eitaa logo
«ج‌َـنَتْ»
13 دنبال‌کننده
741 عکس
43 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍰 🌿+| ما را مثل عقرب بار آورده‌اند؛ مثل عقرب! ما مردم صبح که سر از بالین برمی‌داریم تا شب که سر مرگ‌مان را می‌گذاریم، مدام همدیگر را می‌گزیم. بخیلیم؛ بخیل. خوش‌مان می‌آید که سر راه دیگران سنگ بیندازیم. خوش‌مان می‌آید که دیگران را خوار و فلج ببینیم. اگر دیگری یک لقمه نان داشته باشد که سق بزند، مثل این است که گوشت تن ما را می‌جود. تنگ‌نظریم ما مردم؛ تنگ‌نظر و بخیل؛ بخیل و بدخواه. وقتی می‌بینیم دیگری سرِ گرسنه زمین می‌گذارد، انگار خیال ما راحت‌تر است؛ وقتی می‌بینیم کسی محتاج است، اگر هم به او کمک کنیم، باز هم مایه خاطرجمعی ماست؛ انگار که از سرپا بودن همدیگر بیم داریم. *** 🌿+| خان‌عمو ، مرد کهن، تن راست کرد. برابر خان‌محمد ایستاد و چنگ در شانۀ او زد. و همچنان که پنجه‌هایش در پوست و گوشت فرو بنشیند، بازوی سالخورده‌ترین فرزند برادر خود را فشرد و گفت: «زنده بمان، زنده بمان. بشنو که عمویت با تو چه می گوید! زنده بمان. می‌خواهم که کینه خود را به کار بگیری. ‌این دنیا که من می‌شناختمش، بیشتر مستوجب کینۀ تو است تا لایق خوش‌طبعی من.‌ زنده بمان و کینۀ خود را بپروران. تو زنده بمان خان‌محمد؛ از آن که حق با تو بود. ما باید پیش‌دستی می‌کردیم. ‌ما باید اول دست به کشتن می‌زدیم. ‌حق با تو بود که چنین می‌گفتی. خان‌محمد حق با تو بود. پس حق با توست که بمانی و عمل کنی. قدر کینه‌های تو را حالا دارم من می‌شناسم. ‌پس زنده بمان و آن کینه‌ها را صدچندان کن. زنده بمان و بکش. بکش و بکش و بکش. حرف آخر من به تو،‌ حکم آخر من به تو همین است.» «ج‌َـنَتْ»
🍰 ¹🌿+|کوچه‌ها هنوز خلوت بود. گویی مردم خیال نداشتند از خانه‌ها پا بیرون بگذارند. باد سرد زبانه می‌زد و در کهنه دامن سوراخ‌سوراخ پیراهن مرگان می‌پیچید. انگشت‌های خشکیده مرگان دست‌گیره پیمانه را چسبیده بودند و آن را برشانه می‌فشردند تا باد از جا برنکندش. سرمای پیچیده در باد، چشم‌های مرگان را آب انداخته بود. اما زن، هنوز به حال خود نبود و بی‌اختیار نگاهش را این‌سوی و آن‌سوی می‌چرخاند تا مگر سلوچ، یا نشانی از او بیابد. *** ²🌿+|زخمی اگر بر قلب بنشیند، تو نه می‌توانی زخم را از قلبت وا بکنی و نه می‌توانی قلبت را دور بیندازی. زخم تکه‌ای از قلب توست. زخم اگر نباشد، قلبت هم نیست. زخم اگر نخواهی باشد، قلبت را باید بتوانی دور بیندازی. قلبت را چگونه دور می‌اندازی؟ زخم و قلبت یکی هستند. *** ³🌿+|دنیا را بگذار آب ببرد. وقتی تو در توفان گرفتار می‌آیی، چه خیال که تو دکمه‌ی یقه‌ات را بسته باشی یا که نبسته باشی. چه خیالی که خاک در چشمانت خانه کند یا نکند. چه خیالی؟! تو در توفان گرفتار آمده‌ای، میخواهی که گلویت خشک نشود؟! *** ⁴🌿+|خوش‌خلقی او را باید از چاپلوسی جدا می‌کردند. روی گشاده‌ی مرگان در کار، نه برای خوشایند صاحب کار، بلکه برای به زانو درآوردن کار بود. مرگان این را یاد گرفته بود که اگر دلمرده و افسرده به کار نزدیک بشود، به زانو در خواهد آمد و کار بر او سوار خواهد گشت. پس با روی گشاده و دل باز به کار می‌پیچید. طبعا کار چنین است که می‌خواهد تو را زمین بزند، از پا درآورد. این تو هستی که نباید پا بخوری، نباید از پا دربیایی و مرگان نمی‌خواست خود را ذلیل، ذلیل کار ببیند. مرگان کار را درو می‌کرد. *** ⁵🌿+|گاه آدم، خود آدم، عشق است. بودنش عشق است. رفتن و نگاه کردنش عشق است. دست و قلبش عشق است. در تو عشق می‌جوشد، بی‌آنکه ردش را بشناسی. بی‌آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده. شاید نخواهی هم. شاید هم بخواهی و ندانی. نتوانی که بدانی. عشق، گاهی همان یاد کمرنگ سلوچ است و دست‌های به گل آلوده‌ی تو که دیواری را سفید می‌کنند. عشق، خود مرگان است؛ پیدا و ناپیداست، عشق. گاه تو را به شوق می‌جنباند. و گاه به درد در چاهیت فرو می‌کشد. *** ⁶🌿+|گاه عشق گم است؛ اما هست، هست، چون نیست. عشق مگر چیست؟ آن چه که پیداست؟ نه، عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست. معرفت است. عشق از آن رو هست، که نیست. پیدا نیست و حس می‌شود. می‌شوراند. منقلب می‌کند. به رقص و شلنگ اندازی وا می‌دارد. می‌گریاند. می‌چزاند. می‌کوباند و می‌دواند. «ج‌َـنَتْ»
🍰 ¹🌿+|کوچه‌ها هنوز خلوت بود. گویی مردم خیال نداشتند از خانه‌ها پا بیرون بگذارند. باد سرد زبانه می‌زد و در کهنه دامن سوراخ‌سوراخ پیراهن مرگان می‌پیچید. انگشت‌های خشکیده مرگان دست‌گیره پیمانه را چسبیده بودند و آن را برشانه می‌فشردند تا باد از جا برنکندش. سرمای پیچیده در باد، چشم‌های مرگان را آب انداخته بود. اما زن، هنوز به حال خود نبود و بی‌اختیار نگاهش را این‌سوی و آن‌سوی می‌چرخاند تا مگر سلوچ، یا نشانی از او بیابد. *** ²🌿+|زخمی اگر بر قلب بنشیند، تو نه می‌توانی زخم را از قلبت وا بکنی و نه می‌توانی قلبت را دور بیندازی. زخم تکه‌ای از قلب توست. زخم اگر نباشد، قلبت هم نیست. زخم اگر نخواهی باشد، قلبت را باید بتوانی دور بیندازی. قلبت را چگونه دور می‌اندازی؟ زخم و قلبت یکی هستند. *** ³🌿+|دنیا را بگذار آب ببرد. وقتی تو در توفان گرفتار می‌آیی، چه خیال که تو دکمه‌ی یقه‌ات را بسته باشی یا که نبسته باشی. چه خیالی که خاک در چشمانت خانه کند یا نکند. چه خیالی؟! تو در توفان گرفتار آمده‌ای، میخواهی که گلویت خشک نشود؟! *** ⁴🌿+|خوش‌خلقی او را باید از چاپلوسی جدا می‌کردند. روی گشاده‌ی مرگان در کار، نه برای خوشایند صاحب کار، بلکه برای به زانو درآوردن کار بود. مرگان این را یاد گرفته بود که اگر دلمرده و افسرده به کار نزدیک بشود، به زانو در خواهد آمد و کار بر او سوار خواهد گشت. پس با روی گشاده و دل باز به کار می‌پیچید. طبعا کار چنین است که می‌خواهد تو را زمین بزند، از پا درآورد. این تو هستی که نباید پا بخوری، نباید از پا دربیایی و مرگان نمی‌خواست خود را ذلیل، ذلیل کار ببیند. مرگان کار را درو می‌کرد. *** ⁵🌿+|گاه آدم، خود آدم، عشق است. بودنش عشق است. رفتن و نگاه کردنش عشق است. دست و قلبش عشق است. در تو عشق می‌جوشد، بی‌آنکه ردش را بشناسی. بی‌آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده. شاید نخواهی هم. شاید هم بخواهی و ندانی. نتوانی که بدانی. عشق، گاهی همان یاد کمرنگ سلوچ است و دست‌های به گل آلوده‌ی تو که دیواری را سفید می‌کنند. عشق، خود مرگان است؛ پیدا و ناپیداست، عشق. گاه تو را به شوق می‌جنباند. و گاه به درد در چاهیت فرو می‌کشد. *** ⁶🌿+|گاه عشق گم است؛ اما هست، هست، چون نیست. عشق مگر چیست؟ آن چه که پیداست؟ نه، عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست. معرفت است. عشق از آن رو هست، که نیست. پیدا نیست و حس می‌شود. می‌شوراند. منقلب می‌کند. به رقص و شلنگ اندازی وا می‌دارد. می‌گریاند. می‌چزاند. می‌کوباند و می‌دواند. @parhunesh ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