✍قسمت دوم؛
دست و پای بقچهی ذوقم را جمع میکنم و توی کیفم میگذارم.
فکر میکنم اگر در ۱۵ سالگی ازدواج کرده بودم و بچه اولم دختر بود و او هم ۱۵ سالگی شوهر کرده بود، شاید تو الان نوهام بودی و داشتم برایت میبافتم.
شاید هم قرار است این عشق، بافته بماند و روزی از گنجه در بیاید و به عروس گلم بگویم: «این رو خودم با دستهای خودم واسه سجاد بافتم. هنوز هم نو و خوشگله از بقچه درش آوردم، برای تو راهیت.»
از تصور نوهدار شدنم قند توی دلم آب میشود و کام تلخ شدهام شیرین میشود.
#زینب_حاتمپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
#دهانت_را_میشویند_مبادا_که_گفتهباشی_دوستت_میدارم!
سرمو میچرخونم میبینم صورتشو جمع کرده و این دستشه! 😶🤐😶🌫
#زینب_حاتمپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
درخت مال همسایه پایینی بود و میدانستم احتمالا قرار نیست از ثمره آن بچشم.
کمی که گذشت شکوفهها ناپدید شدند! غصهام شد. از لای برگهای سبز و دو طبقه فاصله، خوب نمیدیدم. اولین بار که آن توپهای سبز را به سختی بین برگهای سبزتر درخت دیدم ذوق کردم. چه تشابهی! نی نی هم خودش را در من قایم کرده بود، تا نمیگفتم، کسی از توپ سبزم خبردار نمیشد.
هر روز که میگذشت شمردنشان راحتتر میشد. آنقدر نارنجی شده بودند که انگار درخت را چراغانی کرده باشند. راحت از این بالا میشمردمشان و برای دانه دانهشان ذوق میکردم. دیگر وقت چیدنشان بود.
یک روز نشستم و برای درخت شعری که نوشته بودم را خواندم. بعد گفتم چقدر قشنگ شدی، انگار تو زودتر رسیدی.
فردای آن روز سر نماز ظهر بودم که در زدند. بعد از نماز که با تاخیر در را باز کردم، به دستگیره یک کیسه پر از پرتقال آویزان بود! پرتقالهایی به شیرینی دوستی.
#زینب_حاتمپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
نه نمیرود که نمیرود.
زیر کفش را نگاه میکنم تا مطمئن بشوم اشتباه نیاورده.
حالم گرفته میشود وقتی ۹ جلوی ۳ را واضح و مشخص میبینم.
انگار حرف بدی باشد آرام و زیر لب میگویم: «شمارهٔ چهل رو میشه بیارید؟»
خودم را توجیه میکنم که حتما قالب کفش کوچک بوده است.
وقتی میپوشمش انگار که لنگه کفش سیندرلا را به پایش کردهاند! قالب و اندازه...
میخواهم غصه یک شماره بزرگتر شدن پایم را بخورم که یادم میآید بهشت زیر پای مادران است.
یکهو قند در دلم آب میشود از اینکه بهشتِ زیر پایم یک شماره بزرگتر شده!
#زینب_حاتمپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
درش را میبندم و میگذارم روی اُپن که فردا همسر سر راه بیاندازد توی سطل زباله سر کوچه.
از دل شفاف کیسه، قیافه شکسته اسباببازیها و درهای هزار جور بطری مختلف که اصلا یادم نمیآید چه بودهاند، ملتمسانه نگاهم میکنند. انگار منتظرند یک نفر از سرنوشت دور انداخته شدن نجاتشان بدهد.
با خنده تلخی میگویم: «بیچارهها ناجیتون خوابیده. نیست شفاعتتون رو بکنه.»
یکهو دلم هُری میریزد پایین...
دعای روزهای آخر شعبان توی سرم تکرار میشود:
«اللّهُمَّ اِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنا فیما مَضى مِنْ شَعْبانَ فَاغْفِرْ لَنا فیما بَقِىَ مِنْهُ»
خدایا اگر در آنچه از ماه شعبان گذشـته، ما را نیامرزیـدهای، در باقیمانده این ماه ما را مورد رحمت و غفران خودت قرار بده...
به خودم فکر میکنم که چقدر به درد نخور و دور انداختنیام، اما همیشه دستی مرا از دور انداخته شدن نجات داده و وقتی بین برزخ بهشت و جهنم بودم، زبانم را باز کرده به توبه و استغفار. هُلم داده توی سبد به درد بخورها، شاید یک روز مثل آنها شوم.
اما دلم میلرزد از اینکه یک روزی کسی نباشد نجاتم بدهد. روزی که از من ناامید شوند... توی سرم تکرار میشود:
«یا شَفیعَ مَن لا شَفیعَ لَه»
ای شفاعتکننده کسی که شفاعتکنندهای ندارد
کسی که دستهایش آنقدر بزرگ هست که همه به درد نخورها را میتواند بغل کند.
#زینب_حاتمپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
ماه رمضان که میشد شب اول تا «الله اکبر» اذان را میگفتند، بابا چایش را سر میکشید و میرفت توی بالکن و سیگاری آتش میزد. تا سحر چند نخ دود میشد. بعد از اذان صبح پاکتی که همیشه توی جیب بابا بود، روی طاقچه میمانْد تا اذان مغرب. هر چقدر از ماه میگذشت تعداد سیگارهایی که بین افطار و سحر دود میشد کم و کمتر میشد. شبهای آخر فقط یکی قبل افطار میکشید و یکی دم سحر. میدیدم چقدر سرفههایش کم میشد، صدایش باز میشد. من هر روز از اینکه میدیدم بابا رفته سر کار اما پاکت سیگار و فندک آبیرنگش روی طاقچه ماندهاند و همراهش نیستند تا ریهاش را مثل آن عکس روی جعبه سیاه کنند، کیف میکردم. در ماه میهمانی خدا ما همه گرسنگی و تشنگی را تحمل میکردیم، اما برای بابا روزهداری، رنجِ ترک عادت بود. حتی شده به قدر ساعاتی از روزهای یک ماه.
حالا وقتی حرف ماه مبارک میشود من به همه عادتهای خوب و بدم فکر میکنم. به اینکه مهمانِ ماهِ خدا بودن، کدام سیاهی را از کدام اعضا و جوارح روح من گرفته که با دست خودم تا ماه رمضان سال بعد دوباره سیاهش میکنم.
#زینب_حاتمپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش سوم؛
وقتی ظرفهای سحری را میشستیم، همینطور که بشقابها را آب میکشیدم مامان گفت: «آخی، خدا چه زود آرزوی آدم روزهدار رو برآورده میکنه. دیشب اونقدر خسته بودم داشتم به خودم میگفتم کاش سحر فرشتهها میومدن سفره رو مینداختن، من نیم ساعت بیشتر میخوابیدم. تا پا شدم سفرهی پهن شده رو دیدم یه لحظه فکر کردم خوابه.»
آب داغ روی قابلمهی چرب چیلی و کفگیر و قاشقها باز بود و پاشیدنش داشت دستم را میسوزاند اما این حرفها را که شنیدم انگار یخ کردم.
ما همیشه لطفهای بزرگ و فداکاری مامان را وظیفه میدیدم اما او این کار کوچک من را آرزوی بر آورده شده از طرف خدا میدانست.
انگار فرشتهای باشم که خدا مرا برای رساندن او به آرزویش انتخاب کرده.
هر چه سر سفره قند توی دلم آب شده بود بغض شد و نشست به گلویم.
دیگر بقیهی حرفهایش را نشنیدم.
مادرم با نیم ساعت بیشتر خوابیدن مرا از خوابی عمیق بیدار کرده بود.
از همهی فکرهای بچگانهام خجالت کشیدم.
خدا چقدر قشنگ جواب غرور بیداری بینالطلوعین و قران خواندنهایم را داده بود. توفیق و فرصتی که خدا داده بود تا لذت عبادت را ببرم، از خودم دانسته بودم و توقع پاداش هم داشتم.
وقتی همه خوابیدند، من تا طلوع آفتاب بیدار ماندم، اما قرآن نخواندم. تمام لحظاتش را گریه کردم.
همانجا تصمیم گرفتم نوع دیگری از عبادت را تجربه کنم.
از آن سال شهردار سفره سحری، من شدم. زودتر از همه بیدار میشدم. سفره را میانداختم و جمع میکردم.
سال بعد آماده کردن غذای سحر را هم به عهده گرفتم.
در طول روز وقت نمیشد. وقتی همه میخوابیدند من بیدار میشدم. در آشپزخانه را میبستم. صدای گوشی را کمِ کم میکردم و با نوای دعای ابوحمزه و افتتاح، برنج دم میکردم و خورشت بار میگذاشتم.
گاهی اشکم از عبارت های دعا بود و گاهی از پیازی که برای خورشت یا سالاد شیرازی خورد میکردم.
خوبی سحری این بود که همه خواب آلوده بودند و کسی به شفته بودن برنج و بیرنگ و لعاب بودن خورشت توجه نمیکرد.
آنقدر این کار به دهنم مزه داد که سال بعدش گفتم سفره افطار را هم من می اندازم.
دیگر بعد افطار و بعد سحری جان نداشتم آنهمه دعا که برای هر روز ماه مبارک توصیه شده بود را بخوانم. مثل بقیه تا سحری میخوردیم، نماز صبح را میخواندم و میخوابیدم.
تا زمانی که با چادر سفید از خانه پدری رفتم، افطار و سحری رمضانها با من بود.
حس ناب آن سحرهای گره خورده با نوای ابوحمزه و افتتاح و دعای سحر، هنوز با من است. آن روزها در ماه خوب خدا همه مهمانش بودیم. اما دوست داشتم مثل وقتهایی که میروی مهمانی شلوغ و صاحبخانه که با تو صمیمیتر و راحتتر است، برای پذیرایی از بقیه مهمانها روی تو حساب میکند، دور عزیز کردههای خدا بچرخم.
مثل کاسهای که آب تویش میریزند که تشنهای سیراب شود و ناخواسته جان کاسه هم طراوت میگیرد، آن روزها وجودم از برکات این ماه، پر طراوتتر از همیشه بود.
#زینب_حاتمپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
#کاشت_موی_رایگان_فوری😜
شب اومده به دستهای بابا نگاه میکنه و با غصه میگه: «دست من مو نداره!»🥹
منم براش کاشتم... 🥲😍🤣
#زینب_حاتمپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
خانه ساکت ساکت بود. همه خواب بودند و در تاریک و روشن پذیرایی، نور گوشی لحظهای خاموش نمیشد. هر پنج دقیقه یکبار کانالها را بالا و پایین میکردم.
در گروه دوستانم هر بار کسی بیخبر مینوشت «چه خبر شد؟ تایید که نشد یا ...؟!» بقیه اخبار تکراری را در جوابش بازنشر میکردند. انگار اول پاییز، تکرار شب ۲۹ اردیبهشت شده بود.
دانه دانه میبافتم و ذکر میگفتم برای سلامتی سید. یکی در میان سفت و شل، ریز و درشت. *همه بغضم را بر سر بافتهی دستم خالی میکردم. نخ سفیدش با عرق کف دستم خیس و نمدار میشد. برایم کثیف شدنش مهم نبود. از چیزی که میبافتم متنفر بودم، اما میخواستم جلوی چشمم باشد! نمیخواستم نفرتم بمیرد.* دوست داشتم بچههایم هر روز نگاهش کنند و یادشان نرود.
نخ آبی را از بین نخهای دیگر کشیدم بیرون. نمیدانستم اگر جای این نخ بودم، خوشحال بودم یا ناراحت!
همیشه هر چه میبافتم با عشق بود. برای هر دانه و رجَش ذوق میکردم. هر عروسکی که میبافتم، قربانصدقهی چشم و چالش میرفتم که میخواهد شادی به دل کودکی معصوم هدیه بدهد. میتواند توی عزیزترین جای دنیا، یعنی خاطرههای بچگی کودکی باشد. مهمترین چیز دنیای کوچک اما قشنگ او. ولی حالا با نفرت نخ را میکشیدم، کج و کوله شدنش برایم مهم نبود.
میخواستم جلوی چشم خودم و همه همسایهها باشد. همسایههایی که نه آنها حوصله داشتند با من حرف بزنند، نه من رویش را داشتم سر صحبت را باز کنم.
تا صبح بیدار ماندم و تمامش کردم. وقتی بیانیه حزبالله را روی صفحه گوشی دیدم، تکه سنگی که توی گلویم گیر کرده بود، از سر راه چشمهی اشکم برداشته شد. درِ خانه را باز کردم و پادری جدید خانهمان را پهن کردم پشت در.
میخواستم صبح که پسرم با پدرش میرود نانوایی، پا روی پرچم اسرائیل بگذارد و برود.
#زینب_حاتمپور
#به_بهانه_چهلمین_روز_شهادت_سید_حسن_نصرالله
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
#دستهای_کوچک_فردایی_بزرگ
با کلی التماس و خواهش و تمنا راضی میشود چند دقیقه دل از پویا بکند.
میزنم شبکه افق. سید دارد صحبت میکند. در جوابش مثل مردم پای تریبون میگویم: «لبیک یا حسین».
برمیگردد طرفم: «گِرگِه نکن! کی اذیتت کرده؟»
نَمِ اشک گوشه چشمم را پاک میکنم.
- کسی اذیتم نکرده. سیدحسن شهید شده، ناراحتم. اسرائیل اذیتش کرده.
با اطمینان میگوید:
«نه شهید نشده. فردا میرم با آمبولانس میبرمش بیمارستان، خوب میشه!
بزرگ که شدم موشک درست میکنم باهاش اسرائیلو میکُشم.»
دست کوچکش را در دست میگیرم.
توی دلم میگویم «کاش در دنیای تو زندگی میکردم. فردایی که تو قراره بسازیش چقدر شیرینه.»
#زینب_حاتمپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
✍بخش دوم
سفره صبحانه را که باز میکردم همهاش توی ذهنم مقدمه میچیدم که چطور از دلش در بیاورم.
رفتم بالای سرش.
- صبحونه نمیخوری؟
- نچ
- من که خیلی گشنمه. انقدر گشنمه که میخوام تو رو درسته بخورم.
دست نوچ از دوغش را کردم توی دهانم!
- ولم کن!... ولم کن! نمیتونی منو بخوری
- میتونم ... هَم!
اولش وا نمیداد و هی اخم میکرد. دو تا گاز از شکمش که گرفتم همینجور که از خنده ریسه میرفت پیروزمندانه گفت: «نه من گوشتم تلخه! من قویام! هیشکی نمیتونه منو بخوره!»
بعد فرار کرد و بدو بدو رفت آشپزخانه.
از ترکشی که عصبانیتم به سمتش پرت کرده بود یک سپر ساخته بود.
نمیدانستم گریه کنم یا بخندم.
#زینب_حاتمپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
✍بخش دوم
هر چه میدویدم نمیرسیدم. نمیدانم، شاید روحم آشفته بود که دستم به کار نمیرفت و خانه هر روز شلوغتر میشد؛ یا شاید شلوغوپلوغ بودنِ دور و برم، افسردهام کرده بود.
حتی خانهتکانی هم کاری از پیش نبرد. باید من تکان میخوردم؛ اما انگار توپ هم نمیتوانست تکانم دهم!
میخواستم مهمان دعوت کنم؛ برحسب عادت و رسم دیرینه و نه میل قلبی. مهمان دوست داشتم، اما با این خانهای که هرچه جمعش میکردم بدتر بههمریخته میشد، با چه رویی دعوت میکردم.
ما از همه کوچکتر بودیم و اینجا روزگار به نفع من بود. مهمانی ما آخر همه بود؛ مثل دانشآموزی که اسمش با «ی» شروع میشود و همیشه آخرین نفری است که از او درس میپرسند.
در دورِ رفتِ مهمانیها و عیددیدنیها، همه را برای هفته بعد دعوت کردم، درحالیکه تصویر مبلهای لکه لکه و جای دست بچهها در هفتاد سانتِ پایینِ همهی دیوارهای خانه جلوی چشمم رژه میرفت.
همه با خوشرویی قبول کردند. توی دلم رختشورخانه به کار افتاد.
از همان شب، دورِ جدیدِ بساب بسابم شروع شد. فردایش دانهدانه دعوتمان را پس خواندند. یکی رفت مأموریت، یکی یادش آمد مرخصی ندارد، آن یکی با همسرش رفت شهرستان. خوشحال شدم. نه، بغض کردم! گریه کردم. دلم برای خودم سوخت. که چقدر ناتوانم که از نیامدن حبیب خدا خوشحال میشوم. از خودم خیلی بدم آمد و از آنهمه چیزی که دور و بر خودم جمع کرده بودم.
بیرحم شدم. کتابهایی که عزیزشان میداشتم و آنقدر نخوانده بودم که خاک گرفته بود، دسته دسته فرستادم توی کارتن تا بروند انباری.
آن خوشحالیِ زشتِ لحظهای که از بههمخوردن مهمانی در دلم جرقه زده بود، آتشفشان شد.
لباسهایی که به امید تغییر سایز در صدرِ کمد و کشویم نگه داشته بودم فرستادم به قعر جدول.
هرچه حتی ذرهای از بغلِ بیاستفاده بودن رد میشد جمع کردم. ناباورانه چند کشو کامل خالی شد. کابینتها آنقدر جا پیدا کردند که دیگر لازم نبود مواظب باشم بچهها جلوی مهمانها درشان را باز نکنند، که یک وقت آنهمه ظرف تلمبار شده نریزد بیرون!
بالای کابینتها پرده زدم تا چیزهایی که استفاده دائم ندارم، اما گاهی لازم میشود، بگذارم آن بالا.
میخواستم از انفعال، از نمیتوانم-نمیشود، فرار کنم.
میخواستم حبیب خدا هربار زنگ خانهام را زد، خوشحال شوم.
فقط بدوم دنبال چادر، نه اینکه مثل مرغ سرکنده هزار تا وسیله را از زیر دست و پای مهمان جمع کنم.
میخواستم حبیب خدا حبیب من هم باشد؛ مثل همان شعر بچگی دوست داری با دوست من که دوست داره با دوست تو دوست بشه دوست بشی.
دوست داشتم زنجیره دوستی را نشکنم، دوستِ دوست را دوست بدارم!
از پا ننشستم. اینبار مهمانهای دیگری دعوت کردم. خانه دسته گل بود. مثل قلب مؤمن، فردای شبِ قدر که توبه کرده و پاک پاک است! گناههایش را ریخته بیرون، کلی تصمیم جدید گرفته، و میخواهد آدم جدیدی شود.
من هم نمیخواستم به گذشته برگردم. حالا یک هفته میگذرد و من پاکِ پاکم! تا قاشق نَشُستهای، بشقاب کثیفی جمع میشود، سریع میشویم. به محض خشک شدنِ لباسهای روی بند، از همان روی بند دستهبندی میکنم و سر جایش میگذارم.
وقتی خرده بیسکوییتهای روی موکت را جارو میکشیدم دیدم آشغالهای قبلی چطور نفوذ کرده داخل پرزها و هر چه جارو میکشی باز هم ذرههایی از قبل هست و دیگر کار از کارش گذشته. با چشم خیلی پیدا نبود اما اثر کار خودم را دیدم. همینطور که جارو میکشیدم یاد حدیث «النظافة من الایمان» افتادم که همیشه روی در و دیوار اتاق بهداشت مدرسه میزدند که دستهایمان را بشوییم و تمیز باشیم. حالا این خردهریزهایی که توی دل موکت فرو رفته بودند و شاید جز من کسی به آنها دقت نداشت، قلبم را تکان میداد که اگر بدی و ناپاکی را همان لحظه از دل پاک نکنی، نفوذ میکند و کمکم جزئی از وجودت میشود. گناههای کوچک را اگر همان موقع از صفحه دلت پاک نکنی، مثل همان کوهِ ظرفِ کثیف میشود که هر شب میماند و من تا ظهر فردا نصفش را میشستم و باقیاش میماند و هی ظرف روی ظرف میآمد.
بعد خانهتکانی، اگر کارهایت را نگه داری برای خانهتکانی آینده، کمرت میشکند؛ چه این خانهتکانی مال منزل جسمانی باشد یا خانه دل. برکت مهمانی برای من پاکی خانه بود و آرامشی که از این تمیزی و خلوتی به همه ساکنان تزریق میشد.
نمیخواهم برکت مهمانی خدا، مفتی مفتی از چنگم برود! نمیگذارم هیچ رخت چرکی، و هیچ ظرف چرب و چیلی توی بساط دلم باقی بماند، همه را به اشک میشویم. میخواهم خانه دلم درش همیشه به روی حبیبِ خدا باز باشد!
#زینب_حاتمپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane