✍بخش دوم؛
باران بیوقفه میبارید. هیچ چیز سرجایش نبود. صندلی پلاستیکی خیس بود، کنارِ بیشتر دیوارها سنگر خشکی برای اقامت چند ساعتهام پیدا نمیشد. خبری از هیاهوی بچهها در زنگ تفریح نبود. فقط صدای شرشر باران در گوشم میپیچید. چادرم را محکم دورم پیچیدم و برای بار هزارم به طرف گوشهی خشکی در حیاط راه افتادم. از درجا زدن در جای دو، سه متری خسته بودم ولی از دستخالی برگشتن از گروهای مجازی خستهتر.
آخرین صدای زنگ، حکم خلاصی از زندانی سرد و نمور را داشت. از بین بچههای قدونیمقد که مثل گلوله فشنگ از پلهها به داخل حیاط مدرسه شلیک میشدند، علی را دیدم. دستش را گرفتم و سرم را پایین انداختم و راه افتادم تا زودتر به خانه پناه ببرم. از دوتا گَزی که صبح خورده بودم به قاعدهی دو پُرس چلوکباب کار کشیده بودم. قدمهای کِشدارم را تند کردم تا قبل از تمام شدن شارژم به خانه برسم.
زیر باران راه رفتن را همیشه دوست داشتم اما این بار، داشتم رسما از باران فرار میکردم.
اولین باران پاییزی، من را با خودش برد به آخرین باران اردیبهشت؛ در جنگلهای کوهستانی ورزقان.
آن روز هم، از بیخبری خسته بودم و چشم به راه شنیدن خبر خوشی که هرگز نیامد!
درِ خانه را باز کردم و روی مبل کنار در، وا رفتم. پتویی دور خودم پیچیدم. وقتش بود گوشی را رها کنم و اخبار رسمی تلویزیون را دنبال کنم. «بر همه مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزبالله سرافراز بایستند...» گویندهی خبر جوری حماسی داشت پیام رهبر را میخواند که یک جانی افتاد توی وجود نفلهام. بچهها کنترل را از دستم قاپیدند و به چشم بر هم زدنی شبکه پویا جایگزین پیام رهبر شد. گرههای ذهنیام از آن «فرض» که رهبر گفت، رهایم نمیکرد. ناگزیر پناه بردم به گوشی. از فضای تنش میان طرفداران حمله نظامی در یک طرف گود و معتقدان به جهاد تبیین در طرف دیگر هم چیزی دستگیرم نشد. صفحه گوشی را قفل کردم و پرتابش کردم روی مبل. خودم هم ولو شدم کنارش و سرم را تکیه دادم به پشتی مبل. چشمهایم را بستم. کلمات توی سرم رژه میرفتند.
«همه مسلمانان»
«امکانات خود»
دیگر چطور خودم را به آن راه بزنم که منظورش به من نیست!
دستهایم را که هنوز هم سرد بودند به هم مالیدم. انگشترم توی دستم سنگینی میکرد؛ انگار دیگر نمیخواست آن تو باشد! دستهایمان که به قدس و ضاحیه نمیرسد، اما شاید انگشترهایمان بتوانند خودشان را به آنجا برسانند. باید بروم توی گروهها یک پیام بگذارم. باید کاری کنم... .
با سروصدای بچهها به خودم آمدم. گروهها پر شده بود از پیام تسلیت.
این بار هم، بیخبری به خوشخبری ختم نشد. داغ سیدی دیگر بر دلهایمان نشست.
نمیدانم تا کِی، چشمهایم، با این خبر بهانهی باریدن دارند!
#زهرا_سادات_حسینی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan