eitaa logo
شهید جهاد مغنیه 🇵🇸
7.2هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
4.6هزار ویدیو
324 فایل
'بِسم‌ِربِّ‌المَـہـدے‧عج‧🌸' مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه‌ نمےگیریم✌️🏿 #شہید‌جھادمغنیھ🎙✨ ولادٺ🌤:2مه1991طیردبا،لبنان" عࢪوج🕊:18ژانویه‌2015‌قنیطره،سوریه" نام‌جھادے📿:جوادعطوے" پشتِ‌‌سنگر↶ 『 @jihaad313 』 .. #این‌خانه‌منتظرپسر‌زهرااست♥️:)
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطره هایی از 💎 ماه رمضان بود نيمه شب تماس گرفت با من وگفت كه اماده شم و به چندنفر ديگه از دوستامون كه از افراد مورد اعتماد بودن بگم حاضرشن ميخوايم بريم جايي 🙃 ساعت نزديك ٢:٣٠،٣ صبح بود در محلي كه قرار گذاشته بوديم همه جمع شديم همه نگاه ها به دهان بود تا بازشه و بگه كه چرا مارو اينجا جمع كرده بعد از چند دقيقه گفت : بچه ها سوار شین ماهم بدون اينكه چيزي بپرسيم سوار شديم 😐 در راه كسي حرف نزد و چيزي از او نپرسيد. ديديم درِ خونه اي ايستاد كه از ظاهر كوچه معلوم بود افراد ساكن در اينجا وضع خوبي ندارن😔 از ماشين پياده شد وماهم همين طور نگاهش ميكرديم ،بسته اي از صندوق عقب ماشين دراورد و به من داد وگفت برو در اون خونه و اين رو بده وبيا. گفتم اين چيه؟! گفت : كمي خوراكيه برو… چند قدم كه رفتم برگشتم وبا تعجب نگاهش كردم ،او هم مرا نگاه كرد ويك لبخند زد 😍 وگفت راه برو ديگه…. رفتم سمت در ودر را زدم كسي اومد جلوي در وبدون اينكه از من سوال کنه بسته رو گرفت وتشكر كرد و رفت داخل خونه 😐❤️ اون لحظه بود كه فهميدم قبلا هم اينكار رو ميكرده و براي اونا چيزي ميفرستاده و ما بيخبر بوديم😅 اون لحظه بود كه فهميدم خودش براي اينكه ممكن بود كسي بشناستش نيومد بسته رو بده حتي تا قبل از چند نفر خيلي اندك كه بهش خيلي نزديك بودن از خانواده اش اين رو ميدونستن و اونم فقط بخاطر اينكه ماه رمضان كه ديروقت از خونه مي اومد بيرون و دير هم برميگشت اون خبردار باشن و نگرانش نشن☺️ بعد از بود كه همه فهميدن اون بوده 💔 مصاحبه با يكي از دوستان وهمرزمان شهيد ♥️ ♥️ ✌️فرمانده ضربتی و ارشد حزب الله لبنان ✌️ 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• ╔═════════════╗ @jahadesolimanie ╚═════════════╝
خاطره هایی از ماه رمضان بود نيمه شب تماس گرفت با من وگفت كه اماده شم و به چندنفر ديگه از دوستامون كه از افراد مورد اعتماد بودن بگم حاضرشن ميخوايم بريم جايي ساعت نزديك ٢:٣٠،٣ صبح بود در محلي كه قرار گذاشته بوديم همه جمع شديم همه نگاه ها به دهان بود تا بازشه و بگه كه چرا مارو اينجا جمع كرده بعد از چند دقيقه گفت : بچه ها سوار شین ماهم بدون اينكه چيزي بپرسيم سوار شديم در راه كسي حرف نزد و چيزي از او نپرسيد. ديديم درِ خونه اي ايستاد كه از ظاهر كوچه معلوم بود افراد ساكن در اينجا وضع خوبي ندارن از ماشين پياده شد وماهم همين طور نگاهش ميكرديم ،بسته اي از صندوق عقب ماشين دراورد و به من داد وگفت برو در اون خونه و اين رو بده وبيا. گفتم اين چيه؟! گفت : كمي خوراكيه برو… چند قدم كه رفتم برگشتم وبا تعجب نگاهش كردم ،او هم مرا نگاه كرد ويك لبخند زد وگفت راه برو ديگه…. رفتم سمت در ودر را زدم كسي اومد جلوي در وبدون اينكه از من سوال کنه بسته رو گرفت وتشكر كرد و رفت داخل خونه اون لحظه بود كه فهميدم قبلا هم اينكار رو ميكرده و براي اونا چيزي ميفرستاده و ما بيخبر بوديم اون لحظه بود كه فهميدم خودش براي اينكه ممكن بود كسي بشناستش نيومد بسته رو بده حتي تا قبل از چند نفر خيلي اندك كه بهش خيلي نزديك بودن از خانواده اش اين رو ميدونستن و اونم فقط بخاطر اينكه ماه رمضان كه ديروقت از خونه مي اومد بيرون و دير هم برميگشت اون خبردار باشن و نگرانش نشن بعد از بود كه همه فهميدن اون بوده مصاحبه با يكي از دوستان وهمرزمان شهيد 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• ╔═════════════╗ @jahadesolimanie ╚═════════════╝
ی شدیدی به داشت... بعد از ، از همرزمانش شنیدیم که وابستگی بیش از حدی به خانواده اش داشت و همیشه دوست داشتند راز این دلبستگی را بدانن......... این علاقه حتی دربین همرزمانش در هم پیچیده بود........ همیشه به ما سفارش میکرد که به احترام بگذارید و دست و پای را ببوسید. دوستت دارم را خیلی به میگفت..... 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
خاطره هایی از ماه رمضان بود نيمه شب تماس گرفت با من وگفت كه اماده شم و به چندنفر ديگه از دوستامون كه از افراد مورد اعتماد بودن بگم حاضرشن ميخوايم بريم جايي ساعت نزديك ٢:٣٠،٣ صبح بود در محلي كه قرار گذاشته بوديم همه جمع شديم همه نگاه ها به دهان بود تا بازشه و بگه كه چرا مارو اينجا جمع كرده بعد از چند دقيقه گفت : بچه ها سوار شین ماهم بدون اينكه چيزي بپرسيم سوار شديم در راه كسي حرف نزد و چيزي از او نپرسيد. ديديم درِ خونه اي ايستاد كه از ظاهر كوچه معلوم بود افراد ساكن در اينجا وضع خوبي ندارن از ماشين پياده شد وماهم همين طور نگاهش ميكرديم ،بسته اي از صندوق عقب ماشين دراورد و به من داد وگفت برو در اون خونه و اين رو بده وبيا. گفتم اين چيه؟! گفت : كمي خوراكيه برو… چند قدم كه رفتم برگشتم وبا تعجب نگاهش كردم ،او هم مرا نگاه كرد ويك لبخند زد وگفت راه برو ديگه…. رفتم سمت در ودر را زدم كسي اومد جلوي در وبدون اينكه از من سوال کنه بسته رو گرفت وتشكر كرد و رفت داخل خونه اون لحظه بود كه فهميدم قبلا هم اينكار رو ميكرده و براي اونا چيزي ميفرستاده و ما بيخبر بوديم اون لحظه بود كه فهميدم خودش براي اينكه ممكن بود كسي بشناستش نيومد بسته رو بده حتي تا قبل از چند نفر خيلي اندك كه بهش خيلي نزديك بودن از خانواده اش اين رو ميدونستن و اونم فقط بخاطر اينكه ماه رمضان كه ديروقت از خونه مي اومد بيرون و دير هم برميگشت اون خبردار باشن و نگرانش نشن بعد از بود كه همه فهميدن اون بوده مصاحبه با يكي از دوستان وهمرزمان شهيد 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
یکے از ڪارهـایی کهـ هـر روز بـهـ انجـامش مبـادرت میکرد؛ خواندن بود و استمـرار همیـن زیـارت عاشورا ها بهانــه‌ی شـد @jahadesolimanie
زندگینامه و خاطرات 1⃣6⃣ مادر درباره پسرش می گوید: یک آرزو و دغدغه همیشگی اش بود. همیشه به من می گفت من دوست دارم شوم اما نه هر . مادر تو دعا کن که من جوری شوم که هم مورد رضای خداوند باشد، هم باعث عزت و آبروی هرچه بیش تر پدرم شود. همینطور هم شد. بعد از ، در هفتمین سالگرد باز سیل پیام ها و محبت ها به طرف ما سرازیر شد. حجم همدردی ها و پیام هایی که در هفتمین سالگرد ایشان به ما رسید همانند سال اول بود و این برکت خون بود. آروزی بود. همانطور که دیدید خیلی روی کشور اثر گذاشت. حتی در کشورهای دیگر هم موثر بود. دیدید که به لطف ایرانی ها در و در (علیه السلام) برای او مراسم یادبود برپا شد. همه این ها آرزو و دعای خود بود که شد. 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
زندگینامه و خاطرات پیش از بسیار به رسیدگی میکرد. او را به کلاس های آموزش میفرستاد و مهارتهای مختلف را به او آموزش میداد. علاوه بر این تلاش بسیاری برای تقویت در آموزش علوم مختلف داشت. در فراگیری، هضم و بهره برداری از علوم مختلف بسیار سریع عمل میکرد. حتی در مواقعی که بنابر دلایلی از جمله شرایط سنی قادر به یادگیری برخی علوم در نبود به مطالعه دقیق کتاب های مربوط به حوزه مورد علاقه اش میپرداخت. یکی از اساتید فلسفه و عرفان میگفت:«« در زمینه های گوناگون است و سرعت پیشرفت او است. 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
زندگینامه و خاطرات 2⃣7⃣ 🔴 را کسی نمی شناخت اما وقتی شد خیلی زود عطر دل‌های جوانان جبهه را پر کرد. این ویژگی است. تا زنده‌اند فقط آن‌ها را می‌شناسد، اما پس از همه جهان متوجه شان می‌شود. عکس نوشت: همیشه را با می‌دیدید، اینبار با سلاح ببینید. با دوربین‌ها می‌توان در هزاران کیلومتر آن طرف‌تر خط شکنی کرد اما با شاید کیلومترها آن طرف‌تر. دوربین‌ها و تفنگ‌ها ؛ و جهان را فتح می‌کند. 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
🍃یک هفته قبل از از سوریه به خانه آمد. پنجشنبه شب بود، نصف شب دیدم صدای ناله گریه می آید. رفتم در اتاقش از همان لای در نگاه کردم، دیدم جهاد سر مشغول دعا و گریه است و دارد با صحبت میکند. دلم لرزید ولی نخواستم مزاحمش شوم. وانمود کردم که چیزی ندیده ام. . 🍃صبح موقعی که جهاد میخواست برود موقع خداحافظی نتوانستم طاقت بیاورم از او پرسیدم پسرم دیشب چی میگفتی؟ چرا اینقدر بی قراری میکردی؟چیشده؟ جهاد خواست طفره برود برای همین به روی خودش نیاورد و بحث را عوض کرد من بخاطر دلهره ای که داشتم اینبار با جدیت بیشتری پرسیدم و سوالاتمو با جدیت تکرار کردم. گفت: چیزی نیست مادر داشتم نماز میخواندم . دیگر دیدم اینطوری پاسخ داد نخواستم بیشتر از این‌ پافشاری کنم و ادامه بدهم گفتم باشه پسرم! مرا بوسید و بغل کرد و رفت... . 🍃یکشنبه شب فهمیدم آن شب به و امام زمان چه گفته و بینشان چه گذشته! و آن لحن پر برای چه بوده است !. راوی: به مناسبت سالروز شهادت 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
زندگینامه و خاطرات 4⃣9⃣ 🍃یک هفته قبل از از سوریه به خانه آمد. پنجشنبه شب بود، نصف شب دیدم صدای ناله گریه می آید. رفتم در اتاقش از همان لای در نگاه کردم، دیدم جهاد سر مشغول دعا و گریه است و دارد با صحبت میکند. دلم لرزید ولی نخواستم مزاحمش شوم. وانمود کردم که چیزی ندیده ام. . 🍃صبح موقعی که میخواست برود موقع خداحافظی نتوانستم طاقت بیاورم از او پرسیدم پسرم دیشب چی میگفتی؟ چرا اینقدر بی قراری میکردی؟چیشده؟ خواست طفره برود برای همین به روی خودش نیاورد و بحث را عوض کرد من بخاطر دلهره ای که داشتم اینبار با جدیت بیشتری پرسیدم و سوالاتمو با جدیت تکرار کردم. گفت: چیزی نیست مادر داشتم نماز میخواندم . دیگر دیدم اینطوری پاسخ داد نخواستم بیشتر از این‌ پافشاری کنم و ادامه بدهم گفتم باشه پسرم! مرا بوسید و بغل کرد و رفت... . 🍃 یکشنبه شب فهمیدم آن شب به و چه گفته و بینشان چه گذشته! و آن لحن پر برای چه بوده است! راوی: 🔰کانال قرارگاه فرهنگی مجازی🔰 •••✾شهید جهاد عماد مغنیه✾••• @jahadesolimanie