#روایت_دیدار
#رواق_چشم_من_آشیانه_توست
مراسم تمام شده بود و جمعیت در حال خروج از دربهای حسینیه بود.
اول گلهای ریز روی چادرش توجهم را جلب کرد و بعد پسربچهی چشمآبیاش. هنوز از جایش بلند نشده بود. به ستون تکیه زده بود و قرمزی چشمهایش خبر از گریه میداد.
رنگ پوستش تیره و لکدار بود. انگار چیزی مرا به سمت او میکشاند. دلم میخواست قصهاش را بدانم. کنارش زانو زدم و گفتم: «عزیزدلم، چه چشمای نازی داره! ماشاءالله. شما از کجا دعوت شدین به این دیدار؟»
گفت: «ما اهل ایل قشقایی هستیم.»
دستان زحمتکشش که حالا پسر یکسالهاش را در آغوش میکشید گواه حرفش بود.
پرسیدم: «پس از راه خیلی دور اومدین، سخت نبود با بچهی کوچیک؟!»
با لهجهی شیرینش جواب داد: «سخت که بود، ولی ارزشش رو داشت، خیلی ارزش داشت.»
گفت و چشمانش دوباره بارانی شد... .
#حنانه_محبی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan