هدیه ای ناچیز تقدیم به شیرمردان عملیات غرور آفرین کربلای پنج
هرنفس بوی سیب می آید
ازمسیرشلمچه این شبها
زنده شد یادکربلای پنج
یادسربندهای یا زهرا
........
هرکسی پهلویش که ترکش خورد
گفت یافاطمه زپاافتاد
به گمانم که لحظه ی آخر
روی دامان مادرش جان داد
.......
میرسد بوی چادر خاکی
ازکنار تمام پیکرها
فاطمیه ، شلمچه، این ایام
صحنه ی کوچه بود معبرها
......
چه پسرها که بی پدر گشتند
چه پدرها که بی پسر گشتند
رفت گردان و دسته ای آمد
رفقا بی رفیق برگشتند
.......
هرزمان رو زدم به قافله ها
پاسخ آمد بروبرو جانیست
بهرتسکین درد من جایی
خوب تر ازبهشت زهرا نیست
.......
هرشب جمعه قطعه ی شهدا
جای جامانده های جنگ شده
دل دنیاگرفته ی ماهم
بهردیدار یار تنگ شده
🌹🕊🌴🌷🌴🕊🌹
🌹 #پیامکی_از_بهشت 🌹
خداوندا فقط مي خواهم #شهيد شوم ، #شهيد در راه تو .
خدايا مرا بپذير و در جمع #شهدا قرار بده.
خداوندا روزي #شهادت مي خواهم كه از همه چيز خبري هست الا #شهادت، ولي خداوندا تو صاحب همه چيز و همهد كس هستي و قادر توانايي، اي خداوند كريم و رحيم و بخشنده، تو كرمي كن، لطفي بفرما، مرا #شهيد راه خودت قرار ده.
با تمام وجود درك كردم عشق واقعي تويي و عشق #شهادت بهترين راه براي دست يافتن به اين عشق.
نمي دانم چه بايد كرد، فقط مي دانم زندگي در اين دنيا بسيار سخت مي باشد. واقعاً جايي براي خودم نمي يابم.
هر موقع آماده مي شوم چند كلمه اي بنويسم، آنقدر حرف دارم كه نمي دانم كدام را بنويسم .
از درد دنيا، از دوري #شهدا، از سختي زندگي دنيايي، از درد دست خالي بودن براي فرداي آن دنيا .
هزاران هزار حرف ديگر كه در يك كلام، اگر نبود اميد به حضرت حق، واقعاً چه بايد مي كرديم.
اگر سخت است، خدا را داريم .
اگر در سپاه هستيم ، خدا را داريم .
اگر درد دوري از #شهداي عزيز را داريم، خدا را داريم.
اي خداي #شهدا، اي خداي #حسين_ع ، اي خداي #فاطمه_زهرا_س ، بندگي خود را عطا بفرما و در راه خودت #شهيدم كن .
#يا_رب_العالمين
1_756823620.mp3
3.37M
🔉🔊نواهنگ محشر و فوق العاده عالی
و بسیار زیبای صبح روز سه شنبه
با صدای حاج مهدی رسولی
🎼صبح روز سه شنبه من
پا شدم با دو چشم خیس
دیدم انگار توی این شهر
هیشکی عین خیالش نیست
#فاطمیه
#سه_شنبه_های_جمکرانی
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#پیشنهاد_دانلود
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#احادیث_فاطمی
✨حضرت زهرا سلاماللهعلیها فرمودند:
خطاب به همسرش امیرالمؤمنین على علیه السلام كرد: من از خداى خود شرم دارم كه از تو چیزى را در خواست نمایم و تو توان تهیه آن را نداشته باشى.✨
┄✦۞✦✺💠✺✦۞✦┄
#قاب_نفوذ 1⃣
🔴 خلبان شاه و رئیس جمهور!
"بهزاد معزی" کاپیتان خلبان، روز 26 دی 1357 با هواپیمای شاهین، محمدرضا پهلوی شاه خائن را از چنگ مردم ایران فراری داد. سپس به دستور اربابانش، در حرکتی مزورانه، هواپیما را به ایران بازگرداند و مدعی شد به زور مجبور به این کار خائنانه شده است.
از آن به بعد طبق ماموریتی که برایش تعریف کردند، به جمع خلبانان انقلابی و مومن پیوست تا هرچه بیشتر خود را جهت اجرای برنامه های آینده مهیا کند.
وی به محض بازگشت به ایران، مستقیما به دفتر منافقین در تهران مراجعه کرد و برای انجام هرگونه خدمت به منافقین، اعلام آمادگی نمود.
ماموریت جدید معزی این بود:" فراری دادن "مسعود رجوی" رهبر گروهک تروریستی منافقین (مجاهدین خلق) که دستش به خون مردم آلوده بود و "ابوالحسن بنی صدر" که از مقام ریاست جمهوری اسلامی ایران خلع شده بود.
سرانجام روز 6 مرداد 1360، دراوج اعتراضات مردم ایران علیه خائنین، معزی همان هواپیمای شاهین که با آن شاه را از ایران فراری داد، مجددا ربود.
این بار مسافرین معزی، نه شاه و چمدان های پر از طلا و جواهرات و اموال ملت، که تعدادی از رهبران و فرماندهان جنایتکار و تروریست منافق بود.
در گوشه ای از هواپیما، فردی ظاهرا مهماندار، با آرایش و لباس زنانه پنهان شده بود که همچنان خود را رئیس جمهور ایران می دانست: ابوالحسن بنی صدر!
او در ۲۱ دی ماه ۱۳۹۹ بر اثر سرطان در بیمارستانی در پاریس مرد و به اربابانش پیوست
#بنی_صدر
#رییس_جمهور
#نفوذی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 🚀 مرحله اول رزمایش پیامبر اعظم صلیاللهعلیهوآله ۱۵ سپاه برگزار شد / غرش موشک های بالستیک ایران
پ.ن: در اصل این تحرکات رزمایش نیست بلکه آمادگی و تمرین برای درگیری گسترده علیه اهداف دشمن متخاصم در محدوده غرب آسیاست.
#آمریکا_را_زیر_پا_له_می_کنیم
#اسرائیل_باید_از_صفحه_روزگار_حذف_شود
#سپاه_پاسدار_انقلاب_است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 فیلم کاملتر از اصابت دقیق موشکهای سپاه به اهداف
🔺زندان الرشید (۱)
❇️ خاطرات سردار گرجی
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
چهارم تیرماه ۱۳۶۷
هوای جزیره گرم و شرجی بود. عرق از سر و رویم می ریخت. آرام از پله های قرارگاه پایین رفتم. پس از سلام و احوال پرسی با بچه ها، وارد سنگر علی هاشمی شدم. دیدم عده ای از بچه های عملیات، مخابرات، و اطلاعات کنارش نشسته اند. با دیدن من خداحافظی کردند و رفتند. وقتی با علی تنها ماندم، احساس کردم خسته است. چشم هایش از بی خوابی گود افتاده بود. درباره وضعیت جزیره، موقعیت نیروهای عراقی، و تصمیماتش سؤال کردم. در حالی که پتویی را پشت کمرش قرار میداد گفت: «گرجی، از بیرون که وارد جزیره شدی بوی شیمیایی را حس نکردی؟» گفتم: «چرا، اتفاقا خیلی حس کردم.» لحظه ای چشمانش را بست و گفت: «عراق امروز، اول صبح، یک آتش تهیه سنگین روی سرمان ریخت. بعد هم جزیره را از زمین و هوا شیمیایی زد. بچه های همه یگانها در جزیره شیمیایی شده اند. آن قدر مجروح شیمیایی داریم که امکان تخلیه آنها نیست.
یگانهای توپخانه ۶۴، الحديد، و تیپ سوم شعبان، که وظیفه اجرای آتش را داشتند، در همان ساعت اول حمله، شیمیایی شدند. بیشتر توپچی ها به شهادت رسیدند یا مجروح شدند. آنهایی که سالم مانده بودند قبضه های توپ را رها کردند. البته حق هم داشتند. چون اگر می ماندند، کاری از دستشان برنمی آمد.»
علی به حرفهایش ادامه می داد و من می اندیشیدم و با خود میگفتم: «امروز، چهارم تیر ماه سال ۱۳۶۷، باید از سخت ترین روزهای جنگ باشد.»
و هیچ روزی مثل آن روز وضعیتمان به هم ریخته نبود. صدای بی سیم ها لحظه ای قطع نمی شد. صدای فرمانده یگان ها در خط مقدم به گوش می رسید که به نیروهایشان امر و نهی می کردند. برای لحظه ای صدای بهنام شهبازی را شنیدم که به نیروهایش می گفت:
امروز روز مقاومت است. جزیره یادگار شهدای ماست. کوتاه نیایید!»
علی برای لحظه ای از حرف زدن ایستاد. گوشی بیسیم را فشار داد و به همه فرماندهان مستقر در جزیره گفت: «برادران، فقط و فقط مقاومت. مقاومت. این آخرین حرف و دستور من است.» و از آن سوی خط پاسخ آمد: «علی جان، ما ایستاده ایم و به حرف شما عمل می کنیم. خیالتان راحت باشد.»
دیگر خبری از کد و رمز نبود. همه آشکارا حرف می زدند. چهره على لحظه به لحظه رنگ می باخت. نگران خط مقدم جزیره بود. زیر لب ذکر می گفت و سعی می کرد بر خودش مسلط باشد. عقربه های ساعتی که بالای سر علی نصب شده بود ده صبح را نشان می داد و به کندی جلو می رفت.
آن روز حرف های علی رنگ و بوی دیگری داشت. حرف زدن و نگاه کردن على عوض شده بود. این علی آن علی که میشناختم نبود. احساس می کردم در چند قدمی حادثه ای بزرگ ایستاده ام.
پس از آنکه علی جواب بی سیم ها را داد گفت: «گرجی، سریع برو و سری به تیپ های سوم شعبان و الحديد بزن. ببین وضعیتشان بعد از حمله های شیمیایی چطور است. با خبرهایی که از بی سیم به من رسیده، باید وضعشان خراب باشد.»
با على خداحافظی کردم و از سنگر فرماندهی اش بیرون آمدم. دوست نداشتم در آن موقعیت از او جدا شوم. اما چاره ای نبود. باید به دستورهایش عمل می کردم.
در راهرو، حاج عباس هواشمی (معاون علی هاشمی) را دیدم که داشت به طرف سنگر فرماندهی می رفت. با هم سلام و احوالپرسی کردیم. وقتی از وضعیت جزیره پرسیدم، گفت: «برادر گرجی، وضع خیلی خراب است. فقط دعا کن!»
او از اقوام على بود. آن دو از ابتدای جنگ با یکدیگر همکاری می کردند. صورت حاج عباس زرد شده بود و معلوم بود خسته است. خس خس نفس هایش می گفت شیمیایی شده است. اصرار کردم و گفتم: «حاجی، بیا سری به بهداری بزنیم تا مداوا شوی.» در حالی که می خندید گفت: «برادر گرجی، دوای من علی هاشمی است. تو برو به کارت برس. من هم مثل باقی رزمندگان خط مقدم، که غریبانه می جنگند و مقاومت می کنند، خدایی دارم.» بعد دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: «برو. خدا به همراهت.»
به طرف خروجی قرارگاه رفتم. راننده ام، وقتی مرا دید، جلو آمد و گفت: «هوا خیلی آلوده است. صبر کنید ماسکی برایتان بیاورم.» حرفهای حاج عباس برایم زنده شد. به او گفتم: «نیازی نیست.
سریع ماشین را روشن کن. باید جایی بروم.»
اندکی بعد، ماشین جلوی قرارگاه ایستاد و من در حالی که ناامیدانه آنجا را نگاه می کردم به عقب برگشتم. در راه فقط جاده را نگاه می کردم. کمتر ماشینی در حال تردد بود. راننده پرسید: «برادر گرجی، به نظر شما وضع چطور می شود؟» گفتم: «چه شده؟ نکند ترسیدهای؟» گفت: «ترس؟ نه، میگویم یعنی با این اوضاع چه اتفاقی می افتد؟ چون بیشتر نیروها شیمیایی شده اند. آمبولانس ها برای تخلیه شهدا و مجروحان کم آورده اند.» گفتم: «خب جنگ است دیگر. شوخی بردار نیست. در جنگ که حلوا پخش نمی کنند.»
کانال جانبازِ شیمیائی
انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است
https://eitaa.com/janbaz_shimiaee
کانال جانبازِ شیمیائی
🔺زندان الرشید (۱) ❇️ خاطرات سردار گرجی بقلم، دکتر مهدی بهداروند چهارم تیرماه ۱۳۶۷ هوای جزیره گرم
ادامه قسمت اول زندان الرشید
❇️خاطرات سردار گرجی زاده
ماشین جلوی مقر تیپ سوم شعبان ترمز کرد. سریع پیاده شدم و نگاهی به وضعیت قبضه های ضد هوایی کردم. کسی بالای توپهای پدافند نبود. هر چند دقیقه صدای به زمین خوردن گلوله توپی به گوش می رسید.
به سمت سنگر فرماندهی تیپ (محمود محمودی) رفتم. مسئول آن مقر، وقتی مرا دید، در آغوشم کشید و بی مقدمه گفت: «همه نیروهایم شهید و زخمی شده اند. سازمان رزم تیپ از هم پاشیده. فلج شده ایم.» گفتم: «خدا بزرگ است. باید سری هم به مقر تیپ الحديد بزنم. از آنها خبری نداری؟» گفت: «چرا، اوضاع آنها هم مثل تیپ ماست.»
با جانشین تیپ خداحافظی کردم و بیرون رفتم. فاصله مقر دو تیپ زیاد نبود. وقتی وارد مقر تاکتیکی تیپ الحديد شدم دقیقا حال و هوایی شبیه تیپ قبلی داشت. فرمانده مقر الحديد(شهید حبیب الله کریمی) هم حرفهای مسئول مقر تیپ سوم شعبان را می زد. حرف خاصی برای گفتن نداشتم. از سر همدردی گفتم: «وضعی است که پیش آمده. هر چه تقدیر خداست همان می شود.»
زود با او هم خداحافظی کردم و به سمت فرماندهی قرارگاه راه افتادم.
جانبازِ شیمیائی
انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است
https://eitaa.com/janbaz_shimiaee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عکسهایی از آخرین دیدار حاج قاسم عزیز با سید حسن نصرالله؛ ۴۸ ساعت قبل از شهادت که توسط المنار پخش شده است
قصه خواب شب بچههایمان؛ نغمه لالایی کودکانمان؛ تو خواهی بود
جانبازِ شیمیائی
انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است
https://eitaa.com/janbaz_shimiaee
.
🔺زندان الرشید (۲)
❇️خاطرات سردار گرجی
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
چهارم تیرماه ۱۳۶۷
به راننده گفتم: «سریع برو.» جاده به دلیل شلیک توپخانه عراق پر از دست انداز شده بود و ماشین نمی توانست به راحتی حرکت کند. با رسیدن به قرارگاه، در حالی که ماشین هنوز کامل توقف نکرده بود، پیاده شدم و به طرف سنگر علی هاشمی دویدم. احساس خوبی نداشتم. اما از اینکه زود به قرارگاه بر می گشتم خوشحال بودم.
راهروی قرارگاه شلوغ بود. همه در تکاپو بودند. با عجله وارد سنگر علی شدم. دیدم آقای غلامپور (ف، ق، کربلا) و دو همراهش و چند تن از فرماندهان دیگر نشسته اند. سلام و احوال پرسی کردم. على گفت: «چه شد؟ وضعیت الحديد و سوم شعبان چطور است؟ » گفتم: «حاج علی، اوضاع هر دو تیپ خراب است. اصلا نمی شود اسم یگان روی آنها گذاشت. باید از آنها قطع امید کرد. چون نیروهایشان یا شهید شده اند یا زخمی.»
فرماندهان یگانها مرا نگاه می کردند که داشتم با نا امیدی به على گزارش می دادم. علی به آقای غلامپور گفت: «احمد آقا، عراق با این کارهایی که از امروز صبح شروع کرده دو هدف دارد. اول اینکه عقبه ما را نابود کند تا خیالش راحت شود کسی به کمک خطوط مقدم نخواهد آمد. برای رسیدن به این هدف، هم جلو و هم عقب جزیره را به شدت شیمیایی زده است که با این کار دیگر رمقی برای جنگیدن و دفاع نمی ماند. هدف دومش هم این است که با هلی برن کارش را تمام کند. او مطمئن است که دیگر مزاحمتی برای هلی برن به وجود نخواهد آمد و آنها به راحتی می توانند روی فضای جزیره پرواز کنند و فرود بیایند.»
مرتضی قربانی، در حالی که دست به ریش هایش می کشید و علی را نگاه می کرد، با لهجه اصفهانیاش گفت: «این طور که میگویید یعنی عراق موفق می شود؟» علی گفت: «اگر این روند ادامه پیدا کند، بله، حتما عراق به هدف هایش می رسد.» غلام پور به من اشاره کرد و گفت: «با جلو تماس بگیر؛ ببین چه خبر است.»
رفتم پای یکی از بی سیم ها و از نیروهایی که در جزیره شمالی، یعنی در پیشانی جزیره، بودند خبر گرفتم. گفتند عراقی ها با قایق هایشان در حال حمله به خطوط مقدم ما هستند و بچه ها دارند عقب نشینی می کنند و اصلا امکان دفاع و جنگیدن وجود ندارد.
روی فرکانس تیپ ۴۸ فتح رفتم و سؤال کردم: «چه خبر؟» گفتند: «اینجا هم، مثل سایر محورها، عراق به شدت حمله کرده. ولی، به لطف خدا، بچه ها در حال مقاومت اند و به عراقی ها اجازه ورود از جاده خندق را نمی دهند. اینجا درگیری دارد تن به تن می شود. اوضاع بیش از حد خطرناک است.». على سرش پایین بود. ولی معلوم بود به حرف های بی سیم گوش می دهد. تماسم که تمام شد سرش را بلند کرد. چشمهایش پر از اشک شده بود. حق داشت. بسیجی هایی که شیمیایی امانشان را بریده بود حاضر نبودند دست از دفاع بردارند. گفت: فرمانده جاده خندق را بگیر. کارش دارم.» تماس گرفتم و گوشی را به علی دادم. او، بی هیچ کد و رمزی، گفت: برادران عزیز، این کار شما پیش خدا ارزش دارد.
هوای داخل فرماندهی قرارگاه سنگین بود. صدای نفس های یکدیگر را می شنیدیم. ده دقیقه ای از آخرین تماس ما با جلو گذشته بود که بی سیم به صدا در آمد. از آن سوی جزیره صدایی میگفت:
عراق با هلیکوپتر از سمت جزیره شمالی در حال هلی برن است. آنها نیروهایشان را در جاده خندق و جاده قمربنی هاشم پیاده کردند. آنها بی هیچ درگیری به راحتی به زمین نشستند. به داد ما برسید. آنها دارند سنگر به سنگر جلو می آیند. بچه ها شیمیایی شده اند و توان درگیری ندارند. اینجا وضع خیلی خراب است. همه مات و مبهوت شده بودیم. حرفی، غیر از مقاومت، برای گفتن نبود.
ساعت یازده صبح بود و هوا هر لحظه آلوده تر می شد. از سنگر بیرون رفتم. اطراف قرارگاه تعدادی از رزمنده ها شیمیایی شده و با چهره هایی سرخ و سیاه روی زمین افتاده بودند. از یکی شان پرسیدم: اینجا چه کار می کنید؟ چرا اینجا آمدید؟»
- منتظر آمبولانس هستیم. همه آمبولانس ها به عقب رفته اند.
- شما از چه یگانی هستید؟
-ما نیروهای تیپ ۲۱ امام رضای مشهد هستیم. در خط ما عراق از گلوله های شیمیایی سیانور استفاده کرده و بسیاری از نیروها در جا شهید شده اند.
شنیدن این حرف ها روحیه ام را ضعیف کرد. غربت و بیکسی از سر و روی جزیره می بارید. به داخل قرارگاه برگشتم و به مسئول ترابری گفتم: «ما دو آمبولانس داریم. یکی را همراه راننده بفرست تا مجروحان باقی مانده را ببرد عقب.»
- ما خودمان به آمبولانس احتیاج داریم... یکی برای ما بس است. سریع کار انتقال بچه ها را انجام بدهید.
هر طوری بود مجروحان را روی هم در آمبولانس جای دادیم و به عقب فرستادیم. خیالم راحت شد که لااقل آنها در آن وضعیت از بین نمی روند.
جانبازِ شیمیائی
انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است
https://eitaa.com/janbaz_shimiaee
کانال جانبازِ شیمیائی
. 🔺زندان الرشید (۲) ❇️خاطرات سردار گرجی بقلم، دکتر مهدی بهداروند چهارم تیرماه ۱۳۶۷ به راننده گفت
.
روی فرکانس تیپ ۴۸ فتح رفتم وسؤال کردم:«چه خبر؟» گفتند:«اینجاهم، مثل سایرمحورها،عراق به شدت حمله کرده. ولی،به لطف خدا،بچه ها درحال مقاومت اند وبه عراقی ها اجازه ورود از جاده خندق را نمی دهند.اینجادرگیری دارد تن به تن می شود.اوضاع بیش ازحد خطرناک است.».
على سرش پایین بود. ولی معلوم بود به حرف های بی سیم گوش می دهد. تماسم که تمام شدسرش را بلند کرد. چشمهایش پر از اشک شده بود.حق داشت.بسیجی هایی که شیمیایی امانشان رابریده بود حاضرنبودند دست از دفاع بردارند.گفت: فرمانده جاده خندق را بگیرکارش دارم.» تماس گرفتم و گوشی رابه علی دادم. او،بی هیچ کد و رمزی، گفت:برادران عزیز،این کارشما پیش خداارزش دارد.
هوای داخل فرماندهی قرارگاه سنگین بود. صدای نفس های یکدیگر رامی شنیدیم. ده دقیقه ای ازآخرین تماس ما با جلو گذشته بودکه بی سیم به صدا در آمد. از آن سوی جزیره صدایی میگفت:
عراق با هلیکوپتر از سمت جزیره شمالی در حال هلی برن است. آنها نیروهایشان را در جاده خندق و جاده قمربنی هاشم پیاده کردند. آنها بی هیچ درگیری به راحتی به زمین نشستند. به داد ما برسید. آنها دارند س
به سنگر فرماندهی برگشتم و وضعیت تیپ ۲۱ امام رضا(ع) را برای علی هاشمی و باقی فرماندهان گزارش دادم. هر یک از فرماندهان نظری می دادند و روی آن بحث می کردند. ناگهان بین حرف های آنها علی گفت: «برادر گرجی، همین الان پیگیری
کن که هر چه سند و مدرک در قرارگاه است جمع آوری شود و همه را بفرست عقب. در ضمن نیروهای اضافی قرارگاه را هم عقب بفرست.»
کار اول را انجام دادم. اما انتخاب افراد برای عقب فرستادن مشکل بود. هیچ کس راضی نمی شد. می گفتند: «مگر می شود ما عقب برویم و شما را در این طوفان شیمیایی عراق تنها بگذاریم.» بعضی هم عصبانی می شدند و می گفتند: «چرا می خواهی ما را از على هاشمی جدا کنی؟»
هر چه قسم میخوردم این دستور فرماندهی است وحرف من نیست کسی باور نمی کرد. عده ای از بچه ها انگار آخرخط است.
به سنگرعلی هاشمی می رفتندو با او خداحافظی کردند.
صحنه وداع وخداحافظی خاصی بود. آنها درآغوش على می گریستند و می گفتند: «بگذارکنار شما باشیم.» وعلی، درحالی که میخندید، به شانه های آنها می زد ومی گفت: «نه، الان وظیفه شما عقب رفتن است و وظیفه من وگرجی و این چند نفر ماندن.» صحنه حزن آلودی بود. هیچ کس تحمل نداشت گریه نکند. علی همه راراضی کردکه عقب بروند.
موقعی که بچه ها راتا پای ماشین ها بدرقه کردم، یکی ازآنها به طرفم آمد و گفت: «برادرگرجی، ما بادستور حاج على عقب می رویم. .
ولی جان تو وجان حاج علی! همه حواست به اوباشد.» خودم راکنترل کردم تا گریه نکنم.
لندکروزهاازمحوطه قرارگاه بیرون رفتند.
برای آنهادست تکان دادم. بارفتن آنها فضای قرارگاه خلوت شد.
دیگرخبری ازشلوغی صبح نبود.فقط من و علی وچند نفر ازبیسیمچی هاو فرماندهان یگانها مانده بودیم. احمد غلام پور مدام بافرماندهی كل تماس داشت واخبار رااطلاع می داد.
علی سرگرم انجام دادن کارهایش بودو انگار نه انگارجزیره درآتش وخون می سوخت آرام ومطمئن بود.سؤال کرد: «گرجی، الان وضع قرارگاه چطوراست؟»
گفتم: «بچه هاهمراه اسناد و مدارک رفتند وجمعا دوازده نفر در قرارگاه هستیم.»
- یعنی نیروی اضافی دیگری نیست؟
- نه، همه رفتند وما دوازده نفر مانده ایم.
غلام پور،وقتی دید دیگرمقاومت و درگیری سودی ندارد، به علی هاشمی گفت: «حاج علی، دیگر ماندن در اینجا معناندارد.عراق باسرعت درحال پیش روی است. بهترین کارعقب نشینی نیروهاست. هرچه زودتر نیروهاعقب بیایند تلفات وخسارت کمتری می دهیم.» على، درحالی که به صورت احمد غلامپور خیره شده بود، بی مقدمه گفت: «یعنی همه چیز به همین راحتی تمام؟»
- برادرمن،عزیز من، حاج علی، به همین راحتی یعنی چه؟مگرنمی بینی عراق چهارنعل داردجلومی آید؟به خدا بهترین دستورهمین کاری است که می گویم. اصلاخودت هم جمع کن وبیا عقب.دیگرماندن به صلاح نیست. عراق حتمابرای قرارگاه شمابرنامه دارد. از تعلق خاطر توبه جزیره خبر دارم.ولی باور کن راه دیگری نمانده است. احساس تو رادرک می کنم. علی جان، تو علی هاشمی فرمانده سپاه ششم ایران هستی و در مقابل توسپهبد سلطان هاشم، فرمانده سپاه ششم عراق، قرار دارد. میدانی اگرقرارگاه سقوط کند وبه دست عراقی هابیفتی یعنی چه؟
پس لطف کن همراه گرجی ونیروهایت بعد از من عقب بیامنتظرت هستم.
- احمد آقا، من عقب بیانیستم! نمی توانم به این راحتی جزیره را رهاکنم. تصورش هم برای من زجر دهنده است. بهترین روزهای عمرم رادر این نیزارها سپری کرده ام. چطور آن را تحویل عراقی ها بدهم وبه عقب برگردم؟
- حاج علی، این طورکه درست نیست. من، به عنوان فرمانده قرارگاه کربلا واز سوی آقامحسن، دستورمی دهم که باید عقب بیایی.حالاخود دانی! از من گفتن بود
جانبازِ شیمیائی
انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است
https://eitaa.com/janbaz_shimiaee
🔺زندان الرشید (۳)
❇️خاطرات سردار گرجی
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
چهارم تیرماه ۱۳۶۷
على، وقتی دید احمد دلگیر و نگران است، کوتاه آمد.
- به چشم! شما نگران نباشید.کارها را سر وسامان می دهم و درموقع لازم به عقب می آیم.
حاج علی، یادت نرود.تو نباید به دست عراقیها بیفتی، میفهمی چه می گویم؟ تو یعنی سپاه، یعنی فرماندهی، یعنی جزیره. عراقیها تو راخوب می شناسند.
- خدا بزرگ است. سعی میکنم کارها را ردیف کنم وبه عقب بیایم. تازه، بهنام شهبازی و عباس هواشمی و عده ای دیگر از فرماندهان جلو هستند. تا آنها بیایند عقب من هم آمده ام. این نامردی است تا آنهانیامده اند، به عنوان فرمانده قرارگاه، عقب بیایم.
همه فرماندهان موقع رفتن به علی گفتند سریع جمع کند وبه عقب برود.
باهم روبوسی کردند. آنها راتا درب ورودی قرارگاه بدرقه کردم. چهار پنج ماشین پشت سرهم به سمت عقب حرکت کردند.
بعد از رفتن فرماندهان کنار على نشستم و او باحاج عباس هواشمی تماس گرفت و از اوضاع خط مقدم پرسید.
حاج عباس،که صدایش به خوبی به گوش نمی رسید، گفت:«در جاده خندق وضع خیلی خراب بود. مجبورشدیم عقب نشینی کنیم. اینجاعراق بدجوری حمله کرده است. هیچ چیز جلودارش نیست. بیشتر نیروها از پادرآمده اند. باقی مانده نیروهاهم در حال عقب نشینی اند. سعی میکنم نیروها راهر طورشده به عقب بیاورم تا کسی اسیر نشود.حال خود شما چطور است حاج علی؟» و علی غمگینانه پاسخ داد: «خوبم. شماسلامت باشید. هرطور شده بچه های زخمی وشیمیایی را به عقب بفرست.»
با پایان گرفتن تماس،حاج علی پرسید: «گرجی، درقرارگاه چند ماشین داریم؟»
- دو ماشین داریم که یکی اش هم آمبولانس است."
- خوب است. دوماشین برای ما کافی است. ماندن درصلاح نیست. آماده عقب رفتن باشید.دیگر نمی شود اینجا ایستاد. عراق احتمالا به سمت قرارگاه می آید.هر چه زودتر بایدقرارگاه راخالی کنیم. هر لحظه ممکن است عراقی هابا هلی برن روی سرمان فرود بیایند.
درحین حرف زدن علی، صدای زنگ تلفن بلند شد.گوشی را برداشتم. صدای عصبانی غلام پوربود که به گوشم می رسید.
- شما هنوزآنجا هستید؟ بابا، چرا حرف گوش نمی دهید؟بیایید عقب دیگر! آخر چند بارباید بگویم؟ این بار آخراست که می گویم. شماشرعاباید برگردید به عقب
- بله، حاجی داریم آماده می شویم. برادرهاسالم به عقب رسیدند؟
- بله، آنها را به مقر بیمارستان امام رضا بردم. از بابت آنها جای نگرانی نیست. همه نگرانی ام برای شماست که آنجا جا خوش کرده اید و حرف هیچکس را هم گوش نمیدهید.
علی، که به مکالمه من و احمد گوش می کرد، با اشاره گفت بگویم داریم می آییم عقب
صدای بی سیم دوباره به گوش رسید. صدای حاج عباس هواشمی بود. میگفت: «حاج علی، خوب گوش کن. من دارم سه هلیکوپتر می بینم که خط حرکتشان نشان می دهد به سمت قرارگاه می آیند. احتمالا قصد محاصره آنجا را دارند. قرارگاه لو رفته است. شما را به خدا سریع از آنجا بروید بیرون.»
با شنیدن این حرف ها از قرارگاه زدم بیرون و آسمان را نگاه کردم. بوی شیمیایی سراسر منطقه را پر کرده بود. برای آرامش خودم گفتم: «نه، این ها در حال گشت زنی هستند و کاری به قرارگاه ندارند. حاج عباس حتما اشتباه میکند.» وقتی دوباره به اتاق على برگشتم گفت: «گرجی، هلیکوپترهارا دیدی؟ چند تا هستند؟»
- والا من هلی کوپتری ندیدم!
- یعنی چه؟ پس حاج عباس چه می گوید؟ هلیکوپترها کجا رفتند؟
- شاید به محور دیگری رفته اند!
فضای قرارگاه به قدری سنگین بود که نفس کشیدن را هم مشکل کرده بود. عراقی ها در حال آتش ریختن روی جزیره بودند. اطراف ما هیچ مقری نبود و همین برای لو رفتن ما کافی بود. محل قرارگاه هم، چون سر جاده بود، به راحتی تشخیص داده می شد و آنها می توانستند در کمترین زمان ما را محاصره کنند. با خودم فکر کردم چرا عراقی ها قرارگاه را بمباران نمی کنند؟ اینکه برایشان کاری ندارد.» و نتیجه گرفتم آنها به دنبال اسیر کردن علی هاشمی اند و می خواهند با احتیاط وارد عمل شوند.
اطراف قرارگاه هر دقیقه چند گلوله جنگی و شیمیایی به زمین می خورد. حالت تهوع داشتم. چفیه ام را خیس کردم و روی صورتم گذاشتم تا قدری آرام بگیرم؛ ولی اثری نداشت.
در طول این مدت، علی، در حالی که دو دستش را پشت کمرش گره کرده بود، در سنگرش قدم میزد. انگار به مسئله ای فکر می کرد. گفتم: «حاج علی، عجب بوی سیبی می آید! بوی گلابی هم می آید!» با خنده گفت: «البته بوی خورش سبزی را هم اضافه کن.» بعد پیراهنش را توی شلوارش کرد و فانسقه اش را محکم بست و گفت:گرجی، بچه ها را آماده کن به عقب برویم. احساس خوبی ندارم.» گفتم: «علی آقا، اگر آخر خط است، پس یا شهادت یا اسارت. البته هر دو پذیرفتنی هستند؛ هرچند اسارت سخت است، آن هم وقتی آدم را از توی قرارگاه فرماندهی سپاه ششم بیرون بیاورند.»
جانبازِ شیمیائی
انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است
https://eitaa.com/janbaz_shimiaee
خندید و گفت: «گرجی، اگر اسیر شدیم، من که لاغرمردنی ام می گویم راننده ام
و این آقا فرمانده من است.» من، که نفسم به سختی بالا می آمد با خنده جواب دادم: «برادر من، آن طرف آب ماهر عبدالرشید و سلطان هاشم فرمانده سپاه ششم عراق است و این طرف تو فرمانده سپاه ششم ایرانی. من چه کاره ام؟» هر دو خندیدیم.
ناگهان گلوله توپی به پشت جا کولری سنگر علی خورد و صدای مهیبی بلند شد. من و علی از شدت انفجار هر یک به طرفی پرت شدیم. خدا رحم کرد. چون کولر گازی به داخل پرتاب شد و اگر به هر یک از ما می خورد، له میشدیم. نوع شلیک گلوله این پیام را داشت که عراقی ها ما را دقیقا زیر نظر دارند. علی سریع بلند شد، لباسش را تکاند، و گفت: «گرجی، طوری نشدی؟ زخمی که نشدی؟» .
- نه بابا! بادمجان بم که آفت ندارد. تو چطوری؟ من هم خوبم. انگار دیگر باید سریع بروی.
جانبازِ شیمیائی
انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است
https://eitaa.com/janbaz_shimiaee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
سی ثانیه به صدای #سرفه ی جانبازشیمیایی گوش بده..
اذیت میشی میدونم
گاهی این سرفه هابی وقفه تا70روز ادامه داره.طوریکه تمام رگهای بدن به دردمیاد
برای جانبازشیمیایی دعاکن که کمترسرفه کنه
جانبازِ شیمیائی
انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است
https://eitaa.com/janbaz_shimiaee
🔺زندان الرشید (۴)
❇️خاطرات سردار گرجی
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
چهارم تیرماه ۱۳۶۷
یکی از اخبار بد را حاج عباس داد. گفت: «گرجی، هلیکوپترهای عراقی به طرف شما میآیند. حواستان را جمع کنید تا محاصره نشوید.»
حاج على با شنیدن این خبر گفت: «گوشی را بده.» گوشی بیسیم را گرفت و گفت: «حاج عباس، تو را به خدا هر کاری می توانی بکن. بچه های مردم را از دست عراقی ها نجات بده و عقب بیاور، شما وظیفه تان را به بهترین وجه انجام دادید. الان جای ماندن نیست. آقا محسن دستور داده همه نیروهای جزیره، از فرمانده تا جزئیترین نیروها به عقب بیایند.» علی این حرف ها را با کمال بی میلی می زد. او قلبا راضی نبود عقب برود. ولی چه میتوانست بکند. وقتی غلام پور گفت که عقب نشینی دستور آقا محسن است او کوتاه آمد.
از اذان ظهر چند دقیقه ای گذشته بود. علی اصرار داشت امام جماعت شوم. به شوخی گفتم: «دوست دارم آخرین نمازم را به امامت تو بخوانم.» تبسمی کرد و گفت: «ها ... مگر خبری است گرجی؟»
به امامت على نماز ظهر و عصر را خواندیم. او شمرده شمرده و با تأنی نماز می خواند. گویی از اینکه در اوج خطر بودیم واهمه ای نداشت.
نماز آنروز، نماز نبود؛ خلوتی عاشقانه بود که لذت خاصی داشت. به عمرم این طور نماز نخوانده بودم. در حین نماز هر لحظه صدای انفجار گلوله های توپ در اطراف قرارگاه بیشتر می شد.
نماز که تمام شد علی به سجده رفت و های های گریه کرد. اولین بار بود صدای گریه او را می شنیدم. من هم نتوانستم اشک نریزم. صدای زنگ تلفن ما را از آن حال بیرون آورد. گوشی را برداشتم. صدای غلامپور را شنیدم که با عصبانیت می گفت: «گرجی، مگر تو آدم نیستی؟ مگر تو حرف حساب سرت نمی شود؟ چطور بگویم بیایید عقب؟ مگر کر شدی که صدای هلیکوپترهای عراقی را در آسمان جزیره نمیشنوی؟ آخر چرا این قدر این دست و آن دست میکنید؟ لامذهب ها، بس کنید!
بیایید عقب. شما اعصاب مراخرد کردید.»
جرئت گفتن هیچ حرفی را نداشتم. گوشی را به علی دادم و او گفت: «آقای غلام پور، داریم از قرارگاه خارج می شویم. ناراحت نباش. در حال بیرون آمدن هستیم. آمدیم ... آمدیم ..» تلفن را قطع کرد و گفت: «گرجی، احمد خیلی شاکی شده، سریع جمع کن برویم عقب.»
از قرارگاه بیرون رفتم تا مقدمات رفتن را مهیا کنم. ناگهان صدای غرش چند هلی کوپتر را شنیدم که از بالای سرمان رد شدند. آنها در فاصله پانصد متری ما روی جاده در حال پرواز بودند. حدودا هفت هلیکوپتر بودند که در آنها باز و آماده درگیری شدند. دو تا از هلیکوپترها می خواستند
فرود بیایند و جاده را ببندند. این کار اگر اتفاق می افتاد، امکان عبور از آنها وجود نداشت.
با دیدن هلیکوپترها مبهوت شدم. برگشتم و پله های ورودی را یکی چهار تا پشت سر گذاشتم و فریاد زدم: «حاج علی، بدو که هلیکوپترها بالای سرمان دور قرارگاه اند.» او سریع از جا کنده شد و گفت: «چه شده؟» گفتم: «هلی کوپترهای عراقی در چندصد متری قرارگاه اند. قصد فرود آمدن دارند. باید سریع فرار کنیم تا محاصره نشویم.» على صدا زد: «همه به طرف ماشین بروید. بر می گردیم عقب!»
هر دو راننده به سرعت پشت فرمان ماشین ها نشستند و با روشن کردن آنها و سوار شدند و آماده حرکت شدیم. آن دو راننده یکی راننده من، مرتضی نعمتی، بود و دیگری راننده علی هاشمی. من و علی در یک ماشین نشسته بودیم. او به کتف راننده زد و گفت: «گاز بده. به سرعت به طرف دژبانی شهید همت برو!» به محض اینکه راننده دنده یک را زد و حرکت کرد، در یک صد متری ما هلیکوپترهای عراقی به زمین نزدیک شدند و سه موشک به طرف ماشین های ما شلیک کردند.
آمدن موشک را با چشم می دیدم و باورم نمیشد. کماندوهای عراقی به راحتی در هلیکوپتر دیده می شدند که با تیربار به سمت ما شلیک می کردند. یکی از موشکها به ساختمان قرارگاه اصابت کرد و صدای مهیبی بلند شد. موشک دوم در نزدیکی ماشین همراه ما به زمین خورد و آن را بلند کرد و محکم به زمین کوبید. اما هیچ کس آسیب ندید.
راه بسته شده بود و تصمیم گیری در آن لحظه مشکل بود. جاده ای غیر از جاده روبه رویمان نداشتیم. پشت سرمان نیزار بود و راهی برای فرار از دست عراقی ها نبود؛ جز اینکه پیاده به طرف نیزار فرار کنیم. باران گلوله بود که از هلیکوپترهای عراقی به سمت ما می آمد. علی فریاد زد: «همه از ماشین ها پیاده شوید و بروید میان نیزارها.» با این حرف چهار در ماشین ها به سرعت باز شد و همه به طرف نیزارهای عقب جزیره، که در اثر بارش گلوله های توپخانه سوخته بود، دویدیم.
جانبازِ شیمیائی
انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است
https://eitaa.com/janbaz_shimiaee
✨بمباران چهار نقطه تحت کنترل ارتش عراق در منطقه جرف النصر توسط جنگندههای آمریکایی
✨۳ تا نکته بگم ؛ اولا ما تو جرف النصر مقرات حشد الشعبی رو هم داریم و نکته دوم اینکه تا بدین لحظه تمامی تصاویر منتشره قدیمی است و تصویری از این حملات منتشر نشده است، سوم اینکه موشک به زمین نرسیده مدل موشک هم رسانه ایی شد .
در این دقایق در آسمان شهر جرف الصخر گزارش هایی از افزایش فعالیت جنگنده های نیروی هوایی آمریکا منتشر می شود.
✨فقط گزارش های تایید نشده ای مبنی بر حملات به ارتش یا حشد شعبی عراقی در نزدیکی شهر جرف الصحر وجود دارد.
جانبازِ شیمیائی
انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است
https://eitaa.com/janbaz_shimiaee
بسم الله الرحمن الرحیم
مریم میرزاخانی یا دکتر محمود حسابی، کدام یک؟!
شما کدام یک را به عنوان الگوی جامعه علمی بهتر می دانید؟!
مریم میرزاخانی دوران تحصیل در دبیرستان فرزانگان تهران، برندهٔ مدال طلای المپیاد جهانی ریاضی (هنگکنگ) و ۱۹۹۵ (کانادا) شد . او سپس مدرک کارشناسی خود را در رشتهٔ ریاضی از دانشگاه شریف و دکتریِ خود را در سال ۲۰۰۴ از دانشگاه هاروارد دریافت کرد،
هرچند مریم میرزاخانی پس از آن هم افتخاراتی برای خودش کسب کرد اما هرگز به ایران بر نگشت و وی در ۲۳ تیر ۱۳۹۶ در ۴۰ سالگی به علت سرطان سینه در بیمارستانی در کالیفرنیا درگذشت. وی با اینکه پرورش یافته ی این سرزمین بود لکن خیری از علم او به مردم ایران نرسید.
دکتر محمود حسابی متولد 1281 در تهران، با خانواده در چهار سالگی به لبنان نقل مکان می کند و در هفت سالگی تحصیلات ابتدایی خود را در بیروت و تعلیمات مذهبی و ادبیات فارسی را نزد مادر فداکار و متدین خود (خانم گوهرشاد حسابی) فرا گرفت. او قرآن و دیوان حافظ را از حفظ میدانست.
حسابی در دانشگاه سوربن فرانسه، در رشتهٔ فیزیک به تحصیل و تحقیق پرداخت و در سال ۱۹۲۷ میلادی در سن ۲۵ سالگی دانشنامه دکتری فیزیک خود را دریافت نمود.
با اینکه او در دانشگاههای تراز اول جهان خواهان بسیار داشت، تصمیم گرفت به ایران نقل مکان کند و با آن شرایط نابسامان حکومت رضا شاه پهلوی به ایران آمد و ارتباط نزدیکی با شهید مطهری و دکتر علی شریعتی برقرار نمود.
حضور او برکات بسیاری برای مردم این سرزمین داشت و تا پایان عمر 1371 فداکارانه در ایران ماند.
گوشه ای از خدمات برجسته او:
اولین نقشهبرداری فنی و تخصصی کشور (راه بندرلنگهبه بوشهر)
پایهگذاری دارالمعلمین عالی (دانشسرای عالی)
ساخت اولین رادیو در کشور
راهاندازی اولین دستگاه رادیولوژی در ایران
محاسبه و تعیین ساعت رسمی ایران
پایهگذاری اولین بیمارستان خصوصی در ایران، به نام بیمارستان گوهرشاد
شرکت در پایهگذاری فرهنگستان ایران و ایجاد انجمن زبان فارسی
تدوین اساسنامه طرح تأسیس دانشگاه تهران
پایهگذاری دانشکده فنی دانشگاه تهران
پایهگذاری دانشکده علوم دانشگاه تهران
پایهگذاری مؤسسه ژئوفیزیک دانشگاه تهران
پایهگذاری مرکز تحقیقات اتمی دانشگاه تهران
پایهگذاری سازمان انرژی اتمی ایران
پایهگذاری اولین رصدخانه نوین در ایران
پایهگذاری مرکز مدرن تعقیب ماهوارهها در شیراز
پایهگذاری کمیته پژوهشی فضای ایران
ایجاد اولین ایستگاه هواشناسی کشور
تدوین اساسنامه و تأسیس مؤسسه ملی استاندارد
تدوین آییننامه کارخانجات نساجی کشور و رساله چگونگی حمایت دولت در رشد این صنعت
پایهگذاری واحد تحقیقاتی صنعتی سعدایی (پژوهش و صنعت در الکترونیک، فیزیک، فیزیک اپتیک، هوش مصنوعی)
راهاندازی اولین آسیاب آبی تولید برق (ژنراتور) در کشور
ایجاد اولین آزمایشگاه علوم پایه در کشور
تأسیس واحد تحقیقاتی صنعتی سعدایی (۱۳۶۱)
تشکیل و ریاست کمیته پژوهشی ایران ۱۳۶۰
موسس دبیرستان انرژی اتمی ایران۱۳۶۹
اکنون ما باید انتخاب کنیم کدام یک را باید به عنوان الگوی علمی برای جوان ایرانی تعریف کنیم:
مریم میرزاخانی یا دکتر محمود حسابی؟!
جانبازِ شیمیائی
انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است
https://eitaa.com/janbaz_shimiaee