eitaa logo
جالب است بدانید
3.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
68 ویدیو
0 فایل
پیشنهاد و انتقاد وتبلیغات ارزان👇👇👇 @shojaei1 به چشمان خود احترام بذارین هر کانالی ارزش دیدن نداره🙏 🌹اینجا قراره با همدیگه یاد بگیریم🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💫 📌چرا ملا نصرالدین ازدواج نکرد روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید : ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟ ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم... دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟ ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود !!! به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ، چون زیبا نبود... ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او هم ازدواج نکردم ...! دوستش کنجکاوانه پرسید : دیگه چرا ؟ ملا گفت : برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم !!! هیچ کس کامل نیست! @jalebas
💫 ✅ بارش باران به خاطر توبه یک گناهکار 🔹در زمان حضرت موسى عليه السلام در بنى اسرائيل به جهت نيامدن باران قحطى شد مردم خدمت حضرت موسى رسيدند و گفتند: براى ما نماز استسقاء (نماز باران) بخوان. حضرت موسى عليه السلام برخواست كه با قوم خود براى دعاى باران بروند و بيشتر از هفتاد هزار نفر بودند هرچه دعا كردند باران نيامد. 🔸حضرت موسى عليه السلام عرض كرد: خدايا چرا باران نمى آيد، مگر قدر و منزلت من نزد تو از بین رفته؟ 🔹خطاب رسيد: نه، ليكن ميان شما يک نفر است كه چهل سال مرا معصيت مى كند. به او بگو از جمعيت خارج شود تا باران رحمتم را نازل كنم. موسى عليه السلام عرض كرد: الهى صداى من ضعيف است، چگونه به هفتاد هزار جمعيت برسد؟ 🔸خطاب شد: اى موسى تو بگو من صداى تو را به مردم مى رسانم حضرت موسى به صداى بلند صدا زد: اى كسى كه چهل سال است معصيت خدا را مى كنى از ميان ما برخيز و بيرون رو كه خداوند به جهت شومى و بدى تو باران رحمتش را از ما قطع كرده. آن مرد عاصى برخواست نگاهى به اطراف كرد، ديد كسى بيرون نرفت. فهميد خودش بايد بيرون برود با خود گفت چه كنم اگر برخيزم و از ميان مردم بروم كه مردم مرا مى بينند و مى شناسند و رسوا مى شوم و اگر نروم كه خدا باران نمى دهد همانجا نشست و از روى حقيقت توبه كرد و از كرده خود پشيمان شد. يكدفعه ابرها آمده و به هم متصل شد و چنان بارانى آمد كه تمام سيراب شدند. 🔹موسى عرض كرد: الهى كسى كه از ميان ما بيرون نرفت چگونه شد كه باران آمد؟ خطاب شد: سقيتكم بالذى منعتكم به به شما باران دادم، به سبب آن كسى كه شما را منع كردم و گفتم از ميان شما بيرون برود. موسى عليه السلام عرض كرد: خدايا! اين بنده را به من بنما. 🔸خطاب شد: اى موسى آن وقتى كه مرا معصيت مى كرد رسوايش نكردم، حال كه توبه كرده او را رسوا كنم؟ حاشا، من نمامين و سخن چينان را دشمن مى دارم، خود نمامى كنم؟ @jalebas
💫 ✍پادشاهي ، حكيم شهرش را فرا خواند و از او خواست كه جمله ای براي او بنويسد كه در همه ی لحظات آرامش بخش و تسلای روحش باشد. حكيم انگشتر پادشاه را خواست و نوشته اي را درون انگشتر پادشاه قرار داد وبا او شرط كرد فقط زمانی آن را باز كند كه احساس كرد به آن نياز مند است. چندی بعد جنگی ميان‌ آن شهر و شهر همسايه در گرفت. جنگی سخت كه بايد به دشواری از پس آن بر مي آمدند متأسفانه جنگ رو به شكست مي رفت و پادشاه خسته و درمانده بالای تپه ای به دام افتاد و در اوج نا اميدی به ياد انگشتر افتاد و آن را گشود و ديد كه در آن نوشته است: اين نيز بگذرد... با خواندن اين جمله جان تازه ای گرفت و با تمام وجود به نبرد ادامه داد و سربلند و پيروز از جنگ بيرون آمد زمان بازگشت به شهرش مردم جشنی برايش برپا كردند و او را غرق در شادی و سرور كردند. پادشاه در پوست خود نمی گنجيد و در همين حال احساس بزرگی و غرور او را فرا گرفته بود. باز به ياد انگشتر افتاد و آن را گشود و بار ديگر اين جمله را ديد: اين نيز بگذرد ... @jalebas
💫 "مهمان حبیب خداست" "ابوذر" در خیمه خود در "بیابان" بود، ڪه "مهمانانی ناشناس و خسته" از گرما وارد شده و به او پناه آوردند. ابوذر به یڪی از آنها گفت: "برو و شتری نیڪ برای ذبح بیاور ڪه مهمان حبیب خداست." "مرد مهمان" بیرون رفت و دید، ابوذر بیش از ۴ شتر ندارد.! "دلش سوخت و شتر لاغری را آورد." ابوذر شتر را دید و گفت: چرا "شتر لاغر" را آوردی؟! مهمان گفت: بقیه را گذاشتم برای روزی ڪه به آن "احتیاج داری." ابوذر تبسمی ڪرد و گفت: "بالاترین نیازم روزی است ڪه در قبر مرا گذاشته اند و به عمل خیر محتاجم و چه عمل خیری بالاتر از این ڪه مهمان و دوست خدا را شاد ڪنم." * برخیز و چاق ترین شتر را بیاور.! * . @jalebas
💫 🟣برای درسی که گرفتم ... آشپز حرفه ای نیستم. اما غذاپختن را دوست دارم و تقریبا هر روز غذا میپزم و میتوانم بگویم آشپزی بلدم. امشب شب سردی بود. پوره کدوحلوایی و سیب زمینی شیرین را با خامه ترش، عصاره سوپ و جعفری تازه و دارچین و میخک مخلوط کردم و سوپی مطبوع پختم. کنارش سالاد مفصلی از برگهای سبز و آبی و کنجد و عناب تازه درست کردم که ترکیبش با سس سالاد خانگی عالی بود. بعد کتلت مرغ پختم که خلاف اکثر مواقع بدجور وا رفت. با اینکه دقت کرده بودم به کیفیت مرغ و تعداد تخم مرغ و افزودن پودرسوخاری؛ نوع سیب زمینی اش اشتباه بود. همان روز پیاده رفته بودم خرید و چون برف بود و دستم سنگین بود، تنها گزینه موجود برای خرید سیب زمینی که در بسته بندی بزرگ نباشد همینها بودند. رویشان ‌هم نوشته بود: نرم، پخت سریع، قابل خوردن با پوست. از اینها که نرمند و به درد پوره یا کنار غذا میخورند. گفته بودم باداباد و خریده بودم و پخته بودم و نتیجه کار: کتلتهایی که با کلنجار تقریبا یک اندازه، خوشطمع ولی بسیار بدقیافه؛ منتظر یک اشاره برای پودر شدن بودند. مهمان، خودی بود. با اینکه تمام روز کار میکردم؛ خانه تمیز؛ گلدان پرگل، شمعها روشن و سبد نان پر از عطر نان تازه بود. تا حدود ساعت ‌چهار دورکاری میکردم. بعد غذاها را پخته بودم و ساعت شش و نیم عصر میز شام را چیدم چون قرار بود بچه هم با ما غذا بخورد. تا نشستیم پشت میز، گفتم: ببخشید، کتلتهای من‌ معمولا اینجوری نیستند ها؛ و داستان سیب زمینی را گفتم. مهمان هم چیزی گفت در مایه ای بابا مهم ‌نیست و از رنگ و روی سوپ تعریف کرد. وقتی نوبت به دیس کتلت رسید و خواستم در بشقابها سِرو کنم، یکیشان وسط راه شکست به دو نیمه نامساوی. دوباره‌ معذرت خواستم که بچه در حال چنگال زدن به غذایش گفت: مامان، چرا هی میگی ببخشید؟ !alles ist lecker Mama. Wirklic (همه چیز خوشمزه است واقعا). نباید پس معذرت بخوایی... حرفش با قربان صدقه من و شام که با شوخی و خنده تمام شد و تقریبا چیز زیادی از غذاها باقی نماند. ولی این جمله از دهان یک موجود سه سال و خرده ای، تکانم داد. واقعا و عمیقا بهش فکر کردم... به بسیار بارهایی که در لاک عذرخواهی فرو رفتم در حالیکه اصلا نیازی به شرمنده شدن نبود. یعنی اصلا شده که کار خوبی کرده ام: کمکی، ارائه هنری که تا حدی بلد بودم، دادن هدیه و تقدیم سوغاتی؛ ولی همزمان هم هی گفته ام ببخشید (لابد چون‌میشد بهتر باشد؛ بیشتر باشد؛ یا نمیدانم واقعا چرا). یا حس گناه داشتم در حالیکه کار عجیب خارج عرفی مرتکب نشده بودم. یا کسی از من، لباسم، مدل مو یا نتیجه کارم تعریفی کرده بوده؛ من فوری گفته بودم: ولی تازه نیست، اتفاقی اینجور شده امروز، کار من نبوده، شما صرفا لطف دارید من هیچم. شده کسی از من تشکر کرده؛ گفته ام: هیچ زحمتی نبوده در حالیکه بوده. یا گفته ام هیچ کاری نکرده ام، در حالیکه خب واقعا کاری کرده بوده ام. کادوی زیبایی داده ام و طرف تشکر کرده و من در پاسخ گفته ام: اصلا چیزی نیست که قابل به تشکر باشد... خب این ‌چه حرف بی معنی مفتی است؟ یک تواضع حال به هم زن که آنقدر گاهی ادامه اش داده ام که اگر روزی هم تکرارش نکردم به نظر بقیه آمده که "اوه؛ فکر کرده چه خبر است..." یاد بگیرم. بخاطر بچه ام که امشب دیدم چه درک خوب و عمیقی از موقعیت دارد، یاد بگیرم که حرف با بار احساسی نابجا را به کار نبرم. کار خوبم را، زحمتم را، کمک به دیگری و تلاش برای شاد کردن کسی را، لباسی که به من برازنده است را انکار نکنم. دنبال به دست آوردن چه هستم با این انکار؟ یا برای اشتباهی که از قصد از من سر نزده دایم شرمنده نباشم. برای همواره در اوج نبودن لباس خجالت نپوشم و عامدانه گاهی دست از سر تلاش برای پرفکت و کامل و بی نقص بودن بردارم. کل زندگی مگر چیست و طول و عرضش چقدر است که حتی وقتی سوپ به آن خوبی برای مهمان پخته‌ام حواسم عذرخواهانه و ول‌نکننده پی "ولی کتلتها خراب شده اند" باشد؟ برای درسی که امشب گرفتم، تا ابد مدیون کودک خردسالم هستم. @jalebas
💫 میدونید عبارت "سر خر" از کجا اومد؟ بخونیدش جالبه روزی ملائی سوار بر خر از دهی به دهی دیگر میرفت. در میان راه عده ای از جوانان که شراب خورده و مست بودند راه را بر او می بندند و یکی از آنها جامی را پر از شراب به او تعارف می کند. مرد استغفرالله گویان سرباز زد و ولی جوانان دست بردار نبودند. بلاخره یکی از آنها خنجری زیر گلویش گذاشت و تهدید کرد که اگر شراب تعارفی را نخورد کشته میشود. مرد برای حفظ جان راضی شده و با اکراه جام گرفته و رو به آسمان گفت: خدایا تو می دانی که من بخاطر حفظ جانم این شراب را می خورم. چون جام را به لب نزدیک کرد ناگهان خرش شروع به تکان دادن سرخود کرد و سر خر به جام شراب خورد و شراب بر زمین ریخت و جوانان خندیدند.... مرد نیز با دلخوری گفت: پس از عمری خواستیم شرابی حلال بخوریم این سر خر نذاشت... @jalebas
💫 لطفا این حکایت رو بخونید،قشنگه... ♦️قال الله تبارک وتعالی:(ومن یوتی الحکمه فقد اوتی خیرا کثیرا).... چند روز پیش سفری با اسنپ داشتم (بعنوان مسافر) آونروز خیلی بدشانسی آورده بودم و ناراحت بودم، آخه باطری و زاپاس ماشینم رو دزد برده بود راننده حدودا ۴۰ سال داشت و آرامش عجیبی داشت و باعث شد باهاش حرف بزنم و از بدشانسیم بگم هیچی نگفت و فقط گوش می‌کرد صحبتم تموم که شد گفت یه قضیه‌ای رو برات تعریف می‌کنم مربوط به زمانی هست که دلار ۱۹ تومنی ۱۲ شده بود گفتم بفرمائید، برام خیلی جالب بود و برای شما از زبان راننده می‌نویسم یه مسافری بود هم سن و سال خودم حدودا ۴۰ساله، خیلی عصبانی بود وقتی داخل ماشین نشست بدون اینکه جواب سلام منو بده گفت: چرا انقدر همکاراتون (یه فحشی داد) هستند از شدت عصبانیت چشماش گشاد و قرمز شده بود گفتم چطور شده، مسافر گفت: ۸ بار درخواست دادم و راننده‌ها گفتن یک دقیقه دیگر می‌رسند و بعد لغو کردند من بهش گفتم حتماً حکمتی داشته و خودتو ناراحت نکن این جمله بیشتر عصبانیش کرد و گفت حکمت کیلو چنده و این چیزا چیه کردن تو مختون و با گوشیش تماس گرفت مدام پشت گوشی دعوا می‌کرد و حرص می‌خورد ( بازاری بود و کلی ضرر کرده بود) حین صحبت با تلفن ایست قلبی کرد و من زدم بغل و کنار خیابون خوابوندمش و احیاش کردم سن خطرناکی هست و معمولاً همه تو این سن فوت میکنن چون تا به بیمارستان یا اورژانس برسن طول میکشه من سر پرستار بخش مغز و اعصاب بیمارستان هستم و مسافر نمی‌دونست خطر برطرف شد و بردمش بیمارستان کرایه هم که هیچی!!! دو هفته بعد برای تشکر با من تماس گرفت و خواست حضوری بیاد پیشم من اون موقع شیفت بودم و بیمارستان بودم تازه اون موقع فهمید که من سرپرستار بخشم اومد و تشکر کرد و کرایه رو همراه یه کتاب کادو شده به من داد گفتم دیدی حکمتی داشته خدا خواسته اون ۸ همکار لغو کنن که سوار ماشین من بشی و نمیری تو فکر رفت و لبخند زد من اون موقع به شدت ۴ میلیون تومن پول لازم داشتم و هیچ کسی نبود به من قرض بده رفتم خونه و کادو مسافر رو باز کردم تو صفحه اول کتاب یک سکه تمام چسبونده بود! حکمت خدا دو طرفه بود هم اون مسافر زنده موند و من هم سکه رو ۴میلیون و چهارصد هزار تومن فروختم و مشکلم حل شد همیشه بدشانسی بد شانسی نیست ما از آینده و حکمت خدا خبر نداریم اینارو راننده برای من تعریف کرد و من دیگه بابت دزدی باطری و زاپاسم ناراحتیمو فراموش کردم من هم به حکمت خدا فکر کردم... 🔸️🔸️🔸️🔸️🔸️🔸️🔸️🔸️🔸️ @jalebas
💫 همسـر ملانصـرالدین از او پرسید: «پس از مـرگ چه بلایی به سـرمان می آورنـد؟» ملا پاسخ داد: «هنوز نمـرده ام و از آن دنیـا بی‌خـبر هستـم؛‌ ولی امشب برایـت خـبر می‌آورم.» یک راست رفت سمت قبـرستـان. در یکی از قبرهای آخـر قبرستان خـوابید. خواب داشت بر چشم های ملا غلبه میـکرد؛ ولی خـبری از نکـیر و منـکر نبود. چند نفـری با اسب و قاطـر به سمت روستا می‌آمدند. با صـدای پای قاطـرها، ملا از خواب پرید و گمان کرد که نکیـر و منکـر دارنـد می‌آیند. وحشت زده از قـبر بیـرون پـرید. بیرون پـریدن او همان و رم کردن اسب هـا و قاطـرها همان‌!! قاطر سواران که به زمین خورده بودنـد تا چشمشان به ملا افتـاد، او را به باد کتک گرفتند. ملا با سر و صورت زخمی به خانه بـرگشت... خانمش پرسیـد: «از عــالـم قـبر چـه خبـر؟!» گفت: «خـبری نبـود؛ ولی این را فهمـیدم که اگــر قاطــر کـسی را رم نـدهـی، کاری با تـو نـدارند!! واقعیت همین است. اگـر نان کـسی را نبـریده باشیـم، اگـر آب در شیر نکـرده باشیـم، اگـر با آبروی دیگران بـازی نکـرده باشـیم، اگـر جنس نامرغـوب را به جای جنـس مرغوب به مشتـری نداده باشـیم، اگر به زیردستـان خود ستـم نکـرده باشیـم، اگر حق کسی را تضییع نکرده باشیم، و اگـر بندگـی خــدا را کـرده باشیـم، هیـچ دلیـلی بـرای ترس از مـرگ وجود ندارد!! خدایا آخر عاقبت ما را ختم بخیر کن @jalebas
💫 نادر شاه در حال قدم زدن در باغش بود که باغبان خسته و ناراضی نزد وی رفت و گفت : پادشاه فرق من با وزیرت چیست ؟؟!! من باید اینگونه زحمت بکشم و عرق بریزم ولی او درناز و نعمت زندگی میکند و از روزگارش لذت میبرد !!! نادر شاه کمی فکر کرد و دستور داد باغبان و وزیرش به قصر بیایند. هردو آمدند و نادر شاه گفت : در گوشه باغ گربه ای زایمان کرده بروید و ببینید چند بچه به دنیا آورده ! هردو به باغ رفتند و پس از بررسی نزد شاه برگشتند و گزارش خودرا اعلام نمودند ... ابتدا باغبان گفت: پادشاها من آن گربه ها را دیدم سه بچه گربه زیبا زایمان کرده... سپس نوبت به وزیر رسید وی برگه ای باز کرد و از روی نوشته هایش شروع به خواندن کرد: پادشاها من به دستور شما به ظلع جنوب غربی باغ رفتم و در زیر درخت توت آن گربه سفید را دیدم، او سه بچه به دنیا آورده که دوتای آنها نر و یکی ماده است؛ نرها یکی سفید و دیگری سیاه و سفید است. بچه گربه ماده خاکستری رنگ است. حدودا یکماهه هستند من بصورت مخفی مادر را زیر نظر گرفتم و متوجه شدم آشپزهرروز اضافه غذاها را به مادر گربه ها میدهد و اینگونه بچه گربه ها از شیر مادرشان تغذیه میکنند. همچنین چشم چپ بچه گربه ماده عفونت نموده که ممکن است برایش مشکل ساز شود! نادر شاه روبه باغبان کرد و گفت این است که تو باغبان شده ای و ایشان وزیر... @jalebas
💫 مردی به پیامبر خدا، حضرت سلیمان، مراجعه کرد و گفت: ای پیامبر میخواهم به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی. سلیمان گفت: تحمل آن را نداری. اما مرد اصرار کرد. سلیمان پرسید: کدام زبان؟ جواب داد: زبان گربه ها! سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه ها را آموخت. روزی دید دو گربه با هم سخن میگفتند. یکی گفت: غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم! دومی گفت: نه، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد، آنگاه آن را میخوریم. مرد شنید و گفت: به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید، آنرا فروخت! گربه آمد و از دیگری پرسید: آیا خروس مرد؟ گفت نه، صاحبش فروختش، اما گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد. صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت. گربه گرسنه آمد و پرسید آیا گوسفند مرد؟ گفت : نه! صاحبش آن را فروخت. اما صاحبخانه خواهد مُرد و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم! مرد شنید و به شدت برآشفت. نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد! خواهش میکنم کاری بکن ! پیامبر پاسخ داد: خداوند خروس را فدای تو کرد اما آنرا فروختی، سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن! حکمت این داستان : خداوند الطاف مخفی دارد، ما انسانها آن را درک نمی کنیم. او بلا را از ما دور میکند ، و ما با نادانی خود آن را باز پس میخوانیم !!! @jalebas
💫 ✍روزی دُم یک روباه در حادثه‌ای قطع شد.    روباه‌های گروه پرسیدند دم‌ات چه شد؟ چون روباه‌ها از نسلی مکار می‌باشند، گفت خودم قطع‌اش کردم. گفتند: چرا؟ این که بسیار بد است و معلوم می‌شود.. روباه گفت: خیر! حالا آزادم و سبک، احساس راحتی می‌کنم! وقتی راه می‌روم فکر می‌کنم که دارم پرواز می‌کنم.      یک روباه دیگر که بسیار ساده بود، رفت و دُم خود را قطع کرد. چون درد شدیدی داشت و نمی‌توانست تحمل کند، نزد روباه اولی رفت و گفت: برادر تو که گفته بودی سبک شده‌ام و احساس راحتی می‌کنم ، من‌ که بسیار درد دارم!! روباه اولی گفت: صدایش را درنیاور وگرنه تمام روز روباه‌های دیگر به ما می‌خندند! هر لحظه ابراز خشنودی کن و افتخار کن تا تعداد ما زیاد شود؛ وگر نه تمام عمر مورد تمسخر دیگران قرار خواهیم گرفت، همان بود که تعداد دم‌بریده‌ها آن‌قدر زیاد شد که بعداً به روباه‌های دم‌دار می‌خندیدند. وقتی در یک جامعه افراد مفسد، دزدها اختلاس‌گرها و خلافکارها زیاد می‌شوند آنگاه به افراد باشرف و باعزت می‌خندند. گاهی هم آن‌ها را دیوانه می‌دانند...  @jalebas