eitaa logo
جان و جهان | به روایت مادران
522 دنبال‌کننده
993 عکس
48 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @mhaghollahi @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
این روزها وقت‌هایی که راه می‌رود و ذوق می‌کند، تا‌تا عبا می‌گوید و بازی می‌کند.. این روزها که با چشم‌ها و نگاه مهربانش نوازشم و با خنده‌هایش ذوق‌زده‌ام می‌کند، با گریه های الکی و ماما گویان دنبال جلب توجه‌ام می‌گردد، ذهنم می‌رود به سال گذشته، همین حوالی، کمی پس‌تر و کمی پیش‌تر، وقتی که هنوز دوجان بودم. ذهنم می‌رود به سمت تمام سختی‌های جسمی و نگرانی‌های فکری‌ آن‌روزهایم، آنگاه تنها می‌توانم با خودم یک چیز بگویم و بس؛ شکر خدایی که در دل آن عُسر، این یُسر را قرار داد. با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
من، رو به دخترک حین بوس و بغل: «می دونی تو قلب منی؟ نفس منی؟ جون منی؟» بعد از مدتی دخترک، رو به من: «مامان می‌دونی تو نفس منی، قلب منی، دست منی، پای منی، موی منی، فکر منی، همه‌جای منی، اصلاً تو خودِ خود منی؟!» تعمیمش رضایت‌بخش بود! جان و جهان من تویی! 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane
بخش دوم؛ مریم آن پایین بود. دوستی‌ ما شروع شد. و همان منشا تمام آن اتفاقات مهم بلکه منشا تمام زندگی من شد. این‌ است که روز شهادت امام در کنار غم شهادت، نشاط عمیقی نیز در دلم دارم که لبخند را ناخودآگاه بر لبم می‌نشاند. یک نشاط عمیق از یادآوری درک نگاه و دستگیری امام. باهمان حال و لبخند بر لب تقویم را می‌بندم. رو می‌کنم به آیه و می‌گویم: «خوشحال باش! سه شنبه هم تعطیله!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره‌ی چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
این‌روزها گروه‌های مختلف را که باز می‌کنم، همه جا حرف از نمایشگاه کتاب است. کی بروم؟ چه کتابی بخرم؟ لیست داری؟ شلوغ بود، خلوت بود و... در‌میان آن همه حرف و شوق، آن‌که ساکت و بی‌تفاوت است منم. راستش خیلی سال است که شوقی به نمایشگاه رفتن ندارم، هر چه که بالا و پایین می‌کنم، از دلخونی کتابفروشی‌های کوچک هم که می‌گذرم، نمایشگاه رفتن جز خستگی و حسرت چیزی برای من ندارد! خستگی کشاندن دو بچه از این غرفه به آن غرفه و حیرانی پیدا کردن گوشه ای آن پشت‌ها برای شیر دادن. حسرت دیدن کتابهای خوبی که دلم همه‌شان را می‌خواهد و طبیعتاً با قیمت این روزهای کاغذ و کتاب فقط چندتای معدود و ضروری‌اش نصیبم می‌شود. پس فارغ از هیاهوی این روزها ترجیح می‌دهم همچنان به روال همیشگی زندگی کتابی‌مان ادامه دهیم. یعنی سالی چند نوبت رفتن به کتاب‌فروشی‌های شهر با لیست کتاب‌های ضروری‌ مورد نیازمان (که کم هم نیستند). ! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره‌ی چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
نشسته بودیم و صحبت می‌کردیم. مثل اکثر اوقاتی که در بازی با دوستان تقریباً صمیمی‌اش دچار چالش می‌شوند. او نشسته بود به کرسی قضاوت و یکی یکی کارهای خوب و بد آنها را ردیف می‌کرد و من نشسته بودم به کرسی معیاردهی... او می‌گفت و من می‌گفتم. او از قهر و آشتی، از دعوا و تیم‌شدن، از رئیس‌بازی و رعایت نوبت می‌گفت و من از اولویت حق و حقیقت و از رعایت عدالت می‌گفتم، از پرهیز از ظلم و از طرفداری مظلوم، از محبت و وفاداری می‌گفتم و از شجاعت گرفتن طرف حق. او می‌گفت و من می‌گفتم و توی این‌گفتن‌ها آنکه نمی‌توانست بدون گفتن از قهرمانش گذر کند من بودم، «راستی می‌دانی که امام علی(ع) هم ...» و داستان پشت داستان بود که ردیف می‌شد. من می‌گفتم و او با تمام ولع همیشگی‌اش برای قصه‌شنیدن، یکی یکی آن‌ها را می‌نوشید و طلب بیشتر می‌کرد. او طلب می‌کرد و من دعا می‌کردم که این قصه‌ها گوارای روحش بشود، وجودش را سیراب کند و لوح دلش را نقش علی‌وار بزند. آخر آرزویم این است که قهرمان من، قهرمان او هم بشود. یعنی قهرمان من، باید قهرمان او هم بشود، برای اینکه روحش بزرگ شود، بزرگ بخواهد و بزرگی کند و برای اینکه زندگی‌اش حیات بگیرد و حیات‌بخشی کند. جان و جهان ما تویی ... 🌱 ارتباط با ادمین: @m_rngz @Omme_Reyhaneh http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
قسمت دوم؛ بعد از رفتن به مدرسه، سردسیر و گرمسیر رفتن‌مان خیلی کم شد، طبیعتاً باید تصاویر آنها هم در خاطرات من کمتر می‌شد، اما نشد! دنیا که همیشه به یک چرخ نمی‌چرخد. کم‌لطفی‌های برادرزاده ها کم کم رخ عیان می‌کرد و ذره ذره جا را برای محبت واقعی ما آدم‌های خیلی عاطفی باز می‌کرد. حالا دیگر تصاویر همان‌طور که حجم داشتند، عمق هم پیدا می‌کردند، عاطفه در سراسر رنگ‌هایشان نفوذ می‌کرد و محبت و دلتنگی از آن می‌چکید. به راهنمایی که رسیدم دیگر هر وقت دلمان می‌خواست راه‌مان را می‌گرفتیم و درِ کوچک سبز رنگ خانه‌شان را می‌زدیم، به زن‌عمو سلامی می‌کردیم و توی اتاق خودشان مهمان می‌شدیم. او هم چای می‌گذاشت و از جیب‌های پیراهن نخی‌‌اش نقل و نباتی در می‌آورد و به‌دست‌مان می‌داد. حالا دیگر خیلی اوقات او و باشو، دوتایی راه‌ می‌افتادند و قد کوچه را می‌گرفتند، ده دقیقه‌ای راه می‌آمدند و می‌رسیدند به خانه‌ی ما. حتی گاهی شب‌ هم کنارمان می‌خوابیدند. دیگر به یکدیگر عادت کرده بودیم و به دیدن زود به زود هم خو گرفته‌بودیم. سوم راهنمایی که بودم، سیزدهم خرداد ماه، طبق روال، آخرین روز امتحانی‌مان بود. شیفت بعد ازظهر بودم، ساعت دو امتحان عربی داشتم، مشغول آماده شدن بودم که زینب از راه رسید. گفت توی راه بی‌بی فاطمه را دیدم که به سمت خانه‌ی عمو می‌رفت. باشو و بقیه راه‌افتاده‌اند سمت گوغِرِ، پلاس را آماده کنند بعد او برود. هنوز حرفش تمام نشده بود که تلفن زنگ خورد. دختر عمویم بود که شیون کنان می‌گفت «بی‌بی فاطمه مرده!» شوکه شدیم! -یعنی چه؟ چرا؟ یکدفعه‌ای؟ اینقدر سریع؟ شیون کنان تا خانه‌شان دویدیم. راست بود! همه‌مان بلند بلند گریه می‌کردیم. بابا از همه بلندتر... چهلمش که شد، زن‌عمویم رفت سراغ تقسیم وسایلش و یادگاری دادن... چارقد یکدست سفیدش که گلهای‌برجسته‌ی ریز داشت، سهم من و سجاده‌ام شد. همان چارقدی که نور می‌تاباند به چهر‌ه‌ی گرد سفیدش... چارقدی که تا مدت‌ها در نماز و عبادات من شریک بود... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ نشخوار ذهنی‌ام از ظرفیت ذهنم فراتر رفته و سرریز کرده بود توی کلامم و جاری شده بود توی تمام بحث‌هایم در دانشکده، خانه و حتی هیئت مادرانه. کسی نبود که ببینمش و ظرفیتی تویش ببینم و از خواسته‌ها و گفته‌های وَرِ کمال‌گرا و همسایه‌اش چیزی به او نگفته باشم؛ از همسر و استاد، تا دوست و آشنا. «مگه وقتی مغول‌ها اومدن و اون کشتار و خفقان رو راه انداختن یا وقتی اسکندر بلند شد و رفت دنیا رو گرفت، کسی فکر می‌کرد کار دیگه‌ای هم بشه کرد؟ ولی شد! مگه کسی فکر می‌کرد از بین برن؟ رفتن. آمریکا هم از بین میره. اونوقته که اونهایی که فکر کردن و ایده خوب و نو دارن، خیلی جلوترن. بالاخره ۲۰۰ سال دیگه، ۳۰۰ سال دیگه جای خودشون رو باز میکنن. خیلی از این فیلسوفا و اندیشمندایی که دنیا رو تکون دادن زمان خودشون کسی نمی‌شناختدشون.» این‌ها را دکتر باقری در جواب همسایه‌ی فضول به من می‌گوید، وقتی که در اتاقش هر دو ایستاده‌ایم، او آن‌‌‌ور میز و من این‌ور. تکه‌ی آخر حرفش پرتم می‌کند توی. خانه‌مان. وقتی که همسرم هم دقیقاً همین حرف را می‌زد و می‌گفت: «مقاومت، خودش یه کار بزرگه؛ همین‌که آب باریکه‌ی چیزِ دیگه بودن راهش باز باشه، همین‌که اگر آدم‌ها جایی احساس کردن به چیز دیگه‌ای نیاز دارن، کورسویی براشون وجود داشته باشه.» حرف‌هایشان قابل تامل بود،‌ همسایه‌ها کمی از جوش و خروش افتادند. انگار نیاز به بررسی بیشتر داستان داشتند. در همین گیرودار بود که در فلسطین، طوفان الاقصی برپا شد. حماس ضربه‌ی سنگینی زده بود و توی گروه‌های مادرانه‌ام همه خوشحال بودند! حتی جشن هم گرفته‌ بودند. و دوباره همسایه‌های ساکن ذهن من از سکوت درآمدند. ور کمال‌گرایم این‌بار گفت: «جشن فقط مال وقتیه که اسرائیل دیگه وجود نداشته باشه.» همسایه‌اش هم سریع بلند شد و گفت: «آره بابا، چه فایده وقتی اسرائیل بدتر جواب میده؟ و کلی آدم کشته میشه؟» نکند همسایه راست می‌گفت.؟ وحشی‌گری‌های بعدی این درنده‌خو، حرف او را تایید نمی‌کرد؟! وسط حیاط دانشکده بودیم که یکی از بچه‌های قدیمی گروه گفت: - خانم صادقی به نظرتون انجمن برای غزه چیکار می‌تونه بکنه؟ تامل لازم بود؟ نبود. همسایه‌ها تند و سریع و هماهنگ جواب دادند: «هیچ‌کار! حالا مثلاً یه نشست گذاشتنِ ما چه دردی از غزه دوا میکنه؟ چه فایده‌ای داره وقتی نتیجه‌ای برای اونها نداره؟ گیرم که حالا دوتا آدم هم اومدن و شنیدن و منقلب شدن. بعدش چی؟ مگه می‌تونیم دنیا رو تکون بدیم؟ مگه می‌تونیم نجاتشون بدیم؟ این کار کوچیک ما به کجا میرسه؟» او فکر کرده و آماده بود. سریع پاسخ داد: «مگه امام حسین گفت کار من با چند نفر دور و برم فایده‌ای نداره؟ نه! کارش رو کرد. ظاهراً هم کاری از پیش نبرد ولی قرن‌هاست که داره حق و مقاومت رو جهت میده!» حرف جدیدی نزد اما ضربه‌اش کاری شد! انگار کار استاد و همسرم را او تمام کرد. وَرِ کمال‌گرایم بالاخره قانع شد. همسایه‌اش هم تصمیم گرفت فعلا یک سفر کوتاه برود تا بعد: - آقای حمید! امکانش هست بیایید و برای بچه‌های علوم تربیتی دانشگاه تهران از آموزش و پرورش فلسطین بگید؟ مثلاً شنبه شب یا یکشنبه شب؟ تو یکی نه‌ای هزاری، تو چراغ خود برافروز... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan