#داستان_کوتاه
#گفتا_تو_بندگی_کن
#فصل_اول_تنهایی
چند وقتی ست که درد همدمش شده.
اما امروز دیگر امانش را بریده است. درد از پهلوها می پیچد و نفسش را بند می آورد.
دوست داشت می توانست به مادرش زنگ بزند که: "مامان وقتشه بیا بریم بیمارستان."
و مادرش قند در دلش آب شود و قربان صدقه نوه ی کوچکش بشود و نگران دخترش... ولی نمی تواند...
اصلا چندین و چند سال است که مادرش از حال او خبر ندارد. ۳ ساله بوده که یتیم شده. تقریبا همسن همین الان های پسرش ابوالفضل.
و بعد از آن هم مدتی نگذشته است که مادرش تصمیم گرفته برود پی زندگی خودش و او و خواهرش را با غم یتیمی و بی مادری تنها بگذارد.
حجم این همه غم برای شانه های کودکی در سن او خیلی زیاد بود.
هنوز تلخی آن روزها را در کامش حس می کند.
بی پناهی و تنهایی ناچارشان کرده بود به خانه عمو پناه ببرند. مابقی دوران کودکی اش در خانه عمو گذشته بود.
نوجوان بود که عمو هم رفت پیش پدر...
شماره مهدیه خانم را می گیرد.
قبل ترها چندباری از مهدیه سفارش سبزی گرفته بود و از آن موقع به بعد، مهدیه حواسش به او بود و کمکش می کرد.
از سه ماه پیش که مشکل بیمه اش را به او گفته دارد کارهایش را پیگیری می کند ولی هنوز به نتیجه نرسیده است.
برای این که بیمه تکمیلی هزینه زایمان را بدهد باید از همان نه ماه پیش اقدام می کردند ولی دیر شده است.
_سلام مهدیه خانم چه خبر؟
_سلام عزیزم. امروز حالت چطوره؟
_دردام بیشتر شده انگار
_دارم می رم بیمارستان شهریار قیمت زایمان رو از اونجا هم بپرسم.
_خدا کنه از بقیه بیمارستانهایی که این مدت ازشون قیمت پرسیدی ارزونتر باشه
_خدا کمکمون می کنه عزیزم نگران نباش
مراقب خودت باش...
بلند می شود کمی قدم بزند بلکه دردش کمتر شود.
در زیرزمین نمور و کوچکشان هوا کم است و نفسش را به شماره می اندازد.
به قاب عکس شوهرش، سیدمسعود نگاه می کند......
همان که بعد از فوت عمو سایه سرش شد، هرچند با این اختلاف سنی بهشان نمیخورد زن و شوهر باشند.
یادش بخیر وقتی اولین بار فهمید باردار است با چه ذوقی به سید مسعود خبر پدرشدنش را داده بود و لب های مسعود به لبخندی از ته دل گشوده شده بود که بالاخره بعد از چندین سال انتظارشان به سر آمده بود و خدا به آنها هم بچه داده بود.
چقدر دلشان بچه میخواست و چقدر صبر کرده بودند تا لذت این لحظه شیرین را بچشند.
چقدر حیف شد که نشد برای دومین بار آن خنده عمیق را در چهره شوهرش ببیند...
قبل از آن که به او بگوید باز دارد پدر می شود در یک غروب گرم تابستان در میان بهت و ناباوری او سید سکته کرد....
پیش از آن که به بیمارستان برسد همه چیز تمام شد و ابوالفضل که هنوز سه سالش نشده بود و سادات کوچک درون شکمش که تازه فقط صدای قلبش شنیده می شد یتیم شدند
و او ماند و دنیایی غم و تنهایی و مسئولیت...
سید که رفت باز تنها شد و باز بی سرپناه...
و این بار مجبور شد در اتاق کوچکِ خانهی خواهر ناتنی اش بچه اش را بزرگ کند...
ولی برای شوهرخواهرش نگهداری از سارای باردار و ابوالفضل یتیمش سخت بود.
به یک خیریه معرفیشان کرد تا برایشان خانه ای جور کنند و آنها هم همین زیر زمین را برایش اجاره کردند که هرچند دور افتاده بود و کوچک ولی لااقل دیگر سربار کسی نبودند.
بعداز آن که دو ماهی، که خیریه پرداخت اجاره اش را تقبل کرده بود تمام شد، باید خودش آستین ها را بالا می زد کاری می کرد که دخلش با خرجش بخواند.
سبزی سرخ می کرد و می فروخت.
هرچند در این شرایط کرونا هم کسی سبزی سفارش نمیدهد و همین قوت لایموت هم به زور می رسد...
و فقط مانده است کمکهای گاه و بیگاه همان هایی که قبلترها سبزی سفارش میدادند........
دستی به موهای صاف و قهوه ای ابوالفضل می کشد. خدا را شکر که لااقل ابوالفضل همدم تنهاییش بود...
ادامه دارد
#نویسنده: ز. بزاز
📝پ.ن ۱: داستان براساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است.
📝پ.ن ۲: اسامی شخصیتها مستعار هستند.
آدرس کانال در پیام رسان بله👇
https://ble.ir/giveroflife
آدرس کانال در پیامرسان ایتا👇
https://eitaa.com/giveroflife
صدای ابوالفضل رشته افکارش را پاره می کند:
_مامان تشنمه
دستی به سر ابوالفضل می کشد وبلند می شود تا برایش آب بیاورد که دوباره فشار درد بالا می گیرد باز هم از ذهنش می گذرد که کاش همان روزها بچه را سقط کرده بود...
قسمت دوم
داستان #گفتا_تو_بندگی_کن
امشب
ساعت ۲۲
آدرس کانال در پیام رسان بله👇
https://ble.ir/giveroflife
آدرس کانال در پیامرسان ایتا👇
https://eitaa.com/giveroflife
#داستان_کوتاه
#گفتا_تو_بندگی_کن
#فصل_دوم_معصومیت
صدای ابوالفضل رشته افکارش را پاره می کند
_مامان تشنمه
دستی به سر ابوالفضل میکشد و بلند می شود تا برایش آب بیاورد که دوباره فشار درد بالا میگیرد. باز هم از ذهنش میگذرد که کاش همان روزها بچه را سقط کرده بود. آن وقت در این هجوم تنهایی و بیپولی کمتر دلهره و دغدغه داشت. خیلی ها گفته بودند:
*خودت و این بچه را راحت کن*
*با شرایطی که تو داری سقط کردن این بچه یتیم نه اشکال عقلی دارد نه شرعی*
*آینده اش را چه می خواهی بکنی؟!*
شیطان را لعنت می کند. معلوم است که خدا خشمش می گرفت که طفل معصومی را که نفس می کشید، بی هیچ گناهی، از زندگی ساقط کند. حتما آمدنش حکمتی داشته...
سادات کوچولو آرام لگد میزند به شکمش انگار دارد بدنش را کش و قوس میدهد. دلش برای دیدنش و در آغوش گرفتنش غش و ضعف می رود به جایش ابوالفضل را بغل می کند و به سینه می چسباند.
مهدیه زنگ می زند
_سلام عزیزم تو بیمارستان بهم گفتن مراکز بهداشت شاید بتونن بهمون کمک کنن
_چه خوب!
_شماره یکیشونو از تو اینترنت پیدا کردم بهشون زنگ می زنم بهت خبر میدم
_باشه خدا خیرت بده
بلند می شود بقچه لباس های نوزادی ابوالفضل را باز میکند تا ببیند کدام یک از لباس ها به درد مریم سادات میخورد. همه لباس ها پسرانه اند وبعضی کهنه شده اند اما خب چاره ای نیست باید با همین ها سر کند، نتوانسته لباس نو برای دخترش بخرد.
از دلش می گذرد بزرگتر که بشود دست و بالم بازتر می شود و لباس های قشنگ و نو برایش می خرم. چشم هایش را می بندد در لباس پرچین صورتی تصورش می کند که دور می خورد و میخندد و دل می برد ... صورتش به لبخندی زیبا شکفته می شود.
صدای زنگ تلفن از فکر بیرونش می آورد. شماره ناشناس است رنگش می پرد دستهایش می لرزد جواب نمی دهد، نکند همان هایی باشند که پیشنهاد داده بودند بچه اش را از او بخرند... جگر گوشه اش را...
از ترس اینکه آسیبی به بچه ها برسد خودش را در خانه حبس کرده بود. همان یک بار هم که درد کلیه امانش را برید با چه ترس و لرزی رفت دکتر و سونو گرافی و بعد هم فقط داروهای عفونت کلیه را در خانه مصرف کرده بود و دیگر جایی نرفته بود.
نم اشک گوشه چشمش را پاک می کند دستی به موهای ابوالفضل می کشد و سفت تر بغلش می کند.
صدای ابوالفضل از فکر وخیال بیرونش می آورد:
_مامان !خوبی؟ گفتی آبجی مریم کی به دنیا میاد؟
_همین روزا دیگه باید بیاد پسرم
صورت گرد و چشمان سیاه و پر شیطنت ابوالفضل هر لحظه تصویر سید مسعود را برایش تداعی می کند. چشمانش را می بندد و سعی می کند چهره مریم سادات را تصور کند یعنی مثل ابوالفضل شبیه سید مسعود می شد یا شبیه خودش؟
دوباره تلفن زنگ می زند...
ادامه دارد
#نویسنده: زینب بزاز
📝پ.ن ۱: داستان براساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است.
📝پ.ن ۲: اسامی شخصیت ها مستعار هستند.
آدرس کانال در پیام رسان بله👇
https://ble.ir/giveroflife
آدرس کانال در پیامرسان ایتا👇
https://eitaa.com/giveroflife
دوباره تلفن زنگ می زند این بار شماره مهدیه را میشناسد و گوشی را برمیدارد
_سلام عزیزم بچههای گروه جهادی حسنا بهت زنگ زدند؟
_گروه جهادی حسنا؟!
قسمت سوم
داستان #گفتا_تو_بندگی_کن
امشب
ساعت ۲۲
آدرس کانال در پیام رسان بله👇
https://ble.ir/giveroflife
آدرس کانال در پیامرسان ایتا👇
https://eitaa.com/giveroflife
#داستان_کوتاه
#گفتا_تو_بندگی_کن
#فصل_سوم_حسرت
دوباره تلفن زنگ میزند، شماره مهدیه را می شناسد و گوشی را بر می دارد
_سلام عزیزم بچه ها ی گروه جهادی حسنا بهت زنگ زدن؟
_گروه جهادی حسنا؟
_این مرکز بهداشتی که بهش زنگ زدم معرفی شون کردن. انگار یه گروه جهادیاند که به خانم های باردار که مشکل مالی دارند کمک می کنن.
_چه کمکی مثلا؟
_ظاهرا کمک مالی و حمایت های دیگه ای ازشون می کنن تا بچهشون به سلامت به دنیا بیاد. حالا شاید کاری از دستشون برای ما هم بربیاد...
_چه خوب... یه نفر زنگ زد، ترسیدم جواب بدم...
_احتمالا خودشون بودن ...حالا اشکال نداره گفتن یه دکتر می شناسن که می تونه برای زایمان کمکت کنه. فقط امروز بیمارستان نمیاد.
_خیلی درد دارم... نزدیک به دنیا اومدنشه... تا فردا دووم نمیارم
صدای مهدیه می لرزد
_یعنی چند ساعت وقت داریم؟
_نمیدونم، ولی زیاد نیست.
_قراره دکترو پیدا کنن بهمون خبر بدن... فعلاً کار دیگه ای از دستمون برنمیاد
_باشه، منتظرم
_اگر کاری از دستم برمیاد بیام پیشت؟
_نه عزیزم تو که هر کاری تونستی کردی برام تا همین جاشم که به فکر منی و مثل خیلیا تنهام نذاشتی برام یه دنیاست...
_این چه حرفیه؟ اگر کاری داشتی خبرم کن.
سعی می کند سرش را به کارهای خانه گرم کند بلکه گذران کند زمان، کمتر آزارش بدهد ولی فکر و خیال و درد رهایش نمی کند...
ظهر شده ناهار ابوالفضل را میدهد ولی خودش نمیتواند لب به چیزی بزند. ظرف ها را می شوید... ابوالفضل را میخواباند بلکه کمتر آشفتگی اش دنیای کودکانه پسرش را به هم بریزد...
باز به مهدیه زنگ میزند ببیند خبری از دکتر شده یا نه؟ انگار دکتر سرش امروز خیلی شلوغ است و هنوز جواب تلفن را نداده.
ساعت را نگاه می کند فقط یک ساعت از تماس قبلی اش با مهدیه میگذرد. ابوالفضل بیدار شده است با همه بچگی اش نگرانی و تشویش مادرش را احساس می کند. به سختی تلاشش را می کند سر ابوالفضل و خودش را جوری گرم کند تا گذشت زمان را کمتر حس کنند.
_ابوالفضل جان پاشو ماشیناتو بیار بازی کنیم.
_حیف که آمبولانس ندارم تو ماشینام
_آمبولانس برا چی می خوای پسرم؟
_که برسونمت بیمارستان حالت خوبه شه
_من خوبم عزیزدلم. آبجی مریم که بدنیا بیاد می شیم سه نفر اونوقت می تونیم کلی بازی خوب بکنیم.
چقدر دلش می خواست آنقدر دستش باز باشد که بتواند همه آرزوهای ابوالفضل را برآورده کند.. چندباری گفته بود دلش ماشین بزرگ میخواهد که خودش رانندهاش باشد... دلش می خواست طاقچه خانه را پر از عروسک های کوچک و بزرگ کند برای مریم سادات... دلش نمیخواست بچه هایش بجز غم یتیمی، حسرت چیزهای نداشته را بخورند مثل کودکی های خودش چقدر اسباب بازی ها که دلش می خواسته و نداشته... چقدر سفرها که نرفته بود ... چقدر خوراکی هایی که دهانش را آب انداخته بودند و نخورده بود ... چقدر روزهایی که دلش می خواست مادرش به مدرسه بیاید و به درس هایش برسد و نشده بود... چقدر لحظه های شیرین و تلخ که نگاه های گرم و مهربان پدر و مادر قوت قلبش نبود ... اول مهرها... روز عقد... روز به دنیا آمدن ابوالفضل... و حالا سر زایمان دومش که حتی سید هم کنارش نیست... چقدر آه فروخورده و چقدر حسرت خاک گرفته در دل داشت.....
ادامه دارد
#نویسنده: زینب بزاز
📝پ.ن ۱: داستان براساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است.
📝پ.ن ۲: اسامی شخصیت ها مستعار هستند.
آدرس کانال در پیام رسان بله👇
https://ble.ir/giveroflife
آدرس کانال در پیامرسان ایتا👇
https://eitaa.com/giveroflife
ژاکت نیم دارش را محکمتر به دورش می پیچد بلکه سوز سرمای بهمن کمتر بیازاردش.
سعی می کند با فکر کردن به فردا اضطرابش را کم کند. فردا همین وقتها...
قسمت چهارم
داستان #گفتا_تو_بندگی_کن
امشب
ساعت ۲۲
آدرس کانال در پیام رسان بله👇
https://ble.ir/giveroflife
آدرس کانال در پیامرسان ایتا👇
https://eitaa.com/giveroflife
#داستان_کوتاه
#گفتا_تو_بندگی_کن
#فصل_چهارم_انتظار
ژاکت نیم دارش را محکمتر به دورش می پیچد بلکه سوز سرمای بهمن کمتر بیازاردش. سعی می کند با فکر کردن به فردا اضطرابش را کم کند. فردا همین وقتها دخترش را بغل کرده و حتماً دارد شیرش می دهد، شاید هم آرام در بغلش خواب باشد آن وقت باید سر ابوالفضل را گرم کند که آرام بازی کند تا مریم سادات بیدار نشود.
بعداز زایمان اولش سید بود و هوایش را داشت، به خورد و خوراکش میرسيد تا شیر داشته باشد به بچه بدهد، اما این بار باید دست تنها کارهایش را بکند ... خدا کند توانش را داشته باشد که بلافاصله بعد از زایمان از پس کار دو تا بچه بربیاید.
چیز زیادی هم در یخچال نیست... خودش و ابوالفضل به این شرایط عادت دارند اما بعداز زایمان وضع فرق می کند باید به اندازه کافی بخورد تا شیرش برای بچه اش کافی باشد و طفل معصومش گرسنه نماند...
دیگر رویش نمی شود به مهدیه زنگ بزند، ساعتی یک بار زنگ زده است اما هنوز خبر جدیدی نشده است. این یک ساعت هایی که هر کدام به اندازه یک روز می گذرند...
بلند می شود نگاهی در آینه به صورت پردردش می اندازد خطوط چهره اش را، تواتر دردها و غصههایی که در این سی و اندی سال کشیده است عمیق تر کرده است، موهای مشکی اش را از روی گونه های لاغرش کنار می زند دستی به گودی زیر چشم هایش می کشد و بعد به خط های روی پیشانی بلندش، این خط شاید مال یتیمی زود هنگامش باشد و این یکی مال غم بی مادری ... آن یکی شاید روزی که سید پر کشید زیر چشم های قهوه ای درشتش افتاده باشد و آن بقیه مال تک و تنها به دوش کشیدن مسئولیت فرزندان یتمیمش باشد.
باز هم درد ...درد...درد...کاش زودتر شب بشود و باز ابوالفضل بخوابد تا لااقل کمتر نگران او باشد...
می خواهد به چیزهای خوب و امیدبخش فکر کند، به چند روز دیگر که تولد حضرت فاطمه زهر(س)ست و اولین روز مادری است که مادر دو تا کوچولوی شیرین و زیباست...
طول و عرض خانه را قدم می زند و همه جا را برای صدمین بار مرتب می کند و دستمال می کشد احساس می کند کیسه آب بچه پاره شده است انگار قلبش از نگرانی ترک می خورد... رنگش می پرد... خدا کند اتفاق بدی نیفتاده باشد... اگر دکتر امشب پیدایش نشود چه؟ اگر قبل از رسیدن به بیمارستان دخترش به دنیا بیاید چه؟ کسی هم کنارش نیست تا کمکش کند... اگر بلایی سر دخترش....
ادامه دارد
#نویسنده: زینب بزاز
📝پ.ن ۱: داستان براساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است.
📝پ.ن ۲: اسامی شخصیت ها مستعار هستند.
آدرس کانال در پیام رسان بله👇
https://ble.ir/giveroflife
آدرس کانال در پیامرسان ایتا👇
https://eitaa.com/giveroflife
ساعت ۵ عصر است.
تلفن باز هم زنگ میزند.
شماره مهدیه را که میبیند کمی دلش آرام میشود، گوشی را برمیدارد.
_سلام مهدیه جان، کیسه آب بچه پاره...
قسمت پنجم
داستان #گفتا_تو_بندگی_کن
امشب
ساعت ۲۲
آدرس کانال در پیام رسان بله👇
https://ble.ir/giveroflife
آدرس کانال در پیامرسان ایتا👇
https://eitaa.com/giveroflife
#داستان_کوتاه
#گفتا_تو_بندگی_کن
#فصل_پنجم_روی_ماه
ساعت ۵ عصر است.
تلفن باز هم زنگ می زند. شماره مهدیه را که میبیند کمی دلش آرام میشود، گوشی را برمیدارد.
_سلام مهدیه جان، کیسه آب بچه پاره...
_سلام عزیزم وسایلات رو بردار بیا این بیمارستان که میگم...
صدایش از شادی می لرزد...
_گفتی که خانم دکتر امروز نیستش!
_چرا چرا هست، فقط همین امشب کشیکه، گفته زود خودتو برسونی...
نفس راحتی می کشد. اشک هایش را پاک میکند. ابوالفضل را محکم میبوسد و دلش به امیدی خوشایند گرم می شود. راه میافتد سمت بیمارستان. اگر سید بود با هم میرفتند بیمارستان و همراهیاش، اضطرابش را کمتر می کرد.
