eitaa logo
جان و جهان | به روایت مادران
522 دنبال‌کننده
993 عکس
48 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @mhaghollahi @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت دوم؛ «لا یوم کیومک یا اباعبدالله» همه می‌دانیم که اسباب شرمندگی در برابر چنان مادری، قابل شمارش نیست. آن روزها دنبال باطنی بودم برای این بلای ظاهری‌ای که بر سرم آمده، اما من کجا و یافتن باطن کجا؟ فقط شاکر بودم و هستم. شکر برای اینکه از صمیم قلب می‌توانم بگویم «صلّی الله علیک یا اباعبدالله» و «لا یوم کیومک یا اباعبدالله»... شکر برای دو سال و دوماه و هفت روزی که مادر محمدحسین بودم؛ پسری که نوری بود، دوست داشتنی. شکر که لحظات اضطرار و اضطرابم شب نیمه‌ی رجب بود و عنایت خانم زینب کبری شامل حالم شد، وگرنه با ایمان مستودع مگر می‌شود در لحظه‌ی اضطراب درست عمل کرد؟! شکر که تدفین پسرم روز شهادت خانم زینب کبری بود، که من یادم باشد قطره‌ای از دریای صبر ایشان طلب کنم و منّت بگذارند و بدهند. شکر که شکایت نداشتم. شکر که سفارش امام رضا جانم به إبن شبیب یادم بود که: «اِن کُنتَ باکیاً لِشیء فابکِ لِلحُسَین» شکر که... شکر که...... اگر همه‌ی درختان قلم شوند و همه‌ی زمین‌ها دفتر، و تا آخر دنیا بنویسند، این شکرها تمام نمی‌شوند. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
قسمت دوم؛ محمدحسین آذر ۹۸ به دنیا آمد و چند ماه بعد، کرونا همه‌مان را قرنطینه کرد. بیشتر شب‌های ماه شعبان با صدای مناجات شعبانیه حاج مهدی سماواتی می‌خوابید و شب‌های ماه رمضان با نوای افتتاحِ ایضاً جناب سماواتی. با ادعیه مأنوس بود. اولین بار که با همان بگیر و ببندهای اواسط کرونا مجلس عزایی در پارک برقرار شد، محمدحسین تقریباً یک سال و نیمه بود. بغلم بود، مثل اکثر مواقعِ آن دو سال و دو ماه و هفت روز. همین که نوای محزون روضه شروع شد، زد زیر گریه. بعد از پشت سر گذاشتن یک رشته تشخیص‌های افتراقی به سبک اطباء، علت دستم آمد: «طاقت روضه نداشت!» کلاً نه خجالتی بود، نه ترسو و نه ناآرام، فقط طاقت روضه نداشت. این شد که آن شب برگشتیم خانه. شب‌های بعد هم قبل از شروع روضه از مراسم فاصله می‌گرفتیم که صدای بازی بچه‌ها غالب باشد و از صدای روضه غافل شود. گاهی فاصله گرفتن هم فایده نداشت، مثلاً اگر هیأت در حیاط مدرسه بود، ما می‌رفتیم توی کوچه. اگر عزاداری در خانه بود، می‌رفتیم توی حیاط. و همه را با روی گشاده انجام می‌دادم، به عشق قبول ارباب، به امید گوشه‌ی چشمی. من همیشه عشق به خودشان را هم از خودشان خواسته‌ام؛ و حتماً همه‌ی آنچه در زندگی، حادثه جلوه می‌کند، برنامه‌ای‌ست برای وصول به این عشق. محمدحسین یکی از حلقه‌های وصل‌مان به حضرت اباعبدالله بود و گره خوردنش با علی‌ّاصغر ما را چسباند به ضریح. من انگار همان پایین پای حضرت متوقف شده‌ام؛ مثل همان سال که خودم را تسلیم کردم و زیر ناودان طلا چسبیدم به کعبه... کنج شش گوشه، سرم را بالا گرفته‌ام و زیر قبّه می‌خواهم که همیشه در خدمتشان باشم به مادری، به سربازی، به بندگی حق. «یا حسین» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
این مجاهد شهید بزرگوار، که عکسش را جانیان صهیونیست با افتخار سر دست گرفته‌اند یحیی سنوار است؟ حتماً لحظه جان دادن سرش روی زانوی سیدالشهداء بوده است. چوبی که با جسارت به دندان‌های او اشاره می‌کرد من را تا وسط بازار شام برد، دست دلم را گرفت و برد به سرسرای کاخ یزید ملعون. کنار زنان اهل بیت نشستم، زنانی با صورتهای آفتاب سوخته و تکیده، زنانی خسته و داغدار. دستان مادر وهب هنوز گرمای صورت جوانش را به یاد داشت. رباب هنوز می‌توانست ساق دستش را به اندازه بدن علی اصغر از خودش فاصله دهد و برای آن حجم خیالی لالایی بخواند. آنقدری زمان نگذشته بود... . زنانی در بند ولی پیروز. هر که در این پیکرهای چاک‌چاک، در این جان‌فشانی‌های دلیرانه، در این نثار مهجه‌ها زیبایی نبیند، هم‌رزم زینب کبری نیست. امشب در بلا بودنمان را خیلی حس کردم و ترسیدم جزء زمینه‌سازان ظهور نباشم. الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَهُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعًا در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
‌ روز عرفه بود. وارد حرم که شدم، رفتم توی صف ضریح. شلوغ‌تر از حدّ تصورم بود، ولی راه برگشت نداشتم. قرار بود ساعت شش همان‌جایی که از کاروان جدا شدیم برگردیم سوار اتوبوس شویم. یک چشمم به ساعت بود، یک چشمم به ازدحام زائران که موج برمی‌داشتند. داشت از ذهنم می‌گذشت هر طور هست، خلاف جهت خودم را بیرون بکشم که در همان جهت امواج کوفته شدم به دیوار فلزی جدا کننده. هر لحظه جمعیت بیشتر فشار می‌‌آورد طوری که برای چند دقیقه منتظر شنیدن صدای شکستن دنده‌های قفسه‌ی سینه‌ام بودم. تمام جمعیت شوق رسیدن به ضریح امام حسین(ع) را داشتند و من التماس رها شدن. روز عرفه بیایی کربلا و التماس کنی سریع‌تر از حرم بیرونت بیندازند! تصور این‌که یک اتوبوس زائر معطل من شوند، خیس عرقم می‌کرد. ‌ ساعت پنج و چهل‌وپنج دقیقه شد و من تازه روبروی باب قبله بودم توی فشار جمعیت. فکر می‌کنم ساعت شش و ربع از سمت بالای سر مطهر از کنار ضریح بیرون آمدم. با اطمینان از این‌که بعد از چند بار کربلا آمدن، جهت‌ها را یاد گرفته‌ام، یک راه میانبر را انتخاب کردم. از همه جا آدم سبز شده بود. رد شدن از میانشان نیم ساعتی زمان می‌خواست و ساعت داشت شش و نیم می‌شد! به خیال خودم، رسیدم سر چهارراه قرارمان. به آقای مسئول کاروان زنگ زدم گفتم نمی‌بینمشان. بعد از کلی نشانه دادن فهمیدم اشتباه آمده‌ام! محل قرار عدد ششِ ساعت بود و من روی عدد نُه بودم. ۴۵درجه باید روی کمان دایره می‌چرخیدم؛ در حالی‌که مسیر مستقیمی هم وجود نداشت. باید از کوچه پس کوچه‌ها راهی به حدس و گمان پیدا می‌کردم. هوا گرم بود و من مثل چشمه‌ای جوشان عرق‌ریزان و در حال دویدن. مدام حال اعضای کاروان را تصور می‌کردم، با عجله خودشان را رسانده‌اند به قرار ولی منتظر یک زن بی‌ملاحظه شده‌اند که حساب‌نکرده زده به صف زیارت ضریح. با دور و نزدیک شدن به مرکز دایره بالاخره آن کمان ۴۵درجه را طی کردم. حالا باید پیدایشان می‌کردم. هر جا را که مسئول کاروان می‌گفت پیدا نمی‌کردم. من که هیچ وقت جهت‌های جغرافیا را گم نمی‌کردم و توی پیدا کردن آدرس‌ها مهارت داشتم، گیج و گم یک مسیر را چند بار رفته بودم و برگشته بودم و عرق ریخته بودم. دیگر پشت تلفن نمی‌توانستم حرف بزنم فقط نفس‌نفس می‌زدم. زبانم یک چوب خشک شده بود که گیر می‌کرد بین سقف و کف دهانم. تارهای صوتی‌ام را حس می‌کردم، مثل زِهِ کمانچه تند و سخت بودند. یک لحظه همه جا را خالی از جمعیت دیدم. در بیابانی بودم خشک و خالی که امام سوار بر اسب، خسته، تشنه و خون‌آلود فتحش کرده بود. من با این خشکی کام و دهان حرف عادی نمی‌توانستم بزنم. امام ولی بلند «الله اکبر» می‌گفت. «لاحول ولا قوّةَ الا بالله» می‌گفت. من داشتم کمی از تشنگی حضرت اباعبدالله(ع) را می‌چشیدم. سفت شدن زبان را تجربه می‌کردم. از آن روز، عصر عاشورا جور دیگری پریشان می‌شوم. وقتی روضه‌خوان به عطش می‌رسد، می‌خواهم بدوم وسط جمعیت زن‌ها و برایشان بگویم منظور روضه‌خوان چیست. دقیق و کامل توضیحشان بدهم خشک شدن زبان مثل چوب چطوری‌ست، هی مثال بیاورم تا یک جوری چیزی که درک کرده‌ام را به آن‌ها هم بچشانم... . ‌ از ساعت پنج‌ونیم تا نزدیکی‌های ساعت هفت که این تشنگی عجیب و غریب را تجربه کردم مرتب از خودم می‌پرسیدم: «چرا این طوری شد؟ چرا این‌قدر بی‌حساب‌و‌کتاب شدم؟!» صدایی درونم جواب می‌داد: «اگر همه‌اش برای این شهود بود، چه؟» رئیس کاروان جلو افتاده بود و من پشت سرش می‌رفتم تا به اتوبوس که یک خیابان آن‌طرف‌تر ایستاده بود برسیم. من شرمنده بودم، تشنه و خسته؛ و بیشتر از همه در فکر تشنگی اباعبدالله(ع) در روز عاشورا. ‌ ‌ ‌در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 💠 بله | ایتا 💠 🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ 🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane