eitaa logo
جان و جهان
512 دنبال‌کننده
747 عکس
33 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
جان و جهان
#آرزوی_دیرینه #فراخوان_روایت‌های_وعده‌_صادق پهپادهای ایرانی به مقصد فلسطین اشغالی به راه افتادند و
لالایی بچه‌ها را می‌خواندم و پیام‌هایم را چک می‌کردم که دیدم دوستم نوشته: «میگن داریم اسرائیلو میزنیم، به نظرتون واگعیه یا کیکه؟» فوری صفحه‌های اخبار را چک کردم و با خوشحالی لالایی را ادامه دادم: «لالا لا لا حَجی اقا/ بدو چک کن زود اخبار را!» کم‌کم داشت آماده می‌شد بخوابد که با خواندن اخبار، از خوشحالی خواب از سرش پرید! گروه‌های مختلف و شبکه‌های اجتماعی مختلف را باز کردم. پهپادها علاوه بر بیدار کردن احساس غرور ملی، سطح طنز مردم را نیز چند درجه بالا برده بودند! عده‌ای با فرقه‌ی بنزینیه که در هر مناسبت و اتفاقی، سوار ماشین می‌شوند و می‌روند پمپ بنزین تا یک باک از بقیه جلوتر باشند شوخی می‌کردند و می‌گفتند: «حالا با این یه باک بنزینت با پراید کجا می‌خوای بری؟!» عده‌ای دیگر برای ادامه‌ی جنگ، سر کابل aux تانک با هم به تفاهم نمی‌رسیدند که یکی گفت: «فک کردید تانک کابل aux می‌خوره؟ تانک نوار کاست میخوره برادرا!» عده‌ای دیگر هم می‌گفتند کاش بگذارند دکمه‌ی پرتاب یکی از موشک‌ها را پسرشان یا خودشان بزنند! چون همه می‌خواستند در این حماسه نقش داشته باشند... ✍ادامه در بخش دوم؛
جان و جهان
#آرزوی_دیرینه #فراخوان_روایت‌های_وعده‌_صادق پهپادهای ایرانی به مقصد فلسطین اشغالی به راه افتادند و
محکم با دستان لرزانم دسته‌ی چمدان مامان را گرفتم: «تو رو خدا... تو رو خدا... تو رو به اباالفضل منم ببرید... مامان...بذارید منم بیام.» لب‌های مامان به هم دوخته شده بود، چشم‌هایش سرد بود، چادرش لای دست و پایش پیچ می‌خورد. آرام چمدان را کشید. اشک‌ها خزیدند روی گونه‌های بی‌رنگم و در کویر اطراف دهانم محو شدند. «مامان... آخه چرا منو نمی‌برید؟! هان... مامان...» محکم چمدان را کشید. یکی دو قدم جلو رفت. من هم به دنبالش رفتم. همه‌ی وجود گوش شده بودم تا مامان راضی شود و بگوید: «باشه تو هم بیا.» ولی تنها چیزی که می‌شنیدم صدای قلبم بود. بی‌وقفه خودش را می‌کوبید به قفسه‌ی سینه‌ام. - مامان نرو... مامان منم ببر...‌ مامان! دست بی‌جانم، دسته را رها کرد تا به پیشواز اشک‌های ناخوانده برود. مامان چمدان را کشید و رفت. دویدم و شیرجه زدم روی چمدانش: «تو رو به قرآن. تو رو به مقدسات. تو رو به روح خانوم جان...!» نفسم جایی حوالی قلبم گیر کرده بود. او رفت و من روی زمین پخش شدم. چادرم بال‌بال می‌زد. با برخورد شی‌ء محکمی به صورتم، به خود آمدم. پای پسرک بود! طبق معمول در خواب غلتیده بود! بلند شدم. بالشتم خیسِ خیس بود. ✍ادامه در بخش دوم؛
جان و جهان
#آرزوی_دیرینه #فراخوان_روایت‌های_وعده‌_صادق پهپادهای ایرانی به مقصد فلسطین اشغالی به راه افتادند و
دلم دیگی بود که غلغل می‌کرد. دیگ پر از آشی که به جای نخود و لوبیا توی آن از انواع احساس، بیش از میزان لازم ریخته باشند؛ شادی، ترس، بُهت. این دیگ را، از همان شب حملهٔ بزدلانه‌شان به سفارت، بار گذاشتند. نه، قبل‌تر... احتمالاً از وقتی که خبر آن بانوی باردار در بیمارستان شفا و بلاهایی که سرش آوردند را خواندم و تا مرز دیوانگی رفتم. شاید قبل‌تر، وقتی تصویر آن مادر و دو قلو‌های با نمک اما کفن‌پوش‌ش را دیدم و جایی در گوشهٔ ذهنم، پررنگِ پررنگ، حک شد تا هر بار با یادآوری‌اش غم، وجودم را پر کند‌. نمی‌دانم دقیقاً از چه موقع. از شدت گرفتن جنایت‌هایی که تازگی نداشت یا شروع طوفان‌الاقصی که بیش از همه هیجان و بی‌تابی را در این دیگ ریخت، یا شاید روزهای خیلی دورتر. دههٔ ۹۰ که در مدرسه، معلم ادبیات‌مان سر درس‌های مربوط به فلسطین، حرف‌های صد من یک غاز تحویل‌مان می‌داد که: «تقصیر خودشون بوده. می‌خواستن طمع نکنن و خونه‌هاشون رو نفروشن!» و من که آن‌وقت‌ها تازه داشتم سر از این چیزها در می‌آوردم هرگز نشد به او بگویم حتی اگر این‌طور باشد، مگر سرانجام خانه فروختن، کشته شدن است؟ بیرون رانده شدن است؟ هر چه بود این دیگ، آن شب حسابی سرریز شده بود. همان موقع که همسرم، دخترک را ناغافل گذاشت در آغوش من که مشغول خواندن درس امتحان دو روز بعد بودم. گفت: «بگیر فاطمه رو. زدیم!» می‌خواست پی اخبار را بگیرد. چندین روز بود که منتظر این خبر بود؛ که منتظر این خبر بودیم. ✍ادامه در بخش دوم؛
جان و جهان
#آرزوی_دیرینه #فراخوان_روایت‌های_وعده‌_صادق پهپادهای ایرانی به مقصد فلسطین اشغالی به راه افتادند و
بوی غذا که توی آشپزخانه پیچید و دانه دانه لگوها و عروسک‌ها که از زیر دست و پا به داخل جعبه‌شان نقل مکان کردند، خودم را انداختم روی مبل، کنترل را دستم گرفتم ببینم اذان شده که نمازم را بخوانم؟ با روشن شدن تلویزیون اما با دوره جدیدی از زندگی‌ام مواجه شدم. تصاویری که هرگز چشم‌هایم با آن‌ها خو نگرفته بود. زیرنویس‌ها حاکی از حمله‌ی نیروهای حماس به اشغالگران بود؛ اما آیا این‌ها واقعی‌اند؟ تازه به صرافت افتادم که چرا دو ساعت پیش در مرکز کاردرمانی، مادر مهرسا می‌گفت: «کار دنیا رو ببین، پارسال این موقع چه حالی داشتیم و امسال چه حالی!» و من که تمام حواسم به درست راه رفتن دخترم بود اصلا متوجه معنای حرفش نشده بودم. زیرنویس‌ها را تند تند می‌خواندم و تپش قلبم بالا‌رفته بود. صدای آیفون مرا به خود آورد. وقتی همسر را دیدم از هیجان زبانم بند آمده بود و‌ دائم می‌پرسیدم: «شما از کی فهمیدید؟ چرا به من خبر ندادی؟» صبح فردا ساعت هفت نشده، در مغازه‌‌ی سر کوچه به دنبال ارزان‌ترین خوراکی قابل خریدن برای شاگردانم بودم، چیزی که هم جیبم را خالی نکند، هم مدرسه اجازه‌اش را بدهد، یاد نسکافه‌ی ۱۲ بهمن پارسال افتادم، از فروشنده سراغ نسکافه‌ها را گرفتم و ۴۰ دقیقه بعد بچه‌ها مشغول هم زدن نسکافه‌ها بودند. ✍ادامه در بخش دوم؛