#برش_کوتاهی_از_یک_روز_بهاری_من_و_دخترم
#روز_معلولان
_میخوای با هم دوست بشیم و بازی کنیم؟!
_سلام عزیزم، دخترم خیلی دوست داره با شما دوست بشه، اما نمیتونه صحبت کنه!
دیروز که با دخترم رفتیم پارک، مثل اکثر اوقات در بدو ورود به زمین بازی، دخترکی دوان دوان سمتمان آمد و همین سوال و جواب همیشگی بین ما رد و بدل شد. دخترک آرام آرام از ما دور شد و رفت تا با دوستهای جدیدش بازی کند.
من اما مثل همیشه با لبخند سعی کردم غمها و حسرتهایم از داشتن گفتوگوهای حتی چندثانیهای مادر و فرزندی را از خودم دور کنم و با محبت و شادی دخترم را روی تاب هل بدهم؛ چون یقین دارم عالم محضر خداست و حتی یک لبخند شاکرانه هم از نظر خدا دور نمیشود!
در راه برگشت وقتی دست دخترم را گرفته بودم و توی پیادهرو راه میرفتیم، داشتم به رشد خودم بعد از بیماری دخترم فکر میکردم، که برای چندمین بار در روز تشنّج کرد و مثل همیشه بهخاطر سردرد بعد از تشنجش، شروع کرد با صدای بلند توی خیابان داد زدن و گریه کردن.
بعد از چند سال دیدن بال بال زدن گنجشککم، حالا دیگر میتوانم دست روی دلم بگذارم و منتظر بمانم تا این لحظههای سخت، تمام شود.
#صاعدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan