eitaa logo
گروه جهادی شهید خدامرادی
485 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
377 ویدیو
2 فایل
این گروه با کمک های مردمی و مشارکت بسیجیان، خادمین افتخاری و همراهی هیئت امنا مسجد زیر نظر پایگاه مقاومت بسیج ۱۳ حسینیه اعظم زنجان تاسیس گردیده و فعالیت می کند درمان، تحصیل و توانمندسازی از اولویت های ما میباشد. ارتباط با ادمین: @emedhat
مشاهده در ایتا
دانلود
درِ یخچال سوپرمارکت را باز کرد. سرمای خفیفی از لابه‌لای قفسه‌ها بیرون می‌زد، اما نگاه او گرم و سنگین بود، بر قیمت‌های شیرهای پاکتی که پشت شیشه‌های یخچال ردیف شده بودند. آهسته زیر لب چیزی زمزمه کرد، انگار داشت با خودش درد دل می‌کرد. «خیلی گرون شده...» صدای خش‌دارش میان سکوت فروشگاه پیچید. دوباره دست برد سمت یکی دیگر از پاکت‌های شیر. قیمتش را نگاه کرد، اخمی کرد که در عمقش چیزی جز غم نبود. «آخه برای بچه‌ها چی بخرم؟» لباس‌های کهنه‌اش بوی روزهای سخت کارگری می‌داد؛ دست‌های پینه‌بسته‌اش، حرف‌هایی از جنس خستگی می‌زدند. معلوم بود از آن مردهایی است که هر روز آفتاب و غروب را با دست‌های پر زحمت می‌گذراند. همان‌جا ایستادم، کمی با خودم کلنجار رفتم و بعد به سمتش رفتم. قلبم نمی‌گذاشت بگذرم. به آرامی شانه‌اش را لمس کردم، نگاهش به سمت من برگشت. «داداش، تو بخر، من حساب می‌کنم.» چشمانش پر از غرور و در عین حال شکسته بود. انگار برای لحظه‌ای مکث کرد. بعد با صدایی که به سختی از گلویش بیرون می‌آمد، گفت: «نه، سلامت باشی... خدا بزرگه.» لبخند زد، لبخندی که بیشتر شبیه زخمی بود که به سختی خودش را پنهان می‌کرد. رفت سمت قفسه کناری، دوتا بسته بیسکویت کوچک برداشت. قیمتشان فقط چهار هزار تومان بود. با دست‌هایش آن‌ها را گرفت، دست‌هایی که گویی سنگینی دنیا را به دوش کشیده بودند. دلم می‌خواست چیزی بگویم، کاری کنم، اما عزت نفسش، غرورش، چیزی نگذاشت. فقط نگاهش کردم. در سکوت، دردی عمیق در دلم نشست.
عصر سرد زمستانی بود. باد تند می‌وزید و سرمایش تا مغز استخوان نفوذ می‌کرد. گوشی تلفنم زنگ خورد. صدای خسته و گرفته‌ای از آن طرف خط گفت: «بچه رو تو بیمارستان تحویل بهزیستی دادم. حالا میشه کمکم کنی برای داروهای بعد از زایمان؟» لحظه‌ای خشکم زد. صدایش مرا به چند هفته پیش برد، وقتی برای اولین بار دیدمش. مادری بود با سه فرزند کوچک، خانه‌ای ۴۰ متری و بی‌در در گوشه‌ای از روستا، همسری گرفتار اعتیاد، و کوهی از مشکلات که زندگی‌اش را به ویرانی کشیده بود. وقتی با لحنی سرد گفت که برای چهارمین بار باردار است و قصد دارد کودک را بفروشد، انگار زمان ایستاد. با او حرف زدم، از او خواهش کردم این کار را نکند. گفتم: «کمکت می‌کنیم. می‌تونی از پسش بربیای.» اما او با اندوه و خستگی گفت: «برای این سه‌تا چی کردم که برای این یکی بتونم؟» خیلی تلاش کردم قانعش کنم، از امید، از آینده‌ای بهتر، اما هیچ چیز او را قانع نمی‌کرد. در نهایت، با کلی التماس و صحبت، پذیرفت کودک را نفروشد و به بهزیستی تحویل دهد.حالا فکر کردم شاید قدمی کوچک برداشته‌ام، شاید کمی بار سنگین زندگی‌اش را کم کرده باشم. حالا اما صدای او در گوشم زنگ می‌زد: «خلاص شدم.» کلماتی که پر از تلخی و بی‌پناهی بودند. گوشی را پایین آوردم و به نقطه‌ای خیره شدم. بغض گلویم را فشرد. به آن کودک فکر کردم، به سرنوشتش، به خانه‌ای که هنوز در آن سه کودک دیگر منتظر نانی برای خوردن بودند. لعنت به فقر. لعنت به بی پناهی
لیلا با سه کودک قد و نیم‌قدش در خانه‌ای نمور و سرد زندگی می‌کرد. سقف خانه چکه می‌کرد و دیوارها بوی رطوبت می‌داد. کودکانش، مچاله در گوشه‌ای، میان سرفه و سکوت روزگار می‌گذراندند. همسرش، روزی بی‌مقدمه گفته بود: «لیلا، من دیگه از پس هزینه های این زندگی برنمیام. بیا بچه‌ها رو بذار و بریم یه جای دور.» لیلا خشکش زده بود. «بچه‌هامو رها کنم؟ چطور می‌تونی همچین حرفی بزنی؟» شوهرش، بی‌آنکه حتی به عقب نگاه کند، رفته بود. بعد از او، خانواده‌ی لیلا هم دست از سرش برنداشتند. مادرش بارها گفته بود: «این بچه‌ها زندگی‌تو تباه می‌کنن. رهاشون کن، ازدواج کن و واسه خودت زندگی دوباره بساز.» اما لیلا مادر بود؛ چطور می‌توانست از سه تکه‌ی جانش بگذرد؟ حالا، با دست‌هایی ترک‌خورده و امیدی که تنها خودش می‌فهمید، برای کودکانش می جنگید. شاید زندگی چیزی به او نداده بود، اما لیلا هنوز از عشق خالی نشده بود. در میان نداشتن های بی‌پایان و رنج‌های بی‌شمار، این عشق بود که او را زنده نگه می‌داشت.
عروسک‌هایی که هیچ‌وقت نرسیدند در گوشه‌ای از دفتر خیریه، زنی با چهره‌ای خسته و نگاهی گنگ نشسته بود. چادر مشکی‌اش را محکم به دور خود پیچیده بود، انگار می‌خواست با آن از سنگینی دنیا پناه بگیرد. به آرامی گفت که برای کمک آمده است. پرسیدم: «برای چی کمک می‌خواید؟» صدایش شکسته و آرام بود. «برای سیسمونی دخترم.» لبخند کم‌رنگی زدم و با کنجکاوی پرسیدم: «چند سالشه دخترتون؟» انتظار داشتم بگوید هجده، نوزده... شاید هم کمی کمتر. اما او سرش را پایین انداخت و گفت: «تنها سیزده سالشه.» لحظه‌ای خشکم زد. «سیزده سال؟!» او فقط سرش را تکان داد. گفتم: «همسرش چند سالشه؟» زن نگاهش را از من دزدید. «یه مرد میانساله... زن و دو تا بچه دیگه هم داره.» حرفش مثل پتکی بر سرم فرود آمد. نگاهم تار شد و قلبم به تپش افتاد. انگار اتاق پر از دود شده بود. این دخترک معصوم، این کودکی که باید هنوز در دنیای عروسک‌ها و بازی‌های کودکانه غرق باشد، حالا همسر مردی شده بود که حتی سنش شاید دو برابر عمر او بود. نفسم سنگین شده بود. پرسیدم: «چرا؟ چرا این کار رو کردی؟» زن آهی کشید. چهره‌اش غم‌انگیزتر از هر چیزی بود که تا به حال دیده بودم. «چی کار می‌کردم؟ نون نداشتم براش. هر شب می‌دیدم گرسنه می‌خوابه. هر روز حسرت لباسای نو، حسرت عروسک توی دست بچه‌های دیگه رو می‌خورد. شوهرش دادم که دیگه غصه نخوره... شاید یه لقمه نون بیشتر گیرش بیاد.» صدایش می‌لرزید. اشک‌هایش بی‌صدا روی گونه‌هایش جاری بود. «می‌خواستم خوشبخت بشه، اما خودمم می‌دونم... خوشبختی نیست. فقط می‌خواستم شکمش سیر باشه.» حرف‌هایش چون تیغی بر جانم نشست. زبانم بند آمده بود؛ تنها می‌توانستم به چشمان خسته‌اش نگاه کنم، چشمانی که قصه‌ای تلخ از فقر و ناچاری را روایت می‌کردند. زن رفت، اما من همچنان بی‌حرکت ایستاده بودم، غرق در اندیشه دختری که کودکی‌اش را پیش از آنکه آغاز شود، به بهای لقمه‌ای نان فروخته بودند؛ دختری که هیچ‌گاه طعم عروسک‌هایش را نچشید و کودکی‌اش زیر خاک آرزوهای دفن‌شده ماند.