(📚🪴)
بذارین از این جای قصه به بعد رو از زبان خود #محمد_مهدی بشنویم
من وارد مدرسه شدم و بعد مراسم صف که اکثر اوقات ، خودم قاری قرآنش بودم، وارد کلاس شدیم . رفتم کنار ساسان نشستم ، یعنی با اجازه خانم معلم جای خودم رو تو کلاس تغییر دادم و رفتم دقیقا کنار ساسان تا بیشتر حواسم بهش باشه
سعید کمی ناراحت به نظر می رسید، فکر کنم انتظار داشت برم پیش اون بشینم که فامیل هم هستیم و خلاصه هم تو درس ها کمکش کنم هم اینکه بیشتر احساس راحتی کنه ، اما خب نمی دونست که من یه دلیل محکم برای این کار خودم دارم
دوست داشتم بدونم خود ساسان چه احساسی داره از اینکه اومدم پیشش ،اما راستش هرکاری نکردم نفهمیدم ، گذاشتم موقع زنگ تفریح ، آخه خوراکی های خوشمزه ای همراهم آورده بودم که بعید می دونستم بخواد دست من رو رد کنه !!!
اون روز خانم معلم علاوه بر درس های مدرسه ، داستان حضرت نوح رو برای ما تعریف کرد که با وجود این همه سختی و زحماتی که در طی سالهای مختلف کشید، فقط چند نفر بهش ایمان آوردن، اما هیچوقت از مسیر حقی که داشت عقب ننشست
خیلی برام جالب بود ، با اینکه این داستان رو می دونستم اما با بیان شیرین خانم معلم طور دیگه ای به دلم نشست
تصمیم قطعی خودم رو گرفتم که زنگ تفریح با ساسان حرف بزنم.
از یه اخلاق خانم معلم خیلی خوشم می اومد ، همیشه وسط کلاس وقتی احساس می کرد ما خسته شدیم ، یه قصه دینی تعریف می کرد، البته بیشتر قصه های دینی از کتاب داستان راستان شهید مطهری بود ، چون سبک و ساده هست به محض اینکه خوندن یاد گرفتم ، پدرم پیشنهاد کرده بود بخونمش و واقعا هم عالی بود ،
تازه گفته بود هرکس آیت الکرسی رو حفظ کنه ، تو ارزشیابی پایان کار تاثیر می گذاره و اینجوری تقریبا همه ما حفظ شدیم و وقتی خانم معلم سر کلاس می اومد ، بلند می شدیم و از حفظ می خوندیم و بعدش کلاس رو شروع می کردیم.
زنگ که خورد رفتم یه سوال از خانم معلم بپرسم که دیدم ساسان نیست
کل حیاط رو دنبالش گشتم اما انگار نه انگار
همیشه جلوی چشم بود ، حالا امروز که کار مهمی باهاش دارم غیبش زده رفته
چند دقیقه بیشتر نمونده بود که زنگ کلاس بخوره که دیدم کنار درب نمازخونه ، یک جفت کفش هست
کنجکاو شدم ، رفتم جلوتر دیدم یه نفر تو نمازخونه هست و قرآن رو بغل کرده و داره زار زار گریه می کنه
دیدم ساسان هست...
✍️ احسان عبادی
#رمان_محمد_مهدی 22
『 @jahadesolimanie 』
(📚🪴)
دیدم ساسان محکم قرآن رو گرفته تو بغلش و داره گریه می کنه
نزدیک تر رفتم
منو که دید گریه اش بیشتر شد و گفت #محمد_مهدی ، فقط تو هستی که میتونی کمکم کنی، فقط تو هستی که میتونم راز دلم رو بهش بگم ، تورو خدا کمکم کن، تو رو همین قرآنی که قبولش داری و هر روز سر صف تلاوتش می کنی کمکم کن
دوست دارم بمیرم و از این زندگی راحت بشم
رفتم پیشش نشستم و بغلش کردم و بوسیدمش، گفتم چی شده ساسان جون؟
مشکلی هست ؟
کسی تو مدرسه اذیتت کرده؟
بگو تا کمکت کنم
بگو تا به خانم معلم بگم تا کمکت کنه
سرشو بالا کرد و گفت نه ، خانم معلم نه ، نمیخوام کسی بفهمه ، می ترسم به خانوادم بگن ، دوست دارم فقط خودت کمکم کنی، مگه همیشه نمی گفتی دوست واقعی اون کسی هست که تو شرایط گرفتاری به رفیقش کمک کنه؟
خب الان من مشکل دارم
کمکم کن ، الان به دادم برس که فردا دیر هست!
گفتم باشه، پاشو ، پاشو برو دست و صورتت رو بشور که الان زنگ رو میزنن و با این حالت اگه بچه ها و خانم معلم ببیننت بد میشه
اصلا اگه تو مدرسه نمیتونی حرف بزنی ، شماره خونه خودمون رو میدم تلفنی مشکلت رو بگو
گفت نه ، نمی تونم ، مادرم همیشه خونه هست و نمیشه تلفنی حرف بزنیم
اما تو مدرسه بهت میگم
زنگ خورد و رفتیم کلاس، وسط درس دادن خانم معلم حواسم به ساسان بود
تو خودش بود ، به تخته و خانم معلم نگاه می کرد، اما معلوم بود که حواسش جای دیگه هست
وقتی زنگ آخر خورد و داشتیم می رفتیم خونه ، ساسان اصل قضیه مشکلش رو به من گفت و تاکید کرد روزهای بعد حتما دقیقتر و کامل تر توضیح میده ، خیلی ناراحت شدم ، دیدم باز هم مادرش اومد دنبالش ، من هم چند دقیقه منتظر موندم تا پدرم بیاد ، تو ماشین حرفی نزدم و ساکت بودم ، داشتم فکر می کردم ، به حرفهای ساسان ، به اینکه واقعا مشکلش چی هست ؟
شب موقع شام دیگه تصمیم خودم رو گرفتم و با پدر مادرم مشورت کردم از اونها راه حل خواستم .
گفتم مشکل ساسان این هست که...
ادامه دارد...
✍️ احسان عبادی
#رمان_محمد_مهدی 23
『 @jahadesolimanie 』
(📚🪴)
باز هم صبح شنبه اومد و باید بریم مدرسه ، هم لذت خودش رو داره و هم تنبلی خودش !
تو ماشین پدرم جملات و حتی کلماتی که باید به ساسان می گفتم تا بیشتر به من اعتماد کنه و از مشکلش بگه و من هم کمکش کنم رو با بابا هادی مرور می کردم
قبل از اینکه برم سر صف قرآن بخونم ، با آقا مدیر درباره کتاب حاج اقا قرائتی صحبت کردم و ایشون هم چون به من اعتماد داشتن کتاب رو معرفی کردن به بچه ها و گفتن چندماه دیگه از روی این کتاب امتحان می گیریم و به چند نفری که برنده بشن ، جایزه میدیم
کار خوبی بود ، اینجوری تشویق می شدن بچه ها به خوندن کتاب ، قرار هم شد این کتاب برای معلم ها با هزینه شخصی آقامدیر خریده بشه و معلم ها سرکلاس چند دقیقه ای از این کتاب حرف بزنن تا بچه ها بیشتر و بهتر با اسلام آشنا بشن
باز هم سر کلاس حواسم به ساسان بود ، اصلا تو کلاس نبود ، حتی وقتی خانم معلم سوالی می پرسید و از همه بچه های کلاس میخواست یکصدا جواب بدن ، ساسان ساکت ساکت بود
اصلا امروز جور دیگه ای شده بود
منم تمام سعی خودم رو می کردم که هم حواسم به درس باشه تا عقب نمونم و هم حواسم به ساسان باشه تا بهتر کمکش کنم
زنگ تفریح اول که خورد ، سریع همراه ساسان رفتیم بیرون تا یه جایی بشینیم و حرف بزنیم ، معلوم بود که کلی حرف تو دلش بود
یه مرتبه سعید اومد پیش ما ،ساسان کمی خجالت کشید ، منم متوجه شدم ، خود سعید هم متوجه شد
با اشاره بهش گفتم که بره و بعدا باهاش صحبت می کنم ، سعید رفت
من و موندم ساسان و کلی کنجکاوی که مشکل ساسان چی هست
دیدم دستش رو گذاشت داخل دستم ، محکم فشار داد ، چشمهاش رو برگردوند و منو نگاهی کرد و سرش گذاشت روی شونه هام و زار زار گریه کرد...
گفت #محمد_مهدی ، من فقط آرامش می خوام ، فقط و فقط آرامش ، دوست دارم تو خونه ما جنگ و دعوا نباشه ، دوست دارم کنار پدر و مادرم بشینم با هم غذا بخوریم ، نه اینکه هرکسی تو اتاق خودش !
دوست دارم شبها کنار هم تلویزیون ببینیم ، نه اینکه هرکس سرش تو گوشی خودش باشه
دوست دارم گاهی اوقات غروب ها با پدر و مادرم بریم بیرون و تفریح کنیم ، مثل خیلی های دیگه
اصلا #محمد_مهدی ، دوست داشتم پول دار نبودیم ، اما ذره ای صمیمیت و صفای خانواده های درامد پایین تر رو داشتیم
حتی پدرم نمیذاره من نماز بخونم ، نمیذاره قرآن دست بگیرم ، چند تا قرآن تو خونه بود همه رو گذاشت انباری !
دیشب با مادرم دعوا کرد و کارشون به کتک کاری رسید ، همش پای ماهواره نشسته و برنامه های اونها رو نگاه میکنه
قبلا خوب بود، مثلا ماه محرم ، تمام هزینه یک دهه مسجد یا هیات رو میداد ، اما الان اصلا حتی خدا رو هم زیر سوال می بره ،
مادرم هم دست کمی از پدرم نداره
همیشه دنبال رفیق هاش هست و صبح میره بیرون ، ظهر میاد
بعدظهر میره ، شب میاد
حتی روزهای تعطیل که من خونه هستم هم همین وضع هست ، بخدا خسته شدم ، ایکاش بمیرم و راحت بشم....
ادامه دارد...
