eitaa logo
جان و جهان | به روایت مادران
520 دنبال‌کننده
994 عکس
48 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @mhaghollahi @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم؛ همسفر جلویی با سرعت می‌رفت، ما هم با اعتماد به جلودار، سرمان را پایین انداختیم و دنبالش رفتیم تا رسیدیم به جایی که پله نداشت و مجبور بودیم مثل بز کوهی، به اندازه سه پله‌ی معمولی را بالا بپریم. خلاصه چونان موش آب کشیده به جلسه رسیدیم و خرسند از این‌که با هرسختی‌ای بود، بالاخره رسیدیم. عجیب نبود اگر هیچ‌کس خم به ابرویش هم نیاورد، چون مادرها توی این اردو، دور هم جمع شده بودند تا به مسائل مهم‌تری بپردازند. کارهای بزرگی بر دوششان هست. آمده‌اند که خود را آماده گفتمان‌سازی مبانی انقلاب اسلامی کنند. به‌دنبال تبیین منظومه فکری رهبری باشند و تعریف جدیدی از رسالت اجتماعی زن معرفی کنند. شرایط نامساعد جوّی و غیرجوّی، هیچ‌کدام، آن‌ها را از آشنایی بیشتر با این رسالتشان بازنمی‌داشت. موقع برگشت به سوله‌ی محل استقرارمان، دیدیم دوستان خیلی شیک و مجلسی از جلوی ساختمان و از پله‌هایی عریض و طویل پایین رفتند و ما مبهوت از این‌که چه کردیم با خودمان!! ساختمان از دو طرف راه داشت و ما به جهت شوقی که در وجودمان از حضور در جلسه موج می‌زد، از مسیر سرویس بهداشتی پشت ساختمان که پله نداشت، وارد جلسه شده بودیم. اینجا بود که هرچند سخت ولی به صورت عملی، به یکی دیگر از قواعد کار تشکیلاتی یعنی اهمیت انتخاب مسیر برای رسیدن به هدف پی بردیم. ای همسفری که جلوی ما بودی، چرا در انتخاب مسیر دقت نکردی؟!!😉 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ وای این چه کاری بود کردم؟! گعده بدون بچه‌‌های خواب‌آلود حتما بازدهی بهتری داشت. رفتم سراغ دو لامپ کم جانی که از دیشب نشان کرده بودم و کلیدشان را زدم. بلافاصله صدای عزیزی توی گوشم پیچید: «خاموشش کن تروخدا، این صاف بالای‌ سر منه! تا صبح بچه نذاشته بخوابم.» این کم سوترین لامپ بود. اگر بقیه‌‌ چراغ‌ها را روشن می‌کردم چه می‌شد؟ البته که خواهر خوبی بود، پتو را کشید روی سرش و ما را به حال خودمان گذاشت. از سمت راست شروع کردم، «خواهرها، بلند می‌شین؟! گعده دیر شد، خواهرم! همه منتظرن.» «خواهرها!» «خواهرها!» تا سمت چپ سوله نیم‌دایره‌ای به شعاع پنجاه متر را گذراندم و بعد دوباره از چپ به راست... عده‌ای باصدای کم‌جانی می‌گفتند: «الان بلند می‌شیم!» عده‌ای که تُن صدای بلندتری داشتند می‌گفتند: «ما بیداریم!» عده‌ای هم فقط سر مبارک را چند سانتی‌متر بالاتر آورده و نیم‌‌نگاهی به من بیچاره می‌انداختند و دوباره سر بر بالین می‌گذاشتند. البته که نگاه بود تا نگاه! و اما مادران باردار، نازنینانی بی‌نظیر، همه بیدار و خوش‌رو و خندان، آن هم سرِ صبح! آن‌جا بود که در دلم گفتم: «ای کاش همه همیشه باردار بودن!» دوباره وسط یستادم و به عزیزان خفته در آغوش سوله نگاهی انداختم. رو به رو جماعتی نیمه خشمگین. پشت سر گروهی چشم انتظار، یعنی همان مدیران جهادی! نه راهِ پس داشتم نه راه پیش، توی بد مخمصه‌ای افتاده بودم. _ایرادی نداره طیبه خونسرد باش و تیر آخر را بزن! یک‌بار دیگر نیم دایره را پیمودم. این‌بار سرعتی‌تر! دو سه جمله‌ی انگیزشی بلغور کردم تا نیمه بیدارها از جایشان بلند شوند، دست آخر هم عده‌ای را در آشیانه تنها گذاشتم. پیشِ خودم گفتم: «مدیران که آمار تعداد رو ندارند، همین که صندلی‌ها و سکوی پشت سوله پر بشه کافیه!» خدا من را ببخشد و مدیران از نیتم آگاه نشوند. واما صبح روز دوم این‌بار خودم را مدیر نازنینی بیدار کرد. قرار بود پنج صبح گعده داشته باشیم. با آن صورت زیبا و دوست داشتنی و با آن صدای مهربانش گفت: «ساعت هفت شده، ملت هم خسته‌ن، چه کنیم؟» من که حسابی از تاخیر در انجام ماموریت شرمنده بودم گفتم: «بانوجان اصلا نگران نباش، ان‌شاءالله وسعت وقت پیدا می‌کنیم. عزیزانِ در خواب را به من بسپار.» روش دیروز کارساز نبود، این‌بار از سمت راست شروع کردم، بازوان ظریفشان را تکانی نرم می‌دادم و با قربان صدقه بیدارشان می‌کردم، بعضی که ناز بیشتر داشتند غمزه‌ی بیشتری می‌کردند و من نازشان را بیشتر می‌کشیدم. اما امان از آنانی که فقط چشم باز می‌کردند و حرفی نمی زدند! آب در دهانم خشک می‌شد! یک دور چرخیدم و تک به تک صدایشان زدم. اما گویی تتها نسیمی وزیده بود. خدایا، آخر این چه ساعتی برای گعده است؟! آب و هوای شمال و نم و رطوبت قطعا روی غلظت خون تاثیر می‌گذارد، بدتر از همه، سیرِ فراوان در میرزاقاسمی شب گذشته را کجای دلم بگذارم؟! آن هم در عمق خواب بی‌تاثیر نبود. یک آن فکری به ذهنم رسید. این دفعه از جملات انقلابی استفاده کردم و به یک‌باره جمعی از شیرزنان انقلابی از جا بلند شدند. از آن‌جایی که گعده در هر شرایطی در خون ما زنان است، خودجوش گعده‌ای شکل گرفت و خنده‌های ریز، زنجیره‌وار به‌هم پیوند خورد و من به مقصود رسیدم و کمتر شرمنده مدیران شدم. همان‌جا فکری به سرم زد برای روز بعد، اگر خوابی نباشد، بیدار باشی هم نخواهد بود! پس، فرداشب تا صبح گعده بگیریم، بی آن‌که لخظه‌ای پلک روی هم بگذاریم! و صبح روز بعد ما اکثر گعده‌ ها را پیش برده بودیم. در نشست بعدی همراه ما باشید. قول می‌دهم به خواب شب و روزتان کاری نداشته باشم! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ - خانم؟ کجا؟ متحیر مانده بودم که مگر جناب همسر خواب نبود؟! - جلسه داریم آقا! - مطمئنی ساعت تو جلسات شما تاثیر داره؟ پس اونی که صبح رفتی چی بود؟ فوری دریافتم که تا سوالات بیشتر نشده، باید بنشینم و طی یک کنفرانس کوتاه و فشرده، هم‌گفتمانی با جناب همسر ایجاد کنم و اهمیت این جلسه آخر شبی را جابیندازم! خدا را شکر با توجه به زیرساخت‌هایی که در این سال‌های عضویتم در مادرانه، در ذهن همسرجان ساخته بودم، هم‌گفتمانی سریعا ایجاد شد. تا ساعت سه و نیم نصفه‌شب در جلسه بودیم، آن هم فقط به صرف چای! هفت و نیم صبح با تکه‌ای نان و کمی حلوا شکری و دفتر و خودکار، مجددا یاعلی گفتم و سوار اتوبوس شدم و ردیف جلو، در کنار سایر یاران مادرانه‌ای نشستم و تا برسیم به محل اجلاس، با دوستان صبحانه نوش جان کردیم. به یاد اردوهای دوران مدرسه و سرخوشی هایش! شش عصر بود که از «هوای مادری» رسیدم به اصل مادری! ظواهر امر، چیزهای خوبی را نشان نمی‌داد. هوای مادری بر پدر سازگار نبود و نا‌خوش می‌نمود! سریع وارد فاز درمانی شدم. یک سمت پدری مهربان اما کمی آشفته. سمت دیگر، فرزندانی به ظاهر آرام اما پرخواهش. و در سمت سوم، دخترکی در فغان و غوغا، فارغ از هیاهوی دنیا! - بیاین با هم چای بخوریم! فایده نداشت. برای خودم چای ریختم و با لبخند روبه روی‌شان نشستم. - بچه‌ها خوبید؟ - نه. - چرا؟ - بابا ما رو نبرد حرم. - حرم؟ دلتون زیارت می‌خواست؟! نه به بی‌حوصلگی دیروزشان در حرم، نه اینکه امروز شاکی بودند که حرم نرفته‌اند، جل‌الخالق! - آره ولی می‌خواستیم یه کم تو بازار هم بچرخیم! آهان، خوب مسأله شفاف شد برایم. بالاخره من که امروز کلی «هوای مادری» خورده بودم، باید پای لرزش هم می‌نشستم! همسر توان همراهی نداشت. دخترک را خواباندم و ساعت هشت شب با دیگر فرزندان راهی حرم شدیم. اما دریغ و درد که یک برنامه پیش از حرمِ دو ساعت و نیمه داشتیم! بچه‌ها چند بار از من پرسیدند: - مامان خوبی؟ - معلومه که خوبم! مگه میشه با شما تو بازار باشم، اونم تو مشهد، بعد از پنج سال، و خوش نباشم؟! تلاش می‌کردم حقیقت را کتمان کنم اما ظاهراً *کیفیت چهره‌ام، سرّ درونم را افشا می‌کرد.* - مامان! می‌دونیم خیلی دوست داری بری حرم، اما... طفلکی‌ها عذاب وجدان گرفته بودند از این همه رأفت مادر! قرار بود عرض سلامی داشته باشیم و فرزندان را برگردانم و دوباره خودم را به آغوش حرم برسانم. اما برای برگشت، تردید داشتم؛ شاید خستگی مانع شود و شایدهای دیگر. بچه‌ها کمی مردد شده بودند و از پچ‌پچ‌هایی که می‌کردند، بوی همراهی می‌رسید! خوراکی از آن نقاط ضعف دوست‌داشتنی است، خصوصا وقتی می‌شود همراهی بیشتر را با آن خرید. دو مدل خوراکی هیجان انگیز که اراده‌ها در برابرشان سست می‌شد را خریدم و بلند بلند فکر کردم که «برای زیارت، انرژی جسمی هم لازم است و....!» پسرم: «همه رو برا خودت خریدی مامان؟» من: «آره!» دخترم : «حالا که اینقدر برامون وقت گذاشتی، ما هم می‌خوایم قدردان باشیم، باهات میایم حرم و تا هر وقت دوست داشتی بمون!» به خودم گفتم: «طیبه! بر طبل شادانه بکوب!» به دنبال جایی بودم که هم ضریح مبارک جلوی چشمانم باشد تا غرق نور شوم و هم اگر نیاز شد، طفلکانم آسوده چرتی بزنند. پشت صندلی‌ها به اندازه سی سانتی‌متری خالی بود. به کمک پالتوها جایی برای پسر درست کردم و همان جا نشست و خوابش برد. دخترجان هم تا مدتی مشغول عبادت بود تا اینکه او هم کنار برادر تکیه داد و چشم بر هم گذاشت. من بودم و حال و هوای حرم! دلم می‌خواست روضه‌ای گوش کنم و دلم رفت به این نوا: «صبح روز سه شنبه، من/ پا شدم با دو چشم خیس ...» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش سوم؛ از کنار پسرهای نوجوانِ امضاکننده رَد شدم و چند متر آن‌طرف‌‌تر برای دعوت مردم به طومارنویسی رفتم. پرِ چادرم را چند بار تکان دادم تا عرق‌های صورتم خشک شوند. توی دلم دعا کردم: «ای‌کاش به چشم امام زمان بیاییم. آقا خودش به توان ما نگاه کنه، نه نتیجه‌ی عملمون.» پنج دقیقه بعد، چشمم به جمال چند جوان خارجی روشن شد. خانم‌هایی با پوست‌ تیره که به اندازه سیاهی شب زیبا بودند. پیراهن‌هایی مثل عبا و مقنعه‌ی بلند تا نیمه‌ی بدنشان پوشیده بودند. به صورتشان زل زدم و لبخندم‌ را نشاندم‌ بین نگاهشان. ماژیک و طاقه را با انگشت نشان دادم و چند بار گفتم: «فلسطین، غزه، لبنان.» پشت سرم راه افتادند و چیزی نگفتند. انگار که آمده بودند وظیفه‌‌شان را انجام بدهند و برگردند. پایین امضاهایشان که نوشتند «فِرُم پاکستان» فهمیدم شهروند کشور همسایه‌اند. چیزی که من و دوستانم را متعجب کرد، جمله‌ی بعدی آن‌ها بود: «لبیک یا خامنئی» خانم‌ها که رفتند، نیم دیگر پسرهای نوجوان مشهدی که دوست‌هایشان را تنها گذاشته بودند، پایینِ سند حمایت نشستند و امضایش کردند‌. روزی که خانه‌ی مریم جمع شده بودیم تا برنامه‌ی امروز را نهایی کنیم، به نوجوان‌ها و اثراتی که این طومار می‌تواند روی تصمیمات آینده‌شان بگذارد هم فکر کردیم. قبل‌ترش سارا طرح‌ها و ایده‌های همه‌ی مادرها را جمع کرده بود. حتی از شهرهای دیگر مثل مادرانه مشهد. در نهایت به این نظریه رسیدیم که در فارسِ‌من یک صفحه باز کنیم و امضای مردم را در حمایت از جبهه مقاومت بگیریم. کار خوبی هم از آب در آمد. کلی امضای مجازی جمع شد. اما طومار و حمایت کتبی خودمان را تقدیم رهبر کردن و رودر رو با مردمِ همیشه در صحنه مواجه شدن خیلی بهتر بود. صدای چند بچه که با مادرشان کنار ماژیک‌های رنگی آمده بودند، فکرم را از جلسه‌ی گذشته به حال برگرداند. بچه‌ها دور مادر می‌چرخیدند و سوال می‌کردند: «مامان چی کار می‌کنی؟ مامان برای چی داری امضا می‌کنی‌؟ مامان به منم میدی خط بکشم؟» مادر جوان پایین طومار نشست و برای بچه‌هایش از کودکان غزه و مهم بودن حمایت ما از آن‌ها گفت: «امضای من یعنی اینکه من هستم و از بچه‌های بی‌گناه حمایت می‌کنم، اگه یه روزی هم نبودم امضام تو این دنیا می‌مونه که می‌خواستم اسرائیل از بین بره.» از تشکرها و قدردانی‌های مردم فهمیدیم که طرح، به دلِ همه‌شان نشسته‌. دستم را بالا بردم و اَدای آب خوردن را برای نگین درآوردم و با ایماء و اشاره لب زدم: «از بس حرف زدم، گلوم خشک شده.» ده دقیقه بعد که نگین را با بطری آب معدنی دیدم تازه یادم‌ افتاد که چقدر تشنه‌ام. نگین درِ بطری آب را باز کرد و دستم داد. سیراب که شدم‌ صورت خیسش را دیدم: «چرا گریه کردی؟!» با گوشه‌ی روسری‌ اشک‌هایش را خشک کردم: «رفتم برای تو آب بیارم. یه آقای مُسن این تربت رو بهم دادم و رفت.» چشم‌هایم گشاد شده بود: «فقط به تو داد یا به همه؟» - توی اون همه جمعیت فقط به من داد! شیشه‌ی کوچکِ تربت امام حسین را به سینه چسباندم: «صلّی الله علیک یا اباعبدالله» چشم‌هایم بین تربت و طومار در رفت‌وآمد بود. چه رویای قشنگی‌ست؛ موقع جان‌ دادن، کفنم پارچه‌ی پر امضا برای حمایت از مظلوم باشد و توی دهانم این خاک مقدس. پرچم سه رنگ ایران روی تابوتم کشیده شده باشد و تشییع‌کنندگان، فریادِ «شهیدِ مقاومت» سر بدهند. به روایت: به قلم: در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan