گروه فرهنگی _جهادی انصارالمهدی
#زندگینامه🔖!" #قسمت_بیست_هشتم🌿" یک روز حاجعماد(پدرجهاد) به من گفت: حاجی یادت هست یک روز به من گ
#زندگینامه🔖!"
#قسمت_بیست_نهم 🌿"
یک هفته قبل از شهادتش از سوریه به خانه آمد ...🌸
پنجشنبه شب بود، نصف شب دیدم صدای ناله گریه جهاد میآید ..
از همان لای در اتاقش نگاه کردم، دیدم جهاد سر سجاده مشغول دعا و گریه است و دارد با امامزمان(عجلالله) صحبت میکند💔🌿
دلم لرزید ولی نخواستم مزاحمش شوم..
وانمود کردم که چیزی ندیدهام!
صبح موقعی که جهاد میخواست برود موقع خداحافظی نتوانستم طاقت بیاورم از او پرسیدم پسرم دیشب چی میگفتی؟
چرا اینقدر بی قراری میکردی؟
چیزی شده!؟
جهاد خواست طفره برود، برای همین به روی خودش نیاورد و بحث را عوض کرد..
من بخاطر دلهرهای که داشتم اینبار با جدیت بیشتری پرسیدم. گفت: چیزی نیست مادر داشتم نماز میخواندم ..
دیگر دیدم اینطوری پاسخ داد نخواستم بیشتر از این پافشاری کنم و ادامه بدهم گفتم: باشه پسرم♥️!"
مرا بوسید و بغل کرد و رفت...
یکشنبه شب فهمیدم آن شب به خداوند و امامزمان(عج) چه گفته و بینشان چه گذشته!
و آن لحن پر التماس برای چه بوده است!
جهاد شهید شده بود ..💔
- مادر شهیدجهاد🎙🌼
پ.ن: شهیدجهادوبرادرزادهشون
آقاعماد(پسرآقامصطفیمغنیه)🌿
#زندگی_به_سبک_برادر ♥️