#بادوم_خونه،_پسته_خندون
به دلیل درس و کلاس پسرم، چهار ماه بود به دیدار خانواده نرفته بودیم. به بهانه گردو تکانی چمدان بستیم و به همدان رفتیم.
از باغ که به خانه مادرم برگشتیم، هرچه دنبال کنترل تلویزیون گشتیم، نبود. زیر میزها، زیر صندلیها، کتابخانه، داخل یخچال را هم نگاه کردیم، نبود!
دو روز بعد از بازگشت، چمدان را باز کردم تا هر وسیله را سر جای خودش بگذارم.
پسر هشتسالهام آمد و کنترل را که در چمدان جاساز کرده بود جلوی چشمان گرد شده من برداشت، سمت تلویزیون خودمان گرفت.
با مادرم تماس گرفت و گفت:
«مادرجون الان تلویزیون روشنه؟»
مادر: «بله.»
- مادرجون الان شبکه چنده؟
مادر: «دو.»
- الان عوض شد؟
مادر: «نه!»
- اِ پس دفعه بعد کنترلتون رو میارم!
#زهرا_روحی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#بادوم_خونه_پسته_خندون
سر سفره افطار بودیم.
سر و دستهای کوچک و سفید و نرمِ پسر هشت سالهام را بوسیدم و با شعف گفتم:
«روزه کلهگنجشکیت قبول پسر قشنگم! موقع افطار خدا گفته هر دعایی بکنید قبوله. یه جایزه خوبم پیش مامان داری.»
گفت: «مامان آدم دانشگاه هم بره املا باید بنویسه؟»
یک چشم و ابرویم را بالا دادم که مثلا من چه میگویم و تو چه میگویی؟! آن هم بیتوجه به نکته تربیتی منِ مادر!
پاسخ دادم: «نه دانشگاه دیگه املا نداره.»
دستهایش را بالا آورد و گفت: «خدایا! میشه من زود برم دانشگاه؟»🤪
#زهرا_روحی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
✍بخش دوم
راه میرفتیم و صدای اذان مسجد جامع بلندتر از صدای زخمهای شهر بود و ندا میداد خرمشهر هنوز زنده است. انگار تمام شهر زنده بود و هنوز صدای مردمِ رزمنده از جای جای آن داشت فریاد میزد مقاومت و زندگی جریان دارد.
صورت نرم و سفید پسرم به چه روزی افتاده! یکی دو روز اول ترجیح میدادم خیره نگاهش نکنم تا طاقتم تمام نشود. فرآیند کرم زدن که تمام شد، به بهانه چربی انگشتها رفتم که دوباره آبی به صورتم بزنم.
با آستینم قطرههای آب را از صورتم پاک کردم و نگاهم با خودم در آینه گره خورد.
به خودم نهیب میزنم من باید مادری کنم و مادری یعنی صبوری؛ مثل آن خانه زیبا که هنوز بعد از سالها با تمام حجم سوراخهای سیاه ترکشی استوار ایستاده. مثل مسجد جامع خرمشهر که با اذانش لبخندزنان ندا میدهد صبور بمان!
بیرون میآیم. کنار پسرم مینشینم. سرش را آرام روی پاهایم میگذارم و قصه خرمشهر را برایش تعریف میکنم و خرمشهرهایی که در پیش است!
#زهرا_روحی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane