eitaa logo
جان و جهان | به روایت مادران
518 دنبال‌کننده
996 عکس
48 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @mhaghollahi @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش سوم؛ گره روسری‌اش را باز می‌کردند، تند تند بادَش می زدند. مامان با دستی که می‌لرزید با قاشقچی عرق بهار نارنجِ خانگی توی دهانش می‌ریخت. توی صورتش آب می‌پاشیدند و صلوات می‌فرستادند و به صورتش فوت می‌کردند تا حالش جا بیاید. نگرانی دومینووار به همه منتقل می‌شد. من از این حالات می‌ترسیدم و ترجیح می‌دادم از پشت پرده‌های چوبی تیجیریِ حیاط صحنه را دنبال کنم. مامان همه‌ی این احوالات را در ذهنش ترسیم کرده بود، گوشه‌ی لبش را مدام گاز می‌گرفت، پشت دستش می‌زد و توی کیف مامان‌جون دنبال قرص زیرزبونی می‌گشت و شاید با خودش می‌گفت: دیگه بار آخرم بود که با مامان اومدم. کاری هم ازش برنمی‌آمد آخر مامان‌جون عشق عجیبی به مجلس روضه داشت، با اینکه هر دفعه هم حالش بد می‌شد. حالا تنها راهی که به ذهن مامان می‌رسید، تحریم از سمت دکتر بود که آن هم راه به جایی نمی‌برد. مامان‌جون با پوزخند می‌گفت: «همی مونده آقوی دکتر بفرمان نرو روضه،اشک نریز بری امام حسین» بعداز چندسال، حسین حسین روضه‌ها درچشمه‌های قلبش جوشیدند، لبریز و به وقت جان دادن به کامش جاری شدند. مامان‌جون مثل جوان از دست داده‌ها آنقدر برای امام حسین گریه می‌کرد تا از هوش می‌رفت. یادم نمی‌آید و از مامان هم نشنیدم که برای جوان‌هایی که از دست داده بود این طوری عزاداری کند؛ برای دایی محسنِ مفقودالاثر که رفت و هنوز هم اثری از او نیست. یا بعد از چندماه، وقتی که خبر پیداشدن پسر مجروحش را به او می‌دهند، از هولش با دمپایی‌های لنگه به لنگه خودش را به بیمارستان می‌رساند. در اثر اصابت ترکش روی اعصاب گفتار، مهدی‌اش بسته زبان شده بود و کسی را هم نمی‌شناخت و حالا دیگر مجبور شده بود الفبا را از نو به کودک بیست و چند ساله‌اش که دست و پایش هم لمس شده بود بیاموزد. در هیچ‌کدام از این بالا و پایین‌های زندگی، هیچ وقت قلبش کم نیاورده بود. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ شلوار سورمه‌ای مدرسه پایم بود و روی شکم دراز کشیده بودم. برای خودم دیکته می‌نوشتم. نوک مداد قرمز را توی دهانم می‌کردم که خوش‌رنگ‌تر شود و الکی چند غلط برای خودم می‌ساختم که معلم به دیکته‌ام شک نکند. مامان برای عصرانه، موزهایی که بابا از سفر مکه برایمان سوغاتی آورده بود را در بشقاب چیده بود. بابا به پشتی قرمز کنار دیوار تکیه داده بود. اشتیاق ما را که برای موزها دید، با شیطنت گفت: «تو مدرسه به ما موز می‌دادنا، دلتون بسوزه!» بعد وسط جاروبرقی کشیدن‌ مامان صدایش را بلند کرد و گفت: «صدیقه یادته؟ تو مدرسه شما هم موز اُوُردن؟ وای بَچا تو مدرسه ما تو سرُ کله هم می‌زدن بَرِی موز!» مامان با پا دکمه قهوه‌ای‌رنگ جاروبرقی الکترولوکسمان را فشار داد و چراغ نارنجی‌اش را خاموش کرد. بعد خیره نگاه کرد و گفت: «هااااا تو مدرسه مام همیطور! من که خودُم مسئول پخش شده بودم. یعنی بچا چه جوری که نگاش نمی‌کردن! می‌پرسیدن چی جور بخوریمش که تموم نشه؟ بعضیا بَرِی که تموم نشه لیسش میزدن، بعضیا از پوستشم نمی‌گذشتن. وُی که چه خبر بود!» من در حال مقایسه مدرسه خودم و مامان و بابا با تعجب نگاهشان کردم. پرسیدم: «دیگه چه تغذیه‌هایی به شما می‌‌دادن؟» مامان و بابا به هم نگاهی کردند. بابا دست روی دست زد و مامان هعی‌ای گفت و با هم خندیدند. مامان حالا دیگر نشست و با غصه‌ای که خشم در تار و پودش بود ادامه داد: «با اون جشن ۲۵۰۰ ساله‌ش! خدا ازش نگذره، چه به سر مردم اُوُرد!!!» مامان دیگر چیزی نگفت؛ فضا خالی از حرف شده بود. خواستم بیشتر از زمان شاه برایم بگویند. ذهن‌مان هنوز پیِ‌ ریسه‌های جشن بود، فکر می‌کردیم حتما همه‌ی مردم ایران دعوت بودند. از شکوه خیالی چنین جشنی چشمان‌مان برق زد. نمی‌خواستیم نفرین‌ها را باور کنیم. مامان انگار با انگشتان دستش بوی تعفن فساد و اسرافی که آن سال و در آن جشن شنیده بود را باد می‌زد و دور می‌کرد، برق چشم‌ها و لبخند شوق ما را جمع کرد. نگاهش به فرش و بوفه‌ی بزرگ چوبی پذیرایی‌مان در رفت و آمد بود. داشت خاطراتش را برای ارائه به ما دسته‌بندی و گزینش می‌کرد. یکهو به خودش آمد و گفت: «بد بود، خیلی بد بود!» اول همین‌قدر کلی و سربسته گفت، بعد ادامه داد: «امام نجاتمون داد. نور به قبرش بباره. سید ِاولاد پیغمبر. امام نجاتمون داد. ما هر چی داریم از امام داریم!» بعدها که بزرگ‌تر شدیم پازل زندگی‌اش در زمان شاه را کم‌کم برایمان تکمیل کرد. از شاه‌دوستی خانواده‌اش کوتاه می‌گفت تا کامش تلخ نشود، بعد سریع با انقلاب و آمدن امام و ازدواج با بابا شیرینش می‌کرد. من دوست داشتم مامان بیشتر برایمان از آن دوران بگوید؛ هم از خودش و هم از آن جشن! بالاخره در نوجوانی از طرف مدرسه به اردوی تخت‌جمشید و پاسارگاد رفتیم. لابه‌لای سنگ‌های صخره‌ای تخت جمشید قدم می‌زدم و به حرف‌های خانم راهنما درباره قدمت و تبحّر ساخت سرستون‌های رفیع گوش می‌دادم. دست روی ستون‌های سفید ‌و‌ باستانی می‌گذاشتم و به تمدّنم افتخار می‌کردم. دست آخر، خانم راهنما برایمان از جشن بزرگی که روزگاری اینجا برای تمدّن‌سازی برپا شده بود، گفت. او جایِ عَلَم شدن چادرهای برزنتی خاص که با پرواز ایرفرانس به فرودگاه شیراز رسیده بودند را نشانمان داد. هنگام خروج از محوطه، مدیرمان به درخواست بچه‌ها کلیاتی از آن جشن را برایمان توضیح داد. این‌بار بذر سوالات بیشتر در مغزم کاشته شد. حالا بذرها رشد کرده بود. باید خودم دنبالش می‌رفتم و بیشتر جستجو می‌کردم، تا بیشتر بدانم. هر چقدر می‌خواندم، بیشتر حرص می‌خوردم؛ نمی‌توانستم این‌همه مصیبت را به تنهایی هضم کنم. باید با کسی قسمتش می‌کردم، شاید از سنگینی‌اش کم می‌کر‌د. حالا در دوازدهمین سال از عمر مادری‌ام، این فرصت مناسب پیدا شد؛ فاطمه‌ی همیشه سخن‌گو، در انتظار شنیدن داستان من بود. داستان را که برایش گفتم، نقاشی‌اش را کشید و نشانم داد. توی دلم گفتم شاید یک روز کتاب مصوّرش را با هم کار کنیم. دخترم فوری سراغ موزهای مدرسه‌ی مادر و پدرم را گرفت که چه ارتباطی به جشن داشته‌اند؟ من برایش گفتم که برای برگزاری مراسم، بسیاری از خوراکی‌ها دو سه برابرِ مهمانان خریداری شده بودند. مستخدمین دربار پادشاهی صندوق‌های موز را که در گرمای هوا لک و نرم شده بودند، بارِ ماشین کردند و به مدارس شیراز رساندند. آخر، دیگر موزها باب دندان مهمان‌های خارجی نبودند و لایق دانش‌آموزان مدارس شیراز شدند. در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 💠 بله | ایتا 💠 🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ 🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane