eitaa logo
جان و جهان
497 دنبال‌کننده
830 عکس
38 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم؛ چادرم پشت سرم عقب مانده بود. فقط کِشَش روی سرم جامانده بود. پاهایم به آسفالت زمخت و خراب بازارچه گیر می‌کرد اما باز هم بی‌اعتراض می‌دویدم تا فردا هم مرا با خود بیاورد. به در مسجد که رسیدیم دستم را ول کرد و تندتر دوید. به وسط حیاط که رسید رو به من که زیر طاق دالان بودم کرد و گفت: «برو توی زنونه. نماز که تموم شد، همین‌جا بمون تا بیام.» خواستم بگویم باشد اما دیگر نبود. دست و شانه‌هایم را جابجا کردم. پاهایم را که تا وسط از جلو دمپایی بیرون زده بود داخل کشیدم و شست خاکیِ خراشیده‌ام را با دست مالیدم. چادرم را تکان دادم و کش را جلوتر آوردم. بال‌هایش را بستم و با طمأنینه قدم برداشتم. در آهنی با شیشه‌های رنگی گنبدی شکل را هم رد کردم و داخل شدم. نمازگزاران تا جلوی در صف بسته بودند. آب جوش و گلاب هم به راه بود. بااحتیاط از صف‌ها رد شدم. چادرم را جمع کردم که سهم آب حیات کسی را به باد ندهم. به صف اول رسیدم. می‌خواستم صف اول بنشینم بلکه مثل محمد تحسین شوم و وقتی افطاری آوردند زودتر به مرادم برسم. با چشمان پُرامید دنبال بیست سانت جای خالی بودم که سخت پیدا می‌شد. هر طور بود جثه‌ی کوچکم را لابه‌لای صف اول جا کردم. نماز اول را خواندیم و من نگاهم سمت آشپزخانه بود. روزه‌ی کله‌گنجشکی به منِ پنج ساله حسابی فشار آورده بود. تاب نداشتم. در دلم می‌خواستم من هم که بزرگ شدم بانی افطاری باشم. آن مدل کتلت را فقط در آن مسجد موقع افطاری خورده بودم و چون بانی‌اش بحرین بود فکر می‌کردم کتلت‌ها را از بحرین می‌فرستد و همین بیشتر من را راغب می‌کرد که افطاری خارجی بخورم. وقتی نان و کتلتم را دادند بو کردم و کنار جانمازم گذاشتم. چه بوی خوبی! بقیه احوالاتم فقط حول نان و کتلتی چرخ زد که از روی رودربایستی کنار جانماز، منتظر سلام حاج آقا مدنی بود .... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ به خود جنبیدم و فورا با التماس گفتم: «میشه پسر منم بیارید؟» - اون که جون نداره! خوابم هست! نمیتونه شیر بخوره! - مگه نمیگن همین تماس هم خوبه؟ خانم قدبلند بیمارستان دهانش را کج و کوله کرد، سرش را بالاتر گرفت، انگار بخواهد زاویه افقی دماغش را با حداقل شیب چهل و پنج درجه بردارد و ببرد، با دماغ رو به بالا رفت و با یاسین برگشت! صدای ملچ ملوچ پر ولعش قشنگ‌ترین صدایی بود که تا آن روز شنیده بودم، حتی با وجودِ صداهای مزاحمِ «اِ... ببین... چه بلاست این جوجه! فلفل نبین چه ریزه! ببین چطور می‌خوره!» همان‌جا فهمیدم پسرکم تمام جانش عاطفه است! با هر بار شیر خوردنش، دلمان بیشتر به هم گره می‌خورد. شیر شبش حکم وعده اصلی‌اش را داشت. با چشم‌های نیمه بسته، دهان بازش را پیدا می‌کردم تا از شیره‌ی جان سیرابش کنم، بلکه دست از مکیدن بردارد و بخوابیم. شیر خوردن شب‌هنگام یاسین چنان مدام بود که صبح‌ها دیگر شیری باقی نمی‌ماند. ظهر که از سر کار برمی‌گشتم هم با انباشت شدید شیر و پسرکی روبرو بودم که با دو مکش جانانه، کار شیر روز را هم یکسره می‌کرد. امیدم به غذا بود که کم کم با شروعش سهم من در تامین خوراک یاسین کمتر شود، اما فراموش کرده بودم که شیر می‌تواند نوشیدنی دلچسبی بعد از غذا باشد. مخصوصا برای بچه‌های عاطفی! روزگار شیردهی بعد از غذاخور شدن پسرک هم، همانی ماند که بود. بالاخره دو سالگی پسرکم تمام شد، فکر از شیر گرفتن یاسین چنان برایم سخت بود که خیالش شیرم را خشک می‌کرد، اما سماجت و پیگیری پسرک، چشمه‌ی شیر را پر قدرت‌تر می‌جوشاند. دلم از فکر کردن به احوالاتش وقتی گواراترین نوشیدنی دنیا را سر می‌کشید می‌لرزید! اما من دیگر چاره‌ای نداشتم. بیش از این شیر خوردنش صلاح نبود. توکل به خدا گفتم و شروع کردم. روزها خانه نمی‌ماندم تا مشغول باشد و گریه‌اش برای شیر، نفسم را نگیرد، به سختی روی تاب می‌خواباندیمش و ناچار آغوشم را هم از لذت بغل کردنش محروم کرده بودم. آخر هفته‌ها را کنار عمه و عمو می‌گذراندیم و خودم را قایم می‌کردم. برای تسلی لب‌هایش بیشتر گوشش را مشغول می‌کردم و هرچه که دمی آرامَشْ می‌کرد فراهم بود. از خرید لیوان‌های جورواجور هم نگذشتیم و هر چه به چشممان مطابق میلش می‌رسید می‌خریدیم. اما انگار کارمان جای دیگری لنگ بود، دلم لک زده بود برای بغل پر مهرش وقت شیر. دلم برای دست‌های پر اشتهایش تنگ شده بود، برای دهان بازش، برای ولع نگاهش. انگار من را باید از شیر می‌گرفتند! هر بار پاهایم شل می‌شد، همسرم از هم جدایمان می‌کرد، درِ اتاق را می‌بست و پسرک را روی تاب می‌انداخت؛ ده روزی گذشته بود اما درد شیر ندادن از درد تراکم شیرهای نخورده بیشتر بود. تمام جانم «یاسین» را طلب می‌کرد. اما ناچار بودم تمام عشقم را بخشکانم و بعد، محکم بغلش کنم. پسرکم که مدام پیگیر شیره‌ی شیرین مِهرش بود بالاخره یک روز صبح وقت بیداری، آب را جایگزین کرد، بی اعتراض سرش را روی قلبم گذاشت، قلبی که تندتر از همیشه می‌زد. دست‌هایش را روی دست‌هایم می‌مالید و آرامم می‌کرد. انگار من هم شیربُر شده بودم! دیگر آموخته بودم عشقم را بدون شیر، با چشمانم به جانش بریزم! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ ماشین‌هایی که آراسته شده‌ بود به پرچم ایران، فلسطین و مقاومت. پرچم‌هایی که در هوای ایران و در دست کودکان همین سرزمین می‌چرخید و معنی جدیدی از غرور و امنیت را برایم می‌ساخت. شیشه را پایین کشیدم، با پسرکم برای بچه‌های داخل ماشین‌ها دست تکان دادیم. دلم قرص‌تر از قبل شد. شیرینی شعر مهدی رسولی که کارزار را حواله می‌داد به تل‌آویو و نه تهران، مثل نبات تا ته وجودم را شیرین کرد، جای خنده‌ روی صورتم چال انداخت و محکم به پشتی صندلی‌ام تکیه دادم. ماشین را پارک کردیم. پلاستیک‌های خوراکی و زیرانداز را برداشتم. وسط جمعیت رفتیم، خیابان پر بود از زن و مرد و بچه، لشکریانی از سن و سالهای مختلف. قدم‌های تند و بلند برمی‌داشتیم و پسرم کنار ما می‌دوید. به اولین ورودی خانم‌ها رسیدیم، باید از وحید جدا می‌شدیم، از قبل به این لحظه فکر کرده بودم، برایم شبیه وداع بود، توی خیالم به چشمانش زل زده بودم، تمام سال‌های زندگی را مرور کرده بودم و قربان صدقه‌ی قد و بالایش رفته بودم، برای تمام بدی‌هایم حلالیت خواسته بودم. نگاهش وقتی با تردید پرسید نماز جمعه می‌آیی را به یاد آوردم، نگذاشتم از دلهره‌اش بگوید و محکم گفتم: «آرررههه قطعا!» دلم می‌خواست در آغوش بگیرمش و برای بودنمان در این راه تشکر کنم، دلم می‌خواست هزار حرف نگفته‌ام را برایش بگویم اما ترسیدم دلش پیشم بماند، خواستم پر و بالش باز باشد، دستش را محکم فشردم. وسایلمان را گرفتم و با لبخندی پر از حرف نگفته به خدا سپردمش. زودتر رفتم تا رفتنش را نبینم. انگار امروز را برای فهمیدن حال تمام زنان تاریخ که جنگ را تجربه کرده‌ بودند زندگی‌کردم. خودم را میان جمعیت زنان غریبه جا کردم؛ اما چنان آشنای هم بودیم که دوری از همسر را فراموش کردم. انگار لشکری از زنان و کودکانی بودیم که دوشادوش مردهایمان تا خط مقدم آمده‌ باشیم. همه حال هم را درک می‌کردیم. همین‌جا معنای وطن برایم تداعی شد و بهتر درکش کردم. همین‌جا معنای برادران دینی را عمیق فهمیدم. دست پسرم را محکم‌تر توی دستم گرفتم و با افتخار تا رسیدن به صف نماز قدم برداشتم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan