#طنز_جبهه 😂🌻
یہ بچہ بسیجے بود خیلے اهل معنویت و دعا بود . براے خودش یہ قبرے ڪندہ بود ، شب ها مے رفت تا صبح با خدا راز و نیاز مے ڪرد . ما هم اهل شوخے بودیم...😁
یہ شب مهتابے سہ ، چهار نفر شدیم توے عقبہ... گفتیم بریم یہ ڪمے باهاش شوخے ڪنیم . خلاصہ قابلمہ ے گردان را برداشتیم با بچہ ها رفتیم سراغش . پشت خاڪریز قبرش نشستیم . اون بندہ ے خدا هم داشت با یہ شور و حال خاصے نافلہ ے شب مے خوند دیگہ عجیب رفتہ بود تو حال!😅❤️
ما بہ یڪے از دوستامون ڪہ تن صداے بالایے داشت ، گفتیم داخل قابلمہ براے این ڪہ صدا توش بپیچہ و بہ اصطلاح اڪو بشہ ، بگو : اقراء .🗣😆
یهو دیدم بندہ ے خدا تنش شروع ڪرد بہ لرزیدن و شور و حالش بیشتر شد یعنے بہ شدت متحول شدہ بود و فڪر مے ڪرد برایش آیہ نازل شدہ! دوست ما براے بار دوم و سوم هم گفت : اقراء😜🤣
بندہ ے خدا با شور و حال و گریہ گفت : چے بخونم . رفیق ما هم با همون صداے بلند و گیرا گفت : بابا ڪرم بخون😂🤣
برگرفتہ از سایت : tormoz.blog.ir
#شادے_روحشون_صلوات🌱✨
🔰ڪانال شهید دهہ هفتادی🔰
•••✾شهید جهاد مغنیه✾•••
@jahadesolimanie
#طنز_جبهہ 😂🤣
بِسمِ رَبِّ شُهَداء وَ الصَدّیقین...🦋✨
قرار گذاشتہ بودیم هرشب یڪے از بچههاے چادر رو توے «جشن پتو» بزنیم
یہ روز گفتیم : ما چرا خودمون رو میزنیم؟😐🧐
واسہ همین قرار شد یڪے برہ بیرون و اولین ڪسے رو ڪہ دید بڪشونہ توے چادر...😜
بہ همین خاطر یڪے از بچهها رفت بیرون و بعد از مدتے با یہ حاج اقا اومد داخل🙄😅
اول جاخوردیم😳... اما خوب دیگہ ڪاریش نمیشد ڪرد . گفت : حاج آقا بچهها یہ سوال دارن .
گفتن : بفرمایید و .... بعدم جشن پتو شروع شد🎊🤣
یہ مدت گذشت داشتم از ڪنار یہ چادر رد میشدم ڪہ یهو یڪے صدام زد ؛ تا بہ خودم اومدم ، هفت هشتا حاج آقا ریختن سرم و یہ جشن پتوے حسابے...😕😂😝
تو همون حال گفتم : حاج آقا نههه حاج آقاها از شما بعیده😆🤕
صلوات یادت نره مومن..!
🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰
•••✾شهید جهاد مغنیه✾•••
@jahadesolimanie
#طنز_جبهه 😂
یـکے از عملیات ها بود که
فرمانده دستور داده بود
شب هیچ کس تکون نخوره وصداش در نیاد😳🤫
وقت نماز صبح شد
آفتابه رو برداشتم ورفتم وضو بگیرم
که یکدفعه احساس کردم کسی آن طرف تر تکان میخورد😥
ترسیدم😫
نمیتوانستم کاری بکنم ،تنها بودم و بدون اسلحه و یک متر جلوترم یک بعثی که اگر برمیگشت و من رو میدید شهادتم حتمی بود😂
شروع کردم به دعا
گفتم خداجون من که نیومدم کار بدی بکنم که الان گرفتار شدم اومدم وضو بگیرم پس کمکم کن
یک لحظه چیزی به ذهنم رسید👏👌
😂لوله ی آفتابه رو گذاشتم و رو سر عراقی و گفتم حَرِّڪ....😂😂😂
بیچاره انقدر ترسیده بود که همش به عربی میگفت:نزن...
اینطوری شد که همه چی رو هم اعتراف کرد وعملیات به نفع ایران تموم شد😂😂
وتا صبح همه ی رزمنده ها وفرماندمون از خنده داشتند غش میکردند😅😂😟
تااینکه فرمانده گفت:بچه ها دلتون و پاک کنید اونوقت با یک آفتابه هم میشه دشمن و نابود کرد😂❤️🤣🤣🤣
🔰ڪاناݪ شہید دهہ هفتادے🔰
•••✾شہید جہاد مغنیہ✾•••
@jahadesolimanie
ترکش خمپاره پیشونیش رو چاک داده بود ، روے زمین افتاد و زمزمه میکرد..
دوربین🎥 رو برداشتم ورفتم بالاے سرش🏃🏻♂
داشت آخرین نفس هاشو میزد ازش پرسیدم : این لحظات آخر چه حرفے براے مردم دارے😔💔؟
با لبخند☺️ گفت : از مردم کشورم میخوام ، وقتے برای خط کمپوت می فرستن ، عکس روی کمپوت هارو نکنن...😍😁
گفتم: داره ضبط میشه برادر یه حرف بهترے بگو😳🤦🏻♂
باهمون طنازےگفت:
آخه نمیدونے سه بار بہم رب گوجه افتاده..😕😂
#طنز_جبہه🌱
#هفته_دفاع_مقدس🥀
< @jahadesolimanie >
صدا به صدا نمےرسید🤕🔇. همه مہیاے رفتن و پیوستن به برادران مستقر در خط بودند . راه طولانے ، تعداد نیروها زیاد و هوا بسیار گرم بود🔥. راننده خوش انصاف هم در کمال خونسردے آینه رو میزان مےکرد و به سر و وضعش مےرسید😎👨🏻🚎 .
بچهها پشت سر هم صلوات مے فرستادند ، براے سلامتے امام ، بعضے مسئولین و فرمانده لشگر و ... اما باز هم ماشین راه نیفتاد😐🤨.
بالاخره سر و صداے بعضے درآمد: «چرا معطلے برادر🧐؟ لابد صلوات مےخواهے😁🌸 اینکه خجالت نداره. چیزے که زیاده صلوات📿 .»
سپس رو به جمع ادامه داد: «براے سلامتے بنده😌! گیر نکردن دنده😁، کمتر شدن خنده😜 یک صلوات راننده پسند! بفرستید😎♥️
#طنز_جبہه🌱
#هفته_دفاع_مقدس🥀
< @jahadesolimanie >
|♥️|
وقتے مے رفتند پیش حاجۍ براے مرخصے...،
میگفت: «منپنج ساله پدرومادرم رو ندیدم...😌☹️ شما هنوز نیومده کجا میخواین برین؟!🧐»
کلے سرخ وسفید میشدند😢💔 و از سنگر بیرون مےرفتند🚶🏻♂ما هم کلے بہشون مے خندیدیم!
بنده هاے خدا نمۍدانستند پدرومادرِ حاجۍ پنج سال است فوت شدهاند😁😂!
#طنز_جبہه🌱
#شادےروحشہداصلوات🥀
< @jahadesolimanie >
|♥️|
سال 61 پادگان 21 حضرت حمزه؛ آقاے «فخر الدین حجازے» آمده بود منطقه براے دیدار دوستان!😁
طے سخنانے خطاب به بسیجیان و از روے ارادت و اخلاصے که داشتند ، گفتند: من بند کفش شما بسیجیان هستم…!😅♥️😌
یکے از برادران نفهمیدم؛ خواب بود یا عبارت را درست متوجه نشد ، از آن ته مجلس با صداے بلند و رسا در تایید و پشتیبانے از این جمله تکبیر گفت😂!
جمعیت هم با تمام توان الله اکبر گفتند و بند کفش بودن او را تایید کردند!🤦🏻♂😂
#طنز_جبہه🌱
#شادےروحشہداصلوات🥀
< @jahadesolimanie >
|♥️|
شب عملیات بود. حاج اسماعیل حق گو به من (علے مسگرے) گفت : ببین تیربارچۍ چه ذکرے میگه که اینطور استوار جلوے تیرو ترکش ایستاده و اصلا ترسے به دلش راه نمیده😲🤔 .
نزدیک تیر باچۍ شدم و دیدم داره با خودش زمزمه میکنه : دِرِن ، دِرِن ، دِرِن ،...(آهنگ پلنگ صورتے!😳💕🤣)
معلوم بود این آدم قبلا ذکرشو گفته که مقابل دشمن این طور ، شادمانه مرگ رو به بازے گرفته😐😂!
