#عطر_نماز
💕 حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام فرمود:
🍃 خداوند ايمان را مايه پاكيزگى شما از شرك قرار داد و #نماز را مايه دور شدن شما از #تكبر قرار داد و زكات را بخاطر پاكيزگى جان و روان و افزايش روزى واجب كرد.
📚 الحتجاج ، ۹۹ 🌿
#نماز_اول_وقت 📿
@Jameeyemahdavi313
🌻دعای روز اول ماه مبارک رمضان
🌸تقدیم به همه شما عزیزان
التماس دعا از شما خوبان✋🌸
@Jameeyemahdavi313
#ایران_گردی 🇮🇷
شايد اگر پرچم ايران نبود اينجا رو با ساعت هاي شهر لندن اشتباه ميگرفتيد!
اما اينجا عمارت شهرداري شهر تبريز در استان آذربايجان شرقي است
#اينجا_ايران_است #تبريز
@Jameeyemahdavi313
•
•
『توحقنداری
بهچیزای،منفیفکرکنی!🦠
توازجنسخداییو
خداسرشارازانرژیمثبته..🤞🏽 』
•
•
#حالدلتوخوبکن💚
|🤩| @Jameeyemahdavi313
•|💛🌸|•
وَ قَد يَأتيكَ الفَرَحُ عَلَىٰ هَيئَةِ شَهرٍ..!
و گاهی شادی برایت در هيبت یک ماه می آید :)
#ماه_رمضان
••
@Jameeyemahdavi313
1_8124500.mp3
497.8K
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#دعای_افطار
«بِسْمِ اللّهِ اَللّهُمَّ لَکَ صُمْنا وَعَلى رِزْقِکَ اَفْطَرْنا فَتَقَبَّلْ مِنّا اِنَّکَ اَنْتَ السَّمیعُ الْعَلیمُ»؛
🌱🌹🌱🌹🌱🌹
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت90 ✍ #زهرا_شعبانے آقای صولتی رو به یسنا گفت: +شما هم باید همس
#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت91
✍ #زهرا_شعبانے
#یسنا
بعد از جشن به هتل برگشتیم تا استراحت کنیم. واسه اینکه ساعت ۲ شب پرواز داشتیم.سفر کوتاه اما پرباری بود چون تونستیم به عنوان شاعر وظیفه مون که شاد کردنِ شنونده هست رو درست انجام بدیم.
بالاخره ساعت ۱۲ شب به فرودگاه رفتیم تا برگردیم ایران...
بعد از کلی خستگی ۹ صبح هواپیما نشست و رفتیم تا ماشینمون رو از پارکینگ فرودگاه امام(ره) برداریم.
با اینکه فقط دو روز از کشور دور بودیم؛ هم دلم برای ایران تنگ شده بود و هم برای دوقلوهام.
چون ترافیکی نبود سریع به خونه پدری امید رسیدیم و زنگ در رو زدیم و مامان درو باز کرد.همین که وارد خونه شدیم پریدم و بغلش کردم.وارد آغوشی شده بودم که این دو سال مرکز آرامش من بود...
همین که خودمو از بغلش بیرون کشیدم دیدم امیدم داره با بابا حسین خوش و بش میکنه به طرف بابا رفتمو باهاش دست دادم و اون گفت:
+به قول قدیمیا رفتی خارجه رنگ و روت باز شده یسنا خانم
خندیدم و گفتم:
–کوتاه بود ولی خوش گذشت؛راستی بچه هام کوشن؟؟؟
مامان جلو اومد و گفت:
*تو اتاق خوابیدن
چادرمو درآوردم و وارد اتاق سابق امید شدم.هر دوتاشون رو تخت عین فرشته ها خوابیده بودن.
پیشونی مهدی رو بوسیدمو پشت دستمو رو گونه ی تپل مهسا کشیدم.
چشمای هردوشون بسته بود ولی با تصور عسلی های خوشگلشون که به امید رفته بود؛همه حسای قشنگ زندگی تو وجودم سرازیر شد.
امید وارد اتاق شد و منو بالا سر بچه ها دید.خندید و گفت:
+برگردیم خونه تا استراحت کنی؟
–نه وجودم با دیدن این دوتا وروجک پر از انرژی شد و نیازی به استراحت ندارم...ولی میخوام یه کار دیگه کنم
+چه کاری؟
–میخوام مهریه مو ازت بگیرم
از تعجب شاخ درآورد:
+چی؟؟؟!!!
–مهریه مو میخوام
+از کجا بیارم ۳۱۳ سکه رو بهت بدم؟
–۳۱۳ تا رو بهم میدی ولی نه از نوع سکه اش
پاک گیج شده بود:
+چی داری میگی خانم دکتر؟
خندیدم:
–باید به جای مهریه ام ۳۱۳ تا بادکنک بگیری؛بادشون کنیم و بدیم به هر بچه ای که دیدیم.البته من یه سری کارت با مقوا درست کردم که مطلبی رو واسه آشنایی بچه ها با امام زمان(عج) توش نوشتم و باید به بادکنکا وصلشون کنیم.من فکر میکنم انجام این کارای فرهنگی برای ولادت حضرت خیلی بهتر از پخش آش و شله زرده.
🌹
+ببین چه اوضاعی واسمون درست کردی؛من تو عمرم اینقدر بادکنک باد نکرده بودم.
–میخواستی ۱۴ تا مهرم کنی اونوقت دو سوته اینا باد میشدن
خندید و گفت:
+فدای سر اماممون...هر کاریم که واسش بکنیم کمه.
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗✼═┅┄
#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت92
✍ #زهرا_شعبانے
خونه پر از بادکنک شده بود و مهدی و مهسا هم همونطور که رو بالشت خوابیده بودن؛ با بادکنکا بازی میکردن و این همه حس خوب کافی بود تا هزاران بار خدا رو بابت خونواده ای که بهم داده شکر کنم.
بادکنکا رو باد کردیم و پنجاه تا پنجاه تا تو ماشین جا دادیم و طی چند بار بین بچه های محله پخششون کردیم و همشون خیلی خوشحال شدن.
برگشتیم خونه و مفصل خوابیدیم تا بتونیم از فردا به زندگی عادیمون برگردیم.
صبح که شد صبحونه خوردیم و بچه ها رو پیش همسایه طبقه پایین که پرستار بچه ست؛ گذاشتیم تا بریم و به کارامون برسیم.امید پشت فرمون بود و باید اول منو میرسوند بیمارستان چون از امسال دوره رزیدنتیم شروع میشد و بعد از رسوندن من، میرفت سالن تئاتر.یهو با آه و ناله گفت:
+سخت نیست که هم درس بخونی هم کار کنی؟
–من هم درس خوندن رو دوست دارم هم کار کردن رو، حالا چرا تو به جای من آه میکشی؟
+آخه دوست دارم زودتر خانم دکتر بشی.
–من همین الآن هم خانم دکترم
بعد از چند لحظه دوباره سکوت رو شکست:
+میگم یسنا...نظرت چیه که من ادامه تحصیل بدم؟
خیلی خوشحال شدم:
–راست میگی امید؟
+آره خیلی وقته دارم درموردش فکر میکنم.
–خب این که خیلی خوبه...حالا میخوای چه رشته ای بخونی؟
+بار قبل که دانشگاه قبول شدم و انصراف دادم؛ مهندسی مکانیک در اومده بودم.اگه الآنم بتونم همین رشته رو قبول شم خیلی عالی میشه.
–ان شاءالله قبول میشی.
#امید
یسنا رو رسوندم و خودمم به سمت سالن تئاتر حرکت کردم.بعد از اتمام نگارش نمایشنامه ای که دستم بود و کمک به کارگردانِ کار برای تمرین با بازیگرا، به سمت بیمارستان حرکت کردم تا به اتفاق یسنا، واسه ناهار بریم خونه عمو احمد...
جلوی در بیمارستان ایستادم و یسنا سوار شد.بعد از چند دقیقه رانندگی، ماشین رو جلوی ساختمون پارک کردمو رفتم تا بچه ها رو از دست پرستارشون بگیرم.
🌹
عمو گفت:
+میدونستین که عقد مهران و بیتا خانم فردا توی مسجد جمکران برگزار میشه؟
لقمه رو قورت دادمو گفتم:
–آره
+شما هم میرین؟
–نه عمو ما فردا قراره یه جای دیگه بریم
خیلی مرموز بهم نگاه کرد و گفت:
+کجا؟؟؟
–راستش باید به یه موضوعی برای همیشه خاتمه بدیم
+چه موضوعی؟مگه مشکلی دارین؟
–یه مشکل قدیمی...حالا بعدا متوجه میشین.
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗✼═┅┄