✍️ احسان عبادی
#رمان_محمد_مهدی 25
『 @jahadesolimanie 』
(📚🪴)
موقع وضو گرفتن متوجه چیزی شدم از ساسان ، دیدم کلا داره اشتباه وضو می گیره ، همونجا حدس زدم که حتما نماز هم نمیتونه درست بخونه
ولی می ترسیدم چطور بهش بگم که ناراحت نشه، دنبال راهی می گشتم که انگار خدا حرف دل منو شنید و خود ساسان برگشت به من گفت #محمد_مهدی ، وضو گرفتنم درست بود؟
منم با کمی من من کردن و لکنت زبون گفتم چی بگم والله ...
نه ، مشکل داشت
وضو گرفتن درست رو بهش یاد دادم ، رفتیم نمازخونه ، گفت وقتی وضوی من اشتباه داشت ، حتما نماز منم اشتباه داره
اول می خونم ، تو خوب نگاه کن و ایراداتش رو بگو
گفتم باشه ، خیلی خوبه
نمازش خوب بود تقریبا ، اما نمی دونست که مردها باید تو نماز های صبح و مغرب و عشا ، حمد و سوره رو با صدای بلند بخونن و در نمازهای ظهر و عصر ، با صدای آهسته
اینکه قبل رکوع رفتن هم باید یک مکثی انجام بده ( قیام متصل به رکوع ) رو هم نمی دونست.
نماز خودمم خوندم و کامل دید و یاد گرفت ، خداروشکر
بعد نماز رفتیم بیرون که دیدیم پدر من اومد ، اما مادر اون هنوز نیومد ، اومد جلو و به پدرم سلام کرد، پدرم گفت بیا تو ماشین ما بشین تا مادرت بیاد ،
بنده خدا کلی خوشحال شده بود که تنهاش نذاشتیم
چند دقیقه ای شد و مادرش بالاخره اومد ، ساسان هم سریع پیاده شد و رفت
خوشحال بودم که پدرم ، ساسان رو دید ، شاید تاثیری می گذاشت روی کمکی که قراره ازش بگیرم
شب تو مسجد بعد دو نماز ، حاج اقا عسکری ، یه نکته احکام نماز گفت که با خودم گفت فردا حتما به ساسان میگم ، به احتمال زیاد نمی دونه ، یه حدیث از امام زمان هم گفت که واقعا به دلم نشست ...
گفتن که در کتاب الاحتجاج شیخ طبرسی ، نامه ای از امام زمان (عج) به شیخ مفید آمده و اونجا امام می فرمایند :
" ما از رعایت حال شما شیعیان کوتاهی نمی کنیم هیچ گاه شما را فراموش نمی کنیم و همواره برای شما دعا می کنیم و اگر نبود دعای ما برای شما ، دشمنان شما را از بین می بردند ... "
دیدم پدرم داره گریه می کنه بعد شنیدن این روایت...
عجب روایتی
واقعا امام زمان همیشه حواسش به ما هست و برای ما دعا می کنه؟؟؟
پس الان باید حواسش به من و کارهام و هدف هایی که دارم هم باشه
باید حتما برای ساسان هم دعا کنه
پس حتما وقتی دعای امام زمان باشه ، من به هدفم که کمک به ساسان باشه ، می رسم
بدون هیچ شکی
امشب موقع خواب هی با خودم اون روایت رو مرور می کردم...
ما هیچ گاه شما را فراموش نمی کنیم
و همواره برای شما دعا می کنیم...
ادامه دارد...
✍️ احسان عبادی
#رمان_محمد_مهدی 27
『 @jahadesolimanie 』
(📚🪴)
بعد نماز صبح به پدرم گفتم واقعا امام زمان (عج) چطوری همیشه با یاد ما هست؟
چطور به درد دل ما گوش میده؟
چطور فرصت می کنه برای همه ما دعا کنه؟
باباهادی گفت : پسرم ، مشکل اینجاست که ما میخوایم همه چیز رو در حد فکر و ذهن خودمون حل کنیم ، عقل ما محدود هست ، نمی تونیم هرچیزی رو درک کنیم، , و از همه مهمتر اینکه اگر چیزی رو هم درک نکردیم و دلیلش رو متوجه نشدیم ، نباید فورا رد کنیم ، خدا در قرآن می فرماید " از علم جز اندکی به شما داده نشده است " ( اسراء / 85)
از ویژگی های یک امام این هست که برای همه مردم دنیا دعا کنه ، برای هدایتشون ، برای رفع مشکلاتشون ، اما قطعا اون شیعه ای که بیشتر به یاد امام هست و برای امام کار می کنه و تلاش می کنه و مخصوصا مثل خودت هدفش این هست که دست چند نفر رو بگیره و تو دست امام بگذاره ، امام بیشتر براش دعا می کنه و به فکرش هست
تو روایت از امام رضا (ع) داریم که می فرمایند " امام ، همانند برادری مهربان و پدری دلسوز هست " ( کافی / ج 1/ باب الحجه)
تو هم که هدف بزرگی داری ، قطعا تو این راه موفق میشی انشالله
وقتی به درب مدرسه رسیدیم، ساسان هم همزمان رسیده بود ، با هم وارد مدرسه شدیم، از بس ذوق داشت، نذاشت به زنگ تفریح برسه ، همون اول کار گفت سلام #محمد_مهدی ، من دیشب با همون کارهایی که یادم دادی ، وضو گرفتم و نماز خوندم ، خیلی لذت داد ، دستت درد نکنه
اما...
گفتم چی؟ کمی خجالت کشید،
گفتم چی ؟ بگو
گفت نماز صبح ، ...
نماز صبح نمیتونم بلند بشم ، یعنی خدا منو می بخشه؟
گفتم ای بابا ، غصه نخور
اولا من و تو هنوز به سن تکلیف نرسیدیم ، پس گناهی نیست ، بعدش هم همینکه توی این سن و با اون وضعیتی که گفتی پدر و مادرت دارن ، تو مسیرخدا هستی و سعی می کنی در حد توانت بندگی خدا رو به جای بیاری ، کلی ارزش داره
انشالله فکری به حال اون هم میکنیم
امروز روز خوبی بود برام ، درسها رو خوب مرور کرده بودم و هرچی خانم معلم می پرسید جواب می دادم ، تو کتابخونه مدرسه هم عضو شده بودم و گاهی دست سعید و ساسان رو می گرفتم و همراه خودم می بردم تا هم خوندشون قوی بشه و هم با کتاب خوندن آشنایی پیدا کنن
شب دعوت بودیم خونه دائی منصور ، پدر سعید
چه شبی شد آخرش ....
ادامه دارد...
✍️ احسان عبادی
#رمان_محمد_مهدی 28
『 @jahadesolimanie 』
(📚🪴)
شب دعوت بودیم خونه دائی منصور ، پدر سعید
چه شبی شد آخرش
سر شام بودیم که دائی منصور برای اینکه بحثی با بابا هادی داشته باشه و در حقیقت اعلام بیشتر بلد بودن بکنه ، گفت نظرتون درباره درس خوندن و کار بیرون از منزل خانم ها چیه؟
پدرم که فهمیده بود هدف دائی چیه ، بلافاصله برگشت گفت قطعا کاری که عقل و عرف و دین تائید می کنه ، منم تائید می کنم
این کارهایی که گفتی مخالف عقل و شرع نیست
پس من چرا مخالفتی داشته باشم؟
دائی گفت نه اتفاقا
چرا عرف حمایت کنه از چنین کاری؟
نمی بینی تو جامعه چقدر چشم های ناپاک زیاد شده ؟
نمی بینی خانمها اصلا تو محل کار امنیت ندارن؟
حتی تو دانشگاه هم دخترها اصلا آرامش ندارن
حوزه ها هم خیلی کیفت آن چنانی نداره
پس همون بهتر که زن و دختر آدم تو خونه بشینه و کارهای خونه رو انجام بدن
برای دختر همون دیپلم مدرسه کافیه !!!
پدرم تا اینها رو شنید ، عصبانی شد گفت این چه حرفیه آقا منصور؟
مگه داعشی هستی؟
زن و مرد از نظر علم آموزی و کار کردن سهم یکسان دارن ، خدا کسی رو محروم نکرده از این کارها
شما چرا محروم می کنی؟
اینکه یه سری آدم مریض تو جامعه هستند ، یعنی کلا از جامعه بکشیم بیرون؟
کی گفته امنیت نیست؟
این مقداری هم که می بینی ، تو همه جا هست ، کجای این دنیا صد در صد امنیت هست؟
یه چند جا یه اتفاق افتاده رو به همه جا نسبت نده
شما که خودتو خیلی معتقد نشون میدی چرا چنین حرفهایی می زنی !
دائی گفت اتفاقا اسلام ، علم آموزی رو فقط برای مردها توصیه کرده ، نه زن ها !
پدرم گفت : کجا ؟ کجای قرآن و روایات ؟
دائی ام گفت اونجا که پیامبر (ص) می فرمایند طلب العلم فریضه علی کل مسلم ( برای اینکه نشون بده چقدر بلد و مسلط هست ، متن عربی حدیث رو خوند )
گفت نگاه کن آقا هادی!
پیامبر (ص) فرمودند ، مسلم ، یعنی لفظ مذکر به کار بردند ، مسلمه نگفتند که شامل زن ها هم بشه
اصلا درس خوندن زن ها چه دردی از جامعه دوا می کنه؟
پدرم خندید و گفت مرد حسابی
با این نگاهی که جنابعالی داری ، اصلا مخاطب بسیاری از آیات و دستورات دین و قرآن هم مرد ها هستن و اصلا زن ها هیچ تکلیفی ندارن!
این چه جور برداشتی از قرآن و روایات هست؟
قرآن در اکثر خطاب ها و دستوراتش از فعل مذکر استفاده میکنه ، اما این دلیلی بر این نیست که اون دستور فقط برای مردهاست!!!
چون اکثریت تعداد با مردها هست قرآن و روایات هم بیشتر از فعل مذکر استفاده کرده
نگاهی به آیه دستور به روزه گرفتن و نمازخوندن بنداز
اونجا هم فعل امر هست، پس زن ها نباید نماز و روزه بگیرن؟؟؟
این همه خانم استاد دانشگاه داریم، این همه خانم دکترها و پژوهشگرهای خانم با سواد داریم که تو خیلی از جاها کمک کار مردان هستن، اصلا نگاهی به پرستارهای خانم و کار کردن عاشقانه اونها بنداز
معلم های خانم مخصوصا تو سال های اولیه مدرسه
همین خانم معلم #محمد_مهدی و سعید رو ببین، انصافا یک مرد میتونه جای اونها رو پر کنه؟
کجای اسلام نوشته زن از خونه بیرون نره و کار نکنه و علم آموزی نکنه؟
دین رو تو بهتر می فهمی یا اون عالمی که ریش خودش رو تو این راه سفید کرد؟
اون عالم با سواد بهتر می دونه یا جنالعالی که راه ساده فهمیدن منظور یک روایت رو هم نمی دونی؟
نکن آقا منصور ، نکن
اینقدر به دخترت ظلم نکن
الان 4 ساله دیپلم گرفته ، نه میذاری دانشگاه بره
نه میذاری بره حوزه علمیه
درضمن ، حوزه علمیه هم مثل دانشگاه ، خوب و بد هست ، هرکسی خوب کار کنه و خوب درس بخونه موفق هست
پس همه رو جمع نبند
ادامه دارد...
✍️ احسان عبادی
#رمان_محمد_مهدی 29
『 @jahadesolimanie 』
(📚🪴)
مگه حضرت زهرا (س) نبود که برای دفاع از امام زمانش رفت مسجد مدینه و با حفظ حیا و حجاب شرعی ، جلوی اون همه نامحرم از دین و ولایت دفاع کرد؟
مگه حضرت زینب (س) نبود که تو مجلس یزید از اسلام و ولایت دفاع کرد؟
اینها رو نمی دونی یا خودتو به ندونستن می زنی؟
چرا سعی می کنی تو موضوعی که واقعا تخصصی نداری، نظر بدی و حتی بدتر از اون با این عقاید غلطت با خانوادت برخورد کنی؟
دائی منصور وقتی دید چیزی برای گفتن نداره عصبانی شد و گفت رفتار من به خودم مربوطه
بابا هادی گفت خیلی خوب،به خودت مربوطه
پس چرا بحث می کنی؟
چرا اسلام رو با نگاه خودت می بینی؟ آب من و شما تو این موضوعات توی یک مسیر نیست ، پس خواهشا بیا با آرامش شام خودمون رو بخوریم و بحث نکنیم
دائی منصور ساکت شد و چیزی نگفت!
بعد شام سعید اومد پیشم و گفت میای تو اتاقم؟
رفتم پیشش و گفت کمکم می کنی درس این هفته رو یه مرور بکنیم؟
گفتم چشم ، حتما
اما چرا توی جمع نگفتی ؟ اشکال که نداشت، تازه کلی هم خانوادت خوشحال می شدن که فکر درس و مشقت هستی
با نارحتی سرشو انداخت پایین و گفت ، نه
اینطوری نیست
پدرم اگه بفهمه من درسها رو خوب یاد نمی گیرم ، عصبانی میشه و دعوام می کنه
خیلی ناراحت شدم ، اخه چرا؟
سعید ادامه داد و گفت پدرم میگه باید حتما خودت درسهاتو یاد بگیری، نباید از بقیه کمک بگیری ، دلیلشو دیگه نمی دونم!!!
تو راه برگشت به خونه تو فکر همین قضیه بودم و اصلا دعوای بابا و دائی رو فراموش کرده بودم
پدرم گفت چیزی شده که اینقدر تو فکر هستی؟
گفتم نه ، اصلا
نخواستم چیزی بگم ، شاید سعید راضی نبود و خدای نکرده غیبتش حساب میشد
پدرم با یاداوری بحث خودش با دائی منصور به من گفت هر عقیده و فکری که میخوای داشته باشی ، داشته باش
اصلا مجبورت نمی کنم
اما ازت می خوام هر دین و عقیده ای رو که میخوای انتخاب کنی، خوب خوب خوب تحقیق و تفکر کن ، با دلیل و استدلال اون رو قبول کن ، نه با تعصب !
اگه با تعصب و بدون مطالعه به چیزی برسی ، آخرش میشی مثل...
سکوت کرد
فکر کنم چون فهمید غیبت میشه ، نخواست اسم دائی رو بیاره
بعد فرمودند که در کتاب احتجاج شیخ طبرسی روایتی هست که امام زمان (عج) می فرمایند:
" شیعیان نادان و جاهل ، باعث اذیت و آزار ما هستند "
آقا #محمد_مهدی ،سعی کن شیعه دانا و عالم باشی برای امام زمانت تا خوشحالش کنی...
ادامه دارد...
✍️ احسان عبادی
#رمان_محمد_مهدی 30
『 @jahadesolimanie 』
(📚🪴)
شب که رفتم بخوابم ، به پدرم گفتم چی کار باید بکنم تا امام زمان خوشحال بشه؟
باباهادی گفت آدم با سوادی بشو، آدم با تقوایی بشو، تا هم به خودت نفع برسونی و هم به دیگران
اگه با سوادترین مردم هم بشی ، اما خداترس نباشی، به درد نمی خوره ، روزی همین علمی که یاد می گیری تورو زمین می زنه ، اما اگه علم همراه با خداترسی داشته باشی، به درد خودت و دیگران می خوری
هم خودت رشد می کنی ، هم بقیه رو رشد میدی
تمام شب فکرم درگیر بود، آخه چرا باید سعید اینطوری باشه؟
چرا باید پدرش اینطوری باشه؟
با خودم گفت درد و مشکلات ساسان کم بود، حالا سعید هم اضافه شده ،
اگه بی تفاوت باشم که نمیشه، اگر هم قصد داشته باشم کمک کنم ، برای من سخته ، خیلی سخت
قضایای ساسان رو می تونستم تو خونه بگم و کمک بگیرم از پدر و مادرم
اما دیگه قضیه سعید رو نمیشد تو خونه گفت
از خدا کمک خواستم و با امام زمانم حرف زدم که انشالله خودشون کمک کنن
امروز تو مدرسه ساسان رو دیدم که از همون اول خیلی ناراحت بود ، یه چیزی بین ناراحتی و درگیری فکری!
چیزی ازش نپرسیدم چون می دونستم دیگه با من دوست شده و اگه چیزه شده باشه ، حتما به من میگه
دو ساعت اول گذشت و دیدم هیچی نگفت ، کمی عجول شدم که خودم بهش بگم که دیدم سر کلاس به من گفت چطور میشه یه کتابی از 1400 سال قبل تا الان ، دست نخورده باقی مونده باشه؟
گفتم منظورت چیه؟
گفت دیشب پدرم داشت تلفنی با یکی از دوستهاش صحبت می کرد، راجع به همه چی حرف می زدن، مثل اینکه این دوستش رفته خارج و اونجا علیه اسلام صحبت می کنه
دوست پدرم می گفت برنامه بعدی من درباره قرآن هست و اثبات اینکه یک کتاب دست انسان ها هست و دست کاری شده و...
چون مادرم خونه نبود، پدرم رو بلندگو گذاشته بود و من صداها رو می شندیم
من وقتی اینها رو شنیدم تعجب کردم ، واقعا چیزهایی که درباره قرآن میگه ، راست بود #محمد_مهدی ؟
ادامه دارد...
✍️ احسان عبادی
#رمان_محمد_مهدی 31
『 @jahadesolimanie 』
(📚🪴)
آقای مدیر تقریبا آخرین نفری بود که داشت می رفت ، من رو که دید تعجب کرد ، چون هیچ وقت تا اون موقع منتظر نمی موندم و پدرم اومده بود
تا آقای مدیر اومد پیش من ، پدرم رسید
پدرم به احترام آقای مدیر پیاده شد و باهاشون دست داد و احوالپرسی کرد
آقای مدیر خیلی از من تعریف کردند
آقای مدیر: این بچه شما بسیار عالی هست و درس خوان ، از نظر معنوی و دینی هم ماشالله همه چی تمام هست ، تو این سن که خیلی بزرگترها بعضی چیزها رو نمی دونن، این آقا #محمد_مهدی واقعا نعمت هست، آدم وقتی این جور بچه ها رو می بینه ، دلش از آینده این کشور و اسلام نمی لرزه و پر از امید میشه
خدا به شما عمر باعزت بده که همیشه بالای سر این گل پسرتون باشین و یک سرباز امام زمان (عج) تربیت کنین
من که خیلی ازش راضی هستم ، معلم کلاسش هم همین طور ، حتی بچه های مدرسه هم ازش راضی هستن
ایکاش مثل ایشون چندین نفر داشته باشیم
پدرم هم کلی تشکر کرد و گفت من و مادرش از اول تربیتش و حتی در دوران بارداری همسرم، حواسمون بود که کوچکترین حرکتی که باعث تاثیر بد روی بچه میشه انجام ندیم
روایات رو دیده بودیم ، کتابهای تربیتی خوب از جمله کتاب آقای فلسفی خدا بیامرز رو خونده بودیم و واقعا تلاش کردیم بچه خوبی تربیت کنیم
تو دوران بارداری و حتی شیرخوارگی ، خونه اقوامی که یه مقدار حساب و کتاب خمسی و دینی ضعیف داشتن ، کمتر می رفتیم و وقتی هم می رفتیم سعی می کردیم کمتر غذا بخوریم و همون قدری هم که می خوردیم سریع خمسش رو حساب می کردیم و پرداخت می کردیم تا اثر سوء نذاره
خانمم با وضو ، بچه رو شیر می داد ،هرروز سعی می کرد زیارت عاشورا و آل یس رو بلند بلند بخونه تا بچه هم بشنوه
خلاصه خیلی تلاش کردیم طبق موازین دینی بچه رو بزرگ کنیم، حالا نتیجه چی باشه ، خدا میدونه
از چهارسالگی هم روی علم آموزی بچه کار کردیم ، وقتی عزیزانی بودن که در سه و چهار سالگی قرآن رو حفظ کردند ، پس میشه روی سواد آموزی بچه هم کار کرد
تقریبا پایان 5 سالگی ، کاملا خوندن رو یاد گرفته بود و بعدش هم با کتاب خوندن آشناش کردیم ، براش جایزه در نظر گرفتیم که اگه فلان کتاب رو تمام کنی فلان چیز رو برات می خریم ، اینجوری بچه با ذوق و شوق کتابها رو می خوند
و تا الان کلی کتاب خونده و تمام کرده
از جمله داستان ، شعر و کتابهای دینی و...