به بیمارستان که میرسد سراغ بخش زایمان را میگیرد. بخش زایمان پر است از پدر و مادر و همسرهایی که به همراهی آمده اند با دسته گل و ساک های نوزادی نو و زیبا و شادی و انتظار در چهرهایشان موج می زند ...ولی تنها همراه سارا، دختر خواهرش است...
خودش رابه پذیرش معرفی می کند و می گوید از طرف خانم دکتر آمده است. کارهای بستری سریع تر از آنچه انتظار داشت انجام می شود.
دکتر برای معاینه بالای سرش می آید.
_سلام عزیزم اسمت چیه؟
_سارا
_کیسه آب بچه هم که پاره شده... ولی جای نگرانی نیست
آرامش دکتر و محیط بیمارستان اضطرابش را قدری کمتر می کند
شبی که نگرانش بود فرا رسیده است. درد هنوز هست اما تشویش نه... از اینکه همه اینقدر هوایش را دارند متعجب است از پرستار و دکتر و ...همه مثل پروانه دورش می گردند... انگار فصل نگرانی و بی کسی به سر آمده است و دنیا بعداز مدتها با او مهربان شده است، پرستار فشارش را می گيرد
_خوبی خانم؟
_خدارو شکر. دردام خیلی زیاده، بچه ام چیزیش نشده؟
_نگران نباش عزیزم دکتر حواسش به همه چیز هست. یکی از بهترین دکترای این بیمارستانه. استاد دانشگاهه
باز چشم هایش را از زور درد به هم فشار می دهد امیدوار است که زودتر دختر زیبایش را در آغوش بگیرد و دردها تمام شود.
شبی است طولانی و پر درد... اما پرامید و روشن... اذان صبح را که می گویند صدای دلنشین گریه نوزادی زیبا در گوشش می پیچد...
درد جایش را به شادی عمیق و وصف ناپذیری داده است... دست های کوچک سادات کوچکش را می بوسد و صورتش به لبخندی ژرف گل می کند. حالا مسئولیت اش برای شاد و سلامت نگه داشتن خانواده سه نفره اش سنگین تر شده است.
دکتر گرم و مهربان به رویش لبخند میزند.
_خداقوت مامان نمونه. ولی به موقع رسیدیا، اگر تا امروز صبح صبر می کردی معلوم نبود چی به سر اون طفل معصوم میومد. کارخدا بود که دیشب دردت گرفت تو تنها شب کشیک من.
_بچه ام حالش خوبه؟
_آره خوبه. نگرانش نباش ولی به خاطر اینکه کیسه آب چند ساعت زودتر پاره شده بود و کلیه های تو هم عفونت داشت باید یکی دو روزی تو بیمارستان بمونه
_اونوقت هزینه زایمان و بستری بچه چی می شه؟ بیمه جور شد؟
_بیمه که درست نشد. اصلاً وقت نکردیم بیمه ات کنیم، ولی نگران هزینه ها نباش جور می شه. خدا رو شکر همه چیز بخیر گذشت. تو فقط استراحت کن، روز سختی رو گذروندی.
چه روز طولانی و سختی بود دیروز، امشب که باز به خانه خودش برگشته است آرامش را با تمام وجودش حس می کند...
ادامه دارد
#نویسنده: زینب بزاز
📝پ.ن ۱: داستان براساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است.
📝پ.ن ۲: اسامی شخصیت ها مستعار هستند.
آدرس کانال در پیام رسان بله👇
https://ble.ir/giveroflife
آدرس کانال در پیامرسان ایتا👇
https://eitaa.com/giveroflife
قسمت *پایانی*
داستان #گفتا_تو_بندگی_کن
امشب
ساعت ۲۲
آدرس کانال در پیام رسان بله👇
https://ble.ir/giveroflife
آدرس کانال در پیامرسان ایتا👇
https://eitaa.com/giveroflife
#داستان_کوتاه
#گفتا_تو_بندگی_کن
#فصل_ششم_آغوش_خدا
صدای چرخ خیاطی و صدای بازی ابوالفضل در هم آمیخته شده است... از این طرف خانه به آن طرف میدود و با متر و پارچه ها بازی می کند... هر روز چند ساعتی را صرف یاد گرفتن و تمرین خیاطی میکند. هنوز خیلی وارد نیست، بچه ها هم گاهی حواسش را پرت میکنند ولی در این سه ماهی که از زایمانش میگذرد به مرور یاد گرفته که چطور هم به بچه ها برسد هم کار خانه را سامان دهد و هم وقتی برای تمرین خیاطی بگذارد.
چرخ خیاطی را #خیرین_گروه_حسنا برای سارا خریده اند تا خیاطی یادش بدهند. قرار است برای فروش لباس ها هم کمکش کنند. از این به بعد میتواند با فروش لباسهایی که خودش میدوزد گلیمش را راحتتر از آب بیرون بکشد.
_ابوالفضل، مامان، مراقب قیچی باش خطرناکه!
_مامان، مامان آبجی داره گریه می کنه...
دخترش را بغل میکند تا شیرش بدهد توی این لباس صورتی چقدر خواستنیتر می شود. یاد شب اول بعد از زایمانش میافتد که #گروه_حسنا این لباس را در یک پک سیسمونی زیبا و کاملاً دخترانه برایش فرستادند، به همراه یک ظرف کاچی گرم و خوشمزه و چند بسته گوشت و کله پاچه و مواد غذایی...
چقدر دلش گرم شده بود به داشتن خانواده ای که نمیشناختشان ولی هوایش را داشتند.
به آرامش این روزها فکر میکند، به آمدن سادات کوچکش که تجسم تحقق وعده خدا شد و رزقش را با خودش آورد و خانه اش را پر برکت کرد... به خانم دکتر با محبتی که، علاوه بر تمام مهربانیهایش در روز زایمان، به همراه بقیه خیرها هزینه های بیمارستان را پرداخت کرده بود. به روزی که آرزوی ابوالفضل برآورده شد و یکی از خیرین همان ماشین بزرگی را که دوست داشت برایش فرستاد ... به برق چشمهای ابوالفضل وقتی که ماشینش را دید...
اشک امانش نمی دهد اما این اشک شوق است. خدا تا کجا هوای اوی یتیم و دو بچه یتیمش را داشته است...درست همان موقع ها که او فکر می کرد تنهاست و بی کس... اگر مهدیه به مرکز بهداشت دیگری زنگ می زد که این #گروه_جهادی را نمی شناخت تا خانم دکتر را معرفی کند... اگر شب زایمانش همان تنها شب کشیک دکتر نبود و مجبور بود تا صبح صبر کند... اگر دیر به بیمارستان رسیده بود یا مجبور شده بود در خانه زایمان کند ...اگر...اگر... اگر...
به دست های پرخیری فکر می کند که دست های خدا شدند تا رزق او و بچه هایش را به او برسانند همان خواهر و برادر های خیرخواهی که ندیده بودشان، اما هر شب و هر روز برایشان دعا میکرد تا خدا احسان بیمنتشان را صدها برابر برایشان جبران کند... همانها که هر لبخند و شادی سید ابوالفضل و فاطمه سادات حسنهای میشود در کارنامه اعمالشان....
دلش نیامده بود اسم دخترش را چیزی به جز فاطمه سادات بگذارد.
اذان و اقامه را که در گوشش گفت، آرام برایش زمزمه کرد *تو فاطمه سادات من هستی، سپردمت دست مادرمان حضرت زهرا(س)*
والحق که به معجزه زیبای خدا هیچ اسمی به اندازه فاطمه سادات برازندهاش نبود.
صدای خنده های سید ابوالفضل خانه را پر کرده است... فاطمه سادات با لبخندی زیبا، آرام خوابیده است ... سارا با تمام وجودش گرمی آغوش خدا را حس می کند...
پایان
#نویسنده: زینب بزاز
📝پ.ن ۱: داستان براساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است.
📝پ.ن ۲: اسامی شخصیتها مستعار هستند.
آدرس کانال در پیام رسان بله👇
https://ble.ir/giveroflife
آدرس کانال در پیامرسان ایتا👇
https://eitaa.com/giveroflife