eitaa logo
جان و جهان
513 دنبال‌کننده
740 عکس
33 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت دوم؛ با سرعت، کالسکه را رو به جلو می‌راندم‌ و به دخترک نوید پایان قریب‌الوقوع را می‌دادم، ولی در هر مرحله و قبل از هر دالان که از راهنمایش می‌پرسیدم، خبر از ادامه‌دار بودن این مسیر می‌داد. می‌خواستم فریاد بزنم: «وایسا موزه! من می‌خوام پیاده شم...» توی دالانی گیر افتاده بودم که راه خروج نداشت، باید تا انتهایش می‌رفتیم. دالانی که برای ما شاید چندده دقیقه بیشتر طول نکشید و برای آنان که آن روزگاران را زیسته‌بودند، حدود هشت سال... هشت سالی که هر روز و هر شبش را به امید فردایی بدون جنگ گذراندند. ورودی یکی از تالارها، راهنمایی‌ام کردند که از چپ یا راست مسیر حرکت کنم تا مین‌ها منفجر نشوند. دخترک تا اسم انفجار را شنید، توی دلش خالی شد. حتی با وعده قطع سیستم صوتی تالار هم راضی نشد از آن‌جا عبور کنیم. جنگ، جنگ است حتی اگر صدایش را نشنویم، حتی اگر بوی خون و آتش و باروت را استشمام نکنیم، ذرات نامرئی ناامنی‌اش را که توی هوا پاشیده شده، احساس خواهیم کرد... مسیر میانبری را نشان‌مان دادند تا به ورودی تالار بعدی برسیم. قبل از آن پل قوس‌دار با ستاره‌های برّاق آسمانش، -همان پلاک‌های نقره‌ای رهروان جادّه‌ی جهاد و شهادت- همه چیز رنگ ترس و اضطراب داشت. از سراشیبی قوس، به یکباره همه چیز رنگ عوض کرد، حتی مولکول‌های هوا... ناخودآگاه حلقه دستان دخترک از دسته‌ی کالسکه باز شد و سرخوش و خرامان به سمت ضریح دوید‌. تشبیهی نزدیک به واقعیت از حرم امن الهی در قاب چشمانمان نشسته بود. ضریح دو برادر در روبروی هم و ما ایستاده در بین‌الحرمین. چندروز بعد، وقتی پیام خبر حمله‌ی دوباره به حرم شاهچراغ را خواندم، مرغ خیالم پرواز کرد به سمت شیراز. چرخی طواف‌گونه گِرد حرم نورانی حضرت احمد بن موسی(ع) زد و جَلدی خودش را رساند به قلب کوچک همه‌ی دخترکان و پسرکانی که رنگی از این حادثه دیدند یا صدایی از آن را شنیدند. غمی سنگین همان‌جا زمین‌گیرش کرد. مباد که دیگر این امن‌ترین مکان‌های جهان، رنگی از ناامنی به خود ببینند. پی‌نوشت: با وجود بارها رفتن به مجموعه‌ی باغ موزه دفاع مقدس، برای اولین مرتبه قدم به موزه‌‌اش گذاشته بودم و اطلاعی از چند و چون آن نداشتم. انتقادم بجز خلاصه کردن نقش بانوان در جنگ، به یک دیوار نوشته و ماکت مادری در حال بوسیدن صورت پسرش از پنجره اتوبوس، جای خالی تمهیداتی در فضای موزه برای انتقال شیرین فرهنگ ایثار و جهاد به کودکان بود. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ الحق که موریانه‌ای بجز رسانه نمی‌توانست انسان را این‌طور از هویت دینی و بعدتر هویت ملی تهی کند و جز پوسته‌ای بی‌وزن و بی‌هویت از او بر زمین باقی بگذارد! آن‌قدر که وزش هر نسیم او را با خود ببرد به جایی نامعلوم، تندباد حوادث که بماند... چقدر دور بودند از من، آن‌هایی که به رسم عرب جاهلی، تن‌شان را بی‌پروا به تماشا کشاندند، برای شادی کشته شدن هم‌وطنی... پیامک روعه، علاوه بر بار روی دوش قلبم، مرزهای «وطن» را هم در ذهنم جابجا کرد. گویی مرزهای عارضی زمینی، در این نفس‌های به شماره افتاده‌ی زمان، کم‌کم از اعتبار ساقط می‌شوند و جایشان را به مرزهایی فرازمینی و فراملیّتی می‌دهند.  حالا فریاد عدالت‌خواهی و حق‌طلبی، بذر محبتی در دل روعه نسبت به مسئولان حقیقی این نظام و انقلاب کاشته که جوانه‌اش را روی صفحه روشن توی دستم به تماشا نشسته‌ام. خانم دکتر داروساز چندماه دیگر به همراه همسر فوق تخصص و فرزندانش راهی سوریه می‌شوند تا به قول خودش کشورشان را دوباره با دست‌های خودشان بسازند، ولی تا طلوع صبح ظهور او را هم‌وطنم می‌دانم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ چشمم از روی دانه‌های انار غرق در سرخابه‌ی توی کاسه سُر خورد به صورت نه‌ماهه دخترکم که روی میز جلویم غرق در خواب ناز بود. دستم رفت به ردّ خون دَلَمه بسته زیر تیغه بینی‌اش.خون کهنه ماسید روی شیارهای اثرانگشتم. از انگشت‌ خونی‌ام ترسیدم. انگشتی که برای روایت اقتدار مردم غزه، قلم نزده بود. حتی از مظلومیت‌شان هم دم نزده بود. انگشتی که ساکت بود و زخمی از میدان جنگ برنداشته بود. از انگشتم ترسیدم که نکند ردّی از خون مظلوم بر تنش باشد و وبال گردنش. چند لحظه پیشتر، بالای سر طفلکم ایستاده بودم که زیر چیلیک چیلیک فلاش دوربین گزارش‌گر جلسه با صورت به زمین افتاد. سوژه‌ی مرتبط و نمکینی شده بود برای ثبت گزارش جلسه مادران نویسنده و روایت‌گر. از دوربین‌های بی‌احساس که توقعی نیست!خبرنگارهای غزه چه دلی دارند در ثبت آن لحظات خونین و غم‌بار؟! زهرا قُبِیسی دست برد به چفیه‌ای که از روی چادر شانه‌هایش را بغل گرفته بود و به عربی گفت: «ما وقت زیادی نداریم... باید بدانیم که هر یک دقیقه زمانی را که از دست می‌دهیم بهایش را مستضعفان در کل جهان می‌دهند و دلیلی برای تاخیر در ظهور امام زمان(عج) است. آن زنان اسیر فلسطینی، بحرینی و امثال این‌ها که تحت بدترین شکنجه قرار گرفته‌اند.  اگر کم‌کاری کنیم، به همه مستضعفان عالم که در رساندن این پیام به آن‌ها کوتاهی شده، مدیونیم.» نگاهم را از امتداد میز باریک و دراز مارپیچ کنفرانس می‌گیرم. ماری که از ابتدا دور قلبم پیچیده بود، با جمله آخر حلقه را تنگ‌تر کرد تا حضورش را با دردی سنگین در قفس سینه‌ام احساس کنم. برق نگاهش موقع ادای این کلمات جور دیگری بود. انگار داشت با خودش صفحات پر افتخار مُضیف حاج قاسم و حمایت از زنان آزاده یمنی و لبنانی و فلسطینی را مرور می‌کرد: «ما باید طوری کار کنیم که بتوانیم گزارش کار آن را به محضر حضرت و شهدای جمع نخبگانی که در کنار حضرت حجت هستند ارائه کنیم. حاج قاسم، عماد مغنیه و باقی شهدای پیشتاز مقاومت. آن زمان است که باید گزارش‌مان را پشت سرمان مخفی کنیم.» فیلمبردار و عکاس مشغول جمع کردن ابزار کارشان بودند، با آن‌ فلاش‌های لاینقطع، گزارش پر و پیمانی از جلسه توی حافظه دوربین‌هاشان جا خوش کرده بود. ولی من وارفته روی آخرین صندلی چرخدار حلقه مارپیچ، در ذهنم با بغض، صفحات خالی و خط‌خطی گزارش کارم را ورق می‌زدم و زیر لب نام زیبای حک‌شده روی استکان چای‌ را تکرار می‌کردم: «یا فاطمة الزهراء» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan