#حق_ماندنیست
میان شرشر آب و تلقتولوق ظرفها صدایش را شنیدم.
- من شمر هستم، تو هم امام حسین باش داداش!
شیر را بستم و نگاهش کردم. مرا ندید، داشت با قدرت برادر کوچکش را میزد.
پرسیدم: «چرا میخوای شمر باشی پسرم؟! شمر که خوب نبود!»
مِنمن کرد و گفت: «آخه خیلی وقتا، بدا پیروزند!»
زمان ایستاد. تمام رگهایم یخ زد و من غرق در گذشته شدم. معلق میان قصههای شبانه و قهرمانانش؛
میان ابلیس و آدم و حوا و تبعید به زمین،
میان روضهها و داستان کربلا،
میان درِ نیمسوخته و مادر و امیری دستبسته.
راست میگفت. پیروز ظاهری داستانهایم، بدها بودند! یادم رفته بود پایان قصهها را ببندم.
گفتم: «پسرم! میدونی امامحسین، چرا با لشکریان یزید جنگید؟»
- نمیدونم!
- بخاطر زندهموندن اسلام! برای اینکه خدا و دستوراتش از یاد آدمها نره.
میدونی یزید چرا میخواست امامحسین و خانواده و یارانشون رو از بین ببره؟
- نمیدونم!
- برای نابودی اسلام!
- یزید اسلام رو دوست نداشت؟
- نه!
- از کجا میدونی؟
- از رفتارش!
- مثلاً چه رفتاری؟
- نمازهاش رو هرجوری دلش میخواست میخوند. مثلاً نماز صبح ۳ رکعت! یا بیوضو نماز میخوند! یا حیوانها رو اسیر خودش میکرد. میمون باز بود..
- حالا به نظرت اونچه امام حسین میخواست مونده یا آرزوی یزید برآورده شده؟
شوت محکمی به توپش زد و روانه حیاط شد.
دیروز وقتی داشت با برادرش بازی میکرد شنیدم که میگفت: «خواهش میکنم داداش تو بد باش! آخه من میخوام امام حسین باشم.»
#زهرا_خطیبی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane