✍بخش دوم؛
زهرا خانم قبول کرد. وقتی چادرم آماده شد و آن را روی سرم انداختم با کلی ذوق دستم را در آستینهای چادر بردم. آستین نبودند، دوتا سوراخ ایجاد شده روی بازوهای چادر بودند که از قضا چادرم با آنها شکل و شمایل خوبی هم نداشت و ظاهر زشتش، فیزیک بدنم را خراب میکرد. خلاصه انگار بیریخت میشدم. مادرم کلی ایراد گرفت اما کاری بود که شدهبود.
جشن در مسجد پیغمبر(ص) بود، چند کوچه آنطرف تر از مدرسه.
من چادرم را دوست داشتم و دلم میخواست دست هایم را بیرون بیاورم. خودم متوجه زشتیاش نمیشدم اما مادرم میگفت «نه!»
هر کس به من میرسید، اگر مرا میشناخت و از همکلاسی هایم بود میگفت: «اعظم چرا چادرت پاره شده؟؟!» و اگر نمیشناخت با اشاره دست و خطاب «دختر خانم!» به من میفهماند که چادرم پاره است.
امّا پارگی نبود، مدلش بود. مثلاً قرار بود چادر عبایی من به سبک دههی هفتـادیها باشـد.
آن روزها جشن تکلیفها جور دیگری بودند.
همهچیزشان با جشنهای امروزی فرق میکرد، از جمله چادرشان. فرقی از زمین تا آسمان.
#اعظم_رنجبر
در جان و جهان هر بار یکی از مادران دربارهی چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#در_بزم_وصالش_همه_کس_طالب_دیدار
#تا_یار_که_را_خواهد_میلش_به_که_باشد
به پایانه مرزی شلمچه که رسیدیم، نماز مغرب و عشا را خواندیم.
پیرزنی قد خمیده در حالی که ویلچری بدون سرنشین را هل میداد آدرس سرویس بهداشتی را از من پرسید.
خواستم آدرس را بدهم که از من خواست اگر امکانش هست او را تا آنجا ببرم.
وقتی قبول کردم، ساکش را از روی ویلچر برداشت و خودش نشست روی آن و ساکش را به بغل گرفت.
از لهجهاش متوجه شده بودم که باید اهل همین حوالی باشد.
_مادر مال کدوم شهری؟
_خرمشهر.
_همراهاتون کجا هستن؟
_من همراهی ندارم دخترم، تنها هستم. هر چی فکر کردم نتونستم تو خونه بشینم و کربلا نرم.
تعجبم دو برابر شد.
چگونه دل کرده است که تنهایی و بدون هیچ همراهی بار سفر ببندد و راهی کربلا شود؟
در ذهنم مدام این جمله تداعی میشد «تا یار که را خواهد و میلش به که باشد...»
وقتی به شیب تند قسمتی از مسیر رسیدیم، ویلچر از حرکت باز ایستاد و آقایی به کمکمان آمد.
به ناچار باید تنهایش میگذاشتم و به بقیه ملحق میشدم. از او خداحافظی کردم و او با کلی دعای خیر بدرقهام کرد.
(عکس، تصویر همان پیرزن کربلایی است که بعد از رد شدن از مرز، دیدم آقای جوانی ویلچرش را تا اتوبوسها هل داد.)
#اعظم_رنجبر
#قلمنگاره_اربعین
#خردهروایتهای_۲۰۰کلمهای
جان و جهان ما تویی...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
صبح زود از خواب بیدار شدم. بچهها را یکی یکی صدا زدم. برخلاف همیشه که باید کلی سر و کله میزدم تا بیدارشان کنم، اما اینبار خیلی سریع بلند شدند. صبحانه را که خوردیم، لباسهایمان را پوشیدیم و آماده رفتن شدیم.
امروز قرار است همسایه جدیدمان بیاید، همان همسایهای که روزها انتظار آمدنش را میکشیدیم.
درب خانه را باز کردم و با بچهها به بیرون از خانه رفتیم. همسایهها هم یکی یکی داشتند وارد کوچه میشدند. ما هم با آنها راهی شدیم و دست در دست دخترهایم قدمزنان تا سر کوچه آمدیم.
مریمخانم را دیدم که با ظرف شیرینیاش داشت میآمد. از دور حال و احوالی کردم و دستی برایش تکان دادم.
سر کوچه توقف کوتاهی کردیم. جمعیتی که به استقبال همسایه آمده بودند باورکردنی نبود. چشمانم از شوق دیدار پر از اشک شدند.
با صدای سنج و دمام، نگاهم به آنطرف چهارراه جلب شد. جمعیت زن و مرد همه به آنسمت می رفتند و هر کس حال و هوای خودش را داشت.
با صدای بلند گفتم: «بچهها همسایه داره میاد... اومد!»
دختر کوچکم، محیا، که قدش را نمیتوانست بیشتر از این بلند کند، گفت: «من نمیبینم. کو؟»
او را به بغل گرفتم و تابوت را که روی دستها به سمتمان میآمد نشانش دادم.
محیا پرسید: «مامان اسم همسایه جدیدمون چیه؟»
- اسمش شهید گمنامه دخترم.
- خونهش قراره کجا باشه؟
- توی پارک سر کوچه، وسط اون همه درخت سبز و قشنگ و بزرگ.
- همون پارکی که میریم سرسرهبازی؟
- آره عزیزم. اما از این به بعد اول میریم سری به همسایهمون میزنیم، بعد میریم سرسرهبازی.
محیا لبخند کوچکی زد و با دستش صورت من را سمت خودش کشاند و گفت: «مامان، من شهید گمنام دوست دارم. راستی مامان نداره؟»
نمیتوانم بغضم را فرو دهم با صدای لرزان میگویم:
- نه نداره.
دوباره با همان لحن بچگانه صدایم میزند: «مامان! میدونی مامان شهید گمنام کیه؟ حضرت زهراست.»
نمیدانستم در آن لحظه چطور به ذهن کودکانهاش رسید. اما حالا دیگر بغض نبود و هقهقِ گریه بود که امانم نمیداد.
امروز روز شهادت حضرت زهراست. روزی که شهید گمنام آمد و همسایه ما شد.
#اعظم_رنجبر
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan