مهدےجان
تو مےآیے و دنیا رنگ آرامش میگیرد
این روزهاے بیمار و دردآلود تمام میشود و آسمان دوباره پرواز روشن چلچله ها را تجربه میکند.
تو مےآیے و هزار فوج پروانه ، بهار را با خود میهمان قلبها میکنند و عطر نرگس زارها ، کوچه باغ ها را پر میکند.
تو مےآیے و انسانها محبت را دوباره به یاد مےآورند و در سایه سار مقدس تو لبخند و امید را تجربه میکنند ...
تو مےآیے
به همین زودے
به همین نزدیکے . . .
در افق آرزوهایم
تنها ♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡ را میبینم...
@Emamkhobiha🌹
امام زمان 071.mp3
7.97M
قسمت هفتاد ویکم✅
امام زمان عج💚❤️
العجل مولا مولا😭😭😭😭
┄═✧❁❁•••❁❁✧═┄
@amam_shenasy🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈ツ
#کاردستی
وقتی میخوای بچه هارو سرگرم کنی
لازم نیست خرج اضافه کنی
با وسایل ساده سرگرمشون کن😌
روشـــــنےخونہ♥️
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_176
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا اذان مغرب یک ساعتی زمان باقی بود. پیادهروی و دنبال آقا مهدی دویدن حسابی خستهام کرده بود. این ماههای آخر بارداری واقعا سنگین شده بودم. وارد میدان قدیمی شدم و چشمم افتاد به اون نیمکت همیشگی!
رو کردم به آقا مهدی و گفتم: مامان بریم اونجا بشینیم که هم من یک خستگی در کنم هم شما
آقا مهدی با زبان کودکانه گفت: نه مامانی من میخوام با فوارهها بازی کنم و دستمو رها کرد و به سمت حوض میدون دوید.
دختری هفده، هجده سالهای روی نیمکت نشسته بود و با صورتی پکر و بغضآلود سرش گرم گوشیش بود. تا منو دید خودش رو کنار کشید و با احترام گفت:
بفرمایید بنشینید.
لبخندی دوستانه به صورتش زدم و کنارش نشستم. چقدر چهرهی معصوم و دوست داشتنیای داشت.
دوست داشتم باهاش هم کلام شم.
گفتم: عجب هوا گرم شده.!
او به سمتم چرخید و به زور لبخند غمگینی به لب آورد و گفت: بله.
گفتم: اوووف! البته من چون باردارم هستم دیگه گرما خیلی اذیتم میکنه..
او انگار حوصلهی حرف زدن نداشت. دستش رو زیر چونهش گذاشت و با چهرهای غمگین به گلدستههای مسجد نگاه کرد.
یاد خودم افتادم که شش سال پیش با حالی خراب روی این نیمکت مینشستم و به گذشتهام فکر میکردم.
هر از گاهی چشمم به آقا مهدی میفتاد که با دوپای کودکانهش در کنار حوض میدوید و میخندید!
دوباره صورت دختر جوان رو نگاه کردم که با نوک انگشش اشک گوشهی چشمش رو پاک کرد.
نمیدونستم مشکلش چی بود؟ نمیدونستم دلش از کجا پر بود ولی واقعا دلم براش سوخت.
از ته دلم براش طلب خیر و آرامش کردم.
او خبر نداشت که من در سکوت، دارم براش آهسته دعا میکنم.
کسی چه میدونه؟ شاید شش سال پیش هم یک رهگذر با دیدن اشک من روی این نیمکت برام دعای خیر کرد و الان از تاریکی گذر کردم.
آقا مهدی به طرفم دوید.
🔸مامانی من تشنه مه. از همین آب حوض بخورم؟
گفتم: نه، نه مامان.. اینکارو نکنی ها. اون آب کثیفه.
گفتم :صبر کن یه کم نفس تازه کنم با هم میریم از مغازه آب میخریم.
آقامهدی دست از بهانهگیری برنمیداشت.
دختر جوان دستش رو سمت کیفش برد. حدس زدم بخاطر سروصدای ما قصد داره نیمکت رو ترک کنه. ما خلوت او را به هم زده بودیم.
با انجام تغییرات
نویسنده: ف_مقیمی
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_177
او از کیفش بطری آبی بیرون آورد و رو به آقا مهدی گفت: بیا عزیزم. اینم آب. مامامت گناه داره نمیتونه زیاد راه بره.
آقامهدی نگاهی به من انداخت!
من از اون دختر خانوم تشکر کردم و لیوانی از کیفم در آوردم و به آقامهدی دادم.
دختر جوان با لبخند سخاوتمندانهای برای او آب ریخت و سرش رو نوازش کرد.
نتونستم خودم رو کنترل کنم دستش رو گرفتم.
جا خورد!
آب دهانم رو قورت دادم و با لبخندی دوستانه پرسیدم: اگه ما مزاحم خلوتت هستیم میریم یک جای دیگه.. انگار احتیاج داری تنها باشی..
او لبخند تلخی زد و به همراه لبخند، چشمهاش خیس شد.
