری! 💠 در خاطرات امام راحل نقل می‌کنند که ایشان به یکی از خانم‌های خانواده شان فرموده بودند: «حاضری با من یک معامله‌ای بکنی؟ حاضری من ثواب تمام عبادت‌های عمرم را به تو بدهم، تو ثواب یک شب بیدار بودن و بچه‌داری را به من بدهی؟» 🧕🏻خانه دار بودن چیز کم ارزشی نیست. خانه محل عبادت است. معبد است. به همین دلیل است که طلاق که فروپاشی این معبد است، مبغوض خداست.☹️ 🎙حجت الاسلام عالی 🖤 @jahadalmarah
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 به دم خانه رسیدیم. من آرامشی عجیب داشتم. حاج مهدوی قبل از اینکه پیاده بشم صورتش رو متمایلم کرد و گفت: امشب رو بدون هیچ تنش و استرسی استراحت کنید. فردا صبح اول وقت بنده میام با همسایه‌ها صحبت می‌کنم. شما فقط اسم و طبقه‌ی همسایه‌های شاکی رو برام اس‌ام‌س کنید. نمی‌دونستم چطور باید جواب محبت و برادری او رو بدم. گفتم: ان‌شاءلله خدا حفظتون کنه حاج آقا... حلالم کنید بخاطر زحمتی که از من رو دوش شماست! او پکر بود.. لحنش متغیر شد. علتش رو نمی‌دونم ولی مثل اول نبود. شاید او فکر می‌کرد من خیلی بی‌رحمم که کامران رو از خودم روندم ولی این حق من بود که سرنوشتم رو خودم انتخاب کنم. کامران مردی که من از خدا می‌خواستم نبود... همانطور که من زن دلخواه حاج مهدوی نبودم. همانقدر که او حق داشت زنی پاک و مؤمن قسمتش بشه من هم حق داشتم دنبال مردی باشم که منو به حق و حقیقت دعوت کنه. بی‌آنکه نگاهم کنه گفت: در امان خدا.. صبر کرد تا داخل ساختمون برم. پشت در ایستادم و وقتی مطمئن شدم دور شد در را کمی باز کردم و از دور، رفتنش رو تماشا کردم. افسوس باران بند اومده بود!! آن شب تا صبح خواب به چشمام نیومد. مدتها در آشپزخونه مشغول پیدا کردن دانه‌های تسبیح بودم و پاک کردن و شستن خون از روی فرش و سرامیک.. دانه‌های تسبیح همه پیدا شدند جز یکی! هرچه گشتم و هرچه دقیق نگاه کردم چیزی ندیدم. وقتی ساعت به هفت رسید گوشه‌ی پنجره‌ی اتاق نشستم و کوچه رو نگاه کردم. هرلحظه منتظر بودم تا ماشین حاج مهدوی رو ببینم و یادم بیفته که خدا منو تنها نگذاشته! نزدیک هشت بود که ماشین حاج مهدوی مقابل خانه توقف کرد. دست و پامو گم کردمو عقب‌تر رفتم. او تنها نبود. مردی میان‌سال با محاسنی گندمی همراهش بود. حاج مهدوی زنگ همسایه رو زد و وارد ساختمون شد. به سمت در دویدم و از پشت در گوشامو تیزکردم. صداهای نامفهموم و آهسته‌ای بلند شد و به دنبال صدای بسته شدن در، سکوت در ساختمان مستولی شد. با اضطراب و ناراحتی پشت در نشستم. رحمتی مرد سخت و بی‌رحمی بنظر می‌رسید. می‌ترسیدم همان حرف‌هایی که در کلانتری بیان کرده بود رو به حاج مهدوی بگه و من اندک آبرویی که داشتم از بین بره. دقایقی بعد دوباره صداهای نامفهومی به گوشم رسید و در بسته شد. دویدم سمت پنجره. حاج مهدوی و مرد میانسال سوار ماشین شدند و راه افتادند. گوشی رو برداشتم و شماره‌ی حاج مهدوی رو گرفتم. صدای آرامش بخشش آرومم کرد. 🔸سلام علیکم و رحمة الله... گمون کردم باید خواب باشید... با صدایی لرزون سلام کردمو پرسیدم: 🔹حاج آقا چی شد؟ صحبت کردید؟! من از دیشب خواب ندارم!! او با مهربانی گفت: 🔸خیالتون راحت سیده خانوم. یک سری صحبت‌های مردونه کردیم. ایشون تا حدزیادی توجیه شدن. ان‌شاءلله تا قبل از ارسال پرونده به دادگاه، شکایت‌شونو پس میگیرن! نگران نباشید. 🔻من واقعا برام هضم این موضوع خیلی دردناک بود که چرا باید عده‌ای منو به ناروا محکوم به کاری کنند که مرتکب نشدم و بعد نگران این باشم که آیا حاج مهدوی موفق شده رضایتشون رو جلب کنه یا خیر.. تو دلم گفتم: آره تو این دنیا اونها به ناحق شاکی‌ان ازم ولی قسم می‌خورم در اون دنیا اونی که شاکیه من باشم.. حساب تک تکشون رو خواهم رسید... چه کسانی ک باعث این تهمت‌ها شدند و چه کسانی که منو به ناحق به محکمه بردند!! حاج مهدوی ذهن‌خوانی هم بلد بود؟؟!!!! گفت: سیده خانوم... همهٔ ما دچار قضاوت می‌شیم. بعضیمون کمتر، بعضیمون بیشتر... همه‌مون ممکنه خطا کنیم. این بنده‌ی خدا، هم خودش هم خانومش بیمارن... برد اصلی رو شما می‌کنید اگه جای نفرین و کینه دعاشون کنید. دعایی که در حق دیگرون می‌کنید بازتابش برمی‌گرده به خودتون. او از سکوتم فهمید که در چه حالی‌ام. دوباره گفت:برای من حقیر هم دعا بفرمایید.. با صدایی که از ته چاه بیرون میومد 🔹گفتم: اونی که محتاج دعای شماست منم. 🔸شما برای دیگرون دعا کنید حاجات خودتون هم برآورده بخیر میشه ان‌شاءلله.. باز در سکوت، کلماتش رو روی طاقچه‌ی ذهنم چیدم. او در میان افکارم خداحافظی کرد.. سر و صورتم اینقدر متورم و کبود بود که تا چندروز از خانه خارج نشدم و از محل کارم مرخصی گرفتم. این چندروز، فرصت مناسبی بود برای خلوت کردن با خودم و خدا. جانماز من همیشه رو به قبله پهن بود و کنار مهر و تسبیح، چفیه‌ای که یادگار جنوب بود خودنمایی می‌کرد.. فاطمه فردای همان روز به ملاقاتم اومد و با شنیدن جریان خیلی ناراحت شد. برای او تمام اتفاقات اون‌شب و خداحافظی کامران رو تعریف کردم... او اشک در چشمانش جمع شد و برای او دعا کرد. با تعجب پرسیدم: چرا براش گریه می‌کنی؟! ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 او خنده‌ی تلخی کرد و گفت: دلم برای کامران‌های سرزمینم می‌سوزه... انسان‌هایی که سرشتشون پاکه ولی نمی‌تونن خودشونو پیدا کنند... بعد دستم رو گرفت و گفت: سرنمازهات برای عاقبت بخیری و هدایت کامران دعا کن. در فکر رفتم. سوال کامران از من چی بود که نپرسیده جوابش رو گرفت و رفت؟! از صمیم قلب برای او طلب خوشبختی کردم و عهد کردم به پاس خوبی‌های او تا چهل شب براش دورکعت نماز حاجت بخونم و دعا کنم او هم مثل من طعم شیرین بندگی رو بچشه! چند روزی گذشت و من باصورتی که کبودی‌هاش به سبزی میزد مجبور شدم به محل کارم برگردم. به موزه‌ی شهدا رفتم و طبق عادت باهاشون خلوت کردم. در این چند روز دلم غوغا بود. از اون شب به این سمت، به نوعی شعور رسیده بودم که قبلا تجربه‌اش نکرده بودم. تازه داشتم اتفاقات افتاده شده رو تجزیه و تحلیل می‌کردم و به این نتیجه رسیدم که من واقعا هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم. بدترین اتفاق‌ها و بی‌آبرویی‌ها در حضور حاج مهدوی به وقوع پیوسته بود و این واقعا امید منو ناامید می‌کرد. در دلم غم دنیا خانه داشت. و تنهایی و رسوایی بیشتر از همیشه آزارم می‌داد. دیگه روم نمیشد حاج مهدوی رو ببینم. ولی دلم می‌خواست دورا دور صداش رو بشنوم. دوباره به مسجد رفتم. دوباره به او اقتدا کردم و دوباره با صوت آسمانیش آروم گرفتم. تا یک ماه به همین منوال ادامه دادم و تنها از دور او را تماشا می‌کردم یا صوتش رو می‌شنیدم. یک شب وقتی از مسجد به خانه برمی‌گشتم. به شکل اتفاقی رحمتی رو در کوچه دیدم. او چند نان سنگک به دست داشت و برای اولین بار درحالیکه همچنان از دور نگاهم می‌کرد نزدیکم اومد. من با دیدن این مرد حالم بد میشد. این اولین باری بود که بعد از اون حادثه با او مواجه میشدم و قصد نداشتم بهش سلام کنم. او خودش پیش قدم شد و سلام کرد. با اکراه جوابش رو دادم. یک نان به طرفم دراز کرد و با مهربانی گفت: خدمت شما.. معنی کارش رو نمی‌فهمیدم. شاید به نوعی می‌خواست ازم دلجویی کنه.. گفتم: متشکرم. کلید رو داخل در انداختم و به رسم ادب عقب رفتم تا او جلوتر از من وارد آپارتمان شه. گفت: تو عالم همسایگی خوبیت نداره دستمونو رد کنی... میخوای تلافی اون حلوا رو سرم در بیاری؟! نگاهی کوتاه به صورت گرد و گوشت‌آلودش کردم و سرم رو پایین انداختم. گفتم: من اهل تلافی نیستم. نون خونه دارم. سلام برسونید. داشتم از پله‌ها بالا می‌رفتم که گفت: اگر کم و کثری داشتین من در خدمتم. بی‌آنکه برگردم نگاهش کنم تشکر کردم و با سرعت بیشتر داخل واحدم شدم. نمی‌دونم چرا ولی چه اون زمان که رحمتی با من بداخلاق و سنگدل بود و چه حالا که سعی می‌کرد با من مهربون باشه احساس خوبی به او نداشتم. سکونت در اون ساختمون روز به روز برام سخت‌تر میشد. چندبار دیگه هم با رحمتی مواجه شدم که او با لحنی خودمونی سعی می‌کرد با من صمیمی بشه ولی من همچنان حس خوبی به او نداشتم. حاج احمدی در محله‌ی قدیمی برام خانه‌ای پیدا کرده بود و من هم پسندیده بودم تا تخلیه‌ی اون خونه یک‌ماه باقی مونده بود و من لحظه‌شماری می‌کردم زودتر از این ساختمون و آدم‌هاش فرار کنم. هرچند اگر بخاطر مسجد نبود دوست نداشتم در اون محله هم زندگی کنم. دلم می‌خواست جایی برم که هیچ کس از گذشته‌ام باخبر نباشه و من رو نشناسه تا تولدم رو باور کنم. روزهای سپری شده روزهای سخت و مأیوس کننده‌ای بود. دلم یک دل سیر فاطمه تماشا کردن می‌خواست اما فاطمه بعد از ازدواج حضورش کمرنگ‌تر شده بود.. دلم یک سبد پر از استشمام عطر حاج مهدوی رو می‌خواست ولی من مدتها بود از او به خاطر شرم می‌گریختم... و احساس می‌کردم او هم با ندیدن من حال خوشی داره! شب جمعه دلم گرفته بود. طبق روال این مدت برای پدرومادرم و الهام و باقی اموات نماز خوندم و خیرات فرستادم و از خستگی کار خوابیدم. خواب خونه‌ی پدریم رو دیدم. من و علی و محمد گوشه‌ای نشسته بودیم. اونها هنوز در شکل و شمایل بچگی‌هاشون بودند ولی من سی ساله بودم! یک دفعه در خانه باز شد و آقام با کلی خرید گوشت و مرغ و میوه وارد شد. به سمتش دویدم و با خوشحالی و تعجب پرسیدم: آقا این‌همه خرید برای چی کردید؟! آقام با شادمانی گفت: امشب مهمون داریم.. از خواب بیدارشدم. در دلم شورخاصی جریان داشت. حس خوبی به این خواب داشتم. اذان می‌گفتند. نماز خوندم و از خدا طلب خیر کردم. همان روز شماره‌ای ناشناس باهام تماس گرفت. با شک و دودلی تلفن رو جواب دادم. صدای بم زنانه‌ای سلام کرد. از طریقه‌ی صحبت کردنش متوجه شدم با یک زن متدین و مذهبی صحبت می‌کنم. او بعد از مقدمه‌چینی گفت: برای امر خیر مزاحم شدم!! ف_مقیمی ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 استدلال محکم در مورد امام زمان عج‼️ 🎤 سلام آخرین حجّت خدا،مهدی جانم 🖤 در کوی تو،به ملک جهانم نیاز نیست با روی تو،به باغ جنانم نیاز نیست تنها نشان عاشق تو،بی‌نشانی است من عاشقم به نام و نشانم نیاز نیست از هرچه غیر دوست دگر دل بریده‌ام جز دیدن امام زمانم نیاز نیست أللَّھُـمَ عجـّل لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج ☀️
هر چقدر میتونیم نذر ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف امروز صلوات بفرستیم
قوانین ساده آرامش ♥️ یادتون باشه هر چی انسان از کینه و حسد و دروغ خالی باشه، بیشتر ذهنش جذب موهبت‌های الهی میشه. ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 🏴 اے ڪه روشن✨ شود از نـور تو هر صبح جهان روشنـــاے دل من♥️ حضرتـــ خورشـید سلام قرار روزانه ی ما✅ 100 شاخه گل صلوات💯 جهت سلامتی و تعجیل در فرج مولامون صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف ) 🔅 🌸 🥀 🏴 ╭─═ঊঈ🏴🖤🏴ঊঈ═─╮ https://eitaa.com/joinchat/736690308C8c310db6f7 ╰─═ঊঈ🏴🖤🏴ঊঈ═─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام زمان 063.mp3
2.47M
قسمت شصت و سوم✅ امام زمان عج💚❤️ العجل مولا مولا😭😭😭😭 ┄═✧❁❁•••❁❁✧═┄ @amam_shenasy🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‼️ معایب تک فرزندی ‼️ 4⃣ضعف در به کار گیری قانون زندگی ❌ بعضیا به راحتی دعوای بچّه‌ها رو دلیل ظلم شدن به بچّه‌ها در خونواده‌های پُرجمعیت به حساب می‌یارن و حکم به تک‌فرزندی و یا ایجاد فاصلۀ بین بچّه‌ها می‌کنن.😳 ✅ ما نمی‌خوایم بگیم هر دعوایی که بین بچّه‌ها اتفاق می‌افته خوبه، ولی در کل، رقابتی که بین بچّه‌ها تو خونواده‌های پُرجمعیت وجود داره، یه آموزش کارگاهی برا یاد گرفتن تعاملات اجتماعیه. 💪 🔶 بچّه‌ها وقتی با هم دعوا می‌کنن، یاد می‌گیرن که چطور حقّشون رو بگیرن، البته همین دعواهای معمولی. 🌀 ما بزرگ‌ترا هم وقتی بچّه بودیم، با برادر و خواهرامون دعوا داشتیم؛ امّا حالا حوصله‌مون کم شده و تحمّل دعوای بچّه‌های خودمون رو هم نداریم.👀 💡یکی از حُسن‌های دعواهای طبیعی، اینه که بچّه‌ها با خشونت و تندی به صورت طبیعی آشنا می‌شن و وقتی تو جامعه با برخوردهای خشن مواجه می‌شن، به این راحتی عقب نمی‌کشن. 💪 ⚠️این دعواها، مثل واکسن می‌مونه. واکسن، میکروب ضعیف شده‌ایه که بدن با اون مبارزه می‌کنه تا اگه میکروب حقیقی وارد بدن شد، بتونه به راحتی با اون مبارزه کنه.💉 ‼️ خیلی از تک‌فرزندها، توی رقابت‌های اجتماعی به شدّت آسیب‌پذیر و کم‌تحمّلن، چون که اونها تو زندگی‌شون، نه تنها رقابت نکردن بلکه همیشه بدون اینکه زحمتی بکشن، در کانون توجّهات بودن.☝️ @abbasivaladi