📿🕌📿🕌📿🕌📿🕌📿
☀️ صـــــــ📿ـــلوات خاصه ی حضرت علی بن موسی الرضا به نيت خشنودي آن حضرت و بر آورده شدن حاجــــــــــات.☀️
⚜اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی⚜ الامامِ التّقی النّقی ⚜ و حُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ⚜ و مَن تَحتَ الثری⚜ الصّدّیق الشَّهید ⚜صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً⚜ زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه⚜ کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک⚜
َ
✍ترجمه:
☀️خدایا رحمت فرست بر علی بن موسی الرضا☀️ امام با تقوا و پاک ☀️و حجت تو بر هر که روی زمین است ☀️و هر که زیر خاک، ☀️رحمت بسیار و تمام با برکت ☀️و پیوسته و پیاپی و دنبال هم چنان ☀️بهترین رحمتی که بر یکی از اولیائت فرستادی☀️
💫زیــــ🕌ــــــارتش در دنیا و شفاعتش در عقبی نصیبمان بگردان💫
الهـــــــــــــے آمیݧ
التمــــــــــاس دعــــــــــا
✨اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ✨
📿🕌📿🕌📿🕌📿🕌📿
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت86 ✍ #زهرا_شعبانے یه موزیک بی کلام گذاشتم تا فضای ماشین کمی عو
#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت87
✍ #زهرا_شعبانے
#دو_سال_بعد
#یسنا
چمدونم رو جمع کرده بودم و آمادگی کامل داشتم.یه روزی با هزار امید و آرزو وارد این خونه شدم و الآن هم با یه میلیون آرزوی دیگه دارم ترکش میکنم.این خونه پر از خاطره ست برام چون همه روزای خوشم با امید همین جا گذشت.به تک تک دیوارای خونه زل زدم و یکی یکی باهاشون خداحافظی کردم.یهو صدای امید اومد:
+حاضری عزیزم؟
–آره بریم
میخواست چمدون رو بیاره که گفتم:
–کجا تشریف میاری؟ برو مهسا و مهدی رو بیار
+حواس منو ببین؛ داشتم بچه هامو جا میذاشتم
رفت و بچه ها رو آورد و خواست مهدی رو بده بغل من که گفتم:
–پسرت ورِ دلِ خودت، مهسا رو بده به من
+چه فرقی داره؟
–پسرت خیلی ورجه وورجه میکنه.برعکس...مهسا به شکل عجیبی آرومه
+آها چون مهدی خیلی شلوغه،فقط پسر منه
رفتم جلو و با مهربونی گفتم:
–آخه عشقم، تو مردِ منی اگه بین بازوهات حبسش کنی نمیتونه جُم بخوره.حالا هم بریم و تا دیر نشده بچه هارو بذاریم پیش مامان آرام.
+نه اول باید بریم پیش عمو احمد واسه خداحافظی
–بابا خونه نیست دیشب ادارشون بوده ولی گفت خودشو میرسونه خونه باباحسین اینا تا خداحافظی کنه.
امروز قراره بابت یه جشن بریم لندن،چون بعد از ازدواج کارمون رو توسعه دادیم و تمام شعرامون رو به صورت مشترک گفتیم.توی خیلی از مراسما با همدیگه اجرای مشترک داشتیم و حالا دیگه به زن و شوهر شاعر معروف شدیم.امسال واسه مشاعره بیت رهبری هم دعوتمون کردن و این موضوع قند رو تو دل هردومون آب کرد و الآن هم قراره یه اجرای دونفره تو حسینیه ایرانیای مقیم لندن داشته باشیم.ولی به علاوه اینا خدا دو تا فرشته دوقلو رو بهمون هدیه داد که چهار ماهشونه، ولی خب من خیلی با پسرمون کنار نمیام و بیشتر امید نگهش میداره.
سوار ماشین شدیم و من عقب نشستم که حواسم به بچه ها باشه.امید ماشینو روشن کرد تا به سمت خونه مامان اینا حرکت کنیم و مهدی و مهسا رو پیش اونا بذاریم.
بعد از ده دقیقه رانندگی تو ترافیک گیر کردیم.امید داشت با گوشیش ور میرفت و منم با بچه ها بازی میکردم.سکوت حکم فرما بود تا اینکه من گفتم:
–ترافیکم چیز خوبیه ها
امید نفسشو بیرون داد:
+کجاش خوبه،آدم حوصله اش سر میره
–اونجاش خوبه که تو وقت میکنی بگی دوستم داری
به سمتم برگشت و گفت:
+وا یعنی تو نمیدونی دوست دارم
–چرا قبلنا خیلی میگفتی ولی از وقتی بچه ها به دنیا اومدن دیگه نمیگی
+من هرکاری میکنم بخاطر اینه که تو خوشحال باشی.
با حالت ناراحتی گفتم:
–خیلی خب زبونی هم بگو تا بدونم
کمربند ایمنیش رو باز کرد و خودشو به سمتم کشید و پیشونیمو بوسید.هولش دادمو گفتم:
–چیکار میکنی دیوونه، زشته جلو مردم
+تو این آلودگی هوا که از تو ماشین چیزی مشخص نیست.بعدشم خواستم بدونی من مرد عملم و بخاطر این که فکر نکنی مغرورم بهت میگم؛تو بهترین هدیه ای هستی که خدا بهم داده و تا ابد عاشقانه دوستت دارم.
لبخندی زدم و بعد از سبک شدن ترافیک حرکت کردیم.تمام مدت باهم گفتیم و خندیدیم تا اینکه بالاخره رسیدیم خونه مامان اینا.
#امید
زنگ درو زدیم و وارد شدیم.طبق معمول مهدی بغل من بود و مهسا بغل یسنا.
آرام بانو و بابا و عمو احمد به استقبالمون اومدن و سلام علیک کردیم.رو به عمو احمد گفتم:
–چرا زحمت کشیدین عمو،ما دو سه روزه برمیگشتیم
+زحمت چیه وظیفه ست ولی من هرکاری کردم تو به من بگی بابا موفق نشدم
سرمو پایین انداختم و گفتم:
–تورو خدا این موضوع رو بی احترامی تلقی نکنین.خدا دوتا پدر خوب نصیب من کرد؛ترجیح میدم به عموهام اضافه بشه تا باباهام
مامان خواست موضوع رو عوض کنه؛به همین خاطر رو به یسنا گفت:
*این مهسا خانمو بده به من ببینم
من گفتم:
–نه مامان بیا مهدی رو بگیر؛خیلی خسته ام کرده
*مهدی رو بده به بابات که نمیتونه از بین بازوهاش فرار کنه نه به من.
خندیدم و گفتم:
–مادر و دختری خوب به هم شبیه هستینا.قبل اومدن یسنا هم همینو گفت؛آخه پسر من چه گناهی کرده؟
*پسرتم مثل بچگی های خودت خیلی شیطونه.
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗✼═┅┄
#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت88
✍ #زهرا_شعبانے
#یسنا
مامان مهسا رو بغل گرفت و بابا حسین مهدی رو.
منم به اتاق سابق امید رفتم تا قبل از راه افتادن به سمت فرودگاه یکم استراحت کنم.چادرمو درآوردم و موهامو باز کردم و رو تخت امید خوابیدم.بالشتش بوی خودشو میداد؛یادش بخیر وقتی دوسه ماهه دوقلوها رو باردار بودم نمیتونستم بوی امیدو تحمل کنم و بیچاره از دستم آسی بود.با همه وجود عطرشو وارد ریه هام کردم و از خدا خواستم اگه دوباره باردار شدم دیگه این اتفاق نیفته چون این عطر همه زندگی منه.
داشتم به خواب میرفتم که یهو در اتاق باز شد.بابا احمد بود؛به احرامش نشستم و اونم اومدو کنارم رو تخت نشست.بعد از چند لحظه لبخند زد و گفت:
+پشتتو به من کن
–چی؟
+گفتم پشت به من بشین
بهش پشت کردم و اونم موهامو تو دستش گرفت و شروع کرد به بافتنشون.یه نفس عمیق کشید و گفت:
+یسنا نمیدونم متوجهی یا نه ولی یه چیزی هیچوقت یادت نره.توی این دنیا هیچ کس تورو به اندازه من دوست نداره.هر چقدرم که قد بکشی و خودت بچه دار بشی بازم همون دختر کوچولوی خودمی.
بافت موهامو تموم کرد و با کش بستشون.به سمتش برگشتم و گفتم:
–بابا توی این سالا که مامان نبود شما همه زندگیم بودین.هیچ چیزی نمیتونه
عشق منو نسبت به شما کم کنه.
بعدش رفتم تو بغلش:
–بابا میدونستی بغلت امن ترین جای دنیاست؟
دستشو تو موهام فرو کرد و گفت:
+میدونم
🌹
قیافه ام خیلی گرفته بود.امید گفت:
+چرا اینقدر ناراحتی؛اگه معذبی چادرتو درنیار
–من اگه چادر میپوشم واسه اینه که جلب توجه نکنم؛خب توی اروپا چادر یه چیز معمولی نیست که خیلیا بپوشن.واسه همین بیشتر از اینکه نگاه ها رو دور کنه،جلب توجه میکنه.
+خیلی خب پس برو درش بیار
وارد سرویس بهداشتی فرودگاه شدم و چادرمو در آوردم.یه مانتو زرشکی پوشیده بودم با روسری کرم، لباسام ساده اما شیک بود.چادرمو گذاشتم تو کیفمو از سرویس بیرون اومدم.
امید به سرتا پام نگاهی کرد و گفت:
+بریم؟
–بریم
پاسپورتامون رو چک کردن و سوار هواپیما شدیم.بعد از هفت ساعت بالاخره هواپیما به زمین نشست و ماهم توی فرودگاه بین المللی "لندن هیترو ایرپورت" چمدونمون رو گرفتیم و راهی هتلی شدیم که رزرو کرده بودیم.
یه اتاق دوتخته گرفتیم و رفتیم که بخوابیم.امید که همون اول گرفت خوابید ولی من چمدون رو تو کمد چیدم و بعد از عوض کردن مانتوم با یه لباس راحتی رفتم و خوابیدم.
نمیدونم چقدر خواب بودم ولی حس کردم یه نفر داره با دست تکونم میده.چشمامو که باز کردم دیدم امیده،موهامو که روی صورتم پخش شده بودن کنار زد و با لبخند گفت:
+خوشگلِ امید پاشو دیگه، پاشو بریم پایین صبحونه بخوریم
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗✼═┅┄
#سلام_مولا_جانم ❤️
🍂ای بهترین بهانه خلقت ظهور کن
🍂صحن نگاه چشم مرا پر ز نور کن
🍃آقا بیا و با قدمی گرم و مهربان
🍃قلب خراب و سرد مرا گرم شور کن
🍂صبر و قرار رفته ز دلهای عاشقان
🍂با دست عشق آتش دل را صبور کن
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
┄┅═✼💗✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗✼═┅┄
باهم بخوانیم 😇
برای سلامتی و ظهور صاحب الزمان "عج"♥️
#قرآن 129
@Jameeyemahdavi313
سلام علیکم صبح جمعتون بخیر...
ان شاءالله چششمون منور بشه ظهور اقا🤲
اللهم عجل لولیک الفرج
الهی امین..
تقویم تقدیم حضورتون👇
❣🧡❣💛❣💚❣💙❣
🗓 امروز جمعه:
5 اردیبهشت 1399
30 شعبان 1441
24 آوریل 2020
ذکر روز:
' " اللهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم " ' 💯📿
🌻🌴🌻🌴🌻🌴🌻🌴
🔺امروز متعلق است به :
فطب عالم امکان
مهدی موعود امام زمان (عج)🌷
روزمان را با هدیه 5 شاخه گل صلوات
به محضر مبارکشان معطر میکنیم🌹
💫🌹✨🌺💫🌸✨🌷
♦️مناسبت های روز:
🔸شکست حمله نظامی امریکا در طبس(۱۳۵۹ هـ ش)
💖🎄💖🎄💖🎄💖
📆 روزشمار:
🔸1 روز تا ماه مبارک رمضان
🔹22 روز تا شهادت حضرت علی (ع)
🍃🌹🌱🌺🍀🌷
✔️ @Jameeyemahdavi313
☘️امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
🔷همانا دختر رسول خدا (فاطمه س) براى من سرمشقى نيكو است .
🔶إنَّ لِي في إبنَةِ رَسولِ اللّه ِ اُسوَةٌ حَسَنةٌ
📙الغيبهطوسى،ص 286
@Jameeyemahdavi313