✍بخش دوم؛
گروه «مداد مادرانه» که رونق گرفت، روز به روز باغچه جان و جهان وسعت بیشتری پیدا کرد. گاهی روایتهایمان را بیش از چند هزار نفر میخواندند.
«جان و جهان» شده بود جایی برای حرکت قلم بر مدار مادران انقلابی...
مادرها راوی روزگارشان بودند؛ فرزندپروری، حرکت در دل جامعه، گفتگوهای درونیشان، آنچه میدیدند و فکر میکردند و میشدند. از هر چیزی که یک زن در زندگیاش زیست میکند، از آفاق تا انفس!
اعضای مداد مادرانه که قوت گرفتند و قدم تند کردند، جان و جهان به باغ سرسبزی تبدیل شد. مهدیه دهقانپور و مریم حقاللهی و ثمین شاطری هم به تیم پشتصحنه کانال اضافه شدند و هرکدام گوشهای از کار را به دست گرفتند.
رهبرمان که از لزوم روایتگری گفتند، دلمان بیشتر گرم شد. احساس کردیم جای درستی را برای فعالیتمان انتخاب کردهایم. روایت زن مسلمان انقلابی، همان کاری بود که باید میکردیم.
«بنده همیشه میگویم: شما روایت کنید حقایق جامعهی خودتان و کشور خودتان و انقلابتان را.
شما اگر روایت نکنید، دشمن روایت میکند.
شما اگر انقلاب را روایت نکنید، دشمن روایت میکند.
شما اگر حادثهی دفاع مقدّس را روایت نکنید، دشمن روایت میکند، هر جور دلش میخواهد؛ توجیه میکند، دروغ میگوید [آن هم]۱۸۰ درجه خلاف واقع؛ جای ظالم و مظلوم را عوض میکند. شما اگر حادثهی تسخیر لانهی جاسوسی را روایت نکنید -که متأسّفانه نکردیم- دشمن روایت میکند و کرده؛ دشمن روایت کرده، با روایتهای دروغ...» *
◾️◾️◾️◾️
پیام داده بودند به مطهره. گفته بودند شما را از کانال جان و جهان میشناسیم. خواسته بودند تعدادی از روایتنویسهای حرفهای گروهمان را معرفی کنیم تا در دیدار رهبری با بانوان حاضر شوند و روایت این گردهمایی شیرین را بنویسند.
مطهره که خبر را رساند، ذوق و شوق افتاد در دلمان. انتخاب افراد را آوردیم در جمع مسئولین مکتوبات مادرانه. هر کسی لیست نوشت. مژده لیستها را تجمیع کرد، اشتراک گرفت و اسمها انتخاب شدند.
خودمان را به تهرانیها محدود نکردیم. میدانستیم که هر کدام از اعضای گروه مداد مادرانه از اصفهان، رفسنجان، شیراز، لرستان، قزوین و کرمان دلشان پر میکشد که بروند در آن حسینیه و روی آن زیلوهای سفید آبی، زانو بزنند. مژده در نهایت لیست را با اسامی یازده نفر برایشان فرستاد.
دوشنبه ظهر، ناگهان خبر رسید که همین فردا دیدار است! بعدازظهر پیام دادند که برای شش نفرتان کارت صادر شده. ذوق کردیم و ممنون خدا بودیم که اعضای گروه ما هم سهمی در این دیدار دارند. عصر بود که خبر آمد کارت ورود ده نفر از لیستتان آماده است. یک نفر بود که لیلی کاسهاش را شکسته بود. و از آن ده نفر هم، یکیشان ساکن تهران نبود و نمیتوانست در عرض کمتر از دوازده ساعت خودش را به تهران برساند. حتما روز دیگری، جور دیگری خدا با آنها هم فوق تصورشان حساب میکند.
ما رفتیم و رو در روی اماممان نشستیم. چه مبارک صبحی بود و چه فرخنده ساعتی ... .
#آزاده_رحیمی
* بیانات مقام معظم رهبری در دیدار پرستاران و خانواده شهدای سلامت، ۲۱ آذر ۱۴۰۰
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
26.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شطّ_شیرین_پرشوکت_من
نماز ظهر و عصر تمام شد.
نشسته بودم صفحات مفاتیح را ورق میزدم تا دعایی به چشمم بیاید و بخوانم.
یکی از خادمین اعتکاف پشت بلندگو آمد و گفت تا ساعت دو، برنامهی جمعی نداریم و میتواند وقتی باشد برای خلوت و تفکر.
پیشنهاد داد اگر دوست داشتید، لذت خواندن دعایی از صحیفه سجادیه را نوری بر جانتان کنید.
در ادامه صوتی را پشت بلندگو پخش کرد؛
صدا آشنا بود.
سریع در گوگل تایپ کردم: «ای شطّ شیرین پرشوکت من...»
ویدئو را چند بار دیدم و هر بار اشکهایم سُر خوردند روی گونههایم.
سیوچهار ثانیهاش عسل مصفّا بود، دلم نیامد تکخوری کنم. در کمتر از چند دقیقه انگشتم روی اشتراکگذاری متحرک شد.
دلم پر کشید و دست بردم بین کتابهای کولهام و صحیفه سجادیه را بیرون کشیدم... .
#آزاده_رحیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
✍بخش دوم؛
یک دو سه میگفتیم و وعده میکردیم هر بار پنج اللهاکبر را پشت هم فریاد بزنیم.
صدای تکبیرمان میپیچید در صدای اللهاکبر ساختمانهای اطراف... .
دستها و صورتهایمان یخ کرده بود اما هر بار که اللهاکبر میگفتیم دلمان گرم میشد از داشتن مردمان انقلابی دوستدار ایران.
پنج تکبیر که تمام میشد، همه ساکت میشدیم جز محمدمهدی که پرقدرت ادامه میداد. بلند و رسا فریاد میزد:
«خامنهای رهبر
مرگ بر آمریکا
مرگ بر اسرائیل»
آسمان تهران پر از رنگ بود و به هر سمتی که سر میچرخاندی انفجار نور میدیدی!
زهرا که گفت واقعا انقلاب ما انفجار نور بود همگی خندیدیم.
یک ربع از ساعت ۹ گذشته بود و هنوز بچهها در جواب همسایهها اللهاکبر میگفتند؛ با ذوق نورافشانیهای شهر را تماشا میکردند و سرما دلیل قانع کنندهای برایشان نبود که به خانههایمان برگردیم!
#آزاده_رحیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
✍ بخش دوم؛
دلم میخواست این بار رویای عصر ظهور را در خیالم نقش بزنم. دخترها شروع به خواندن کردند: «من رحمت خدام، نمیدونی بدون!
مثل فرشتههام، نمیدونی بدون!»
در خیالم روزی را تصور میکردم که امام زمان(عج) با بانوان ایرانی دیدار خواهند داشت.
دخترها چشمهایشان را بستند. دست راستشان را بالا آوردند. انگشت اشاره را به سمت سر گرفتند. دستشان را چرخاندند و خواندند: «دست رویاهام رو توی دستم میگیرم...»
ذهنم دوباره اجازه پیدا کرد دست رویاهایم را در دست بگیرد. تصویر زن مسلمان انقلابی در عصر ظهور، زن مبارز، زن قهرمان، زن موحّد، زن مقاومت، هر کدام از تصاویر مثل حباب در هوای بالای سرم پخش شدند و به سمت پردهی سرخابیرنگ بالای جایگاه رفتند و روی کلمه «بالمرأة» نشستند.
گروه تئاتر که برای اجرا آمد، سر کلاف رویاهایم را گم کردم.
نمایش که به اتمام رسید تکاپوی عوامل اجرایی زیاد شد. لحظهی دیدار نزدیک بود. صدای تپش قلبم در گوشم اکو میشد. پرده کنار رفت.
آقا آمد.
اشکهایم سُر خوردند و روی چادرم ریختند. بیاختیار زیرلب گفتم: «فداتون بشم آقا.» جوری که احساس کردم آن جمله از واقعیترین قربانصدقههای عمرم بود.
هنوز محو تماشای رهبر انقلاب بودم که سخنران اول پشت تریبون ایستاد. صحبتش با الگوی سوم شروع شد. چشمهایم برق زدند، مثل دانشآموزی که درسی را قبل از کلاس خوانده باشد. فاطمه رایگانی از زن مسلمان ایرانی گفت که در اصیلترین مبارزه تاریخ، نقش اصلی پیدا کرد و اراده مستقلش به رسمیت شناخته شد. سرعت ادای کلمات خانم رایگانی بالا بود. رهبر گوششان به سمت ایشان بود و فکر کردم چین بین ابروها بهخاطر دقتشان برای خوب شنیدن است.
سخنران جلسه از شکوفه زدنِ امید در جهانِ زن مسلمان گفت. آنجا که پیش چشم خود ترسیمی از آینده مطلوب دارد و میداند که میتواند این مسیر را طی کند.
به زنان چهلوچند سال پیش فکر کردم. به مادربزرگهایم و مادرانشان.
به اینکه آیا آنها هیچوقت میتوانستند جایگاه امروز زن مسلمان ایرانی را تصور کنند یا نه؟!
نگاهم روی دستهای کشیده و لاغر رهبر قفل شده بود. دستهایی که سالهاست دارد ما زنان را با حفظ کرامت الهی از وسط جنگ بین تجدّد و تحجّر عبور میدهد.
#آزاده_رحیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#چالش_رمضان
پلاستیک دور شمعها را که باز کردم، چشمهایش برق زد؛ پرسید: «مامان واقعا اجازه میدی روشن کنم؟»
از بس که هر بار بوی سوختن کبریت صدایم را درآورده بود، باورش نمیشد خودم پیشنهاد بدهم روی میزش شمع بگذارد.
از صبح پنجشنبه کشوها و کمدها را زیر و رو کرده و چیزهای مختلفی یافته بود تا گوشه اتاقش میز ماه رمضانی درست کند.
صبح تا غروب جمعه را هم بیشتر در اتاقش گذراند. هر بار برای پرسیدن سوالی به سراغم میآمد و دوباره مشغول کارش میشد.
- مامان تولد امام حسن چندم رمضان بود؟
- ضربت خوردن امام علی چند روز قبل از شهادته؟
- مامان گفتی نهجالبلاغه حکایتهای کوتاه داره؟
و من خندیده بودم که حکمت دارد، نه حکایت!
غروب نوارهای کاغذی باریکی را به دستم داد و گفت: «برای سی روز ماه رمضون چالش نوشتم. یه جوری نوشتم که هر بچهای بتونه اجرا کنه.»
برگهها در دستم بود تا از یک تا سی برایش مرتب کنم.
چالش هشتم را از بین کاغذها جدا کردم و پشت چالش هفتم گذاشتم.
امسال اولین سالی بود که تکاپویم برای خانهتکانی، بیشتر از آمدن ماه مبارک بود.
روزهای پایان شعبان را پرده شسته بودم و کابینتها را بیرون ریخته و دیوار پاک کرده بودم.
چالش بیستم را پیدا نمیکردم. چرا حواسم نبود مثل سالهای گذشته خانه را برای آمدن ماه مهمانی خدا آماده کنم؟ احساس خسران داشتم.
مطهره ده سالهام با ذوق به میزبانی ماهی میرفت که در ذهن خاطرات خوشی از روزها و شبهایش داشت. بارها گفته بود: «دو تا ماه رو بیشتر از همه ماهها دوست دارم، ماه رمضون و ماه محرم.»
شب که خوابش برد برگه چالشها را از روی میز برداشتم و برای همسرم خواندم:
«چالش ششم: اگر میتوانید به همسایههایتان نان دهید. (اگر میتوانید)»
«چالش سیزدهم: به خانه دوستتان بروید تا وقتی مادرش روزه هست اذیت نشود!»
«چالش هجدهم: عزیزم اگر میتونی کمک مامانت سفره هفتسین بچین. عيدت هم مبارک»
«چالش بیست و چهارم: از کتاب حضرت علی که اسمش نهجلبلاغه است امشب ۲۰ حکمت کوتاه از آن بخوانید. (یا هر چند تا حکمت دوست داشتید.)»
شنبه صبح دفتر برنامهریزیام را باز کردم. از آخرین زمانی که در آن چیزی نوشته بودم دو سه ماه میگذشت.
بالای برگهای نوشتم: رمضان المبارک ۱۴۴۶
و از یک تا سی را ستونی زیر هم نوشتم.
باید برای فرصتهایم برنامهریزی میکردم.
فکر کردم ای کاش من هم میتوانستم برای هر روز خودم یک چالش بنویسم... .
#آزاده_رحیمی
⬆️ با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
✍بخش دوم
برگهها در دستم بود تا از یک تا سی برایش مرتب کنم.
چالش هشتم را از بین کاغذها جدا کردم و پشت چالش هفتم گذاشتم.
امسال اولین سالی بود که تکاپویم برای خانهتکانی، بیشتر از آمدن ماه مبارک بود.
روزهای پایان شعبان را پرده شسته بودم و کابینتها را بیرون ریخته و دیوار پاک کرده بودم.
چالش بیستم را پیدا نمیکردم. چرا حواسم نبود مثل سالهای گذشته خانه را برای آمدن ماه مهمانی خدا آماده کنم؟ احساس خسران داشتم.
مطهره ده سالهام با ذوق به میزبانی ماهی میرفت که در ذهن خاطرات خوشی از روزها و شبهایش داشت. بارها گفته بود: «دو تا ماه رو بیشتر از همه ماهها دوست دارم، ماه رمضون و ماه محرم.»
شب که خوابش برد برگه چالشها را از روی میز برداشتم و برای همسرم خواندم:
«چالش ششم: اگر میتوانید به همسایههایتان نان دهید. (اگر میتوانید)»
«چالش سیزدهم: به خانه دوستتان بروید تا وقتی مادرش روزه هست اذیت نشود!»
«چالش هجدهم: عزیزم اگر میتونی کمک مامانت سفره هفتسین بچین. عيدت هم مبارک»
«چالش بیست و چهارم: از کتاب حضرت علی که اسمش نهجلبلاغه است امشب ۲۰ حکمت کوتاه از آن بخوانید. (یا هر چند تا حکمت دوست داشتید.)»
شنبه صبح دفتر برنامهریزیام را باز کردم. از آخرین زمانی که در آن چیزی نوشته بودم دو سه ماه میگذشت.
بالای برگهای نوشتم: رمضان المبارک ۱۴۴۶
و از یک تا سی را ستونی زیر هم نوشتم.
باید برای فرصتهایم برنامهریزی میکردم.
فکر کردم ای کاش من هم میتوانستم برای هر روز خودم یک چالش بنویسم... .
#آزاده_رحیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
✍بخش دوم
همسفرها هم یکی یکی متوجه شدند و متعجب!
هر کاری میکردم نمیتوانستم توجهم را از آنان بردارم. انگشتم لای کتاب ادعیه شبهای قدر و نگاهم به مردان جوان خیره مانده بود.
حرم به این بزرگی، بین این همه زائر و مجاور، چطور ممکن بود ما برای سومین سال متوالی کنار آنها نشسته باشیم؟
برای من که همیشه در میان اعمال مفاتیح از روی نمازهای مستحبی پریده بودم، دیدن جوانانی که قبل از شروع مراسم تا پایان دعای جوشن کبیر نماز بخوانند عجیب بود!
البته نه اینکه فقط نماز بخوانند؛ آنها هم مثل ما کلی خوراکی با خودشان آورده بودند و فلاسکهایشان کنار مهر و تسبیحشان بود.
گاهی با هم شوخی میکردند و حرف میزدند و گاهی بین نمازها کتاب دعا را دست میگرفتند و فرازهایی از دعای جوشن کبیر را میخواندند. اما باز بلند میشدند و به نماز میایستادند.
فقط چهره یکیشان در خاطرم مانده بود. همان که بیشتر شبیه عراقیها بود و به دوستانش که چهرههای اروپایی داشتند، شباهتی نداشت.
پارسال نهایتا حدس زده بودیم دانشجویان مسلمانی باشند که از کشورهای مختلف آمدهاند.
صفحه ترجمه گوگل را باز کردم و عمه مژگان داوطلب شد که برود ازشان سوال کند.
اول پرسیدیم که آیا سال قبل و دو سال قبل هم در شب قدر مشهد بودهاند؟ جواب مثبت دادند. برایشان نوشتم که برایمان جالب بوده که ما هر سال آنها را دیدهایم.
مرد جوان لبخندی زد و رو به دوستانش گفت که داستان چیست.
یادم آمد یکی از اعضای گروهشان عجیب شبیه یکی از همکلاسیهای دوران دانشجوییمان بود!
دو سال پیش عکسش را فرستاده بودم در گروه رفقای دانشگاه و پرسیده بودم حدس بزنید این آقا کیست؟ زهرا و فاطمه و مریم با من هم نظر بودند و فورا نوشته بودند آقای فلانی!
سریع بله را باز کردم و با یک جستجو به عکس رسیدم. عمه مژگان با لبخند عکس را نشانشان داد تا ادعایمان را اثبات کند!
دوست مرد جوان جلوتر آمد. گوشیام را در دست گرفت و با اشاره به عکس گفت سه نفر از جمعمان در جنگ اخیر لبنان به شهادت رسیدهاند.
قلبم از جا کنده شد. انگار لحظهای زمان متوقف شد. خنده روی لبهایمان ماسید و همه در بهت فرو رفتیم.
انگشتانم توان تایپ نداشت به جمعشان اشاره کردم و پرسیدم: «کلهم من لبنان؟»
مرد جوان سر تکان داد و گفت: «کلنا من لبنان.»
چند نفری که اطرافمان نشسته بودند کنجکاو شدند و سوال میکردند این مردان جوان غیرایرانی به ما چه گفتهاند.
حالم بههم ریخته بود. باورم نمیشد یکی دو سال گذشته در کنار افرادی نشسته بودم که شب قدر شهادتشان را از خدا طلب کرده بودند.
باورم نمیشد پسر جوانی که صلواتشماری در انگشت اشارهاش داشت و بعد از هر دو رکعت نماز دکمه کوچک روی آن را فشار میداد تا به عدد پنجاه برسد حالا در این دنیا نیست و عاقبتبهخیر شده است.
باز بله را باز کردم و در گروه به عکس مرد جوان نگاه کردم. زیر عکس نوشته بودم که پس از پایان مراسم شبهای قدر در حرم دعای کمیل خواندند و او کل دعا را در حال سجده بوده است.
اشکهایم سُر خوردند روی گونههایم. انگار راز همسایگی با آنها برایم مشخص شده بود. امشب نباید فقط خواستههای ریز و کوچکم را ردیف میکردم و برای استجابتشان دست به دامان خدا و اهلبیت میشدم. باید برای خواستههای بزرگتری دعا میکردم.
صدای قرائت دعای جوشن بلند شد و من به نیابت از سه شهید لبنانی که حتی اسمشان را هم نمیدانستم شروع به خواندن کردم:
«اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ بِاسْمِكَ يَا اللّٰهُ، يَا رَحْمٰنُ، يَا رَحِيمُ، يَا كَرِيمُ، يَامُقِيمُ...»
#آزاده_رحیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#خرده_روایتهای_نمایشگاه_کتاب
#نگاه_دار_سر_رشته_تا_نگه_دارد
غرفه کتابستان را که دیدم یاد مژده افتادم. کتابهای روی پیشخوان را نگاه کردم و سررشته را پیدا نکردم. به خانم تپلی که روسری آبی سرش بود گفتم کتاب سررشته را میخواهم.
کتاب، دو ردیف آن طرفتر بود و زن فوری به دستم داد. مرد جوانی که کنارم ایستاده بود هم دست برد و کتاب را برداشت. خانمی که همراهش بود گفت: «ببین نویسندهش کیه؟»
دخترم خندید و به من نگاه کرد! خیال کرد الان برمیگردم و میگویم «نویسنده کتاب دوست منه! خانم مژده پورمحمدی.»
رو کردم به مرد جوان که در حال ورق زدن کتاب سررشته بود. توضیح دادم کتاب در مورد عبادت و مادری است. گفتم روایتهای کتاب از زنانی است که بعد از مادر شدن ارتباطشان با خدا دچار تغییرات میشود ولی سعی میکنند سرِ رشته را نگهدارند!
مرد ابروهایش را بالا داد و به عکس روی جلد نگاهی کرد. گفتم من کتاب را خواندهام و به چندین نفر هدیه دادهام. الان آمده بودم مجدد کتاب را برای هدیه دادن بخرم.
مرد تشکر کرد و دوباره کتاب را باز کرد و نگاهش رفت روی خطوط کتاب.
از کنار صف صندوق که رد شدم دیدمشان. کتاب سررشته روی کتابهای انتخابیشان بود.
#آزاده_رحیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#فاش_میگویم_و_از_گفته_خود_دلشادم
گنبد طلایی مرقد امام را در آسمانی که بنفش رنگ شده بود توی قاب بستم.
دکمه ثبت عکس را که روی صفحه گوشی لمس کردم، صدای زنانهای از پشت سرم گفت: «دمت گرم، شما هم عشق خمینی هستی؟»
به سمت صدا برگشتم. دو تا زن جوان بودند با لباسهای مشکی.
زن مژههایش بیشتر از حد معمول بلند بود و همان ابتدا نگاهم روی چشمهایش متوقف شد.
فکر کردم دارد مسخرهام میکند. رو کرد به مطهره و گفت: «مامان منم عشق خمینی بود!»
نگاهم به موهای پریشان روی شانهاش بود که پرسیدم: «اینا رو جدی میگید؟»
لحنش را محکم کرد و جواب داد: «چرا جدی نگم؟ من عاشق خمینیام؛ مرد بزرگی که با انقلابش توی دهن خیلیا زد.»
به درِ ورودی متروی حرم امام رسیده بودیم. گوشی موبایل را داخل کیفم گذاشتم و گفتم پس دم شما هم گرم!
مطهره دهسالهام هنوز داشت مبهوت نگاهشان میکرد که زن گفت: «تازه اینم بگم که من عاشق رهبرم، جیگرمه.»
دستم را به سمتش بلند کردم و گفتم: «خدا حفظتون کنه، عاقبتتون بهخیر باشه.» و وارد سالن ورودی مترو شدیم.
مطهره چادرش را روی سرش جابهجا کرد و گفت: «دلم میخواست بهش بگم شما که انقدر امام و رهبرو دوست داری کاش روسَریَم سرِت بود...»
#آزاده_رحیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#یادم_باشد
یحیی سعی داشت هر آنچه از کتاب مطالعات اجتماعی کلاس چهارم یاد گرفته بود با شنیدههای اخیرش قاطی کند و برای صدرای هفت ساله تحلیل سیاسی ارائه دهد.
روی صندلی چرخدار جلوی اپن آشپزخانه نشسته بود و همانطور که به چپ و راست میچرخید گفت: «ما دیگه هیچی نداریم، همه رو زدن. شاید کلا صد تا موشک برای ایران باقی مونده باشه. با صد تا موشک که نمیشه اسرائیلو نابود کرد.»
مطهره دهسالهام فقط شنونده بحث بچهها بود. کنترل تلویزیون را روی میز گذاشت. رو کرد به پسرها و گفت: «ولی مامانم میگه ما ایمان به خدا داریم. خدا قدرت نابود کردن اسرائیلو داره...»
بغضم را قورت دادم. نباید جلوی بچهها اشکم جاری میشد. مطهره راست میگفت. خودم همیشه گفته بودم مردم فلسطین با ایمانشون در حال مبارزه با اسرائیل هستند. چرا خودم در این بزنگاه یادم رفته بود؟!
#آزاده_رحیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#پیام_عمیق_پیام
پیام که رسید همه بچهها دورش جمع شدند.
همیشه هر موضوعی را آنقدر جذاب تعریف میکند که همه حاضرند بارها خاطرات تکراریاش را هم بشنوند؛ چه برسد به حالا که کلی سوژه داغ و ناب از بمباران تهران داشت.
قفس کاسکوی خوشگل و طوسی رنگش را گذاشته بود لب استخر باغ و از شلوغی جاده و طی مسیر سه ساعته، در هشت ساعت میگفت.
بچهها برشهای هندوانه در دست، محو تعریفهای او بودند. میگفت دیروز در فاصله دویست متریاش انفجار رخ داده و ترسیده است و پا به فرار گذاشته. پریشب از بالکن خانهشان یک پهباد دیده و دیشب با صدای مهیبی از روی تخت پایین افتاده است.
انگار خندهدارترین جوکها را بگوید، بچهها از شنیدن ترسیدنهای پیام میخندیدند.
شاید در ذهن بچهها اینکه کسی با دو متر قد و هیکل ورزشکاری و شکمِ شش تکه و دستهای تا آرنج تتو شده بترسد واقعا خندهدار به نظر میرسید.
ریحانه بشقابهای پر از پوست تخمه و میوه را روی هم دسته کرد و جوری که فقط من و مریم بشنویم گفت: «بچههای ما انگار دارن استندآپ کمدی تماشا میکنند، نگاه چه جوری ضف میرن از خنده.»
مریم هم با من موافق بود؛ آدمهای مجرد هیچ درکی از این نکته ندارند که جلوی کودکان نباید از شرایط جنگی کشور با جزئیات صحبت کرد.
محمد روی منقل کنار دیوار آتش درست میکرد. میخواست دو سه سیخ جوجه باقیمانده از شام را برایش کباب کند.
همانطور که با بادبزن محکم ذغالها را باد میزد، پرسید: «پیام خدایی از مرگ ترسیدی که پاشدی اومدی روستا؟»
پیام روی پا ایستاد. یک سر و گردن از محمد بلندتر بود. با همان لحن داشمشتی گفت: «ببین توی راه هم داشتم به این فکر میکردم. من از ترس مرگ نیومدم؛ از الکی مردن ترسیدم که اومدم.»
حرفهای پیام جدی شده بود و بچهها نگاهشان بین پیام و لئو کاسکوی قشنگ او میچرخید. از وقتی آمده بود همگی منتظر بودند حرف زدنش را ببینند.
پیام بادبزن را از دست محمد گرفت و با سرعت آن را چند بار در هوا تکان داد.
ذغالها دیگر سیاه نبودند و نور داشتند.
گفت: «من آدم مذهبی که نیستم، تحلیل سیاسی هم سرم نمیشه؛ اما خوب که فکر کردم دیدم من اگر قراره الان بمیرم باید برای ایران بمیرم! لاقل چهار تا اسرائیلی رو بکشم...
به مولا اگر جنگ زمینی بشه اولین نفر میرم ثبتنام میکنم. من از اینکه توی خونه روی مبل و پای تلویزیون بمب بخوره توی سرم و مفت بمیرم ترسیدم.»
کاسکو از توی قفس صدا زد: «پیام، خوبی بابا؟»
بچهها با ذوق بالا و پایین پریدند. رها ناباورانه مدام تکرار میکرد پرنده حرف زد!
آرتین گفت: فکر کنم عکس همین لئو رو تتو کرده روی دستش. تازه نگاهم به گل و مرغهای طرح تتو افتاد.
ظرف خالی از هندوانه را توی آشپزخانه بردم و به ریحانه گفتم «حیف، نبودی ببینی بچهها پای چه درس قشنگی از پیام نشسته بودن.»
#آزاده_رحیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane