#چایی_تازهدم_تو_پای_من،_خوردن_و_لبخند_زدن_پای_تو
سینک ظرفشویی تازه خالی شده، اما هنوز قابلمهها مخصوصا آن قابلمه گنده لعنتی که چربیهای شیر داخلش چسبیده، باقی مانده.
هنوز برای ناهار چیزی از فریزر بیرون نگذاشتهام.
داخل کلبهاش با عروسکها سرگرم مهمانبازیست. دعوتم میکند و میگوید: "بیا، تو هم جا میشی.."
با حرص میخواهم برایش توضیح بدهم که اصلا میدانی مسئولیت آماده کردن ناهار و تمیز کردن خانه یعنی چی؟!...
پریروز به یادم میآید که داشتم بولدوزری ظرفها را میشستم که خدای ناکرده یکی نشُسته باقی نماند و آخر هم بخاطر خستگی دعوایش کردم.
بیخیال میشوم و باخودم میگویم: "ده دقیقه دیرتر کارهام رو بکنم، دنیا به آخر نمیرسه"
مامانِ آشپزخانه را از پریز میکشم و میشوم مامانِ همبازی...
از در میروم داخل کلبه...چشمهایش پر از ذوق میشود. میرود برایم چایی بیاورد، میپرسد: "استکان زرد میخوای یا صورتی؟"
چهار تا بچهاش را برایش میخوابانم تا ناهارش آماده شود و خودم سفر میکنم به دنیای بچگیهایم؛ خیره میشوم به سقف رنگی رنگی کلبهای که قبل از دخترم، خواهرزادهام با آن بازی میکرده.
یک لحظه از همه مسئولیتها فارغ میشوم؛ چه آرامشی دارد این کلبه...
دخترکم برمیگردد با بشقابهای پر از ماکارونی مثلثی و با هم به بچههایش غذا میدهیم.
#راد
با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
✍بخش دوم؛
خبر داشتند دلهای زنان زمانهات را مثل آن عمه شیرزنت قوّت میبخشی برای تربیت سربازانِ در گهوارهات؟!
برای پیوند زدن مهر مادری با آرزوی عاقبت بخیری آنجهانیِ فرزندانشان در ردای شهادت؟
برای بالا نگهداشتن علمت روی شانههای زنانی که حتی سالها بعد وفات تو تولد یافتند و مادر شدند؟
من و امثال من، تصویر چشمان پرجذبه و پیشانی بلند و نورانیات را فقط از قاب تلویزیون و صفحه اول کتابهای درسیمان دیدهایم، اما هنوز دم مسیحایی تو معجزه میکند و همین است که ما را پا به رکاب رهبرمان نگاه داشته است.
در یک کلام،
تو به ما زنها جرأتِ افتخار به زن بودن دادی،
جرأتِ بودن، برخاستن، وزیدن،
تو به ما جرأتِ طوفان دادی!
#راد
جانی و جهانی ...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍ بخش دوم؛
و در همه این موقعیتها، دلم لبریز از ترس میشود. با آنکه میدانم هنوز تا خانم شدن و مکلّف شدنت، ۳ سال فرصت باقیست، اما افکار نگرانکننده ذهنم را پر میکنند؛ «اگر این آرزو همینجور توی دلش ماندگار شود و نتوانم قانعش کنم!! اگر چشمان نامحرم به گیسوان معصومش بیفتد چه؟!»
اسمت را گذاشتم معصومه؛ تا نگاه کنی به صاحب اسمت که بهخاطر دل پاک و علمش، اینهمه نامش عالمگیر شده و حتی یک کلام از وصف ظاهرش هم حرفی نیست، به جز نجابت و حجابش...
حالا اگر بخاطر خودخواهی و هواپرستی عدهای و کمکاری من، تو از صاحب اسمت دور شوی، چه کنم؟!
امشب که اتفاقی گذرمان افتاد به مسجد و تو داشتی با لبهای رژ زده و روسریای که کنار گذاشته بودی میدویدی، فقط توانستم برای آیندهات دعای خیر کنم، که در پناه خدا باشی و همان امامی که برایش سلام فرمانده خواندی، دعاگو و کمکت باشد...
#راد
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#حرفهای_ما_هنوز_ناتمام...
ما همان آدمهایی هستیم که هر وقت سوار اتوبوس میشدیم، سعی میکردیم روی صندلیهایی بنشینیم که با نفر روبرویی چشم توی چشم نشویم و اگر چارهای نبود رویمان را میکردیم به پنجره تا نگاههایمان با هم گره نخورد.
ما همان آدمهایی بودیم که توی مطب دکتر، صف نانوایی و هر محل انتظار دیگری سرمان را میکردیم توی گوشیهایمان تا مبادا با غریبهها همکلام شویم.
ما همانهایی بودیم که شماره ناشناس جواب نمیدادیم و نمیگرفتیم.
اما این روزها و ساعتهای منتهی به انتخابات ریاست جمهوری چهاردهم حسابی فرق کردهایم؛
برای همراه کردن دیگران با رأیمان، حالا هر رأیی که باشد، راه افتادهایم توی خیابان و مطب و آرایشگاه و هرجایی که آدمها هستند تا سر حرف را باز کنیم.
اصلا سوار اتوبوس میشویم الکی و عمداً چشم توی چشم میشویم با نفر بغلدستی و روبرویی و سر حرف را باز میکنیم برای نجات ایران...
ما این روزها شمارههای ناشناسی از گوشه گوشه ایران را با تلفن همراهمان میگیریم تا شاید یکی پشت خط، همرأیمان شود.
ما این روزها بیشتر از هر وقت دیگری حس هموطن بودن داریم با تک تک جمعیت هشتاد و چند میلیونی ایران.
این روزها بیشتر از هر وقت دیگری فهمیدهایم؛
«ما همه در یک کشتی نشستهایم و یک خانوادهایم...»
حرف میزنیم، استدلال میآوریم و گرم میگیریم با هموطنمان.
حالا در این روز انتخابات، قلبمان توی سینه تندتر میتپد. اما نتیجه هر چه باشد، تجربهای داریم به وسعت چند هفته همکلامی و همدلی.
به امید آن که پایانش نیز خوش باشد...
#راد
جان و جهان ...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
#از_اعصابی_که_فدا_میکنیم
اسباببازی اعصابسنج رو بالاخره بابا درست کرد. دخترک نشست و یهکم بازی کرد. براش سخت بود. گذاشته بودش روی اپن. دلم خواست امتحان کنم.
دسته رو برداشتم و شروع کردم به جلو رفتن.
باورم نمیشد اینقدر کم بوق بزنه!
یهو دخترک گفت: «مامان! تو انقدر اعصاب داشتی من خبر نداشتم؟!!!»
نابودم کرد...😂
#راد
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
نمیدانم چرا باورم این بود؛ دوست یعنی کسی که با او خیلی صمیمی هستی و چنین کسی نمیتواند بجز یک یا دو نفر، مصداق بیرونی داشته باشد. بجز این، عادت داشتم سر کلاس بروم ردیف جلو و هرکس وسط حرف معلم حرف زد، با چشم غره هیس کشداری روانهاش کنم. مثل روز روشن بود اینطور همکلاسیای، زیاد محبوب نمیشود.
اما با همه اینها، اول مهر و مدرسه همیشه برایم دوست داشتنی بود. وقتی که از مدرسه پریدم توی دانشگاه و چند سالی هم آنجا بوی ماه مهر را با دل و جان بوییدم، حتی بیشتر از قبل دوستش داشتم، چون طعم استقلالی گرفته بود از جنس دانشجو شدن، در شهر بینظیری مثل مشهد؛ و زندگی خوابگاهی را جانشین خانه و همجواری با خانواده کرده بود.
آخرهای شهریور، با شوق و ذوقِ مخفی که دلتنگی مادرم را بیشتر نکند، وسایل یک سال تحصیلی را کمکم میچیدم گوشه اتاق، و چمدان محبوبم آرامآرام با لباس و کتاب و خوراکیهای خانگی پر میشد. روزی که زیپ چمدان را میکشیدم و از زیر قرآن رد میشدم و مینشستم توی قطار یا اتوبوس که راهی مشهد شوم، روی پا بند نبودم.
این روزگار هم گذشت و من فارغالتحصیل شدم. هرچند روز آخر با یک دنیا دلتنگی برای خانه و محیط گرم و راحتش برگشتم، اما هنوز هم که هنوز است اول مهر، اگر توی خانه باشم غصه عالم مینشیند توی دلم.
روی همین حساب، اول مهر سال قبل برایم یکی از خوشترین خاطرههای زندگیام بود.
زهره انگار کوچولو شده بود و برگشته بود به ۲۸ سال قبل. با دخترکم معصومه، با روپوش نو مدرسه و کیف و کتاب نو و چشمهایی پر از روشنایی و برقِ خوشحالی به جشن شکوفهها رفتیم تا سال اول دبستانش را شروع کند.
هرچند به قول معروف، زمانه حسابی فرق کرده بود. روپوش مدرسه ماماندوز، با روپوشهای یک شکلی که خیاط مدرسه برای همه دوخته بود، عوض شده بود. بهجای ساندویچهای نان و پنیرِ همیشگی که هیچوقت دست نخورده به خانه برنمیگشت، یک ظرف غذا همراهش بود که پر از خوراکیهای مختلف میشد و آخر سر هم نصفه و نیمه خورده به خانه برمیگشت. برای خریدن لوازمالتحریر لیست بلندبالایی توی کانال مدرسه بود؛ البته با قید این که زیاد فانتزی نباشد و عکس کارتونهایی مثل آنا و السا و باربی و تک شاخ و ... نداشته باشد. اما با همه این تفاوتها یک چیز هنوز مشترک بود؛ بوی ماه مهر. عطر مهربانی بخاطر تلاش برای پیدا کردن دوست.
از دور دخترکم را نگاهش میکردم که برای همکلاسی قدیمیاش در پیشدبستانی، جا گرفته بود و بعد کمکم با دوروبریهای غریبه هم آشنا شد.
او نشسته بود کنار همکلاسیهایش و من، ته دلم پر از ذوق و شوق بودم. جشن شکوفههای معصومه، بهانهای شده بود تا زهره دوباره اول مهر، مدرسه باشد.
باز آمد بوی ماه مدرسه...
#راد
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan