eitaa logo
شهید جهاد مغنیه 🇵🇸
7.3هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
4.6هزار ویدیو
324 فایل
'بِسم‌ِربِّ‌المَـہـدے‧عج‧🌸' مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه‌ نمےگیریم✌️🏿 #شہید‌جھادمغنیھ🎙✨ ولادٺ🌤:2مه1991طیردبا،لبنان" عࢪوج🕊:18ژانویه‌2015‌قنیطره،سوریه" نام‌جھادے📿:جوادعطوے" پشتِ‌‌سنگر↶ 『 @jihaad313 』 .. #این‌خانه‌منتظرپسر‌زهرااست♥️:)
مشاهده در ایتا
دانلود
😂🌻 یہ بچہ بسیجے بود خیلے اهل معنویت و دعا بود . براے خودش یہ قبرے ڪندہ بود ، شب ها مے رفت تا صبح با خدا راز و نیاز مے ڪرد . ما هم اهل شوخے بودیم...😁 یہ شب مهتابے سہ ، چهار نفر شدیم توے عقبہ... گفتیم بریم یہ ڪمے باهاش شوخے ڪنیم . خلاصہ قابلمہ ے گردان را برداشتیم با بچہ ها رفتیم سراغش . پشت خاڪریز قبرش نشستیم . اون بندہ ے خدا هم داشت با یہ شور و حال خاصے نافلہ ے شب مے خوند دیگہ عجیب رفتہ بود تو حال!😅❤️ ما بہ یڪے از دوستامون ڪہ تن صداے بالایے داشت ، گفتیم داخل قابلمہ براے این ڪہ صدا توش بپیچہ و بہ اصطلاح اڪو بشہ ، بگو : اقراء .🗣😆 یهو دیدم بندہ ے خدا تنش شروع ڪرد بہ لرزیدن و شور و حالش بیشتر شد یعنے بہ شدت متحول شدہ بود و فڪر مے ڪرد برایش آیہ نازل شدہ! دوست ما براے بار دوم و سوم هم گفت : اقراء😜🤣 بندہ ے خدا با شور و حال و گریہ گفت : چے بخونم . رفیق ما هم با همون صداے بلند و گیرا گفت : بابا ڪرم بخون😂🤣 برگرفتہ از سایت : tormoz.blog.ir 🌱✨ 🔰ڪانال شهید دهہ هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌@jahadesolimanie
😂🤣 بِسمِ رَبِّ شُهَداء وَ الصَدّیقین...🦋✨ قرار گذاشتہ بودیم هرشب یڪے از بچه‌‌هاے چادر رو توے «جشن پتو» بزنیم یہ روز گفتیم : ما چرا خودمون رو میزنیم؟😐🧐 واسہ همین قرار شد یڪے برہ بیرون و اولین ڪسے رو ڪہ دید بڪشونہ توے چادر...😜 بہ همین خاطر یڪے از بچه‌‌ها رفت بیرون و بعد از مدتے با یہ حاج اقا اومد داخل🙄😅 اول جاخوردیم😳... اما خوب دیگہ ڪاریش نمی‌شد ڪرد . گفت : حاج آقا بچه‌‌ها یہ سوال دارن . گفتن : بفرمایید و .... بعدم جشن پتو شروع شد🎊🤣 یہ مدت گذشت داشتم از ڪنار یہ چادر رد می‌شدم ڪہ یهو یڪے صدام زد ؛ تا بہ خودم اومدم ، هفت هشتا حاج آقا ریختن سرم و یہ جشن پتوے حسابے...😕😂😝 تو همون حال گفتم : حاج آقا نههه حاج آقاها از شما بعیده😆🤕 صلوات یادت نره مومن..! 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
