eitaa logo
یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
229 دنبال‌کننده
530 عکس
242 ویدیو
23 فایل
این جا یادداشتهای دم دستی و گاه رمانهای درحال نگارش خانم #فهیمه_ایرجی است. @montaghem3376 🍃🌸🍃 کانال شخصی #مولف در تلگرام و ایتا @fahimehiraji وبلاگ نوشته های نقره ای( مولف)👇 http://fahimehiraji.blogfa.com ❌ نشر و کپی مطالب حرام و پیگرد قانونی دارد
مشاهده در ایتا
دانلود
7.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲خود مجری هنگ کرد که کیو آوردیم ضد جمهوری اسلامی حرف بزنه😂 احسنت برشما👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏 @yaddashthaye_damedasti
📙📘 (۱۰) 📗📕 برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش "عروسِ ابلیس" •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ادامه در ایران، مشهد، فروردین ۱۴۰۱ ادامه 👇 بخار که به دستم خورد، در قابلمه از دستم افتاد. _ واااییی. _ چی شد؟ با حرف شایان سریع دستم را زیرشیر آب گرفتم. ازسوزشش تمام تنم سوزن سوزن شد. شایان کنارم ایستاد. بوی عطر گل محمدی‌اش به بینی‌ام خورد. _ چی‌شد؟ ببینم دستت رو. تا خواست دستم را بگیرد پس زدم و رفتم کنار گاز رومیزی. خم شدم و در را برداشتم. با زیر آب گرفتن در قابلمه دوباره جای سوختگی آتش گرفت. صورتم مچاله شد. در را گذاشتم روی قابلمه. شایان دوباره دستم را گرفت. _ ببینم دستت رو. دوباره دستش را پس زدم. _ می‌خوای بریم دکتر؟ بدون این‌که نگاهش کنم و جوابش را بدهم از آشپزخانه رفتم بیرون. _ مهدیااا! چته؟! چرا این‌جوری می‌کنی؟ یک راست رفتم روی مبل نشستم و کنترل به دست شدم. شایان هم کنارم نشست. _ تو حالت خوبه؟ باز هم جوابی ندادم. کانال تلویزیون را عوض کردم. بازویم را گرفت. _ مهدیا! _ ولم کن حوصله ندارم. زل زد به من. _ نه پس... یه چیزی‌ات هست. دست به سینه شدم. _ وقتی منو درک نمی‌کنی چی بهت بگم! موهایم را با یک دست، پشت گوشم انداخت. _ خب عزیزم... شما که به من نمی‌گی چی شده. از کجا من باید بفهمم چته تا بعد درکت کنم؟ حالا بهترین فرصت بود تا تیر خلاص را بزنم. اخم صورتم را پررنگ‌تر کردم. _ برات چه فرقی داره! شما که دلت می‌خواد من تو این خونه بپوسم. _ خدا نکنه عزیزم. چرا باید دلم بخواد. ماشاءلله تو خونه هم که نیستی... مدام با رفقا این ور و اون وری. _ منظورم این نبود. _ پس چی بود؟ کمی لبم را جویدم. مانده بودم چطور بیانش کنم. اخم صورتم را باز کردم. چهارزانو شدم و با یک ذوقی گفتم. _ ببین شایان! من دلم می‌خواد با ژاییژ کارم رو شروع کنم. این‌جوری _ پس قضیه اینه! این را گفت و از جا بلند شد. من هم بلند شدم. _ چیه باز بلند شدی؟ دیدی درکم نمی‌کنی. _ مهدیا! قبلاً در این مورد با هم حرف زدیم. منم گفتم خوشم نمیاد که با ژاییژ _ پس ولم کن بذار به حال خودم باشم. این را گفتم و رفتم داخل اتاق. بغضم گرفته بود. این دفعه هم نتوانستم موفق شوم. روی تخت خوابیدم و به سقف خیره شدم. اصلا نمی‌توانستم درکش کنم. گوشی‌ام پیام خورد. _ سلام! شیری یا روباه؟ . ادامه دارد.... ❌نشر بدون ذکرمنبع و نام‌ نویسنده = پیگرد قانونی ❌ کپی ممنوع •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯ •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
شرمنده اگر دیر به دیر میذارم ممنون از صبوری تون
ولادت حضرت زینب کبري سلام الله علها مبارک باد.... روز پرستار هم بر پرستاران سرزمینم، و مادران همیشه پرستار مبارکباد..
برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش نویسنده 🔶🔷🔶🔷🔶 با اشاره‌ی ژاییژ کسانی که تراکت داشتند، دستانشان را بالا گرفتند. ژاییژ روی نیمکت رفت. شالش را سر یک چوب قرار داد و شروع به شعار دادن کرد. بقیه هم با صوت و کف دست زده و تکرار می‌کردند. _ نه روسری... نه تو سری... نه به حجاب اجباری. _ نه روسری... نه تو سری... نه به حجاب اجباری. _ مرگ بر دیکتاتور... مرگ بر دیکتاتور. _ مرگ بر دیکتاتور... مرگ بر دیکتاتور. ژاییژ دوربین گوشی‌اش را باز کرد و بالا گرفت. _ با این دوربین که اسلحه ماست در برابر بازوهای سرکوب این حکومت می‌ایستیم... پس تا می‌تونید فیلم بگیرید. _ خواهرم! کدوم سرکوب... چرا جو سازی می‌کنی؟ نگاهم سمت صدا رفت. وااای خدای من! دایی مسعود... این‌جا...! وااای نه... شایان هم درست پشت سرش ایستاده بود و با خشم فقط به من نگاه می‌کرد. _ من خواهر تو نیستم مزدور... این رو یادت نره. _ امیدوارم یک روز بفهمید مزدور واقعی کیه... ما یا اون مصی پولی‌نژاد که با فریب شماها فقط داره جیبش رو پر از دلار می‌کنه. ژاییژ مشتانش را گره کرد و با فریاد حرفش را قطع کرد. _ بسیجی بسیجی... بچرخ تا بچرخیم. همه با ژاییژ هم‌صدا شدند. _ بسیجی بسیجی... بچرخ تا بچرخیم. قفسه سینه‌ی شایان به شدت بالا و پایین می‌رفت که با شعار آخر ژاییژ به سمت من آمد. _ نه به جمهوری اسلامی... مچ دستم را گرفت و به سمت خودش کشاند و راه افتاد. ژاییژ و ویدا به کمک من آمدند. سعی داشتند جلویم را بگیرند. _ ولش کن... چرا بهش زور می‌گی. _ مهدیا نترس... از خودت دفاع کن. لحظه‌ای دست شایان را کشیدم تا ایستاد. نگاهش در نگاهم فرو رفت. _ من نمیام. _ مهدیا جان... خواهش می‌کنم... بیا بریم. دایی مسعود کنارم ایستاد. _ دایی جان! بعدا راجع بهش صحبت می‌کنیم... فعلا بیا بریم. _ گفتم نمیام. شایان دستانم را گرفت. سعی داشت خودش را مثل همیشه کنترل کند. _ مهدیا... خانمم... عزیزم... گول اینا رو نخور... بیا بریم با هم حرف می‌زنیم. _ من بچه نیستم که گول کسی رو بخورم... چرا مدام این فکر رو می‌کنی؟ دستانش را به نشانه تسلیم بالا گرفت. _ باشه باشه... ببخشید... حالا بیا بریم. _ آره برو مهدیا... برو... برو بشو مترسک دست این آقا تا به هر حالتی که اون گفت در بیای. شایان چشمانش را بست. لبانش را روی هم فشرد و دوباره مچم را گرفت. _ مهدیا... خواهش... می‌کنم. مچم را در آوردم. چشمانش باز شد. نگاهم در چشمان او دو دو می‌رفت. _ با اومدنت به اینجا و این برخوردت... من رو تحقیر کردی شایان... ترجیح می‌دم ازین لحظه خودم تصمیم بگیرم که کجا برن و کی بیام... حتی اگه ترجیح بدم... دیگه هیچ وقت به اون خونه برنمی‌گردم. صدای سوت و کف به هوا برخاست. انگار آب سردی را روی شایان خالی کرده باشند شانه‌هایش شل شد. دو قدمی به عقب رفت. دستی به صورتش کشید و دوباره نگاهم کرد. باز دو قدم به عقب برداشت. چشمانش را بست و با دست دایی مسعود که روی شانه‌اش قرار گرفت، برگشت و رفت. _ آفرین دختر... حالا