✍بخش دوم؛
عاشق چینهای ریز کمرش و کمربندش بودم.
قدّش تا زیر زانو میآمد، آستینش هم قدّ آرنج بود.
همیشه میپوشیدمش.
حمام به حمام در میآوردمش تا تنی به آب بزند و تا خشک میشد دوباره تنم میکردم.
صبح روزی که به بیمارستان رفتم، پشت در اتاق آویزانش کردم. بیست روز بعد که به خانه برگشتم همانجا منتظرم بود.
تا دیدمش بغلش کردم و اشکم درآمد.
دلم برای بارداریام تنگ شده بود.
پوشیدمش اما انگار جای چیزی خالی بود!
چندبار وقتی میخواستم پسرم را شیر بدهم، یقهاش کمی شکافته شد.
حقیقت را پذیرفتم، دیگر حامله نبودم و پیراهن حاملگی برایم بیش از حد گشاد بود.
اول آویزانش کردم پشت در اتاق، بین لباسهایی که هر روز میپوشم، کمی بعد آویزانش کردم توی کمددیواری بین لباسهایی که گاهی به آنها سر میزنم.
اما یادم نمیآید کی داخل این کشو گذاشتمش؟!
بین لباسهای غیر قابل استفاده. شاید خودش، خودش را دور انداخته بود.
یک روز از توی کمد سُر خورده داخل این کشو و خودش را زیر لباسهای دیگر پنهان کرده است.
یادم میآید همیشه توی خانهتکانی چیزهایی که مدتها گم شده بودند، پیدا میشد.
مثل این پیراهن و حس نابِ برای اولین بار مادر شدن...
#زینب_حاتم_پور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan