📜#حکایت
🚨 داستان عجیب شهید شدن #فرزند_شیطان در جنگ صفّین
امام صادق (ع) فرمود: رسول خدا (ص) در کوه هاى تِهامَه مردى را دید که بر عصاى بلندى به اندازه درخت خرما تکیه زده است. فرمود: این آواز جنّ است. جن گفت: من #هام_بن_هیم_بن_لاقیس_بن_ابلیس هستم. حضرت فرمود: فاصلهٔ تو و ابلیس دو پدر می باشد؟ گفت: بله. حضرت فرمود: گذشتهٔ تو چگونه بود؟ گفت: از روزى که قابیل، هابیل را کشت من بودم. می توانستم حرف بزنم. به ریسمان الهى چنگ نزدم، در جنگل می گشتم و از تپّه ها بالا می رفتم و مردم را به قطع رحم با خویشاوندان و مال حرام دعوت می نمودم. سپس گفت: من توبه کرده ام. آن زمان که همراه نوح (ع) در کشتی اش بودم و او را به دلیل دعایى که براى قوم خویش می نمود، ملامت کردم. حضرت نوح نیز مرا به توبه واداشت. پس از آن با هود (ع)، همراه با کسانى که به او ایمان آورده بودند، در مسجد آن حضرت بودم و او را نیز به جهت دعایى که براى قومش نمود، ملامت کردم و با الیاس در شن زارها به سر می بردم و همراه ابراهیم (ع) آن هنگام که قوم وى او را در آتش انداختند بودم من در میانه منجنیق و آتش بودم که خداوند آتش را بر آن حضرت سرد و سلامت ساخت. پس از آن، با یوسف (ع) بودم آنگاه که برادرانش به وى حسادت ورزیدند و او را در چاهى افکندند. من او را به عمق چاه بردم و او را غذا می دادم و مثل یک رفیق با او رفتار می نمودم. بعد از آن، در زندان نیز یار و انیس وى بودم تا اینکه خداوند وى را از آنجا نجات داد. سپس، همراه با موسى (ع) بودم. آنحضرت بخشى از تورات را به من آموخت و فرمود: اگر در زمان حضرت عیسى هم بودى، سلام مرا به او برسان. من نیز عیسى (ع) را ملاقات کردم و سلام موسى (ع) را به ایشان رساندم. و همراه آن حضرت بودم تا اینکه بخشى از انجیل را به من آموخت و فرمود: اگر در دوران حضرت محمّد (ص) بودى سلام مرا به آن حضرت برسان. پس اى رسول خدا! عیسى بر تو سلام می رساند.
رسول خدا (ص) فرمود: بر عیسى، روح خدا تا آن زمان که آسمان ها و زمین پا برجایند سلام و بر تو نیز سلام اى هام! که سلام آنان را به من رساندى. اگر درخواست و حاجتى دارى، بگو. هام گفت: خواسته من آن است که خداوند تو را براى امّتت نگهدارد و آنان را براى تو شایسته و صالح گرداند و به آنان استقامت عطا کند تا براى وصى و جانشین پس از تو مقاومت ورزند؛ چرا که امت هاى پیشین به خاطر سرپیچى از اوصیاى الهى به هلاکت رسیدند و خواسته من آن است که اى رسول خدا! سوره اى از قرآن را به من تعلیم دهى تا در نمازم آن را بخوانم. رسول خدا (ص) به حضرت على (ع) فرمود: به هام یاد بده و با او مدارا کن. هام گفت: اى رسول خدا! این کسى که مرا به او می سپارى کیست؟ رسول خدا (ص) فرمود: اى هام! در کتاب، وصى «آدم» را چه کسى یافتید؟ گفت: «شیث». جانشین «نوح» که بود؟ گفت: «سام». جانشین «هود» که بود؟ گفت: «یوحنا بن حنان» پسر عموى هود. وصىّ و جانشین «ابراهیم» که بود؟ گفت: «اسماعیل و جانشین اسماعیل، اسحاق». جانشین «موسى» که بود؟ گفت: «یوشع بن نون». جانشین «عیسى» که بود؟ گفت: «شمعون بن حمون صفا» پسرعموى مریم. فرمود: چرا اینان جانشینان پیامبران هستند؟ هام گفت: چون در دنیا زاهدترین مردم بودند و راغب ترین آنان به آخرت. پیامبر (ص) فرمود: در کتاب، جانشین «محمّد» را چه کسى یافته اید؟ گفت: در تورات، نامش «إلیاست».آن حضرت فرمود: این «إلیاست» او على جانشین و برادر من است، او زاهدترین مردم نسبت به دنیا و راغب ترین نسبت به خداوند در آخرت می باشد. هام بر على (ع) سلام کرد و گفت: اى رسول خدا! آیا او نام دیگرى هم دارد؟ فرمود: آرى، «حیدر» پس على (ع) سوره هایى از قرآن را به او آموخت. هام گفت: اى على! اى جانشین محمّد! آیا آنچه از قرآن به من آموختى براى نماز من کافى است؟ فرمود: آرى. اندک قرآن، بسیار است.
یک بار دیگر هام آمد و بر رسول خدا (ص) سلام داد و خداحافظى کرد و برگشت و دیگر پیامبر (ص) را ندید تا اینکه آن حضرت از دنیا رفت.
هام در لیلة الهریر نزد حضرت على (ع) آمد و در جنگ صفین در رکاب امام علی (ع) کشته شد.
منبع:
📚 بصائر الدرجات / ص ۱۱۸
📙 الروضة فی فضائل أمیر المؤمنین علی بن أبی طالب(ع)، ص 223.
@jahadesolimanie
کپی کردن این مطلب ممنوع❌❌
✨﷽✨
#حکایت
✍امام صادق(ع) و ابوشاكر ديصانى
ابوشاكر مردى دهرى مسلك و منكر حق بود، روزى به محضر حضرت صادق آمد و گفت: مرا به پروردگارم هدايت كن و دليلى استوار و واضع بر وجود خدا بياور، حضرت فرمود جلوس كن، ابوشاكر نشست.
در آنجا طفلى بود كه با تخم مرغى سرگرم بازى بود، حضرت تخم مرغ را از آن طفل گرفت و به ابوشاكر فرمود: با دقت بنگر، اين تخم مرغ چون حصار استوارى است كه از همه جهات پوشيده شده، جدار بيرونى آن را پوستى قوى و ضخيم تشكيل داده و زير آن پوسته نازكى قرار دارد، در داخل آن سفيده سيال و روانى است كه در ميان آن زردهاى مايع مانند وجود دارد، نه سفيده با زرده مخلوط ميشود، و نه زرده با سفيده آميخته مى گردد، تخممرغ به همين كيفيت ساخته و پرداخته شده، نه چيزى در آن وارد مى شود، و نه از درون آن چيزى بيرون مى آيد، هم اكنون تو نمى دانى اين تخم منشأ حيوانى ماده يا نر است، هنگامى كه با شرايط ويژه شكست و باز شود جوجه اى همانند طاوس به رنگ هاى گوناگون از درون آن بيرون مى آيد.
اى ابوشاكر آيا براى پديد آمدن اين تخم مرغ با چنين خصوصيت هائى مدبرى حكيم و آفريننده اى عليم لازم مى دانى يا اعتقاد دارى كه اين تخم مرغ تصادفى و خود به خود پيدا شده؟!
💥ابوشاكر سر به زير افكند و مدتى در انديشه و فكر غرق شد سپس سر برداشت و گفت: «اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له و اشهد ان محمداً عبده و رسوله و انك امام و حجة من الله على خلقه و انا تائب مما كنت فيه:»
📚برگرفته از کتاب تفسير حكيم اثر استاد حسین انصاریان
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰
•••✾شهید جهاد مغنیه✾•••
╔═════════════╗
@jahadesolimanie
╚═════════════╝
👇👇👇
✍️گفتگوی شیطان چاق با شیطان لاغر
👈شیطانی چاق روزی با شیطانی لاغر برخورد نمود .شیطان چاق از شیطان لاغر پرسید: عزیزم! چرا تو چنین لاغر و ضعیف شده ای؟
💥شیطان لاغر در پاسخ گفت: من بر شخصی مسلط و مأمور گمراه کردن او هستم ولی او در اول هر کاری از قبیل خوردن، آشامیدن و موارد دیگر زبانش به ذکر بسم الله گویا است بدین جهت از نفوذ در او و شرکت نمون در کارهایش محروم هستم و همین سبب لاغری من است. حال توای عزیز بگو بدانم چرا چاق شده ای؟
💥شیطان چاق پاسخ داد: چاقی من به خاطر آن است که شاد هستم زیرا برشخصی غافل و بی خبر و بی تفاوت مسلط شده ام که در هیچ کاری بسم الله نمی گوید مثلاً به هنگام ورود و خروج و خوردن و آشامیدن و سایر موارد، او در هرکاری آنچنان غافل و سرگرم است که اصلاً به یاد خدا نیست و همین سبب چاقی من است.
📚برگرفته از هزار و یک حکایت قرآنی، محمد حسین محمدی، حکایت 12
#اخلاق
#حکایت
🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰
•••✾شهید جهاد مغنیه✾•••
╔═════════════╗
@jahadesolimanie
╚═════════════╝
#حکایت
✅نپرداختن بدهی دیگران
✍حاج ميرزا حسين نورى صاحب «مستدرك الوسائل» از دارالسلام نورى حكايت مى كند: از عالم زاهد سيد هاشم حائرى كه مبلغ يك صد دينار كه معادل ده قران عجمى بود از يك نفر يهودى به عنوان قرض گرفتم كه پس از بيست روز به او برگرداندم، نصف آن را پرداختم و براى پرداخت بقيه آن او را نديدم جستجو كردم، گفتند: به بغداد رفته.
شبى قيامت را در خواب ديدم، مرا در موقف حساب حاضر كردند، خداوند مهربان به فضلش مرا اذن رفتن به بهشت داد. چون قصد عبور از صراط كردم، زفير و شهيق جهنم مرا بر صراط نگاه داشت و راه عبورم را بست، ناگاه طلبكار يهودى چون شعله اى از جهنم خارج شد و راه بر من گرفت و گفت: بقيه طلب مرا بده و برو. من تضرع كردم و به او گفتم: من در جستجويت بودم تا بقيه طلبت را بپردازم ولى تو را نيافتم.
گفت: راست گفتى ولى تا طلب مرا ندهى از صراط حق عبور ندارى. گريه كردم و گفتم: من كه در اينجا چيزى ندارم كه به تو بدهم. يهودى گفت: پس بجاى طلبم بگذار انگشت خود را بر يك عضو تو بگذارم. به اين برنامه راضى شدم تا از شرش خلاص شوم، چون انگشت بر سينه ام گذاشت از شدت سوزش آن از خواب پريدم!
📚برگرفته از کتاب عرفان اسلامی جلد 13 اثر استاد حسین انصاریان
🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰
•••✾شهید جهاد مغنیه✾•••
╔═════════════╗
@jahadesolimanie
╚═════════════╝
✨﷽✨
#حکایت
💠جواب امام زمان را چه بدهم؟💠
✍شیخ زین العابدین مازندرانى از شاگردان صاحب جواهر و شیخ انصارى ساکن کربلا بوده است در مورد سخاوت و انفاق او نوشته اند: تا مى توانست قرض مى کرد و به محتاجان مى داد، و هر چند وقت که بعضى از هند به کربلا مى آمدند قرضهاى او را مى دادند.
روزى بینوائى به در خانه او رفت و از او چیزى خواست. شیخ چون پولى در بساط نداشت، بادیه مسى منزل را برداشت و به او داد و گفت: این را ببر و بفروش! دو سه روز بعد که اهل منزل متوجه شدند که بادیه نیست فریاد کردند که: بادیه را دزد برده است. صداى آنان در کتابخانه به گوش شیخ رسید؛ فریاد برآورد که: دزد را متهم نکنید، بادیه را من برده ام.
در یکى از سفرها که شیخ به سامرا مى رود، در آنجا سخت بیمار مى شود. میرزاى شیرازى از او عیادت مى کند و او را دلدارى مى دهد. شیخ مى گوید: من هیچگونه نگرانى از موت ندارم ولیکن نگرانى من از این است که بنا به عقیده ما امامیه وقتى که مى میریم روح ما را به امام عصر علیه السلام عرضه مى کنند. اگر امام سئوال بفرمایند: زین العابدین ما به تو بیش از این اعتبار و آبرو داده بودیم که بتوانى قرض کنى و به فقرا بدهى، چرا نکردى؟ من چه جوابى به آن حضرت مى توانم بدهم؟!
💥گویند میرزاى شیرازى پس از شنیدن این حرف متاثر مى شود به منزل مى رود هر چه وجوهات شرعى در آنجا داشته میان مستحقین تقسیم مىکند.
📚یکصد موضوع ۵۰۰ داستان؛ سید علی اکبر صداقت
.
#نشر_صدقه_جاریست🌸
🔰 کانال شهید دهه هفتادی🔰
•••✾شهید جهاد مغنیه✾•••
@jahadesolimanie
#حکایت
💬 سفری پرسود و استخاره بد!
✍مردی در مدینه به خدمت حضرت صادق(ص) آمد و عرض کرد: یابن رسول الله! می خواهم به مسافرتی بروم و به نظرم رسید از شما تقاضا کنم تا برایم استخاره کنید؛ امام استخاره کردند و به او فرمودند: خوب نیست.
مرد خداحافظی کرد و رفت؛ به استخارهٔ امام ششم گوش نداد و به مسافرت رفت، سه یا چهار ماه بعد برگشت، خدمت حضرت آمد و عرض کرد: یابن رسول الله! چند ماه پیش برای من یک استخاره کردید و بد آمد. فرمودند: بله، الآن هم می گویم آن استخاره بد است. گفت: یابن رسول الله! استخاره کردم که یک سفر تجارتی بروم و شما فرمودید بد است، ولی من به این استخارهٔ شما گوش ندادم و به این سفر رفتم، در این سفر با دادوستدی که انجام دادم، نزدیک ده هزار درهم سود کردم، چرا استخاره تان بد آمد؟
امام(ع) فرمودند: در این سفر چندماهه که رفتی، یادت می آید که یکبار نماز صبحت قضا شد و بلند نشدی در وقتش نماز بخوانی؟ عرض کرد: بله! فرمودند: سود تجارتت در این سفر حدود ده هزار درهم بود؟ عرض کرد: بله! فرمودند:
💥هرچه در کرهٔ زمین است، در راه خدا صدقه بدهی، جبران آن دو رکعت نماز قضا شده را نمی کند
📚سخنرانی استاد انصاریان در شیراز حرم شاهچراغ - ذی القعده۱۴۳۸
#داستانهای_آموزنده
🔰 کانال شهید دهه هفتادی🔰
•••✾شهید جهاد مغنیه✾•••
@jahadesolimanie
#حکایت
❄️⇦ میگویند روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد. شیخ مدتی او را سر گرداند و بعد به او میگوید اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نااهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد میدهد و میگوید آن را پخته و بفروشد بصورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد.
❄️⇦ مرد کشک ساب میرود و پاتیل و پیاله ای خریده شروع به پختن و فروختن فرنی میکند و چون کار و بارش رواج میگیرد طمع کرده و شاگردی میگیرد و کار پختن را به او میسپارد. بعد از مدتی شاگرد میرود بالا دست مرد کشک ساب دکانی باز میکند و مشغول فرنی فروشی میشود به طوری که کار مرد کشک ساب کساد میشود.
❄️⇦ کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی میرود و با ناله و زاری طلب اسم اعظم میکند. شیخ چون از چند و چون کارش خبردار شده بود به او میگوید: «تو راز یک فرنیپزی را نتوانستی حفظ کنی حالا میخواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی؟ تو برو کشکت را بساب.»
🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰
•••✾شهید جهاد مغنیه✾•••
@jahadesolimanie
✨﷽✨
#حکایت
✅معامله خانه، خریدار جعفر صادق فروشنده همسایه
✍استاد انصاریان:
امام صادق(ع) به کارگرِ خانه فرمودند: این همسایهٔ دیوار به دیوار ما می خواهد خانه خود را بفروشد، صدایش کن تا بیاید. امام به او فرمودند: شنیدم می خواهی خانه ات را بفروشی! عرض کرد: بله یابن رسول الله. گفت: چند؟ گفت: کارشناس ها خانهٔ من را چهل هزار درهم قیمت کرده اند.امام فرمودند: چند گفته ای؟ گفت: صدهزار درهم! فرمودند: بی انصافی نیست؟ گفت: نه یابن رسول الله، عین انصاف است؛ خانهٔ من دیوار به دیوار امام صادق است و شصت هزار درهم هم قیمت همسایگی امام صادق را به من بدهید؛ وگرنه چهل هزار درهم می ارزد. امام فرمودند: خب خانه ات را به من بفروش. گفت: پول نمی خواهم و کلیدش را الآن می آورم.
فرمودند: نه، ما با مردم حساب و معامله بی پولی نداریم، چند؟ گفت: همان چهل هزار درهم. فرمودند: همان قیمتی که با همسایه ات گذاشتی، صدهزار درهم به من بفروش. غلام، کاغذ بیاور! نوشتند: خریدار، امام صادق و فروشنده، فلان کس؛ قیمت هم صدهزار درهم. فرمودند: امضا کن! علت این هم که می خواهم بفروشم، بدهکار هستم. فرمودند: مشکلی نیست، امضا کن. سپس امضا کرد، امام صادق هم امضا کردند و فرمودند: این هم پول خانه، بعد نوشتند: جعفر صادق این خانه را به این شخص واگذار کرد گفت: آقا، برای چه خانه را دوباره به نام من کردی؟
💥فرمودند: ما بی تفاوت نسبت به شما شیعیانمان باشیم؟ شما به خاطر همسایگی من، شصت هزار درهم خانه را بالاتر گفتی و من جواب این محبت تو را ندهم؟ هم پول ها برای تو و هم خانه برای تو.
🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰
•••✾شهید جهاد مغنیه✾•••
@jahadesolimanie
✨﷽✨
#حکایت
✍ایاز، غلام شاه محمود غزنوی (پادشاه ایران) در آغاز چوپان بود. وقتی در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتی رسید، چارق و پوستین دوران فقر و غلامی خود را به دیوار اتاقش آویزان کرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق میرفت و به آنها نگاه میکرد و از بدبختی و فقر خود یاد میآورد و سپس به دربار میرفت.او قفل سنگینی بر در اتاق میبست. درباریان حسود که به او بدبین بودند خیال کردند که ایاز در این اتاق گنج و پول پنهان کرده و به هیچ کس نشان نمیدهد.
به شاه خبر دادند که ایاز طلاهای دربار را در اتاقی برای خودش جمع و پنهان میکند. سلطان میدانست که ایاز مرد وفادار و درستکاری است. اما گفت: وقتی ایاز در اتاقش نباشد بروید و همه طلاها و پولها را برای خود بردارید. نیمه شب، سی نفر با مشعلهای روشن در دست به اتاق ایاز رفتند. با شتاب و حرص قفل را شکستند و وارد اتاق شدند. اما هرچه گشتند چیزی نیافتند. فقط یک جفت چارق کهنه و یک دست لباس پاره آنجا از دیوار آویزان بود! وقتی پیش شاه آمدند شاه گفت: چرا دست خالی آمدید؟ گنج ها کجاست؟
آنها سرهای خود را پایین انداختند و معذرت خواهی کردند.
🌟 سلطان گفت: من ایاز را خوب میشناسم او مرد راست و درستی است. آن چارق و پوستین کهنه را هر روز نگاه میکند تا به مقام خود مغرور نشود و گذشته اش را همیشه به یاد بیاورد.
🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰
•••✾شهید جهاد مغنیه✾•••
@jahadesolimanie
🌸🍃🌸🍃
#حکایت
کاروانی در نزدیک نیشابور در کاروان سرایی شبی را ساکن شدند.در آن کاروان جوانی به نام احمد بود که بسیار ساده و خوش قلب بود. که به خاطر سادگی اش به او احمد بیچاره می گفتند.
شبی در کاروان جنجال شد و هر کس سویی دوید تا اموال خود در جایی پنهان کند که از دست راهزنانی که در حال حرکت به کاروان سرای نیشابور بودند، در امان باشند.
احمد بیچاره، 40 سکه با ارزش طلای اشرفی در جیب شلوار خود داشت. دوستش به او گفت: احمد، برو و این طلاها را در بیرون کاروانسرا خاک کن . احمد گفت: اگر خدا بخواهد یقین کن کسی نمی تواند بدزدد و من در عمرم دروغ نگفته ام .
راهزنان رسیدند و تاراج شروع شد. دوست احمد گفت: برو در گوشه ای در کاروان سرا نزد شتران بخواب. چون دارایی تو در جیب توست و اگر خواب باشی کسی بیدارت نمی کند . احمد گفت: من چنین نمی کنم.
اهل کاروان چون طلاها را پنهان کرده بودند، راهزنان چیزی از طلا ها نیافتند . احمد ، نزد راهزنان رفته و گفت: 40 طلای اشرفی در جیب دارم بیایید و از من بگیرید...
هر راهزنی که این جمله را می شنید بر این جمله می خندیدو می گفت دیوانه است و کسی سمت او نمی رفت ... راهزنان لباس های تمام اهل کاروان را گشتند و طلاهای شان را دزدیدند. به جز احمد بی چاره.
🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰
•••✾شهید جهاد مغنیه✾•••
@jahadesolimanie
#حکایت
#امام_خمینی
◽️ روزی بر حسب اتفاق تعداد میهمانان منزل امام زیاد شده بود. پس از صرف غذا، ظرفها را جمع کردم و به آشپزخانه بردم. با زهرا، دختر آقای اشراقی، آماده شدیم که ظرفها را بشوییم. اما دیدم که خود امام هم بلافاصله به آشپزخانه آمدند.
از زهرا پرسیدم: حاجآقا چرا به آشپزخانه آمدهاند؟ زیرا وقت وضو نبود.
امام آستینها را بالا زدند و گفتند: چون ظرفهای امروز زیاد است، آمدهام کمکتان کنم...
◽️ مرضیه حدیدهچی
🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰
•••✾شهید جهاد مغنیه✾•••
@jahadesolimanie
🌼«نپرداختن بدهی دیگران»
🔰حاج #ميرزا_حسين_نورى صاحب «مستدرك الوسائل» از دارالسلام نورى #حكايت مى كند: از عالم زاهد سيد هاشم #حائرى كه مبلغ يك صد دينار كه معادل ده قران عجمى بود از يك نفر يهودى به عنوان قرض گرفتم كه پس از بيست روز به او برگرداندم، نصف آن را پرداختم و براى پرداخت بقيه آن او را نديدم #جستجو كردم، گفتند: به بغداد رفته.
شبى #قيامت را در خواب ديدم، مرا در موقف حساب حاضر كردند، خداوند مهربان به فضلش مرا اذن رفتن به بهشت داد. چون قصد عبور از #صراط كردم، زفير و #شهيق جهنم مرا بر صراط نگاه داشت و راه عبورم را بست، ناگاه طلبكار يهودى چون شعله اى از جهنم خارج شد و راه بر من گرفت و گفت: بقيه طلب مرا بده و برو. من تضرع كردم و به او گفتم: من در #جستجويت بودم تا بقيه طلبت را بپردازم ولى تو را نيافتم.
💥گفت: راست گفتى ولى تا طلب مرا ندهى از صراط حق عبور ندارى. گريه كردم و گفتم: من كه در اينجا چيزى ندارم كه به تو بدهم. #يهودى گفت: پس بجاى طلبم بگذار انگشت خود را بر يك عضو تو بگذارم. به اين برنامه راضى شدم تا از شرش خلاص شوم، چون انگشت بر #سينه ام گذاشت از شدت سوزش آن از خواب پريدم!
📚برگرفته از کتاب عرفان اسلامى، ج۱۳
اثر استاد حسین انصاریان
🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰
•••✾شهید جهاد مغنیه✾•••
@jahadesolimanie
🌺🍃﷽🌺🍃
#حکایت
✍تو شلوغیِ اربعين ديدم زنی با عبای عربی روبروی حرم سيدالشهدا با لهجه و كلام عربی با ارباب سخن ميگويد
عربی را ميفهميدم؛ زنِ عرب میگفت: آبرويم را نبر، به سختی اذن زيارت از شوهرم گرفته ام .بچه هايم را گم كردهام، اگر با بچه ها به خانه برنگردم شوهرم مرا ميكشد. گريه ميكرد و با سوزِ نجوايش اطرافيان هم گريه ميكردند. كم كم لحن صحبتش تند شد: توخودت دختر داشتی. جان سه ساله ات كاری بكن. چند ساعت است گم كردهام بچههايم را. كمی به من برخورد كه چرا اينطور دارد با امام حسين(ع) حرف میزند !!!
ناگهان دو كودك از پشت سر عبايش را گرفتند ...
يُمّا يُمّا ميكردند. زن متعجب شد. با خود گفتم لابد بايد الان از ارباب تشكر كند ..! بچه هايش را به او دادند، اما بی خيالِ از بچه های تازه پيدا شده دوباره روبرویِ حرم ايستاد. شدت گريه اش بيشتر شد!! همه تعجب كرده بوديم! رفتم جلو و گفتم: خانم چرا هنوز گريه ميكنی؟ خدا را شاكر باش!
زن با گريهٔ عجيبی گفت: من از صاحب اين حرم بچه هایِ لالم را كه لال مادرزاد بودند خواسته ام، اما نه تنها بچه هايم را دادند، بلكه شفای بچه هايم را هم امضا كردند.
🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰
•••✾شهید جهاد مغنیه✾•••
@jahadesolimanie
هدایت شده از
💢به عمل کار برآید ، به سخندانی نیست
✅یک نفر یهودی که از حضرت محمد (صلی الله علیه و آله) طلبکار بود، تقاضای پرداخت طلب خود را نمود، ولی رسول الله فرمودند:
«اکنون پولی ندارم.»
یهودی گفت:
«از شما جدا نمی شوم، تا طلب مرا بپردازید.»
رسول الله فرمودند:
«من نیز در اینجا با تو می نشینم.»
آنها به اندازه ای نشستند که رسول الله ، 🌴نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء را همان جا خواندند.
اصحاب پیامبر ، مرد یهودی را تهدید کردند، و گفتند:
«چگونه یک یهودی، پیامبر اسلام را بازداشت کند؟!»
ولی رسول الله به آنها فرمودند:
«این چه کاری است که می کنید؟ خداوند مرا مبعوث نکرده تا به کسی ظلم کنم»
در این هنگام مرد یهودی ، با گفتن شهادتین مسلمان شد و گفت:
«ای رسول خدا! کاری که نسبت به شما انجام دادم از روی جسارت نبود، بلکه می خواستم ببینم آیا اوصافی که در تورات،📖 درباره آخرین پیامبر آمده است با شما مطابقت دارد یا خیر!
زیرا من در تورات خوانده ام که:
محمد بن عبدالله بداخلاق نیست، با صدای بلند سخن نمی گوید، بدزبان و ناسزاگو نمی باشد.