انشالله یه ذره بزرگتر بشه ، کتابهای تاریخی هم شروع می کنه ، فعلا زوده براش
فعلا تمام تلاش ما این هست که تو همین سنین دوران ابتدایی ، مسائل دینی و اعتقادی خودش رو کامل یاد بگیره ، انشالله برنامه های دیگه که براش داریم رو اجرا می کنیم ، البته با همراهی خودش!
اینکه می بینین کمی بزرگتر از سن خودش بلد هست، برای همین کتاب خوندن ها و مستند دیدن هاست
آقای مدیر که داشت با دقت گوش میداد ، با حسرت سرش رو تکون داد و گفت راست میگین ، کار درست رو شما دارین انجام میدین
ایکاش همه خانواده ها همین قدر به تربیت درست بچه خودشون اهمیت میداد
نه اینکه بچه رو کلا آزاد و رها کنن و وقتی بزرگ شد تازه به فکر تربیتش بیوفتن...
ادامه دارد...
✍️ احسان عبادی
#رمان_محمد_مهدی 33
『 @jahadesolimanie 』
(📚🪴)
موقع اذان مغرب که شد ، #محمد_مهدی و پدرش و مادرش رفتن مسجد ، شب شهادت امام کاظم (ع) هم بود
بعد از نماز ، مراسمی ساده تو مسجد برگزار شد ، حاج اقا عسکری ، پیش نماز مسجد هم چند دقیقه ای سخنرانی کردند
خدا خیر بده به ایشون ، عادت داشتن هر وقت شب شهادت و ولادت هر یک از معصومین می شد ، حدیثی از آن امام درباره امام زمان (عج) می گفتند.
اون شب ایشون حدیثی از امام کاظم (ع) گفتند که برای #محمد_مهدی خیلی عجیب بود
امام کاظم (ع) فرمودند:
خوشا بر احوال شيعيان ما كه در غيبت قائم ما به رشته ولایت ما متمسّك هستند و بر دوستى ما و بيزارى از دشمنان ما ثابت قدم هستند، آنها از ما و ما از آنهائيم، آنها ما را به امامت و ما نيز آنان را به عنوان شيعيان پذيرفتهايم پس خوشا بر احوال آنها و خوشا بر احوال آنها بخدا سوگند آنان در روز قيامت هم درجه ما هستند. ( کمال الدین و تمام النعمه ، ج 2 ، ب 34 ، ح 5 )
خود حاج اقا عسکری وقتی حدیث رو تمام کرد، بغضش گرفت ، هیچی دیگه نمی تونست بگه
آقا هادی هم داشت گریه می کرد
واقعا حدیث نابی بود ، جا داشت آدم ساعت ها روی این حدیث فکر کنه و در خلوت خودش گریه کنه
حاج اقا عادت داشت بعد گفتن حدیث کمی هم درباره اون توضیح بده ، اما بغض و گریه اجازه نمی داد
بالاخره تونست به خودش مسلط بشه و گفت این هست ارزش منتظران زمان غیبت ، کسانی که اسیر دنیا نشدن ، کسانی که گناهشون به حدی نرسید که قلبشون سیاه بشه ، کسانی که آلودگی قلبشون به اون مرزی نرسید که امام زمان (عج) رو انکار کنن ، کسانی که هنوز نور ولایت تو دلشون هست ، کسانی که هنوز ذکر یا صاحب الزمان گوشه لب هاشون هست ، کسانی که هنوز توسلاتی به حضرت دارن ، کسانی که برای ظهورش دعا می کنن
این چنین افرادی فردای قیامت هم درجه اهل بیت (ع) هستند
چه درجه ای، چه جایگاهی ، چه نعمتی ، چه بهشتی
البته توجه بشه منظور از هم درجه بودن فقط از نظر جایگاه مکانی هست وگرنه از نظر معنوی که فاصله بسیار است...
و باز هم باید مومنین محترم توجه کنن ، شیعه و منتظر واقعی ، تعریف خودش رو داره ، نه فقط لقلقه زبان
بلکه هم باید زبان و عمل انسان هم یکی باشه
ادامه دارد...
✍️ احسان عبادی
#رمان_محمد_مهدی 36
『 @jahadesolimanie 』
(📚🪴)
بابا گفت اولین کار انجام دادن واجبات هست، یعنی اون چیزهایی که خدا دستور داده که حتما باید انجام بشه رو انجام بدی
با شنیدن این جمله ، از ذوق و شوقی که داشتم کم شد !!!
آخه این که خیلی ساده بود و می دونستم
در حقیقت همه میدونن!
همه کسانی که به خدا اعتقاد دارن ، چه مسلمان چه غیر مسلمان می دونن که باید واجبات رو انجام داد
اینکه چیز عجیبی نبود!
اما نخواستم کم بیارم، برای همین با ذوق به باباجون گفتم خب ، دومین کار؟
باباهادی گفت دومین کار هم ترک گناهان هست ، یعنی کارهایی که خدا گفته انجام ندین رو نباید انجام بدی!
دیگه واقعا بی ذوق شدم!
تا جایی که بابا هم فهمید
گفت چیزی شده؟ تو که خیلی ذوق داشتی بدونی این دوتا کار چی هست، چی شد بی حال شدی ؟
گفتم آخه باباجون این دو تا کار رو که دیگه همه می دونن، همه !
من فکر کردم کارهای خاصی یا اعمال خاصی یا ذکرهای خاصی باید بگیم تا خدا ما رو دوست داشته باشه!
منتظر بودم اونها رو بگین
باباجون خندید و گفت بله !
همه می دونن، همه !
اما چند نفر بهش عمل می کنن؟
چند نفر در طول روز تمام حواسشون هست که واجبات رو انجام بدن ، و گناهان رو ترک کنن و اگه خدای نکرده واجبی رو انجام ندادن ، قضا کنن و اگه گناهی رو مرتکب شدن ، توبه کنن؟
ما خیلی چیزها رو میدونیم پسرم ، آقا #محمد_مهدی
اما موقع عمل کردن که میشه ، چشم هامون رو می بندیم و عمل نمی کنیم !!
الان برو تو خیابون ، از هرکسی که می بینی سوال کن دروغ گفتن بد هست یا خوب؟
همه بهت جواب میدن کار بدی هست و خیلی هم بد هست!
اما بهشون بگی شده در طول یک ماه ، اصلا دروغ نگین؟
مطمئن باش خیلی هاشون جوابی ندارن بدن ، چون می دونن کارشون بد هست
اونهایی هم که کمی به قول خودشون زرنگ هستن، توجیه می کنن و هزارتا دلیل میارن برای دروغ گفتنشون که البته خودشون هم میدونن فقط برای فرار از وجدان خودشون این توجیه ها رو میارن
آره عزیزم
همین دو تا کار رو انجام بدیم ، برای دنیا و آخرت ما کافی هست ، خدا از ما مستحبات زیاد نمیخواد،همین واجبات رو انجام بدیم و گناهان رو ترک کنیم، میشیم یک انسان عالی
در کتاب توصیه های آیت الله بهجت می خوندم که وقتی از ایشون درخواست می کنند دستورالعملی به ما بدین که بتونیم امام زمان (عج) رو ببینیم، ایشون فرمودن...
ادامه دارد...
✍️ احسان عبادی
#رمان_محمد_مهدی 53
『 @jahadesolimanie 』
(📚🪴)
خیلی از درون خوشحال بودم ، اصلا نتونستم جلوی خودمو بگیرم و خنده روی لبهام نشست
تا خانم معلم من رو صدا کرد، بلند شدم ،
آماده بودم
آماده بودم برای اینکه خانم معلم کادو رو به من بده
دستهاش رو آورد جلو
کادو رو به من داد و گفت:
پسر عزیزم #محمد_مهدی جان، شما و ساسان جان بهترین جواب ها رو دادین
اما از اونجایی که شما و ساسان جان دوست های خیلی خوبی با هم هستین ، این جایزه رو شما به اقا ساسان بده که جوابش از نظر من بهتر بود
من میخوام شما جایزه رو به ساسان بدی ، بیا عزیزم!!!
حالا قیافه ساسان دیدنی بود!
از ذوف زیاد به نفس زدن افتاد !!!
این حرفها رو که شنیدم، کمی جا خورم ، نمی تونم بگم زیاد ناراحت شدم ، نه
چون واقعا ساسان رو هم دوست داشتم و دلم میخواست اون هم برنده بشه
ولی هر کسی تو هر سن و سالی دوست داره خودش برنده بشه
اما من با همون حالت خنده ، جایزه رو گرفتم و دو دستی تقدیم ساسان کردم و بهش گفتم مبارکت باشه بهترین دوست من!
ساسان هم با ذوق زیاد جایزه رو از من گرفت و از خانم معلم تشکر کرد و جایزه رو سریع گذاشت روی میز و من رو از ته دل بغل کرد و گفت از تو هم ممنونم که همیشه کمکم می کنی
خانم معلم که داشت این صحنه ها رو می دید رو به بچه های کلاس کرد و گفت حالا همه برای #محمد_مهدی و ساسان دست بزنین!!
اینقدر این ماجراها سریع گذشت که ما اصلا نفهمیدیم کی زنگ خورد!
ساسان جایزه رو بدون اینکه باز کنه گذاشت تو کیفش و با هم رفتیم زنگ تفریح
الان دیگه منم خوشحال بودم از اینکه جایزه به ساسان رسیده بود
هرچی باشه اون بیشتر به این روحیه گرفتن نیاز داشت
من بالاخره پدرم و مادرم برام زیاد کادو میخرن برای این چیزها، اما ساسان با اون وضع خانوادش خیلی بیشتر از من به جایزه نیاز داشت تا بتونه با ذوق و شوق بیشتر مسائل دینی رو یاد بگیره
تو زنگ تفریح باز بهش تبریک گفتم ولی هنوز برام جای سوال بود که واقعا جواب این سوال رو ساسان از کجا گرفته بود؟
آیا تو کتابی خونده بود؟
یا تو تلویزیون شنیده بود؟
یا مادرش بهش گفته بود؟؟؟
اما چون می دونستم ناراحت میشه، ازش سوال نکردم
زنگ آخر خورد و طبق معمول باباهادی اومد دنبال من و قبلش هم ساسان با مادرش رفته بود
من تو ماشین مدام به فکر ماجرای امروز بودم و اصلا حرف نمی زدم
تا اینکه پدرم گفت ..
ادامه دارد ..
✍️ احسان عبادی
#رمان_محمد_مهدی 63
『 @jahadesolimanie 』