شدی یک زن قوی. هنوز نگاهم پشت سر قدم‌های سنگین شایان بود که سحر رویم را برگرداند و با خودشان همراه کرد. چند قدمی که رفتم دوباره برگشتم، حالا دیگر شایان در دیدم نبود. _ ولش کن بابا... اما خوب اومدی جلوش. با حرف ویدا نگاهم پشت سر ژاییژ رفت که به ماشینش نزدیک می‌شد. _ بیاین سوار شیم بریم یک چیزی بخوریم و باز دوباره کارمون رو شروع کنیم. سحر در را برایم باز کرد. ژاییژ پشت فرمان نشست. تا خواستم سوار شوم که ماشین شایان کنارم ایست کرد. با پیاده شدن شایان، ژاییژ هم پیاده شد و کنارم آمد. _ مهدیا... خواهش می‌کنم بیا سوار شو بریم با هم صحبت کنیم. _ اون با تو حرفی نداره. شایان بازویم را گرفت. نگاهم در نگاه‌های ملتمس شایان قفل شده بود. _ مهدیا... _ نفهمیدی چی گف _ کسی با تو حرف نزد. شایان این را همانطور به من خیره بود فریاد زد. نفس هایم تند شده بود درست مثل شایان. _ مهدیا... خواهش می‌کنم... بیا بریم. _ ببین... دوره ی زورگویی _ گفتم خفه شو... با دادی که شایان سر ژاییژ زد، بازویم را از دستان شایان در آوردم و داخل ماشین نشستم. شایان در را گرفت. _ مهدیا... بیا خودمون حلش می‌کنیم... نذار اینا با این فریب‌کاری‌شون زندگی‌مون رو خراب کنن. ژاییژ با جستی پشت فرمان نشست و با گازی که داد دست شایان از روی در کشیده شد. _ مهدیاااا در بسته شد و فقط صدای شایان بود که هی دورتر و دورتر می‌شد. _ مهدیاا... لحظه‌ای دستانم را روی گوش‌هایم گرفتم و چشمانم را بستم. بغض گلویم را گرفته بود. نمی‌دانستم کارم درست بود یا نه؟ اما... _ راحت باش دیگه دور شدیم. _ عععه... عععه... پسره‌ی الدنگ فکر کرده هر چی می‌خواد می‌تونه زور بگه... دیگه تموم شد دوران دیکتاتوری... الان فقط دوره آزادی ما زن‌هاست... یهوووو. 🔻🔻🔻🔻🔻
برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش نویسنده 🔻🔻🔻🔻 یادآوری کار ژاییژ هم که مثل خوره به جانم می‌ریخت. هربار هم که شماره‌اش را می‌گرفتم جوابگو نبود. تا این‌که روز عاشورا دوباره به خانه‌اش رفتم. با اولین زنگ، در باز شد. صدای آهنگ موسیقی و سر و صدای ویدا و سحر از همان راهرو به‌گوش می‌رسید که با ورود من قطع شد. _ چه خبره این‌جا؟! _ به به... مهدیا خانوووم... چه خبرا؟ به سحر توجهی نکردم. ویدا با همان تیپ قرمزش جلو آمد. _ علیکم السلام حاج خانوووم... بعد چند روز مشکی پوش اومدی با اخم و تَخم؟ ژاییژ روی مبل نشسته بود و به سیگارِ روشنِ توی دستش پک می‌زد. مثل این‌که هنر جدیدش بود. _ مگه امروز عاشورا نیست؟ خجالت نمی‌کشین؟ ویدا بازویم را گرفت و مرا آرام به سمت مبل برد. _ بیا عزیزم... بیا جوش نزن... یک کم بشین استراحت کن بعد دعوا راه بنداز. دستش را پس زدم و رو به ژاییژ کردم. _ فکر کردی گوشی‌ات رو جواب ندی... کم کم خیانتت رو فراموش می‌کنم؟ ژاییژ پک آخر سیگارش را کشید و از جا بلند شد. _ باز چی‌شده زوزه می‌کشی؟ به طرفش رفتم. _ خیلی حیوونی ژاییژ... خیلی... فکر کردی با جاسوسی می‌تونی من رو از چشم شایان بندازی؟ _ آهاااااان... حالا فهمیدم دلت از کجا پره. بعد با یک دستش به سمتم اشاره کرد و توی صورتم گفت: خرررره...! این کار و واسه خودت کردم... دیدم عرضه‌ات نیس شایان رو حذف کنی... الانم به جای دستت درد نکنه است؟! _ خر خودتی که فکر کردی هر کار بکنی درسته... مثل الان... حتما گفتی حرمت نگه ندارن و روز عاشورا بزنن و برقصن آره؟ چانه‌ام را با دو انگشتش به سمتی پرت کرد. _ ببین دختر جون... اولا دستور مصی جونه... تازه رقص خودش رو ندیدی امروز توی نیویورک که چی جییییگری بوووود... دوما... یاد گرفتم بجای این‌که بشینم برای یه عده از هزار و چهارصد سال پیش گریه کنم، واسه اونایی که همین دوره‌ی خودم توسط این نظام جنایتکار کشته شدن عزاداری کنم. با سر انگشت شانه‌ چپش را ضربه‌ای زدم. _ حالا تو گوش کن... اولا تا الان... اگه عاشق مصی بودم... بخاطر این توهینش دیگه براش تره هم خورد نمی‌کنم... بهش هم بگو... غلط کردی بعد از این همه جار زدن که احترام بذاریم به عقاید هم، حالا خودت داری به عقاید هشتاد میلیون ایرانی بخاطر دلااارایی که می‌گیری توهین می‌کنی... دوما اگه حکومت به یه نفر شلیک کرده، شماها با این کاراتون دارید به اعتقادات میلیون‌ها نفر شلیک می‌کنین. ژاییژ با پوزخندی خم شد و از روی میز یک سیگار دیگر برداشت و روشن کرد. دودش را توی صورتم پاشید و در حالی‌که به در اشاره می‌کرد گفت: برو پس ما رو با مصی جوون تنها بگذار... ماهم تو رو با اون خرافاتت و حسین و رقیه‌اش تنها می‌گذاریم. _ خراافااات...؟! واقعاً برات متاسفم... شادی راست می‌گفت... مصی همه‌تون رو مسخ کرده... برای خودم متاسفم که گول حرفاتون رو خوردم... اما امروز... به برکت همین عاشورا که خرافات می‌دونیش... فهمیدم چقدر اشتباه کردم که با شما بودم. به سمت در رفتم که با داد ژاییژ ایستادم. _ هوووی گوساله... درم محکم ببند تا یه وقتی با آهنگ ما، امام حسین‌تون رقصش نگیره. با غیظ به سمتش برگشتم. گوشه‌ی لباس ژاییژ را گرفتم. _ ببین... دفعه آخرت باشه به امام حسین توهین کردی... امام حسین خط قرمزمنه... فهمیدی؟ بعد هلش دادم، افتاد روی مبل. از خانه‌ی ژاییژ که بیرون آمدم، فقط اشک می‌ریختم. اشک برای خودم که چقدر ساده بودم و فریب حرف‌های ژاییژ را خوردم. خانه که رسیدم یک راست رفتم سراغ پیچ مصی... 🔻🔻🔻🔻 کپی و نشر بدون ذکر منبع و نام نویسنده = پیگرد قانونی
برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش نویسنده 🔻🔻🔻🔻🔻 ترکیه، استانبول ۱۵ مرداد ۱۴۰۲ _ ولم کن... leave me.... ولم کن... leave me. رها چنگی توی صورت آن جوان زد که یک قدم به عقب رفت. دستش را جای ناخن‌های رها روی صورتش گذاشت. موهای پریشان و ژولیده‌ و بوی گندی که توی دماغ رها می‌پیچید حکایت از حال آن جوان بود که حالا بطری توی دستش را محکم به دیوار کنارش کوبید. شانه‌های رها لرزید. نفس‌هایش نامرتب و تند شد. نگاهی به اطراف انداخت. خیابان خلوت و تاریک بود. یک لحظه جای برادرش را خالی دید. یک لحظه چقدر دلش برایش تنگ شد. جوان جلو آمد. رها به دیوار چسبید. خودش را جمع کرد و با دستانش بازوهای برهنه‌‌اش را پوشاند. صدای فریاد یک نفر از پشت سر جوان بلند شد و با ضربه‌ای جوان نقش بر زمین شد. _ نِ یُپیُرسون... بْراک لانِت اتمِک؟ (ولش کن... چکارش داری؟) رها از دیدنش تعجب کرد اما نمی‌دانست گریه‌اش برای خوشحال بود یا خشم. پس در این دو سال حدودا ترکی را خوب یادگرفته بود. جوان تا خواست بلند شود و حرکتی انجام دهد که مهران دوباره به جانش افتاد تا بالاخره از آن‌‌جا فرار کرد. قفسه‌ی سینه‌‌ی مهران بالا و پایین می‌رفت و عضلات مردانه‌اش بیشتر از پیش به رخ کشیده می‌شد. روبروی رها ایستاد. نگاهش پر از خشم بود. _ این وقت شب، با این سرو وضع این‌جا چه غلطی می‌کنی؟ با دادش رها گوش‌هایش را گرفت. سارا هم سر پوشش با او بحث کرده بود. _ فکر کردی دیگه این‌جا راحتی هرجور می‌خوای ول بگردی و هیچ کی هم کاری‌ات نداشته باشه؟ سارا هم درست همین حرف را زده بود. رها از لحن مهران به خروش آمد: _ تو اول بگو این‌جا چه غلطی می‌کنی... داشتی تعقیبم می‌کردی آره؟! مهران لب‌هایش را روی هم فشرد و گوشه‌ی لباس رها را گرفت و دنبال خودش کشاند. _ ولم کن...چکارم داری... ولم کن آشغال. با حرف آخرش مهران او را به دیوار آجری چسباند. دهانش نزدیک صورت رها شد. _ ببین... اگه من اشغال بودم همین‌جا کارت رو تموم می‌کردم که دیگه نتونی راه بری و هیچ کس هم این‌جا نیست به دادت برسه چون... کمی فاصله گرفت. انگار بغض گلویش را گرفته بود. _ چون این‌جا ایران نیست. این را گفت و رفت. رها هم پشت سرش به راه افتاد. شاید هم می‌دوید درست مثل بچه‌ای که بدنبال پدرش می‌دود تا دزدیده نشود. مهران یک آن برگشت. رها ایستاد. تمام تنش هنوز می‌لرزید. _ چرا دنبالم میای؟ مگه نمی‌گی من آشغالم؟ با دادش رها در خودش مچاله شد. مهران نگاهش به خالکوبی روی سرشانه‌ی رها افتاد. با غیظ برگشت و تند به راهش ادامه داد و رها بیشتر از قبل قدم‌هایش را تند کرد درحالی که توی ذهنش این سوال دور می‌زد که " چرا مهران تعقبش کرده بود ؟!" به خانه که برگشت سارا در اتاق خواب بود. پنجره‌ها را بست و پرده‌ها را کشید. روی مبل نشست تا لرز بدنش بخوابد. سیگارش را روشن کرد و تند تند پک زد. نگاهش روی زمین می‌دوید و سعی داشت برای سوال‌هایی که در ذهنش هجوم آورده بودند جوابی پیدا کند اما فایده نداشت. سومین نخ سیگارش هم خاموش شد. _ رها اومدی... باز کن اون پنجره رو خفه شدم. بی‌تفاوت به حرف سارا دوشی گرفت. روی مبل دراز کشید تا خوابش برد. 🔻🔻🔻🔻 کپی و نشر بدون ذکر منبع و نام نویسنده = پیگرد قانونی
هدایت شده از 🌺جنت القرآن 🌺
enc_16719026017068626334064.mp3
4.22M
🌷 نماهنگ بسیار زیبای دنیام فاطمه... چشماتو به روی حیدر نبند... زخماتو خودم میبندم بخند... التماس دعای مخصوص @organik_rahil جنت القرآن👇 @jannat_quran1364 ورود آقایون ممنوع❌
🔶 بخش اول سخنرانی خانم دکتر علم الهدی در همایش بین‌المللی اشک مریم (۴ آذر ۱۴۰۲) امروز روز جهانی خشونت علیه زنان نامیده شده است؛ ما در عصری به سر می بریم که زنان هم خشونت کهنه و هم خشونت نو را ممکن است تجربه کنند. خشونت کهنه همان خشونتی است که به صورت سنتی در طول تاریخ علیه زنان صورت گرفت و با اقداماتی از قبیلِ محبوس کردن و حبس خانگی، از زنان تنها در محدوده ظرفیت های خانگی استفاده شد. امروزه هم شاهد نوعی از خشونت متفاوت بر علیه زنان در اغلب کشور ها هستیم. در عصر مدرن به بانوان بشارت داده شده است که از حبس نجات خواهند یافت و در ادامه به کنشگری اجتماعی و استقلال خواهند رسید و شخصیت آنها وابسته نخواهد بود. در خشونت کهنه یا سنتی خشونت علیه زنان آشکار و معلوم بود اما در خشونت نو که بیشتر ذیل استعمار شکل گرفته و در پی استثمار شکل بندی های متفاوتی پیدا کرده است، خود زنان هم بخشی از این خشونت هستند و در این خشونت خانواده ستیزی نیز اتفاق افتاده است.
🔷 بخش دوم سخنرانی خانم دکتر علم الهدی در همایش بین‌المللی اشک مریم (۴ آذر ۱۴۰۲) در خشونت نو، زنان به فروپاشی خانواده کمک کردند. آنان تصور کردند برای بهای استقلال باید خانواده را نابود کرده و به مبارزه با خانواده بپردازند. برخی زنان در این جریان خشونت را در خانواده ایجاد کرده و حتی به این موضوع افتخار هم کردند. آن ها تصور کردند در فعالیت های حرفه ای و شغلی و اداری کنشگری اجتماعی انجام می دهند، در حالی که بلوک های سازمانی زنان را از حبس خانگی در آورد اما آنها را در سازمان های اداری و قواعد حبس کرد. امروزه برخی از زنان در خانه، برخی در اداره و سازمان و برخی در بازار حبس هستند و به امر اجتماعی نمی پردازند و مهارت‌های آنها در این خشونت پنهان شده است. این در حالی است که در ایران و فرهنگ های شرقی، زن در خانواده، سرپرست بوده و به حمایت از خانواده مشغول است. اصل، زوجیت، همکاری، همدلی و عطوفت و مهربانی است؛ در چنین فضایی اتفاق‌های جهانی هم به نفع خانواده و زنان رقم خواهد خورد؛ همچون ماجرای فلسطین که در حوادث غزه ما شاهد فریادی از سوی زنان مسلمان علیه جنایت کارها بودیم.
🔶 بخش سوم سخنرانی خانم دکتر علم الهدی در همایش بین‌المللی اشک مریم (۴ آذر ۱۴۰۲) همایش اشک مریم، ابتدای یک حرکت بزرگ است که ادامه خواهد داشت؛ این یک همایش بین‌الادیانی برای تمام زنان یکتاپرستی است که اسطوره بزرگ قرآنی، حضرت مریم را الگوی خود قرار می دهند. 🧕قرآن درباره شخصیت حضرت مریم و ماجرای های او همچون سایر انبیا آیات متعددی نازل کرده است. حضرت مریم یک زاهد گوشه نشین نبود بلکه یک زن قیام کننده و پاک بود. مسجد الاقصی افتخار فلسطین است و خداوند در آنجا فرشته وحی را بر یک بانو نازل کرد. 😥😧 آن چیزی که می‌ترسیدیم با بمب‌های هسته‌ای اتفاق بیفتد به وسیله فساد و فحشا در حال رخ دادن است، باید موقعیت بسیار حساس و تاریخی کنونی را درک کنیم. زمین و محیط زیست در حال نابودی هستند و نسل بشر در خطر فحشا و فساد قرار گرفته است. متاسفانه نهاد خانواده در حال فروپاشی است و زنان امروز باید مسئولیت تاریخی و هستی‌شناسی خود را به خوبی درک کنند. @maktabn