اکنون به یگانگی خدا و پیامبری شما گواهی می دهم.»
📚امالی صدوق – صفحه ۴۶۶
#ما_محمد_را_دوست_داریم🌺
#حکایت
@sahebzaman_ir
✨﷽✨
#حکایت
✅از كجا دانستند؟
✍ يكى از كوهنوردان مى گويد: در تمام مدت سال از منزلم تا بالاترين نقطه تپه اى كه در محيط زندگيم بود، راهپيمايى مى كردم. زمستان بسيار سردى بود، برف سنگينى زمين را پوشانده بود، از محلى كه رفته بودم بر مى گشتم، در مسير راهم در بالاى تپه حوضچه اى پر آب بود. گنجشك هاى زيادى هر روز پس از خوردن دانه به كنار آن حوضچه براى آب خوردن مى آمدند؛ آن روز سطح حوضچه را يخ ضخيمى پوشانده بود، گنجشك ها به عادت هر روز كنار حوضچه آمدند نوك زدند، سطح محل را يخ زده يافتند، ايستادم تا ببينم كه اين حيوانات كوچك ولى با حوصله چه مى كنند.
ناگهان يكى از آن ها روى يخ آمد و به پشت بر سطح يخ خوابيد، پس از چند ثانيه به كنارى رفت، ديگرى به جاى او خوابيد و پس از چند لحظه دومى برخاست، سومى به جاى او قرار گرفت، همين طور مسئله تكرار شد تا با حرارت بدن خود آن قسمت را آب كردند؛ وقتى نازك شد با نوك خود شكستند آب بيرون زد، همه خود را سيراب كردند و رفتند؛
براستى اين عمل اعجاب انگيز چيست؟ از كجا فهميدند كه يخ با حرارت آب مى شود سپس از كجا فهميدند كه بدن خود آن ها حرارت مناسب را دارد و از كجا دانستند كه بايد اين حرارت با خوابيدن روى يخ به يخ برسد و از كجا فهميدند كه با خوابيدن يك نفر مشكل حل نمى شود، بلكه بايد به نوبت اين برنامه را دنبال كرد؟ آيا جز هدايت حضرت حق اسم ديگرى بر اين داستان مى توان گذاشت؟!
📚برگرفته از کتاب عرفان اسلامی جلد 13 اثر استاد حسین انصاریان
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🖥 https://eitaa.com/joinchat/1963655180C3ba8af868b
#حکایت 1⃣
در بغداد یک درویش مستجاب الدعوه ،وصف او به گوش حجاج بن یوسف (فرماندار بغداد) رسید ، او را فراخواند و گفت :" برای من دعایی کن ! " درویش گفت :" خدایا جان او را بگیر ! " حجاج گفت :" این چگونه دعایی بود که توکردی ؟ !" درویش گفت :" این دعایی خیر برای تو و همه مسلمان است ! تو زیردستان و مردم را می آزاری . گمان می کنی چقدر در جایگاه و مقامت باقی بمانی ! با این مردم آزاری و ستم تو ، برای مردم و خودت مرگ تو از زنده ماندنت بهتر است .درویشی مستجاب الدعوة در بغداد پدید آمد حجاج یوسف را خبر کردند بخواندش و گفت دعای خیری بر من کن. گفت خدایا جانش بستان گفت از بهر خدای این چه دعاست گفت این دعای خیرست ترا و جمله مسلمانان را.
#حکایت 2⃣
پادشاهی از پارسایی پرسید :" کدام عبادت از سایر عبادات برتر است ؟ " پارسا گفت :" خواب نیم روزی بهترین عبادت است ، تا مردم اندکی از آزار تو در امان باشند . "
ستمگری دیدم که خوابیده است . با خود گفتم همین که این فتنه گر خوابش برده بهترین اتفاق است و کسی که خوابش از بیداری او بهتر است ، مردنش از زنده بودن بهتر است .
°`🌿-🕊
『 @jahadesolimanie 』