🔹نه مهم نیست. من به اندازهی کافی تنها هستم! دلم میخواد از تنهایی فرار کنم.
چقدر دلش پر بود. کلمات رو با اندوه و بغض ادا میکرد..
پرسیدم: چرا تنها عزیزم؟ حتما مادری، پدری خواهر و برادری داری که باهاشون بگی بخندی. درد دل کنی..
او با پوزخند تلخی حرفم رو قطع کرد!
🔹حتما نباید خونواده داشته باشی تا بیغصه باشی. من در کنار اونها تنها و غصهدارم.
دستهای سرد و لرزونش رو در دستم گرفتم و با مهربونی نگاهش کردم.
گفتم: نمیدونم دلت چرا پره. حتما دلیل موجهی داری.. ولی یادت باشه همهٔ مشکلات یه روزی تموم میشه. پس زیاد خودتو درگیرشون نکن و فقط نگاه کن!! شش سال پیش یکی یه حرف قشنگ بهم زد زندگیمو متحول کرد. حالا همونو من بهت میگم! اگه تو بحر حرف بری حال تو هم خوب میشه.
اون اشکش رو پاک کرد و منتظر شنیدن اون جمله بود.
گفتم: ما تو آغوش خداییم. وقتی جای به این امنی داریم دیگه چرا ترس؟! چرا ناامیدی؟! چرا گلایه و تنهایی؟! از من میشنوی تو این آغوش مطمئن فقط اتفاقات و حوادث ناگوار رو تماشا کن و با اعتماد به اونی که بغلت کرده برو جلو! او نگاهش رو روی زمین انداخت و با بغض گفت: این حرفها خیلی قشنگه... خیلی ولی تو واقعیت اینطوری نیست.
بعد سرش رو بالا آورد و پرسید: شما خودت چقدر این حرفتو قبول داری؟
من با اطمینان گفتم: من با این اعتقاد دارم زندگی میکنم!! با همین اعتقاد شاهد معجزات بودم. مشکل ما سر همین بیاعتقادیمونه. از یک طرف میگیم الله اکبر از طرف دیگه بهش اعتماد نمیکنیم. اگر اعتماد کنی هیچ وقت غم در خونت رو نمیزنه. هیچ وقت ناامید نمیشی. به جرأت میگم حتی هیچ کدوم از دعاهات بیجواب نمیمونه.
او مثل مسخ شدهها به لبهای من خیره بود.
زیر لب نجوا کرد: شما.. چقدر.. ماهید!
خندیدم.
گفت: حرفهاتون دل آدم رو میلرزونه.. مشخصه از ته دلتون میگید.. خوش بحالتون. این ایمانو از کجا آوردید؟
کمی بهش نزدیکترشدم و گفتم: منم اولها این ایمان رو نداشتم. خدا خودش از روی محبت و مهربانیش این ایمان و به دلم انداخت. حالا هر امتحان و ابتلایی سر راهم قرار میگیره با علم به اینکه میدونم آخرش حتما برام خیره صبر میکنم.
او دستم رو رها نمیکرد.
با نگاهی مشتاق صورتم رو تماشا میکرد.
🔹خوش به سعادتتون.. چقدر ایمانتون قویه که وقتی دارید حرف میزنید احساس میکنم حالم رفته رفته بهتر میشه.. لطفا بهم بگید چطور به این منطق رسیدید.
من با تعجب خندیدم: وای نه خیلی مفصله. ولی مطمئن باش سختیهایی که من کشیدم یک صدمش هم در زندگی شما نیست! و اصلا به همین دلیله که الان به این اعتقاد رسیدم. هرچی بیشتر سختی بکشی آب دیدهتر و نابتر میشی.
من و او تا غروب روی نیمکت حرف زدیم و او با اعتمادی وصف ناپذیر از دغدغهها و مشکلاتش گفت. از دعواهای مکرر پدرو مادرش.. از بیمعرفتی و بد رفتاریهای دوستانش و چیزی که آخرش گفت و دلم رو به درد آورد این بود که به تازگی فهمیده که مادرش بیماری صعب العلاجی داره و میترسه که او را از دست بده.
او با بغض و اشک گفت: شما که اینقدر اعتقادتون قویه برامون دعا کنید. دیگه تحمل ندارم.
دستش رو نوازش کردم.
صدای اذان از منارهها بلند بود. با چشمی اشکبار برای سلامتی مادرش و برطرف شدن مشکلاتش دعا کردم و او هم آهسته گفت: آمین!
آقا مهدی دوید سمتم.
_مامان مامان اذان میگن.. بریم مسجد الان بابایی میاد..
من از روی نیمکت بلند شدم و با لبخندی دوستانه به دختر جوان گفتم:یادت نره بهت چی گفتم!!تو در آغوش خدایی!! به آغوشش اعتماد کن.
او لبخندی زد: حتمااا...ممنونم چقدر حالم بهتره..
از او خداحافظی کردم..
هنوز چند قدمی دور نشده بودم که تصمیم گرفتم دوباره به عقب برگردم.
او با تعجب نگاهم کرد.
گفتم: مسجد نمیای بریم؟! امشب دعای کمیل داره.
برق عجیب و امیدوارانهای در چشمش نشست.
از جا بلند شد و با دودلی گفت: خیلی دوست دارم ولی من چادری نیستم...
دستش رو گرفتم و سمت خودم کشوندم.
نگران نباش.من چادر همراهم هست.
و تاریخ دوباره تکرار شد..
پایان
نویسنده : ف ـ مقیمی
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🎣ماهیگیری🎣
1⃣با خمیر بازی، شکلهای شبیه موجودات دریایی، مثل ماهی 🐠یا ستارۀ دریایی⭐️ بسازید. خمیرها را پس از شکل گرفتن، داخل یک ظرف آب🛢بیندازید. با یک شیء نوکتیز که در خمیرها فرو برود، ماهیها را صید کنید.
⏪وسیلۀ صید، میتواند یک چوب نازک نوکتیز، سیم مسی با کمی ضخامت و ... باشد.
بهتر است این بازیها در جایی باشد که شما نگران خیس شدن محیط نباشید؛ مثل حمّام.🛁
2⃣نوع دیگری از ماهیگیری را میتوان بدون آب، انجام داد. چند عدد ماهی 🐟🐠🐡روی یک کاغذ📝 بکشید و آن را با قیچی✂️ ببُرید. به هر کدام از این ماهیها، یک گیرۀ فلزّی 🖇نصب کنید. ماهیهای گیره زده را در یک ظرف پلاستیکی 🗑بریزد.
⏪یک تکّه آهنرُبا را با نخ به یک چوب🏑 یا میلۀ پلاستیکی وصل کنید. حالا به کمک این قلّاب ماهیگیری، ماهیهای موجود🐠🐟🐡 در ظرف پلاستیکی را صید کنید.
⏪در مراحل مختلف آماده سازی ماهیها🐡🐠، از خود کودک👦👧 هم کمک بگیرید. اگر او توانایی انجام دادن همۀ مراحل را دارد، شما فقط او را راهنمایی کنید.
⏪میتوانید با کمی خلّاقیت، این بازی را تبدیل به یک بازی آموزشی کنید. مثلاً روی کاغذها🗒📄حروف الفبا🅰🅱 را بنویسید و از فرزندتان که به تازگی حروف الفبا را یاد گرفته، بخواهید حروف یک کلمه، مثل «فاطمه» را از میان حروف، صید کند.
♦️این بازی، قدرت متعادل نگاه داشتن دست ✋را در کودک، بالا میبرَد. اگر هم این بازی به صورت مسابقه میان دو یا چند نفر👧👦👧 اجرا شود، هیجان بسیاری دارد.
📚بازی، بازوی تربیت، ص ٥١
#بازی_بازوی_تربیت
#من_دیگر_ما
#تربیت_فرزند
@abbasivaladi
5.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#چی_چی_بازی 🤔
👈 #صراط
🗺 تقویت دقت و تمرکز همراه تمرین مسیریابی
🔸 با فوتمون قراره توپ کاغذی رو از تونلهایی عبور بدین که روش عکس لاله دارند. (میتونید اسم شهدای کربلا رو بنویسید و راجع به کارای بزرگشون باهم صحبت کنید.) 😇
🔹 یکم مسیرمون طولانیتر و سختتر میشه ولی قهرمانامون قبلا از اون تونلها رد شدنو سالم بودنشو برامون مشخص کردند. 😉
#بازی
♥⃢ ☘ @bayenatiha
همیشه میگفت: به حجـــاب
احترام بگذارید که حفظ آرامش
و بهترین امر به معروف برای شماست
#شهید_ابراهیم_هادی
چادر برای زن یک حریمه
یک قلعه ویک پشتیبان است...
از این حریم خوب نگهبانی کنید...
#ݥڌاڣعچاڌڔݥ
@Emamkhobiha🌹
💥💥💥 به مناسبت سالروز ازدواج پیامبر رحمت و حضرت خدیجه سلام الله علیها از امروز تا فردا شب ثبت نام دوره همسرداری با 25 درصد تخفیف و به مبلغ 150 هزار تومان انجام خواهد شد
🔶 برای ثبت نام کلمه "همسرداری" را در پیامرسان ایتا به آی دی زیر ارسال فرمایید:👇🏼👇🏼
@admin_hamsardari
🎁🛍 لینک نتایج معجزه وار دوره همسرداری:👇🏼💥
https://eitaa.com/joinchat/892535157Cc6bb3bfaec
🪴 اگر زنها با قرآن مأنوس شوند
اگر زنها با قرآن مأنوس بشوند، بسیاری از مشکلات جامعه حل خواهد شد؛ چون انسانهای نسل بعد در دامن زن پرورش پیدا میکند و زنِ آشنای با قرآن و مأنوس با قرآن و متفاهم با مفاهیم قرآن، خیلی میتواند در تربیت فرزند تأثیراتی داشته باشد.
۱۳۸۸/۷/۲۸
#پرورش_نسل
#تربیت_فرزند
#امام_خامنه_ای
@t_manzome_f_r
▫️مجموعۀ تبیین منظومۀ فکری رهبری