eitaa logo
جنت المهدی۳۱۳
3.1هزار دنبال‌کننده
29.5هزار عکس
18.5هزار ویدیو
507 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
به بهانه سالروز @jannatolmahdi313 ای از ... فکر می‌کنم همون اوایل جنگ بود که با دکتر در یکی از پروازهایم به منطقه جنگی آشنا شدم. واحد عملیات گفته بود آقای رو به کابین آورده و به‌اصطلاح تحویلش بگیرید! من به‌ شخصه نخستین باری بود که با چنین پیغام عجیبی از سوی واحد عملیات مواجه می‌شدم ! آخه، بالاترین مقام رسمی هم که سوار قارقارکمون می‌شد، کسی به ما نمی‌گفت که او رو به کابین آورده یا تحویل بگیریم ... معمولاً به‌ خواست و اراده خلبان و یا گروه پروازی شخصی رو به کابین دعوت می‌کردیم. اما عجیب‌تر آن که وقتی لودمستر هواپیما از آقای خواهش می‌کنه که به کابین تشریف بیاره، او با بزرگواری خاص خودش تشکر کرده و گفته بود: جایم همین پائین راحت است ... . حس کنجکاوی‌ام باعث شد تا خودم از او دعوت نمایم. وقتی به چشمانش نگاه کرده و خودم رو معرفی کردم، صلابت خاصی در چهره‌اش دیدم ... کلام او که با سادگی خاصی ادا می‌شد به دل می‌چسبید، خلاصه دست او رو گرفته و به کابین آوردم. و این اولین باب آشنایی‌ام با او بود. بعدها هروقت او را در مأموریت‌هایم می‌دیدم، انگار که سالها همدیگر رو می‌شناسیم و صمیمانه دقایقی همدیگر رو در می‌گرفتیم. بدین سان دوستی من با آغاز شد. طولی نکشید که به‌ عنوان وزیر دفاع منصوب شد. راستش رو بخواهید بعد از این انتصاب دیگه کمتر سعی می‌کردم به او نزدیک شده و مثل سابق حال و روزش رو جویا شوم. چون دوست نداشتم همکارانم این ارتباط رو پاچه‌خواری تصور کنند! @jannatolmahdi313 اگه اشتباه نکنم در غائله کردستان بود که برای حمل مجروح به اون منطقه رفته بودیم. این بار هم قبل از پرواز دکتر با خانم جوانی پای هواپیما اومد. در همون نگاه نخست احساس کردم که از آشنایان او باید باشد. خیلی گرم و دوستانه با من برخورد کرد. هردوی آنها رو به کابین هواپیما دعوت کردم. هنوز تیک‌آف نکرده بودیم. من رو به همون خانم که فهمیدم همسرش است معرفی کرد. اهل بود. همین جوری با دکتر و همسرش غرق صحبت بودم که ناگهان دیدم از کیف دستی‌اش یک کتاب با جلدی آبی بیرون آورده و در حال نوشتن در داخل جلدش است ... بعد از این که امضایش تموم شد با لبخند خاصی تحویل من داده و گفت: چون گفتی اهل مطالعه هستی این رو از من داشته باش! نام کتاب بود. وقتی به درون جلدش نگاه کردم دیدم نوشته: تقدیم به دوست بسیار عزیزم آقای بهروز مدرسی ... انگار همین دیروز بود ... یادمه همسر دکتر چمران به من گفت: خیلی حوصله‌ام در کاخ نخست وزیری سر می‌رود ... کسی همزبون و همدم ندارم ...! بهش گفتم: می‌خواهی به همسرم بگم روزها بیاد پیش شما!؟ و او صمیمانه تشکر کرد. نمی‌دونم چند ماه یا چند سال از آشنایی من با و همسرش گذشته بود که در شب برادر ناتنی‌ام بودم که شنیدم دکتر شده است. بی‌اختیار زدم زیر ... و یواشکی به همسرم گفتم: من حالم خوب نیست، یک‌جور به مامانم ندا بده تا از مجلس به خونه بروم. و زدم بیرون ... . در یکی از خیابان‌های جیحون جنوبی بروبچه‌های بسیج و کمیته که راه رو برای بازبینی مسدود کرده بودند ... وقتی چراغ قوه به چشمان من انداختند و آنها را و قرمز دیدند، از من خواستند پیاده شوم! و برخورد تندی کردند! وقتی دلیل اعمال غیرطبیعی اونها رو پرسیدم، گفتند: به‌خاطر است! و ما یک زمانی از یاران نزدیک او بودیم. گفتم: امضای دکتر رو می‌شناسید!؟ و سپس از داشبورد ماشینم کتابی رو که امضا کرده بود نشون دادم ... نمی‌دونید چه منقلب شدند و با احترام خاصی بدرقه‌ام کردند. منبع: مشرق 🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم🌸 کـانال جـنـت الـمـهـدی۳۱۳👇••🇮🇷•• ╭═ ❁ 🍃 ๑ 🌷 ๑ 🍃 ❁ ═╮   🌸 @jannatolmahdi313🌸 ╰═ ❁ 🍃 ๑ 🌷 ๑ 🍃 ❁ ═╯
🔸این مبلغ را نذر شما کردم🔸 📝 دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر @jannatolmahdi313 🔹 مدتی بعد از آنکه پدر امامت جمعه را رها کردند، در قم رحل اقامت گزیدند. متاسفانه بعضاً هم تنها بودند! گاه گداری من و بچه ها سری می زدیم ... به واسطه ی بیماری ای که داشتند رژیم غذایی سختی هم به توصیه اطبای اسلامی گرفته بودند و مثلاً بین گوشتها فقط مجاز به خوردن شکمبه گوسفند بودند بلکه مداومت به آن مانند یک دارو . خب شکمبه ها را هم به جهت ارزان تر شدن و هم به جهت تمایل شخصیشان، پاک نکرده می گرفتند و خودشان پاک می کردند. از نیمه های شب چند ساعتی به حمام زیر زمین میرفتند و آنها رو خوبِ خوب تمیز می کردند و بار می گذاشتند و صبح، چنانچه همچو منی مهمانشان بود، با هم می خوردیم ... 🔹 در این ایام، اموراتشان هم نوعاً از سخنرانی هایی که دعوت می شدند می گذشت. پاکت سخنرانی را هم در جیب بالای قبایشان می گذاشتند. من هم به رسم فضولی، بعضاً پاکت را چک می کردم تا ببینم وسعت دخل و خرج به چه میزان است؟ این بار در پاکت فقط یک تراول پنجاهی بود و میبایست تا سخنرانی بعدی با همین مبلغ مدیریت میکردیم..بماند 🔹یک روز صبح گفتند: فردا کمیسیون خبرگان دارم و می خواهم یک حمام اساسی بروم. تو هم میای؟! اول استقبال نکردم ... بعد ادامه دادند، در یکی از کوچه های فرعی گذر خان، یک حمام عمومی قدیمی هست. قبلاً یکبار تنهایی رفتم؛ خوب دَم می شود، دلاک کار بلدی هم دارد. احساس کردم تنهایی سختشان است که بروند؛ پذیرفتم همراهیشان کنم. بقچه ای از حوله، لباس و صابون فله ای با خود بردیم. وقتی وارد شدیم، روی در نوشته بود: «هزینه هر نفر دو هزار و پانصد تومان». پیش قدم شدم و حساب کردم. پدر راست می گفت. آنچنان حمام دم داشت که گویی به سونای بخار رفته ایم. دلاک پیرِ کار بلد هم روی هر نفر قریب نیم ساعت تا سه ربع ساعت وقت می گذاشت! حمام خیلی خیلی خوبی بود. آدم واقعاً احساس سبکی و نشاط میکرد. @jannatolmahdi313 🔹 در وقت خارج شدن، دم در به من گفتند انعام دلاک را حساب کردی؟ گفتم نه! گفتند: صدایش کن. پیرمرد را صدا کردم آمد. پدر دست در جیب کرد و همان پاکت تراول پنجاهی را به او داد! او تراول را گرفت، بوسید، بر چشم گذاشت و نگاهی به بالا کرد و رفت. من هاج و واج و متعجب به پدر نگاه می کردم. گفتم زیاد ندادید؟ گفتند نه! بعد مکث کردند و گفتند: مگر چقدر بود؟ گفتم پنجاه تومان؛ و این هر آنچه بود که در پاکت داشتید! نگاهی تیز و تند کردند. پنج یا پنجاه؟ پنجاه!! نچ ریزی گفتند و برگشتند بسمت حمام. چند قدم نرفته، توقف کردند، برگشتند نگاهی به بالا کردند، بعد به سمت من آمدند. گفتند: «دیگه امیدوار شده، نمیشه کاریش کرد، بریم» 🔹 وارد گذر خان شدیم به فکر مخارج تا شب بودم. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که کسی از حجره ای با لهجه غلیظ اصفهانی بلند داد زد: «حَجا آقا! حجا آقا! خودش را دوان دوان بما رساند و رو به من کرد و گفت: «آقای حائری شیرازی هستند؟» گفتم: بله. گفت: «حاج آقا یه دقه صبر کنید»! رفت و از میز دکان، پاکتی آورد و به پدر داد. پدر با نگاهی تند گفت: «من وجوهات نمی گیرم!» گفت: «وجوهات نیست، نذر است». گفتند: «نذر؟» گفت: «دیروز برای باری که داشتم در گمرک مرز اشکالی پیش آمد. شما همان موقع در شبکه قرآن مشغول صحبت بودید. مال، خراب شدنی بود. نگاهی به بالا کردم که اگر مشکل همین الان حل شود، مبلغی را به شما بدهم. همان موقع، حل شد و شما امروز از این جا رد شدید!!» پدر متبسم شد. رو به من کرد پاکت را بگیر. گرفتم. خداحافظی کردیم و راه افتادیم. 🔹در حین حرکت، آرام در گوشم گفتند: «بشمارش!! » من هم شمردم. ده تا تراول پنجاه هزار تومانی بود. بعد بدون آنکه چیزی بگویم، در گوشم گفتند: «ده تا بود؟!» بعد این آیه را خواندند: «مَن جَاءَ بِالحَسنَةِ فَلَهُ عَشرُ أَمْثَالِهَا»... نگاهی به بالا کردند گفتند: «خدا بی حساب می دهد. به هرکه اهل حساب کتاب باشد با نشانه می دهد که بفهمی مال اوست نه دیگری. آنرا در جیبت بگذار تا به اهلش بدهیم» ۳۱۳👇••🇮🇷•• تشریف بیاورید @jannatolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
@jannatolmahdi313 ی فرمانده سابق پدافند هوایی خاتم الأنبیاء و رکوردار جهان در.... 🔺بادقت گوش کنید. ‏ ۳۱۳👇••🇮🇷•• تشریف بیاورید @jannatolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹ببینید | امام خمینی(ره) از شجاعت آیت‌الله هنگام تهدید نظامی دشمن 🗓 ۱۰ آذر، سالروز شهادت آیت الله 🕊شادی روح بلندش صلوات 🍀اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم 🍀 ‏ ۳۱۳👇••🇮🇷•• تشریف بیاورید. 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 ╭═━═━⊰❀❀🌷❀❀⊱━═━═╮ 🌸 @jannatolmahdi313 🌸 ╰═━═━⊰❀❀🌷❀❀⊱━═━═╯ ⚠️باما همراه باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹ببینید 🔹این خاطره ۲ دقیقه ای رو از دست ندید ♦️خاطره ای شنیدنی از نوجوان چهارده ساله ... 😭 وقتی جعبه مهمات باز کردم فقط گریه کردم.... ‏‏ 👇••🇮🇷•• تشریف بیاورید. ─═༅𖣔𖣔یامهدی𖣔𖣔༅═─ ‎‌‌‎‌‎‌ @jannatolmahdi313 ─═༅𖣔𖣔یامهدی𖣔𖣔༅═─ ⚠️ برای تقویت کانال، مطالب را منتشر کنید.
🌹 یکی از تفریحات شهید آرمان مطالعه زندگی‌نامه و زیارت مزار شهدا بود. ✍🏻 به دستخط مادر شهید آرمان علی‌وردی پنجشنبه و یاد شهدا با صلوات...    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💠کانال علمی فرهنگی مذهبی سیاسی اجتماعی جنت المهدی۳۱۳👇••🇮🇷•• 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 @jannatolmahdi313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ⚠️باماهمراه باشید. ⚠️ برای تقویت کانال، مطالب را منتشر کنید.ودوستان و آشنایان و افراد خانواده تان را به کانال دعوت کنید.🌷