#خوش_آن_ساعت_که_دیدار_ته_وینم
در دومین سفر استانی، به یکی از روستاهای اصفهان رفته بود.
مردم روستا که هلیکوپتر رئیسجمهور را در حال فرود دیدند، از سرِ زمینهای کشاورزی، جمع شدند در محوطه فرود.
پیرزن روستایی با دستهای رنگیشده از برداشت گلرنگ، زیر لب چهارقل و آیهالکرسی میخواند.
یکی از همراهان رئیسجمهور، اشتیاق پیرزن زحمتکش را که دید، به او گفت: «مادر! بین جمعیت اذیت میشی! حاج آقا که اومدن کاری میکنم بتونی بری پیششون. رفتی، دستای زحمتکشیدهتم نشونشون بده.»
پیرزن که تا آن لحظه ذکر از لبش نیفتاده بود، برگشت و با ناراحتی گفت: «فکر کردی من میخوام خودمو بهش نشون بدم؟! من بوی امام و رهبری رو از آقای رئیسی میشنوم.»
هلیکوپتر که نشست، پیرزن از اولین نفراتی بود که حلقهی محافظین را شکافت و در صف اول ایستاد.
تمام مدتی که آقای رئیسی، ایستاده بلندگو به دست صحبت میکرد، پیرزن با چشمانی نمناک، مدام چهارقل و آیهالکرسی میخواند و به سمتش فوت میکرد.
#محدثه_درودیان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#خوش_آن_ساعت_که_دیدارِ_تِه_وینُم
_۲۷ آذر ۱۴۰۳ بود که ده نفر از ما راهی دیدار رهبرمان شدیم، برای تنها جلسهای که حسینیهی امام خمینی(ره) را یکپارچه زنانه میکند؛ دیدار هفتهی زن. وقتی برگشتیم، هر کدام از ما نوری که آن روز به جانمان تابید را کلمه کردیم تا روایتی باشد هدیهی اصحابِ «جان و جهان».
چهارشنبهها مهمان روایت دیدار هستیم... . _
#روایت_دیدار
#یکم
#من_مطمئنم
یک ساعت توی سرمایی که ادارات و مدارس و دانشگاههای تهران را تعطیل کرده، ایستاده بودم و به حرف مهدیه فکر میکردم: «فرزانه هم صداش از جای گرم بلند میشه!» دهانم مثل کتری، بخار میکرد، اما توان گرمکردن دستهایم را نداشت. توی پیام کنگرهی هفتهزار شهید زن، با بچهها خوانده بودیم: «زن مجاهد مسلمان ایرانی، معلم ثانی برای زنان جهان خواهد بود، پس از معلم اول که زنان مجاهد صدر اسلام بودند.» و فرزانه خیلی بدیهی گفته بود باید هدفگذاری ما همین باشد، و ما هم خیلی مردد نگاهش کرده بودیم. شب هنوز سیاهی پررنگی داشت. بالاخره کارتهایی که نمیدانم مسئولش دیر کرده یا خواب مانده بود، به دستمان رسید.
با کفشهای خشک از سرمایی که توی پایم لَق میخوردند، سمتِ در راه افتادیم.
✍ادامه در بخش دوم؛
#خوش_آن_ساعت_که_دیدارِ_تِه_وینُم
_۲۷ آذر ۱۴۰۳ بود که ده نفر از ما راهی دیدار رهبرمان شدیم، برای تنها جلسهای که حسینیهی امام خمینی(ره) را یکپارچه زنانه میکند؛ دیدار هفتهی زن. وقتی برگشتیم، هر کدام از ما نوری که آن روز به جانمان تابید را کلمه کردیم تا روایتی باشد هدیهی اصحابِ «جان و جهان».
چهارشنبهها مهمان روایت دیدار هستیم... . _
#روایت_دیدار
#دوم
#یا_هنر،_یا_هیچی!
تا پیراهن چهارخانهی سبز و سورمهایش را که با شال سورمهای ساده و جوراب سورمهای ست کرده بود دیدم، پرت شدم به پانزدهسال قبل.
حوالی پانزده سالگیام، تازه از مهمانی خانهی عزیز برگشتهبودیم خانه. پیراهنی دقیقا با همین ترکیب رنگ به تن داشتم. عزمم را جزم کرده بودم تا همین امروز تصمیمم را بگویم. بابا داشت پشت در نیمه بستهی اتاق لباسهایش را عوض میکرد. همانجا، بیرون در ایستادم. نفس عمیقی کشیدم، چشمانم را بستم و با صدای بلند گفتم: «بابا من تصمیمم رو گرفتم، میدونم شما صلاح منو میخواین، ولی من میخوام هنر بخونم، اونم توی هنرستان. دلم نمیخواد سه سال دیگه عمرمو با ریاضی و فیزیک اونم توی مدرسهی تیزهوشان هدر بدم.»
بابا که حالا لباس راحتی به تن داشت از اتاق بیرون آمد و بدون اینکه نگاهم کند یا چیزی بگوید رفت.
حالا من در سی سالگی، توی بیت رهبری، نوجوانیهای خودم را توی همان لباس در فاصلهی چند متریام میدیدم.
خودم را به نزدیکش رساندم. سن و سالش، پوشش متفاوتش و شباهتش به گذشتهام باعث شده بود بخواهم با او حرف بزنم.
پرسیدم: «میتونم بپرسم شما از کجا به دیدار دعوت شدین؟»
✍ادامه در بخش دوم؛