eitaa logo
کتابخانه رایگان (جهانِ کتاب) 📚
23.3هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
29 ویدیو
7.2هزار فایل
🌍جهانی از کتاب برای کتابخوان ها #داستان #رمان #تاریخی #فلسفی #روانشناسی 📮راه ارتباطی: @admin_ketabs استفاده از کتابها با ذکر منبع(لینک کانال)مجاز است. کتاب‌های این کانال از سایت‌های مختلف تهیه شده، اگر کتابی، حق مولف را سهوا رعایت نکرده،اطلاع دهید
مشاهده در ایتا
دانلود
📚کتاب 🖌نویسنده: درباره کتاب: نزدیکی‌های شب بود. زنی پشت دخل چرت می‌زد. بخار از قهوه‌جوش فوران می‌کرد. درِ آشپزخانه باز بود و از توی آن صدای ویزویزِ رادیویی شنیده می‌شد، انگار بچه‌ای به جانش افتاده باشد و یک لحظه هم از موج عوض کردن دست برندارد. همه چیز مثل همیشه بود، تنها چند مورد جزئی بود که قبلاً سابقه نداشت و همین کافی بود تا فضای ایستگاه در هاله‌ای از رمز و راز و ماجرا فرو رود؛ مثلاً یونیفرم کارکنان طرفین، و همچنین تضاد میان آگهی‌های تفریحات زمستانی در آلمان و آگهی نمایشگاه تجاری اوترخت. و هیئت آدمی در یک گوشه: مردی حدودا سی‌ساله با لباسهای نخ‌نما و صورتی رنگ‌پریده که سرسری اصلاح شده بود. کلاهی شُل و وارفته به سر داشت که بفهمی نفهمی خاکستری بود. قیافه و سر و وضع مرد طوری بود انگار از سفر دور اروپا برگشته باشد. با قطار از هلند رسیده بود. به مأمور کنترل بلیتی برای بره‌من نشان داده بود و او هم به آلمانی توضیح داده بود که امکان نداشته مسیری از این پرپیچ و خم‌تر انتخاب کند، مسیری که حتّی یک قطار سریع‌السیر هم نداشت. مرد هیچ حرکتی نکرد که ناشی از آن باشد که منظور مأمور کنترل را فهمیده است. به زبان فرانسوی سفارش قهوه داد. همه از سر کنجکاوی به او زل زده بودند. چشمهای مرد دو دو می‌زد و حسابی گود افتاده بود. سیگارش را انگار به لب پایینی‌اش چسبانده بودند. چیز مهمی نبود، اما همین کافی بود که خستگی یا بی‌اعتنایی او را نشان دهد. 📖 در کتابخانه‌ی مجازی «جهانِ کتاب». هم اکنون بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1381761456C452427ae59
📚کتاب 🖌نویسنده: درباره کتاب: نزدیکی‌های شب بود. زنی پشت دخل چرت می‌زد. بخار از قهوه‌جوش فوران می‌کرد. درِ آشپزخانه باز بود و از توی آن صدای ویزویزِ رادیویی شنیده می‌شد، انگار بچه‌ای به جانش افتاده باشد و یک لحظه هم از موج عوض کردن دست برندارد. همه چیز مثل همیشه بود، تنها چند مورد جزئی بود که قبلاً سابقه نداشت و همین کافی بود تا فضای ایستگاه در هاله‌ای از رمز و راز و ماجرا فرو رود؛ مثلاً یونیفرم کارکنان طرفین، و همچنین تضاد میان آگهی‌های تفریحات زمستانی در آلمان و آگهی نمایشگاه تجاری اوترخت. و هیئت آدمی در یک گوشه: مردی حدودا سی‌ساله با لباسهای نخ‌نما و صورتی رنگ‌پریده که سرسری اصلاح شده بود. کلاهی شُل و وارفته به سر داشت که بفهمی نفهمی خاکستری بود. قیافه و سر و وضع مرد طوری بود انگار از سفر دور اروپا برگشته باشد. با قطار از هلند رسیده بود. به مأمور کنترل بلیتی برای بره‌من نشان داده بود و او هم به آلمانی توضیح داده بود که امکان نداشته مسیری از این پرپیچ و خم‌تر انتخاب کند، مسیری که حتّی یک قطار سریع‌السیر هم نداشت. مرد هیچ حرکتی نکرد که ناشی از آن باشد که منظور مأمور کنترل را فهمیده است. به زبان فرانسوی سفارش قهوه داد. همه از سر کنجکاوی به او زل زده بودند. چشمهای مرد دو دو می‌زد و حسابی گود افتاده بود. سیگارش را انگار به لب پایینی‌اش چسبانده بودند. چیز مهمی نبود، اما همین کافی بود که خستگی یا بی‌اعتنایی او را نشان دهد. 📖 در کتابخانه‌ی مجازی «جهانِ کتاب». هم اکنون بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1381761456C452427ae59
📚کتاب 🖌نویسنده: درباره کتاب: نزدیکی‌های شب بود. زنی پشت دخل چرت می‌زد. بخار از قهوه‌جوش فوران می‌کرد. درِ آشپزخانه باز بود و از توی آن صدای ویزویزِ رادیویی شنیده می‌شد، انگار بچه‌ای به جانش افتاده باشد و یک لحظه هم از موج عوض کردن دست برندارد. همه چیز مثل همیشه بود، تنها چند مورد جزئی بود که قبلاً سابقه نداشت و همین کافی بود تا فضای ایستگاه در هاله‌ای از رمز و راز و ماجرا فرو رود؛ مثلاً یونیفرم کارکنان طرفین، و همچنین تضاد میان آگهی‌های تفریحات زمستانی در آلمان و آگهی نمایشگاه تجاری اوترخت. و هیئت آدمی در یک گوشه: مردی حدودا سی‌ساله با لباسهای نخ‌نما و صورتی رنگ‌پریده که سرسری اصلاح شده بود. کلاهی شُل و وارفته به سر داشت که بفهمی نفهمی خاکستری بود. قیافه و سر و وضع مرد طوری بود انگار از سفر دور اروپا برگشته باشد. با قطار از هلند رسیده بود. به مأمور کنترل بلیتی برای بره‌من نشان داده بود و او هم به آلمانی توضیح داده بود که امکان نداشته مسیری از این پرپیچ و خم‌تر انتخاب کند، مسیری که حتّی یک قطار سریع‌السیر هم نداشت. مرد هیچ حرکتی نکرد که ناشی از آن باشد که منظور مأمور کنترل را فهمیده است. به زبان فرانسوی سفارش قهوه داد. همه از سر کنجکاوی به او زل زده بودند. چشمهای مرد دو دو می‌زد و حسابی گود افتاده بود. سیگارش را انگار به لب پایینی‌اش چسبانده بودند. چیز مهمی نبود، اما همین کافی بود که خستگی یا بی‌اعتنایی او را نشان دهد. 📖 در کتابخانه‌ی مجازی «جهانِ کتاب». هم اکنون بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1381761456C452427ae59
📚کتاب 🖌نویسنده: درباره کتاب: نزدیکی‌های شب بود. زنی پشت دخل چرت می‌زد. بخار از قهوه‌جوش فوران می‌کرد. درِ آشپزخانه باز بود و از توی آن صدای ویزویزِ رادیویی شنیده می‌شد، انگار بچه‌ای به جانش افتاده باشد و یک لحظه هم از موج عوض کردن دست برندارد. همه چیز مثل همیشه بود، تنها چند مورد جزئی بود که قبلاً سابقه نداشت و همین کافی بود تا فضای ایستگاه در هاله‌ای از رمز و راز و ماجرا فرو رود؛ مثلاً یونیفرم کارکنان طرفین، و همچنین تضاد میان آگهی‌های تفریحات زمستانی در آلمان و آگهی نمایشگاه تجاری اوترخت. و هیئت آدمی در یک گوشه: مردی حدودا سی‌ساله با لباسهای نخ‌نما و صورتی رنگ‌پریده که سرسری اصلاح شده بود. کلاهی شُل و وارفته به سر داشت که بفهمی نفهمی خاکستری بود. قیافه و سر و وضع مرد طوری بود انگار از سفر دور اروپا برگشته باشد. با قطار از هلند رسیده بود. به مأمور کنترل بلیتی برای بره‌من نشان داده بود و او هم به آلمانی توضیح داده بود که امکان نداشته مسیری از این پرپیچ و خم‌تر انتخاب کند، مسیری که حتّی یک قطار سریع‌السیر هم نداشت. مرد هیچ حرکتی نکرد که ناشی از آن باشد که منظور مأمور کنترل را فهمیده است. به زبان فرانسوی سفارش قهوه داد. همه از سر کنجکاوی به او زل زده بودند. چشمهای مرد دو دو می‌زد و حسابی گود افتاده بود. سیگارش را انگار به لب پایینی‌اش چسبانده بودند. چیز مهمی نبود، اما همین کافی بود که خستگی یا بی‌اعتنایی او را نشان دهد. 📖 در کتابخانه‌ی مجازی «جهانِ کتاب». هم اکنون بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1381761456C452427ae59
📚کتاب 🖌نویسنده: درباره کتاب: نزدیکی‌های شب بود. زنی پشت دخل چرت می‌زد. بخار از قهوه‌جوش فوران می‌کرد. درِ آشپزخانه باز بود و از توی آن صدای ویزویزِ رادیویی شنیده می‌شد، انگار بچه‌ای به جانش افتاده باشد و یک لحظه هم از موج عوض کردن دست برندارد. همه چیز مثل همیشه بود، تنها چند مورد جزئی بود که قبلاً سابقه نداشت و همین کافی بود تا فضای ایستگاه در هاله‌ای از رمز و راز و ماجرا فرو رود؛ مثلاً یونیفرم کارکنان طرفین، و همچنین تضاد میان آگهی‌های تفریحات زمستانی در آلمان و آگهی نمایشگاه تجاری اوترخت. و هیئت آدمی در یک گوشه: مردی حدودا سی‌ساله با لباسهای نخ‌نما و صورتی رنگ‌پریده که سرسری اصلاح شده بود. کلاهی شُل و وارفته به سر داشت که بفهمی نفهمی خاکستری بود. قیافه و سر و وضع مرد طوری بود انگار از سفر دور اروپا برگشته باشد. با قطار از هلند رسیده بود. به مأمور کنترل بلیتی برای بره‌من نشان داده بود و او هم به آلمانی توضیح داده بود که امکان نداشته مسیری از این پرپیچ و خم‌تر انتخاب کند، مسیری که حتّی یک قطار سریع‌السیر هم نداشت. مرد هیچ حرکتی نکرد که ناشی از آن باشد که منظور مأمور کنترل را فهمیده است. به زبان فرانسوی سفارش قهوه داد. همه از سر کنجکاوی به او زل زده بودند. چشمهای مرد دو دو می‌زد و حسابی گود افتاده بود. سیگارش را انگار به لب پایینی‌اش چسبانده بودند. چیز مهمی نبود، اما همین کافی بود که خستگی یا بی‌اعتنایی او را نشان دهد. 📖 در کتابخانه‌ی مجازی «جهانِ کتاب». هم اکنون بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1381761456C452427ae59