#شهداء
هنگامی که #اصغر به مدرسه می رفت چون #مدرسه ی او دور بود روزی یک #تومان به او برای کرایه ی #ماشین می دادم. این پسر راههای طولانی را طی می کرد و این یک تومانها را جمع می نمود و هر گاه که من کمی دستم #تنگ می شد و #احتیاج به #پول پیدا می کردم، #پس انداز خود را به من می داد.
او تا زمانی که #شهید شد حتی یک بار هم یک لباس نو نپوشید، هر چه سعی می کردم تا برایش لباس نوی بگیرم #قبول نمی کرد. با آنکه سن کمی داشت ولی از #فکر بالایی برخوردار بود. گاهی به او می گفتم: «مادرجان چرا لباس نو نمی پوشی»، می گفت: «خجالت می کشم و احساس گناه می کنم، چون در مدرسه عده ای هستند که نمی توانند #لباس نو بخرند و لباسهایشان کهنه و #مندرس است، اگر من لباس نو به تن کنم شاید دل آنها #رنجیده شود».
به #دایی اش می گفت: «دایی لباس نو بخر، چند ماه آن را به تن کن، آن وقت به من بده تا #بپوشم». می گفتم: «مادرجان این چه کاری است که تو می کنی؟». می گفت: «در مدرسه دانش آموز #مستضعف زیاد است، این طوری راحت ترم». هر گز نشد که من یک پیراهن یا #شلوار نوی برای اصغر #بخرم.
📚«مادر شهید عابدين(اصغر)بهفروز»
🌸اللهم عجل لوليك الفرج🌸
📱کانال مهدوی جهاد انتظار
https://eitaa.com/jahadeentezar