تازه یک سوپرایز دارم براتون
بجای دانش پژوه استاد سطوتی
استاد دهقان رو راضی کردیم مباحث رو برامون باز کنن که ایشون دکترای افتخاری استراتژیک دارن و علاوه بر این پژوهش گر دوره های آیت الله آملی و بزرگان دیگه هستن
که این دوره استراتژیک رو تلفیقی به اینها زدن
😍
❤️❤️❤️❤️
و کار ما فوقالعاده راحت تر میشه
هزینه هم رایگان
هدایت شده از یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش
#عروسِ_ابلیس
نویسنده #فهیمه_ایرجی
🔶🔷🔶🔷🔶
با اشارهی ژاییژ کسانی که تراکت داشتند، دستانشان را بالا گرفتند. ژاییژ روی نیمکت رفت. شالش را سر یک چوب قرار داد و شروع به شعار دادن کرد. بقیه هم با صوت و کف دست زده و تکرار میکردند.
_ نه روسری... نه تو سری... نه به حجاب اجباری.
_ نه روسری... نه تو سری... نه به حجاب اجباری.
_ مرگ بر دیکتاتور... مرگ بر دیکتاتور.
_ مرگ بر دیکتاتور... مرگ بر دیکتاتور.
ژاییژ دوربین گوشیاش را باز کرد و بالا گرفت.
_ با این دوربین که اسلحه ماست در برابر بازوهای سرکوب این حکومت میایستیم... پس تا میتونید فیلم بگیرید.
_ خواهرم! کدوم سرکوب... چرا جو سازی میکنی؟
نگاهم سمت صدا رفت. وااای خدای من! دایی مسعود... اینجا...! وااای نه... شایان هم درست پشت سرش ایستاده بود و با خشم فقط به من نگاه میکرد.
_ من خواهر تو نیستم مزدور... این رو یادت نره.
_ امیدوارم یک روز بفهمید مزدور واقعی کیه... ما یا اون مصی پولینژاد که با فریب شماها فقط داره جیبش رو پر از دلار میکنه.
ژاییژ مشتانش را گره کرد و با فریاد حرفش را قطع کرد.
_ بسیجی بسیجی... بچرخ تا بچرخیم.
همه با ژاییژ همصدا شدند.
_ بسیجی بسیجی... بچرخ تا بچرخیم.
قفسه سینهی شایان به شدت بالا و پایین میرفت که با شعار آخر ژاییژ به سمت من آمد.
_ نه به جمهوری اسلامی...
مچ دستم را گرفت و به سمت خودش کشاند و راه افتاد.
ژاییژ و ویدا به کمک من آمدند. سعی داشتند جلویم را بگیرند.
_ ولش کن... چرا بهش زور میگی.
_ مهدیا نترس... از خودت دفاع کن.
لحظهای دست شایان را کشیدم تا ایستاد. نگاهش در نگاهم فرو رفت.
_ من نمیام.
_ مهدیا جان... خواهش میکنم... بیا بریم.
دایی مسعود کنارم ایستاد.
_ دایی جان! بعدا راجع بهش صحبت میکنیم... فعلا بیا بریم.
_ گفتم نمیام.
شایان دستانم را گرفت. سعی داشت خودش را مثل همیشه کنترل کند.
_ مهدیا... خانمم... عزیزم... گول اینا رو نخور... بیا بریم با هم حرف میزنیم.
_ من بچه نیستم که گول کسی رو بخورم... چرا مدام این فکر رو میکنی؟
دستانش را به نشانه تسلیم بالا گرفت.
_ باشه باشه... ببخشید... حالا بیا بریم.
_ آره برو مهدیا... برو... برو بشو مترسک دست این آقا تا به هر حالتی که اون گفت در بیای.
شایان چشمانش را بست. لبانش را روی هم فشرد و دوباره مچم را گرفت.
_ مهدیا... خواهش... میکنم.
مچم را در آوردم. چشمانش باز شد. نگاهم در چشمان او دو دو میرفت.
_ با اومدنت به اینجا و این برخوردت... من رو تحقیر کردی شایان... ترجیح میدم ازین لحظه خودم تصمیم بگیرم که کجا برن و کی بیام... حتی اگه ترجیح بدم... دیگه هیچ وقت به اون خونه برنمیگردم.
صدای سوت و کف به هوا برخاست.
انگار آب سردی را روی شایان خالی کرده باشند شانههایش شل شد. دو قدمی به عقب رفت. دستی به صورتش کشید و دوباره نگاهم کرد. باز دو قدم به عقب برداشت. چشمانش را بست و با دست دایی مسعود که روی شانهاش قرار گرفت، برگشت و رفت.
_ آفرین دختر... حالا شدی یک زن قوی.
هنوز نگاهم پشت سر قدمهای سنگین شایان بود که سحر رویم را برگرداند و با خودشان همراه کرد. چند قدمی که رفتم دوباره برگشتم، حالا دیگر شایان در دیدم نبود.
_ ولش کن بابا... اما خوب اومدی جلوش.
با حرف ویدا نگاهم پشت سر ژاییژ رفت که به ماشینش نزدیک میشد.
_ بیاین سوار شیم بریم یک چیزی بخوریم و باز دوباره کارمون رو شروع کنیم.
سحر در را برایم باز کرد. ژاییژ پشت فرمان نشست. تا خواستم سوار شوم که ماشین شایان کنارم ایست کرد. با پیاده شدن شایان، ژاییژ هم پیاده شد و کنارم آمد.
_ مهدیا... خواهش میکنم بیا سوار شو بریم با هم صحبت کنیم.
_ اون با تو حرفی نداره.
شایان بازویم را گرفت. نگاهم در نگاههای ملتمس شایان قفل شده بود.
_ مهدیا...
_ نفهمیدی چی گف
_ کسی با تو حرف نزد.
شایان این را همانطور به من خیره بود فریاد زد. نفس هایم تند شده بود درست مثل شایان.
_ مهدیا... خواهش میکنم... بیا بریم.
_ ببین... دوره ی زورگویی
_ گفتم خفه شو...
با دادی که شایان سر ژاییژ زد، بازویم را از دستان شایان در آوردم و داخل ماشین نشستم. شایان در را گرفت.
_ مهدیا... بیا خودمون حلش میکنیم... نذار اینا با این فریبکاریشون زندگیمون رو خراب کنن.
ژاییژ با جستی پشت فرمان نشست و با گازی که داد دست شایان از روی در کشیده شد.
_ مهدیاااا
در بسته شد و فقط صدای شایان بود که هی دورتر و دورتر میشد.
_ مهدیاا...
لحظهای دستانم را روی گوشهایم گرفتم و چشمانم را بستم. بغض گلویم را گرفته بود. نمیدانستم کارم درست بود یا نه؟ اما...
_ راحت باش دیگه دور شدیم.
_ عععه... عععه... پسرهی الدنگ فکر کرده هر چی میخواد میتونه زور بگه... دیگه تموم شد دوران دیکتاتوری... الان فقط دوره آزادی ما زنهاست... یهوووو.
🔻🔻🔻🔻🔻
برنامه روزانه
بیست و هفتم ماه
🔷🔶🔷🔶🔷🔶
❤️خواندن جزء بیست و هفتم
❤️ خواندن نماز قضا👇
... شنبه ها: ۱ نماز صبح
... ۱شنبه ها: ۱ نماز ظهر
... ۲شنبه ها: ۱ نماز عصر
... ۳شنبه ها: ۱ نماز مغرب
... ۴شنبه ها: ۱ نماز عشا
... ۵شنبه ها: ۱ نماز آیات قضا
... جمعه ها: ۱ نماز امام زمان عج (دلخواه)
✅دعا خوانی
دعای عهد صبح
زیارت عاشورا
زیارت آل یاسین
✅سوره خوانی
یس صبح
سوره واقعه شب
(میشه در قالب نماز وتیره باشه)
✅ذکر روزانه
ذکر صلوات حداقل ۱۰ تا
ذکر سبحان الله والحمد لله و لا اله الا الله و الله اکبر حداقل ۱۰ تا
سوره توحید حداقل ۱۰ بار
سوره والعصر حداقل ۱۰ بار
ذکر یونسیه حداقل ۱۰ بار
🔻🔻🔻🔻
توجه: عمل به همه برنامه اجباری نیست، هر چی در توانتون بود انجام بدید ولو یک صلوات. اما سعی کنید جزء قرآن رو بخونید حتما.
الباقی با خودتون.... حتی میتونید بیشتر کنید
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
⭐️انشالله با خوبیها، شارژ باشیم
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🙏برای دوستان خود فورواردکنید
#طرح_انس_با_قرآن
هدایت شده از همنوا با همسفران حج
4_311175057814585480.mp3
4.03M
جزء بیست و هفتم قرآن (روش تحدیر )
🔻🔻
@yaddashthaye_damedasti
🌸کانال یادداشتهای دم دستی یک مولف
#جزء_بیست_و_هفتم
#طرح_انس_با_قرآن
✅فورواردکنید
هدایت شده از همنوا با همسفران حج
4_311175057814585490.mp3
3.99M
جزء بیست و هشتم قرآن (روش تحدیر )
🔻🔻
@yaddashthaye_damedasti
🌸کانال یادداشتهای دم دستی یک مولف
#جزء_بیست_و_هشتم
#طرح_انس_با_قرآن
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✅فورواردکنید
هدایت شده از همنوا با همسفران حج
4_311175057814585492.mp3
4.01M
جزء بیست و نهم قرآن (روش تحدیر )
🔻🔻
@yaddashthaye_damedasti
🌸کانال یادداشتهای دم دستی یک مولف
#جزء_بیست_و_نهم
#طرح_انس_با_قرآن
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✅فورواردکنید
💟💟💟
سلام بانوان گرامی
امروز کلاس ورزش خانم ژیان فراموش نشه راس ساعت ۱۵:۴۵ خانه قرآن باشید
💟💟💟
🔻شنبهها توپ
🔻۲شنبهها کش
🔻۴شنبه ها وزنه
🔹🔸🔹
توجه👇👇👇
با توجه به مهم بودن نظم و تعداد حضور ورزشکاران برای شهرداری در هر جلسه و حفظ تایم کلاس انشالله جدی تر برخورد خواهد شد. پس:
🔻کسانی که دیر بیان ۲هزارتومان جریمه بندازن داخل صندوق
🔻 درصورت نیامدن؛ اطلاع دادن حتما و حداقل ۴ ساعت قبل از شروع کلاس باشه.
🔻کسانی که بدون اطلاع غیبت کنند ۵هزارتومان جریمه بندازن داخل صندوق
🔻و کسانی که ۲ جلسه بدون اطلاع پشت سر هم غیبت کنند حذف و جایگزین خواهند شد.
✅ حتما ظهر و ده دقیقه قبل از کلاس؛ کانال چک شه تا کنسلی نباشه و بیاین پشت در بمونید
فدائیان۱۸ هدایت۱پلاک۲۹ زنگ۱ جنت القرآن
💓💓💓
فردا ۳ شنبه
جلسه (رایگان و عمومی) تفسیر قرآن کریم و آموزش طب اسلامی
( آشنایی با انواع بیماری ها و راه درمان آنها)
🔹راس ساعت ۱۵:۴۵
🔻لطفا ۵ دقیقه زودتر تشریف بیاورید🔻
✅استاد عزیز مکتب نرجس سلام الله خانم شخمگر
🔸🔹🔸🔹🔸
لطفا دفتر و خودکار هم برای یادداشت برداری بیاورید
❤️فدائیان۱۸ هدایت۱پلاک۲۹ زنگ۱
جنت القرآن
برشی از محتوای جلسه های قبل
تفسیر سوره حجرات:
راههای ایجاد صبر
آشنایی با حقوق همسایه
پرهیز از غیبت؛ ظن و گمان و تمسخر...
آموزش طب اسلامی:
✅ تخلیه:
بدن ما برای سلامتِ خود نیاز به تخلیه دارد که ما چندین روش تخلیه را بیان کردیم..
مثل
۱_ ماهی یکبار نوره کشیدن(اصلِ بودار) کل بدن از کف پا به سمت گردن که باعث سم زدایی شده و احتمال ابتلا به سرطان را کاهش میدهد...
۲_ غی کردن عمدی ماهی یکبار برای پاکسازی معده ...
۳_ ماساژ قسمت کمربند با روغن بنفشه پایه زیتون... که امراض کلیه و کبد و ... را برطرف میکند ( حتی میشه این قسمت رو هر هفته یکبار نوره کشید)
و.....
✅ یبوبست
ما کی یوبس هستیم؟
اگر به تعداد دفعات وعده غذایی شکم کتر ندهد میشود گفت ما یوبس هستیم.
پس اگر در روز ۳ وعده غذا میخوریم باید ۳بار شکم کار بدهد و اگر ۲ بار شد ما یوبس هستیم.
✅علت های یبوست
✅راههای درمان یبوست
و...
فدائیان۱۸ هدایت۱پلاک۲۹ زنگ۱ جنت القرآن
🔸🔹🔸🔹🔸🔹
انشالله بقیه رو خودتون بیاین و پیگیر باشید😄
https://eitaa.com/jannat_quran1364
❌ورود آقایان ممنوع❌
🔸️کلیه مدارس مشهد فردا سه شنبه در نوبت صبح غیرحضوری شد
🔹فردا سه شنبه ۳۰ آبان ماه، کلیه فعالیتهای آموزشی مدارس در مشهد مقدس، مناطق هفتگانه، تبادکان، رضویه، احمد آباد، در کلیه مقاطع در شیفت صبح بصورت غیرحضوری برگزار می شود.
🔹مهدهای کودک و مراکز پیش دبستانی نیز فردا در شیفت صبح تعطیل هستند.
🔗 ایتا / آپارات / سایت
هدایت شده از یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش
#عروسِ_ابلیس
نویسنده #فهیمه_ایرجی
🔻🔻🔻🔻
یادآوری کار ژاییژ هم که مثل خوره به جانم میریخت. هربار هم که شمارهاش را میگرفتم جوابگو نبود. تا اینکه روز عاشورا دوباره به خانهاش رفتم.
با اولین زنگ، در باز شد. صدای آهنگ موسیقی و سر و صدای ویدا و سحر از همان راهرو بهگوش میرسید که با ورود من قطع شد.
_ چه خبره اینجا؟!
_ به به... مهدیا خانوووم... چه خبرا؟
به سحر توجهی نکردم. ویدا با همان تیپ قرمزش جلو آمد.
_ علیکم السلام حاج خانوووم... بعد چند روز مشکی پوش اومدی با اخم و تَخم؟
ژاییژ روی مبل نشسته بود و به سیگارِ روشنِ توی دستش پک میزد. مثل اینکه هنر جدیدش بود.
_ مگه امروز عاشورا نیست؟ خجالت نمیکشین؟
ویدا بازویم را گرفت و مرا آرام به سمت مبل برد.
_ بیا عزیزم... بیا جوش نزن... یک کم بشین استراحت کن بعد دعوا راه بنداز.
دستش را پس زدم و رو به ژاییژ کردم.
_ فکر کردی گوشیات رو جواب ندی... کم کم خیانتت رو فراموش میکنم؟
ژاییژ پک آخر سیگارش را کشید و از جا بلند شد.
_ باز چیشده زوزه میکشی؟
به طرفش رفتم.
_ خیلی حیوونی ژاییژ... خیلی... فکر کردی با جاسوسی میتونی من رو از چشم شایان بندازی؟
_ آهاااااان... حالا فهمیدم دلت از کجا پره.
بعد با یک دستش به سمتم اشاره کرد و توی صورتم گفت: خرررره...! این کار و واسه خودت کردم... دیدم عرضهات نیس شایان رو حذف کنی... الانم به جای دستت درد نکنه است؟!
_ خر خودتی که فکر کردی هر کار بکنی درسته... مثل الان... حتما گفتی حرمت نگه ندارن و روز عاشورا بزنن و برقصن آره؟
چانهام را با دو انگشتش به سمتی پرت کرد.
_ ببین دختر جون... اولا دستور مصی جونه... تازه رقص خودش رو ندیدی امروز توی نیویورک که چی جییییگری بوووود... دوما... یاد گرفتم بجای اینکه بشینم برای یه عده از هزار و چهارصد سال پیش گریه کنم، واسه اونایی که همین دورهی خودم توسط این نظام جنایتکار کشته شدن عزاداری کنم.
با سر انگشت شانه چپش را ضربهای زدم.
_ حالا تو گوش کن... اولا تا الان... اگه عاشق مصی بودم... بخاطر این توهینش دیگه براش تره هم خورد نمیکنم... بهش هم بگو... غلط کردی بعد از این همه جار زدن که احترام بذاریم به عقاید هم، حالا خودت داری به عقاید هشتاد میلیون ایرانی بخاطر دلااارایی که میگیری توهین میکنی... دوما اگه حکومت به یه نفر شلیک کرده، شماها با این کاراتون دارید به اعتقادات میلیونها نفر شلیک میکنین.
ژاییژ با پوزخندی خم شد و از روی میز یک سیگار دیگر برداشت و روشن کرد. دودش را توی صورتم پاشید و در حالیکه به در اشاره میکرد گفت: برو پس ما رو با مصی جوون تنها بگذار... ماهم تو رو با اون خرافاتت و حسین و رقیهاش تنها میگذاریم.
_ خراافااات...؟! واقعاً برات متاسفم... شادی راست میگفت... مصی همهتون رو مسخ کرده... برای خودم متاسفم که گول حرفاتون رو خوردم... اما امروز... به برکت همین عاشورا که خرافات میدونیش... فهمیدم چقدر اشتباه کردم که با شما بودم.
به سمت در رفتم که با داد ژاییژ ایستادم.
_ هوووی گوساله... درم محکم ببند تا یه وقتی با آهنگ ما، امام حسینتون رقصش نگیره.
با غیظ به سمتش برگشتم. گوشهی لباس ژاییژ را گرفتم.
_ ببین... دفعه آخرت باشه به امام حسین توهین کردی... امام حسین خط قرمزمنه... فهمیدی؟
بعد هلش دادم، افتاد روی مبل.
از خانهی ژاییژ که بیرون آمدم، فقط اشک میریختم. اشک برای خودم که چقدر ساده بودم و فریب حرفهای ژاییژ را خوردم.
خانه که رسیدم یک راست رفتم سراغ پیچ مصی...
🔻🔻🔻🔻
#یادداشت_های_دم_دستی_یک_مؤلف
کپی و نشر بدون ذکر منبع و نام نویسنده = پیگرد قانونی
🌺جنت القرآن 🌺
💓💓💓 فردا ۳ شنبه جلسه (رایگان و عمومی) تفسیر قرآن کریم و آموزش طب اسلامی ( آشنایی با انواع بیماری
کلاس تفسیر و طب اسلامی فراموش نشود...
ساعت ۱۵:۴۰