#طنز_جبہه🌱
#شادےروحشہداصلوات🥀
< @jahadesolimanie >
|♥️|
...دشمن دیوانه وار منطقه رو زیر آتش گرفت. خمپاره از اسمان مےرخت..
فریبرز براے اینکه به بچه ها "روحیه" بده رفت پشت تویوتاے تدارکات و با صداے بلند فریاد زد:
"اگر با کشته شدن من، پایگاه موشکے پا بر جا مےماند و فاو حفظ می شود پس اے خمپاره ها مرا دریابید!😎💣🤗"
در همین لحظه یه خمپاره زوزه کشان در کنارمان منفجر شد😰🔥!
همگے خوابیدند.. فریبرز هم از پشت ماشین خودش رو به کف جاده پرت کرد
بلند شد و خودش رو تکوند و گفت: «آهاے صدام زبون نفہم!شوخے هم سرت نمےشه؟..شوخی کردم🤨😂»
#طنز_جبہه🌱
#شادےروحشہداصلوات🥀
< @jahadesolimanie >
|♥️|
بچههاے گردان دور یک نفر جمع شده بودند و بر تعداد آنہا هم اضافه مےشد.
مشکوک شدم من هم به طرفشان رفتم تا علت را جویا شوم..🤔
دیدم رزمندهاے دارد مےگوید:
«اگر به من پایانے ندهید بے اجازه به اهواز میروم.»😠☝️
پرسیدم : «چے شده؟ قضیه چیه؟»
همان رزمنده گفت:
«به من گفتند برو جبہه، اسلام در خطر است. اومدم اینجا مےبینم جان خودم در خطر است😐🔥!!»
من :🤦🏻♂😂
#طنز_جبہه🌱
#شادےروحشہداصلوات🥀
< @jahadesolimanie >
|🌦|
صحبت از شہادت و جدایۍ بود😢♥️و اینکه بعضے از جنازه ها زیر آتش مے مانند و یا به نحوے شہید مے شوند که قابل شناسایۍ نیستند! هر کس از خود نشانه اے مے داد تا شناسایۍ جنازه ممکن باشد .
یکے مے گفت دست راست من این انگشتر است😌✨ .
دیگرے ميگفت من تسبیحم را دور گردنم مے اندازم📿
یک دفعه یکے از رزمنده ها گفت من در خواب خر و پف مے کنم ، پس اگر شہیدے دیدید که خر و پف مے کند شک نکنید خودمم😴😂😁
#طنز_جبہه🌱
#شادےروحشہداصلوات🥀
< @jahadesolimanie >
|🌦|
خيلے از شب ها آدم توے منطقه خوابش نمیبرد..😬
وقتے هم خودمون خوابمون نمیبرد دلمون نمے اومد ديگران بخوابن😌🤦🏻♂
یه شب یکے از بچه ها سردرد عجيبۍ داشت و خوابيده بود🤕😴.
تو همين اوضاع یکے از دوستان رفت بالا سرشو گفت: رسووول! رسووول! رسووول!😱😁
رسول با ترس بلند شد و گفت: چيه؟؟؟چۍ شده؟؟😰💔
گفت: هيچۍ ...محمد میخواست بيدارت کنه من نذاشتم😐😂😁!!
#طنز_جبہه🌱
#شادےروحشہداصلوات🥀
< @jahadesolimanie >
|🌦|
عازم جبهه بودم. یکے از دوستانم براے اولین بار بود که به جبہه مے آمد. مادرش براے بدرقه ے او آمده بود. خیلے قربان صدقه اش مے رفت و دائم به دشمن ناله و نفرین مے کرد!
به او گفتم: « مادر شما دیگه بر گردید فقط دعا کنید ما شہید بشیم. دعاے مادر زود مستجاب مے شود😇❤️»
او در جواب گفت:« خدا نکنه مادر، الہۍ صد سال زیر سایه ے پدر و مادرت زنده بمونے.. الہۍ که صدام شہید بشه که اینجور بچه هاے مردم رو به کشتن مے ده!»
_ بله😅😂
#طنز_جبہه🌱
#شادےروحشہداصلوات🥀
< @jahadesolimanie >
|🌦|
امان از وقـتے که یکے از این برادرها مـجروح مے شد یا اتفاقے برایشان مے افتاد؛ هرڪس از راہ مے رسید چیزے مے گفت..🤦🏻♂😅
مثلا: اینا خون نیست؛ مے دونے چیه😁؟
دیگرے حرفش را تکمیل مے ڪرد،
که: معلومه!! آب ڪمپوت هاے آلبـالو و گـیلاسیہ که خودشون مے خوردن و به ما نـمے دادند😌🍒
و سومی: دیدید از کجاتون در اومد..😂🤪 چقدر بـگیم حـق و ناحق نڪنید!
و مـجروح با آن حال نزار نه مے توانست بخندد نه مے توانست گریه بکند😄😂🤦🏻♂
منبع: جلد سوم كتاب "فرهنگ جبہه" (شوخ طبعے ها)
نوشته سيدمہدے فہيمے ✍🏻📚
#طنز_جبہه🌱
#شادےروحشہداصلوات🥀
< @jahadesolimanie >
|🌦|
*حمل بار بيش از 50 كيلو ممنوع!
در اوج باران تير و تركش بعض از نيروها سعےشان بر اين بود تا بگويند قضيه اين قدرها هم سخت نيست💪🏻😌و شب ها دور هم جمع مےشدند و روے برانكاردها عبارت نويسے مےكردند❗️✍🏻
يک بار كه با يكے از امدادگرها، برانكارد لوله شدہاے را براے حمل مجروح باز كرديم..چشمشان بہ عبارت "حمل بار بيش از 50 كيلو ممنوع" افتاد👀😳.
از قضا مجروح نيز خوش هيكل بود😎 يک نگاہ به او و يک نگاہ بہ عبارت داخل برانكارد مے كرديم😬 نہ مي توانستيم بخنديم و نه مے توانستيم او را از جايش حركت بدهيم😆😅❌ .بندہ خدا اين مجروح نمے دانست چه بگويد😐
بالاخرہ حركت كرديم و در راہ، كمے مے آمديم و کمے هم مےخنديديم. افراد شوخ طبع، دست از برانكارد خون آلود حمل مجروح هم برنداشته بودند😁😂🌸!
منبع: جلد سوم كتاب "فرهنگ جبہه" (شوخ طبعے ها)
نوشتہ سيدمہدے فہيمے ✍🏻📚
#طنز_جبہه🌱
#شادےروحشہداصلوات🥀
< @jahadesolimanie >
•🌱•
داخل چادر، همـه بچہها جمع بودند⛺️
مےگفتند و مےخنديدند😁!
هر ڪسی چيزی مےگفت و بـھ نحوی بچہها رو شاد مےڪرد😃✌️🏻!
فقط يڪی از بچهها بـھ قول معروف رفتـھ بود تو لاڪ خودش🚶♂!
ساڪت، گوشهای بـھ ڪوله پشتےاش تڪيه داده بود و توی لاڪ خودش بود✨...
بچه ها هم مدام بهش تیڪه مینداختن و مےخندیدن🤣!
اما اون چیزی نمےگفت🚶♂🔇!
یھـو دیدم رو ڪرد بـھ جمع و گفت:
ـ بسه ديگه، شوخے بسه✋🏻!
اگـه خيلے حال دارين بـه سوال من جواب بدين🌱!
همه جا خوردیم😐!
از اون آدم ساڪت، اين نوع صحبت كردن بعيد بود🙄!
همـه متوجه او شدند‼️
گفت : هر ڪی جواب درست بده بهش جايزه میدم✌️🏻🎈!
پرسید:
آقايون✋🏻!
افضل الساعات (بهترين ساعتها) چیـه⁉️
پچ پچ بچهها بلند شد💬! يڪی گفت:
قبل از اذان، دل نيمه شب، برای نماز شب🕊✨!
- غلطه، آی غلطـه، اشتباه فرمودين❌!
+ مےبخشين، بـھ نظر من اذان صبح وقت نماز و...✨!
ـ بَـهَ، اينم غلطـه😐!
+ صلاة ظهر و عصر و...✨!
خلاصه هر ڪسی یـھ چیزی گفت و جواب ایشون همچنان " نه❌" بود ...
نيم ساعتے از شروع بحث گذشتـه بود، همـه متحير با ڪمی دلخورے گفتند:
آقا حالگيرے مےڪنيا 😕!
اصلاً ما نمےدونيم! خودت بگو🚶♂!
او هم وقتی ڪلافـه شدن بچهها رو دید، لبخند زد و گفت☺️:
ـ از نظر بنده بهترين ساعتها ، ساعتے هستش ڪه ساخت وطن باشـه😃🇮🇷⌚️!
ساعتی ڪه دستِ ڪوارتز و سيتےزن و سيڪو پنج رو از پشت ببنده😎✌️🏻!
بعدش با خنده از جا بلند شد و رفت تا خودش رو برای نماز ظهر آماده ڪنه🤣❤️!
#طنز_جبہه🌱
#شادےروحشہداصلوات🥀
< @jahadesolimanie >
•🌱•
خیلی شوخ و با روحیه بود.😂
وقتی مثل بقیه دوستان به او التماس دعا میگفتیم!
یا از او تقاضای «شفاعت» میکردیم
میگفت:
مسئلهای نیست😌✌️🏿
دو قطعه عکس سه در چهار و یک برگ فتوکپی شناسنامه بیاور ..
ببینم برایت چکار میتوانم بکنم😑🤣
در ادامه هم توضیح میداد☝️🏻
که حتماً گوش هایت پیدا باشد، عینک هم نزده باشی شناسنامه هم باید عکسدار باشد!😂🤦🏻♂
#طنز_جبہه🌱
#شادےروحشہداصلوات🥀
< @jahadesolimanie >
•🦋•
- محمد پاشو!..پاشو چقدر می خوابی؟!😕
+ چته نصفه شبی؟بزار بخوابم..😴🤫
- پاشو😁،من دارم نماز شب میخونم کسی نیست نگام کنه!!!😐😂
یا مثلا میگفت:
_ پاشو جون من، اسم سه چهار نفر مومن رو بگو تو قنوت نماز شبم کم آوردم!😂😄
مسعود احمدیان هرشب به ترفندی بیدارمان میکرد برای نماز شب
عادت کرده بودیم!
#طنز_جبہه🌱
#شادےروحشہداصلوات🥀
#شهیدمسعوداحمدیان(:
< @jahadesolimanie >
•🦋•
سرش می رفت نمار شبش نمی رفت . هر ساعت صبح که برای قضای حاجت بلند میشدیم ، او در حال راز و نیاز و سوز و گداز بود . گریه میکرد مثل ابر بهار ، با بچه ها صحبت کردیم ، راستش حسودیمان میشد🤦🏻♂🙄 ما نماز صبحمان را هم به زور میخواندیم ، آن وقت او نافله به جا می آورد..😅
تصمیمات را عملی کردیم، در خواب یک پایه او را به جعبه مهمات، که پر از ظرف و قاشق و چنگال بود🍴🥄😆 بستیم ، بنده خدا از همه بی خبر نیمه شب بلند شد برود برای نماز... که یهو تمام وسایل ریخت روی سر و دست و پایش ، تا به خود بجند همه سراسیمه بیدار شدند ، ما هم خودمان را به بی خبری زدیم😁😉
:برادر! نصفه شبی معلوم است چه کار میکنی؟
دیگری میگفت: چرا مردم آزاری می کنی؟
آن یکی میگفت: آخر این چه نمازی است که میخوانی؟
😜😂
#طنز_جبہه✨
#شادےروحشہداصلوات🥀
< @jahadesolimanie >
•🦋•
همیشه بچه ها رو سر کار میذاشت😌
یک بار که از نگهبانی برمیگشت، پرسیدم: «چه خبر؟»
گفت: «جاتون خالی یه گربه عراقی دیدم.»
گفتم: «از کجا فهمیدی گربه عراقیه؟»
گفت: «آخه همینجور که راه میرفت جار میزد: المیو المیو»
من:😐
گربه: 😳😂
راوی: 😂😜
#طنز_جبہه✨
#شادےروحشہداصلوات🥀
#سایت_جماران
< @jahadesolimanie >
|🌦|
همه دور هم نشسته بوديم. يكی از بچه ها كه زيادی اهل حساب و كتاب بود و دلش مي خواست از هر چيزی سر در بياورد گفت: بچه ها بياييد ببينيم برای چی اومديم جبهه🤓⁉️ و بچه ها كه سرشان برای اينجور حرف ها درد می كرد، با حاضر جوابی ها و اشارات و كنايات خاص خودشان گفتند: باشه.
از سمت راست نفر اول شروع كرد: والله بی خرجی مونده بودم. توی اين زمستونی هم كه كار پيدا نمی شه، ما هم گفتيم كی به كيه، می ريم جبهه و می گيم برای خدا اومديم بجنگيم😜🤷🏻♂
بعد با اينكه همه خنده شان گرفته بود او باورش شده بود و نمي دانم تند تند داشت چه چيزی را می نوشت. نفر بعد با يک قيافه معصومانه ای گفت: همه می دونن كه منو به زور آوردن جبهه، چون من غير از اينكه كف پام صافه و كفيل مادرم هستم و دريچه قلبم گشاد شده😆🫀، خيلی از دعوا می ترسم. سر گذر هر وقت بچه ها با هم يكی به دو می كردند من فشارم پايين می آمد و غش می كردم☹️😂
دوباره صدای خنده بچه ها بلند شد و جناب آقای كاتب، بويی از مساله برده بود و مثل اول ديگر تند تند حرف های بچه ها را نمی نوشت. شک كاتب وقتی به يقين تبديل شد كه يكی از دوستان صميمی اش گفت: منم مثل بچه های ديگه، تو خونه كسی محلم نمیذاشت و تحويلم نمی گرفت، آمدم جبهه بلكه شهيد بشم و همه تحويلم بگيرند😁🤣
منبع: جلد سوم كتاب "فرهنگ جبہه" (شوخ طبعے ها)
نوشتہ سيدمہدے فہيمے ✍🏻📚
#طنز_جبہه🌱
#شادےروحشہداصلوات🥀
< @jahadesolimanie >
•🦋•
خدا نکند کسی ولو از سر ناچاری و اضطرار دو مرتبه پشت سر هم مرخصی میرفت🚘☹️..
مگر بچهها ولش می کردند😁! وقتی پایش می رسید به گردان هر کسی چیزی بارش می کرد.
مثلا از او سوال میکردند: «فلانی پیدات نیست کجایی؟🤨🔫»
دیگری به طعنه جواب می داد: «تو خط تهران - اندیمشک کار می کنه😉😂» و گاهی هم می گفتند: «مرخصی آمدی جبهه؟😆🔪»
#طنز_جبہه✨
#شادےروحشہداصلوات🥀
#سایت_جماران
< @jahadesolimanie >
•🦋•
قبل از عملیات بود..
داشتیم با هم تصمیم میگرفتیم اگر گیر افتادیم چطور توی بی سیم
به همرزمامون خبر بدیم که تکفیریا نفهمن...⚔
یهو سید ابراهیم (شهید صدرزاده) از فرمانده های تیپ فاطمیون
بلند گفت: آقا اگر من پشت بی سیم گفتم همه چی آرومه من چقدر خوشبختم بدونید دهنم سرویس شده😑😂😆
#طنز_جبہه✨
#شادےروحشہداصلوات🥀
< @jahadesolimanie >
•🦋•
کسی که قبل از ما مسئول محور بود، کُدهای معروف گردان ها و گروهانها و ادوات را از اسامی خانم انتخاب کرده بود، برای رَد گم کردن، که دشمن تصور نکند سپاه در خط است..🤦🏻♂
یکی از شب ها آتش سنگین شده بود، مسئول محور از من خواست ادوات و توپ خانه را به گوش کنم.
نام مستعار معرف ادوات شهلا بود و معرف توپخانه پروین..😐 هر چه سعی کردم، آن طرف صدای ما را نگرفتند.. تدارکات که معرفش اصغر بود آمد روی خط و ما را گرفت. مسئول محور بدون این که به مفهوم جمله توجه کند حسب عادت و عرف گفت:
«اصغر اصغر، اگر صدای ما رو داری، دست شهلا و پروین رو بگیر بذار تو دست ما😆»
بعد از گفتن این جمله به خودش آمد و از فرط خنده ولو شد روی زمین که این چه حرفی بود زدم🤣😶! دستور داد که همان لحظه اسامی را عوض کنیم😬😂😂
#طنز_جبہه✨
#شادےروحشہداصلوات🥀
< @jahadesolimanie >
|💛🌿|
آقامهدی هر وقت میافتاد تو خـط شوخی دیگر هیـچکس جلـودارش نبود...😄
یکوقت هندوانهای را قاچکرد، لایآن فلفل پاشید، بعد به یکیاز بچه ها تعـارف کرد...
اون هم برداشت و شروع کرد به خـوردن!
وقت حسابی دهانش سوخت..آقامهدی هم صدای خنده اش بلند شد. بعد رو کرد بهش گفت : داداش! شیرین بود؟!😁
شہیدمهدیزینالدیـن🌷
#طنز_جبہه✨
#شادےروحشہداصلوات🥀
< @jahadesolimanie >