#داستان_کوتاه
#گفتا_تو_بندگی_کن
#فصل_اول_تنهایی
چند وقتی ست که درد همدمش شده.
اما امروز دیگر امانش را بریده است. درد از پهلوها می پیچد و نفسش را بند می آورد.
دوست داشت می توانست به مادرش زنگ بزند که: "مامان وقتشه بیا بریم بیمارستان."
و مادرش قند در دلش آب شود و قربان صدقه نوه ی کوچکش بشود و نگران دخترش... ولی نمی تواند...
اصلا چندین و چند سال است که مادرش از حال او خبر ندارد. ۳ ساله بوده که یتیم شده. تقریبا همسن همین الان های پسرش ابوالفضل.
و بعد از آن هم مدتی نگذشته است که مادرش تصمیم گرفته برود پی زندگی خودش و او و خواهرش را با غم یتیمی و بی مادری تنها بگذارد.
حجم این همه غم برای شانه های کودکی در سن او خیلی زیاد بود.
هنوز تلخی آن روزها را در کامش حس می کند.
بی پناهی و تنهایی ناچارشان کرده بود به خانه عمو پناه ببرند. مابقی دوران کودکی اش در خانه عمو گذشته بود.
نوجوان بود که عمو هم رفت پیش پدر...
شماره مهدیه خانم را می گیرد.
قبل ترها چندباری از مهدیه سفارش سبزی گرفته بود و از آن موقع به بعد، مهدیه حواسش به او بود و کمکش می کرد.
از سه ماه پیش که مشکل بیمه اش را به او گفته دارد کارهایش را پیگیری می کند ولی هنوز به نتیجه نرسیده است.
برای این که بیمه تکمیلی هزینه زایمان را بدهد باید از همان نه ماه پیش اقدام می کردند ولی دیر شده است.
_سلام مهدیه خانم چه خبر؟
_سلام عزیزم. امروز حالت چطوره؟
_دردام بیشتر شده انگار
_دارم می رم بیمارستان شهریار قیمت زایمان رو از اونجا هم بپرسم.
_خدا کنه از بقیه بیمارستانهایی که این مدت ازشون قیمت پرسیدی ارزونتر باشه
_خدا کمکمون می کنه عزیزم نگران نباش
مراقب خودت باش...
بلند می شود کمی قدم بزند بلکه دردش کمتر شود.
در زیرزمین نمور و کوچکشان هوا کم است و نفسش را به شماره می اندازد.
به قاب عکس شوهرش، سیدمسعود نگاه می کند......
همان که بعد از فوت عمو سایه سرش شد، هرچند با این اختلاف سنی بهشان نمیخورد زن و شوهر باشند.
یادش بخیر وقتی اولین بار فهمید باردار است با چه ذوقی به سید مسعود خبر پدرشدنش را داده بود و لب های مسعود به لبخندی از ته دل گشوده شده بود که بالاخره بعد از چندین سال انتظارشان به سر آمده بود و خدا به آنها هم بچه داده بود.
چقدر دلشان بچه میخواست و چقدر صبر کرده بودند تا لذت این لحظه شیرین را بچشند.
چقدر حیف شد که نشد برای دومین بار آن خنده عمیق را در چهره شوهرش ببیند...
قبل از آن که به او بگوید باز دارد پدر می شود در یک غروب گرم تابستان در میان بهت و ناباوری او سید سکته کرد....
پیش از آن که به بیمارستان برسد همه چیز تمام شد و ابوالفضل که هنوز سه سالش نشده بود و سادات کوچک درون شکمش که تازه فقط صدای قلبش شنیده می شد یتیم شدند
و او ماند و دنیایی غم و تنهایی و مسئولیت...
سید که رفت باز تنها شد و باز بی سرپناه...
و این بار مجبور شد در اتاق کوچکِ خانهی خواهر ناتنی اش بچه اش را بزرگ کند...
ولی برای شوهرخواهرش نگهداری از سارای باردار و ابوالفضل یتیمش سخت بود.
به یک خیریه معرفیشان کرد تا برایشان خانه ای جور کنند و آنها هم همین زیر زمین را برایش اجاره کردند که هرچند دور افتاده بود و کوچک ولی لااقل دیگر سربار کسی نبودند.
بعداز آن که دو ماهی، که خیریه پرداخت اجاره اش را تقبل کرده بود تمام شد، باید خودش آستین ها را بالا می زد کاری می کرد که دخلش با خرجش بخواند.
سبزی سرخ می کرد و می فروخت.
هرچند در این شرایط کرونا هم کسی سبزی سفارش نمیدهد و همین قوت لایموت هم به زور می رسد...
و فقط مانده است کمکهای گاه و بیگاه همان هایی که قبلترها سبزی سفارش میدادند........
دستی به موهای صاف و قهوه ای ابوالفضل می کشد. خدا را شکر که لااقل ابوالفضل همدم تنهاییش بود...
ادامه دارد
#نویسنده: ز. بزاز
📝پ.ن ۱: داستان براساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است.
📝پ.ن ۲: اسامی شخصیتها مستعار هستند.
آدرس کانال در پیام رسان بله👇
https://ble.ir/giveroflife
آدرس کانال در پیامرسان ایتا👇
https://eitaa.com/giveroflife