😂 یـکے از عملیات ها بود که فرمانده دستور داده بود شب هیچ کس تکون نخوره وصداش در نیاد😳🤫 وقت نماز صبح شد آفتابه رو برداشتم ورفتم وضو بگیرم که یکدفعه احساس کردم کسی آن طرف تر تکان میخورد😥 ترسیدم😫 نمیتوانستم کاری بکنم ،تنها بودم و بدون اسلحه و یک متر جلوترم یک بعثی که اگر برمیگشت و من رو میدید شهادتم حتمی بود😂 شروع کردم به دعا گفتم خداجون من که نیومدم کار بدی بکنم که الان گرفتار شدم اومدم وضو بگیرم پس کمکم کن یک لحظه چیزی به ذهنم رسید👏👌 😂لوله ی آفتابه رو گذاشتم و رو سر عراقی و گفتم حَرِّڪ....😂😂😂 بیچاره انقدر ترسیده بود که همش به عربی میگفت:نزن... اینطوری شد که همه چی رو هم اعتراف کرد وعملیات به نفع ایران تموم شد😂😂 وتا صبح همه ی رزمنده ها وفرماندمون از خنده داشتند غش میکردند😅😂😟 تااینکه فرمانده گفت:بچه ها دلتون و پاک کنید اونوقت با یک آفتابه هم میشه دشمن و نابود کرد😂❤️🤣🤣🤣 🔰ڪاناݪ شہید دهہ هفتادے🔰 •••✾شہید جہاد مغنیہ✾••• @jahadesolimanie
ترکش خمپاره پیشونیش رو چاک داده بود ، روے زمین افتاد و زمزمه میکرد.. دوربین🎥 رو برداشتم ورفتم بالاے سرش🏃🏻‍♂ داشت آخرین نفس هاشو میزد ازش پرسیدم : این لحظات آخر چه حرفے براے مردم دارے😔💔؟ با لبخند☺️ گفت : از مردم کشورم میخوام ، وقتے برای خط کمپوت می فرستن ، عکس روی کمپوت هارو نکنن...😍😁 گفتم: داره ضبط میشه برادر یه حرف بهترے بگو😳🤦🏻‍♂ باهمون طنازےگفت: آخه نمیدونے سه بار بہم رب گوجه افتاده..😕😂 🌱 🥀 < @jahadesolimanie >
صدا به صدا نمےرسید🤕🔇. همه مہیاے رفتن و پیوستن به برادران مستقر در خط بودند . راه طولانے ، تعداد نیروها زیاد و هوا بسیار گرم بود🔥. راننده خوش انصاف هم در کمال خونسردے آینه رو میزان مےکرد و به سر و وضعش مے‌رسید😎👨🏻🚎 . بچه‌ها پشت سر هم صلوات مے فرستادند ، براے سلامتے امام ، بعضے مسئولین و فرمانده لشگر و ... اما باز هم ماشین راه نیفتاد😐🤨. بالاخره سر و صداے بعضے درآمد: «چرا معطلے برادر🧐؟ لابد صلوات مےخواهے😁🌸 اینکه خجالت نداره. چیزے که زیاده صلوات📿 .» سپس رو به جمع ادامه داد: «براے سلامتے بنده😌! گیر نکردن دنده😁، کمتر شدن خنده😜 یک صلوات راننده پسند! بفرستید😎♥️ 🌱 🥀 < @jahadesolimanie >
|♥️| وقتے مے رفتند‌ پیش ‌حاجۍ براے مرخصے...، میگفت: «من‌پنج‌ ساله پدر‌و‌مادرم ‌رو ندیدم...😌☹️ شما‌ هنوز ‌نیومده ‌کجا‌ میخواین برین؟!🧐» کلے سرخ ‌و‌سفید ‌میشدند‌😢💔 و‌ از‌ سنگر‌ بیرون‌ مےرفتند🚶🏻‍♂ما‌ هم کلے ‌بہشون مے خندیدیم! بنده ‌هاے خدا‌ نمۍدانستند ‌پدر‌و‌مادرِ ‌حاجۍ پنج‌ سال ‌است‌ فوت‌ شده‌اند😁😂! 🌱 🥀 < @jahadesolimanie >
|♥️| سال 61 پادگان 21 حضرت حمزه؛ آقاے «فخر الدین حجازے» آمده بود منطقه براے دیدار دوستان!😁 طے سخنانے خطاب به بسیجیان و از روے ارادت و اخلاصے که داشتند ، گفتند: من بند کفش شما بسیجیان هستم…!😅♥️😌 یکے از برادران نفهمیدم؛ خواب بود یا عبارت را درست متوجه نشد ، از آن ته مجلس با صداے بلند و رسا در تایید و پشتیبانے از این جمله تکبیر گفت😂! جمعیت هم با تمام توان الله اکبر گفتند و بند کفش بودن او را تایید کردند!🤦🏻‍♂😂 🌱 🥀 < @jahadesolimanie >
|♥️| شب عملیات بود. حاج اسماعیل حق گو به من (علے مسگرے) گفت : ببین تیربارچۍ چه ذکرے میگه که اینطور استوار جلوے تیرو ترکش ایستاده و اصلا ترسے به دلش راه نمیده😲🤔 . نزدیک تیر باچۍ شدم و دیدم داره با خودش زمزمه میکنه : دِرِن ، دِرِن ، دِرِن ،...(آهنگ پلنگ صورتے!😳💕🤣) معلوم بود این آدم قبلا ذکرشو گفته که مقابل دشمن این طور ، شادمانه مرگ رو به بازے گرفته😐😂! 🌱 🥀 < @jahadesolimanie >
|♥️| ...دشمن دیوانه وار منطقه رو زیر آتش گرفت. خمپاره از اسمان مےرخت.. فریبرز براے اینکه به بچه ها "روحیه" بده رفت پشت تویوتاے تدارکات و با صداے بلند فریاد زد: "اگر با کشته شدن من، پایگاه موشکے پا بر جا مےماند و فاو حفظ می شود پس اے خمپاره ها مرا دریابید!😎💣🤗" در همین لحظه یه خمپاره زوزه کشان در کنارمان منفجر شد😰🔥! همگے خوابیدند.. فریبرز هم از پشت ماشین خودش رو به کف جاده پرت کرد بلند شد و خودش رو تکوند و گفت: «آهاے صدام زبون نفہم!شوخے هم سرت نمےشه؟..شوخی کردم🤨😂» 🌱 🥀 < @jahadesolimanie >
|♥️| بچه‌هاے گردان دور یک نفر جمع شده بودند و بر تعداد آنہا هم اضافه مے‌شد. مشکوک شدم من هم به طرفشان رفتم تا علت را جویا شوم..🤔 دیدم رزمنده‌اے دارد مے‌گوید: «اگر به من پایانے ندهید بے اجازه به اهواز می‌روم.»😠☝️ پرسیدم :‌ «چے شده؟ قضیه چیه؟» همان رزمنده گفت: «به من گفتند برو جبہه، اسلام در خطر است. اومدم اینجا مے‌بینم جان خودم در خطر است😐🔥!!» من :🤦🏻‍♂😂 🌱 🥀 < @jahadesolimanie >
|🌦| صحبت از شہادت و جدایۍ بود😢♥️و اینکه بعضے از جنازه ها زیر آتش مے مانند و یا به نحوے شہید مے شوند که قابل شناسایۍ نیستند! هر کس از خود نشانه اے مے داد تا شناسایۍ جنازه ممکن باشد . یکے مے گفت دست راست من این انگشتر است😌✨ . دیگرے ميگفت من تسبیحم را دور گردنم مے اندازم📿 یک دفعه یکے از رزمنده ها گفت من در خواب خر و پف مے کنم ، پس اگر شہیدے دیدید که خر و پف مے کند شک نکنید خودمم😴😂😁 🌱 🥀 < @jahadesolimanie >
|🌦| خيلے از شب ها آدم توے منطقه خوابش نمیبرد..😬 وقتے هم خودمون خوابمون نمیبرد دلمون نمے اومد ديگران بخوابن😌🤦🏻‍♂ یه شب یکے از بچه ها سردرد عجيبۍ داشت و خوابيده بود🤕😴. تو همين اوضاع یکے از دوستان رفت بالا سرشو گفت: رسووول! رسووول! رسووول!😱😁 رسول با ترس بلند شد و گفت: چيه؟؟؟چۍ شده؟؟😰💔 گفت: هيچۍ ...محمد میخواست بيدارت کنه من نذاشتم😐😂😁!! 🌱 🥀 < @jahadesolimanie >
|🌦| عازم جبهه بودم. یکے از دوستانم براے اولین بار بود که به جبہه مے آمد. مادرش براے بدرقه ے او آمده بود. خیلے قربان صدقه اش مے رفت و دائم به دشمن ناله و نفرین مے کرد! به او گفتم: « مادر شما دیگه بر گردید فقط دعا کنید ما شہید بشیم. دعاے مادر زود مستجاب مے شود😇❤️» او در جواب گفت:« خدا نکنه مادر، الہۍ صد سال زیر سایه ے پدر و مادرت زنده بمونے.. الہۍ که صدام شہید بشه که اینجور بچه هاے مردم رو به کشتن مے ده!» _ بله😅😂 🌱 🥀 < @jahadesolimanie >
|🌦| امان از وقـتے که یکے از این برادرها مـجروح مے شد یا اتفاقے برایشان مے افتاد؛ هرڪس از راہ مے رسید چیزے مے گفت..🤦🏻‍♂😅 مثلا: اینا خون نیست؛ مے دونے چیه😁؟ دیگرے حرفش را تکمیل مے ڪرد، که: معلومه!! آب ڪمپوت هاے آلبـالو و گـیلاسیہ که خودشون مے خوردن و به ما نـمے دادند😌🍒 و سومی: دیدید از کجاتون در اومد..😂🤪 چقدر بـگیم حـق و ناحق نڪنید! و مـجروح با آن حال نزار نه مے توانست بخندد نه مے توانست گریه بکند😄😂🤦🏻‍♂ منبع: جلد سوم كتاب "فرهنگ جبہه" (شوخ طبعے ها) نوشته سيدمہدے فہيمے ✍🏻📚 🌱 🥀 < @jahadesolimanie >
|🌦| *حمل بار بيش از 50 كيلو ممنوع! در اوج باران تير و تركش بعض از نيروها سعےشان بر اين بود تا بگويند قضيه اين قدرها هم سخت نيست💪🏻😌و شب ها دور هم جمع مےشدند و روے برانكاردها عبارت نويسے مےكردند❗️✍🏻 يک بار كه با يكے از امدادگرها، برانكارد لوله شدہ‌اے را براے حمل مجروح باز كرديم..چشمشان بہ عبارت "حمل بار بيش از 50 كيلو ممنوع" افتاد👀😳. از قضا مجروح نيز خوش هيكل بود😎 يک نگاہ به او و يک نگاہ بہ عبارت داخل برانكارد مے كرديم😬 نہ مي توانستيم بخنديم و نه مے توانستيم او را از جايش حركت بدهيم😆😅❌ .بندہ خدا اين مجروح نمے دانست چه بگويد😐 بالاخرہ حركت كرديم و در راہ، كمے مے آمديم و کمے هم مےخنديديم. افراد شوخ طبع، دست از برانكارد خون آلود حمل مجروح هم برنداشته بودند😁😂🌸! منبع: جلد سوم كتاب "فرهنگ جبہه" (شوخ طبعے ها) نوشتہ سيدمہدے فہيمے ✍🏻📚 🌱 🥀 < @jahadesolimanie >
•🌱• داخل‌ چادر، همـه بچہ‌ها جمع‌ بودند⛺️ مےگفتند و مےخنديدند😁! هر ڪسی ‌چيزی‌ مےگفت‌ و بـھ نحوی بچہ‌ها رو شاد مےڪرد😃✌️🏻! فقط‌ يڪی‌ از بچه‌ها بـھ قول ‌معروف‌ رفتـھ بود تو لاڪ خودش‌🚶‍♂! ساڪت‌، گوشه‌ای‌ بـھ ڪوله‌ پشتےاش‌ تڪيه‌ داده‌ بود و توی لاڪ خودش بود✨... بچه ها هم مدام بهش تیڪه مینداختن و مےخندیدن🤣! اما اون چیزی نمےگفت🚶‍♂🔇! یھـو دیدم‌ رو ڪرد بـھ جمع و گفت‌: ـ بسه‌ ديگه‌، شوخے بسه‌✋🏻! اگـه خيلے حال‌ دارين‌ بـه سوال‌ من‌ جواب‌ بدين‌🌱! همه‌ جا خوردیم😐! از اون‌ آدم‌ ساڪت‌، اين‌ نوع‌ صحبت‌ كردن‌ بعيد بود🙄! همـه متوجه او شدند‼️ گفت : هر ڪی‌ جواب‌ درست‌ بده‌ بهش‌ جايزه‌ میدم‌✌️🏻🎈! پرسید: آقايون‌✋🏻! افضل‌ الساعات‌ (بهترين‌ ساعتها) چیـه⁉️ پچ‌ پچ‌ بچه‌ها بلند شد💬! يڪی گفت‌: قبل‌ از اذان‌، دل‌ نيمه‌ شب‌، برای‌ نماز شب‌🕊✨! - غلطه‌، آی‌ غلطـه‌، اشتباه‌ فرمودين‌❌! + مےبخشين‌، بـھ نظر من‌ اذان‌ صبح‌ وقت‌ نماز و...✨! ـ بَـه‌َ، اينم‌ غلطـه😐! + صلاة‌ ظهر و عصر و...✨! خلاصه هر ڪسی یـھ چیزی گفت‌ و جواب ایشون همچنان " نه❌" بود ... نيم‌ ساعتے از شروع‌ بحث‌ گذشتـه‌ بود، همـه‌ متحير با ڪمی دلخورے گفتند: آقا حالگيرے مےڪنيا 😕! اصلاً ما نمےدونيم‌! خودت بگو🚶‍♂! او هم وقتی ڪلافـه شدن بچه‌ها رو دید، لبخند زد‌ و گفت‌☺️: ـ از نظر بنده‌ بهترين‌ ساعت‌ها ، ساعتے هستش ڪه‌ ساخت‌ وطن‌ باشـه😃🇮🇷⌚️! ساعتی ڪه دست‌ِ ڪوارتز و سيتےزن‌ و سيڪو پنج‌ رو از پشت‌ ببنده‌😎✌️🏻! بعدش با خنده‌ از جا بلند شد و رفت‌ تا خودش‌ رو برای‌ نماز ظهر آماده‌ ڪنه🤣❤️! 🌱 🥀 < @jahadesolimanie >
•🌱• خیلی شوخ و با روحیه بود.😂 وقتی مثل بقیه دوستان به او التماس دعا می‌گفتیم! یا از او تقاضای «شفاعت» می‌کردیم می‌گفت: مسئله‌ای نیست😌✌️🏿 دو قطعه عکس سه در چهار و یک برگ فتوکپی شناسنامه بیاور .. ببینم برایت چکار می‌توانم بکنم😑🤣 در ادامه هم توضیح می‌داد☝️🏻 که حتماً گوش هایت پیدا باشد، عینک هم نزده باشی شناسنامه هم باید عکس‌دار باشد!😂🤦🏻‍♂ 🌱 🥀 < @jahadesolimanie >
•🦋• - محمد پاشو!..پاشو چقدر می خوابی؟!😕 + چته نصفه شبی؟بزار بخوابم..😴🤫 - پاشو😁،من دارم نماز شب می‌خونم کسی نیست نگام کنه!!!😐😂 یا مثلا می‌گفت: _ پاشو جون من، اسم سه چهار نفر مومن رو بگو تو قنوت نماز شبم کم آوردم!😂😄 مسعود احمدیان هرشب به ترفندی بیدارمان می‌کرد برای نماز شب عادت کرده بودیم! ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌ 🌱 🥀 (: < @jahadesolimanie >
•🦋• سرش می رفت نمار شبش نمی رفت . هر ساعت صبح که برای قضای حاجت بلند میشدیم ، او در حال راز و نیاز و سوز و گداز بود . گریه میکرد مثل ابر بهار ، با بچه ها صحبت کردیم ، راستش حسودیمان میشد🤦🏻‍♂🙄 ما نماز صبحمان را هم به زور میخواندیم ، آن وقت او نافله به جا می آورد..😅 تصمیمات را عملی کردیم، در خواب یک پایه او را به جعبه مهمات، که پر از ظرف و قاشق و چنگال بود🍴🥄😆 بستیم ، بنده خدا از همه بی خبر نیمه شب بلند شد برود برای نماز... که یهو تمام وسایل ریخت روی سر و دست و پایش ، تا به خود بجند همه سراسیمه بیدار شدند ، ما هم خودمان را به بی خبری زدیم😁😉 :برادر! نصفه شبی معلوم است چه کار میکنی؟ دیگری میگفت: چرا مردم آزاری می کنی؟ آن یکی میگفت: آخر این چه نمازی است که میخوانی؟ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌😜😂 🥀 < @jahadesolimanie >
•🦋• همیشه بچه ها رو سر کار میذاشت😌 یک بار که از نگهبانی برمیگشت، پرسیدم: «چه خبر؟» گفت: «جاتون خالی یه گربه عراقی دیدم.» گفتم: «از کجا فهمیدی گربه عراقیه؟» گفت: «آخه همینجور که راه می‌رفت جار می‌زد: المیو المیو» من:😐 گربه: 😳😂 راوی: 😂😜 🥀 < @jahadesolimanie >
|🌦| همه دور هم نشسته بوديم. يكی از بچه ها كه زيادی اهل حساب و كتاب بود و دلش مي خواست از هر چيزی سر در بياورد گفت: بچه ها بياييد ببينيم برای چی اومديم جبهه🤓⁉️ و بچه ها كه سرشان برای اينجور حرف ها درد می كرد، با حاضر جوابی ها و اشارات و كنايات خاص خودشان گفتند: باشه. از سمت راست نفر اول شروع كرد: والله بی خرجی مونده بودم. توی اين زمستونی هم كه كار پيدا نمی شه، ما هم گفتيم كی به كيه، می ريم جبهه و می گيم برای خدا اومديم بجنگيم😜🤷🏻‍♂ بعد با اينكه همه خنده شان گرفته بود او باورش شده بود و نمي دانم تند تند داشت چه چيزی را می نوشت. نفر بعد با يک قيافه معصومانه ای گفت: همه می دونن كه منو به زور آوردن جبهه، چون من غير از اينكه كف پام صافه و كفيل مادرم هستم و دريچه قلبم گشاد شده😆🫀، خيلی از دعوا می ترسم. سر گذر هر وقت بچه ها با هم يكی به دو می كردند من فشارم پايين می آمد و غش می كردم☹️😂 دوباره صدای خنده بچه ها بلند شد و جناب آقای كاتب، بويی از مساله برده بود و مثل اول ديگر تند تند حرف های بچه ها را نمی نوشت. شک كاتب وقتی به يقين تبديل شد كه يكی از دوستان صميمی اش گفت: منم مثل بچه های ديگه، تو خونه كسی محلم نمیذاشت و تحويلم نمی گرفت، آمدم جبهه بلكه شهيد بشم و همه تحويلم بگيرند😁🤣 منبع: جلد سوم كتاب "فرهنگ جبہه" (شوخ طبعے ها) نوشتہ سيدمہدے فہيمے ✍🏻📚 🌱 🥀 < @jahadesolimanie >
•🦋• خدا نکند کسی ولو از سر ناچاری و اضطرار دو مرتبه پشت سر هم مرخصی می‌رفت🚘☹️.. مگر بچه‌ها ولش می کردند😁! وقتی پایش می رسید به گردان هر کسی چیزی بارش می کرد. مثلا از او سوال می‌کردند: «فلانی پیدات نیست کجایی؟🤨🔫» دیگری به طعنه جواب می داد: «تو خط تهران - اندیمشک کار می کنه😉😂» و گاهی هم می گفتند: «مرخصی آمدی جبهه؟😆🔪» 🥀 < @jahadesolimanie >
•🦋• قبل از عملیات بود.. داشتیم با هم تصمیم میگرفتیم اگر گیر افتادیم چطور توی بی سیم به همرزمامون خبر بدیم که تکفیریا نفهمن...⚔ یهو سید ابراهیم (شهید صدرزاده) از فرمانده های تیپ فاطمیون بلند گفت: آقا اگر من پشت بی سیم گفتم همه چی آرومه من چقدر خوشبختم بدونید دهنم سرویس شده😑😂😆 🥀 < @jahadesolimanie >
•🦋• کسی که قبل از ما مسئول محور بود، کُدهای معروف گردان ها و گروهان‌ها و ادوات را از اسامی خانم انتخاب کرده بود، برای رَد گم کردن، که دشمن تصور نکند سپاه در خط است..🤦🏻‍♂ یکی از شب ها آتش سنگین شده بود، مسئول محور از من خواست ادوات و توپ خانه را به گوش کنم. نام مستعار معرف ادوات شهلا بود و معرف توپخانه پروین..😐 هر چه سعی کردم، آن طرف صدای ما را نگرفتند.. تدارکات که معرفش اصغر بود آمد روی خط و ما را گرفت. مسئول محور بدون این که به مفهوم جمله توجه کند حسب عادت و عرف گفت: «اصغر اصغر، اگر صدای ما رو داری، دست شهلا و پروین رو بگیر بذار تو دست ما😆» بعد از گفتن این جمله به خودش آمد و از فرط خنده ولو شد روی زمین که این چه حرفی بود زدم🤣😶! دستور داد که همان لحظه اسامی را عوض کنیم😬😂😂 🥀 < @jahadesolimanie >
|💛🌿| آقامهدی هر وقت می‌افتاد تو خـط شوخی دیگر هیـچ‌کس جلـودارش نبود...😄 یک‌وقت هندوانه‌ای را قاچ‌کرد، لای‌آن فلفل پاشید، بعد به‌ یکی‌از بچه ‌ها ‌تعـارف‌ کرد... اون‌ هم برداشت و شروع کرد به ‌خـوردن! وقت حسابی دهانش سوخت..آقامهدی هم‌ صدای خنده ‌اش بلند شد. بعد رو کرد بهش‌ گفت : داداش! شیرین بود؟!😁 شہیدمهدی‌زین‌الدیـن🌷 🥀 < @jahadesolimanie >