eitaa logo
جان و جهان
492 دنبال‌کننده
813 عکس
37 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
،_پسته‌ی_خندون پسرک ما جلوی فامیل‌های باباجونش داشت نطق می‌کرد،🙄 ازش پرسیدن: «میخوای چه‌کاره بشی؟» برگشت گفت: «من نمی‌خوام شاغل باشم. می‌خوام مثل مامانم تو خونه بیکار باشم.»😐🤪 بهش گفتم: «قبلِ تشریف‌فرمایی شما، من معلم بودم. شما اومدی خونه‌نشین شدم.» میگه: «عه چرا؟؟؟ بازم معلم می‌بودی خب!!» میگم: «خب باید می‌ذاشتمت مهد کودک، می‌رفتم سرکار!!» میگه: «نه، نه، خوب شد نبودی...»😁 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_بسیاری از متن‌هایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم می‌نشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شده‌اند و مشقِ نوشتن می‌کنند. یکی از سرنخ‌هایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشته‌اند، از این قرار بوده: «روایت یک صبحانه» ،_خواب_از_سرت_می‌پرانَد «وای دختر، بلند شو! لنگ ظهره! بیچاره اون مردی که تو رو بگیره! لابد هر روز باید گشنه و تشنه بره سر کار.» صدای «تق» ِ کتری برقی، از لابلای افکار و خاطرات، پرتم کرد در آشپزخانه، همان‌جا که تکیه داده بودم به کابینت و منتظر بودم آب جوش بیاید. چند دقیقه پیش پاورچین از اتاق بیرون آمده بودم تا بدون این‌که خواب خروس‌خوانِ جمعه‌ی دیگران را خراب کنم، صبحانه‌ای بسازم؛ برای مردی که کارش نه روز تعطیل می‌شناخت و نه شب! همان‌طور که با احتیاط، روی نوک انگشت پا خودم را بالا می‌کشیدم تا لیوان دم‌نوش شیشه‌ای را از کابینت بردارم و چای یک نفره‌ای برایش دم کنم، خاطرات دوران دبیرستانم توی سرم مرور می‌شد که ناشتا‌، یک آدامس می‌انداختم گوشهٔ لپم و بدون صبحانه از خانه می‌زدم بیرون. ترجیح می‌دادم تا آخرین لحظه را بخوابم. بالاخره زنگ تفریح، چیزی در مدرسه پیدا می‌شد که مرا از گرسنگی نجات دهد. سفرهٔ گلبهی رنگ را پهن کردم و سنگک‌هایی را که روی گاز گرم کرده بودم در آن گذاشتم. پنیر، گوجه‌های هلالی و خیارهای حلقه شده، کنار هم توی بشقاب لم داده بودند. گوشی‌ام را برداشتم و عکسی به یادگار از قاب تماشایی سفره ثبت کردم. صبحانه‌ای دو نفره، خانهٔ پدری، کنار یار نورسیده... ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ لبخند پهنی روی صورتم نقش بسته بود. با زمزمه‌ای آرام، همسر را بیدار کردم تا از دیدن صبحانه‌ی نطلبیده‌اش، قند در دل آب کند. دست و صورت شسته و آماده برای بیرون رفتن، سر سفره نشست. من هم کنارش. طبق عادت، در فاصله‌ای کم از بیدار شدن، اشتهای چندانی برای صبحانه نداشتم اما دلم می‌خواست صبحانه خوردن او را تماشا کنم که مثل همیشه اول صافی لیوان دم‌نوش را روی درش گذاشت و چایش را شیرین کرد. با نگاهش، چشم‌هایم را به محبتی صادقانه میهمان کرد و گفت: «راضی به زحمتت نبودم. می‌رفتم سر کار یه چیزی می‌خوردم.» همین تشکر، دلخوری‌ام را از این‌که روز تعطیل هم نداریم، دود کرد برد هوا. چشم‌هایش را لبخندی میهمان کردم: «نوش جانت.» دستم را برایش تکان دادم و آخرین پله را پایین رفت‌‌. در را بستم. دخترک توی آینه، نگاهم می‌کرد. چقدر بزرگ شده بود! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
پهپادهای ایرانی به مقصد فلسطین اشغالی به راه افتادند و دل‌های پردرد ما را هم با خودشان راهی این عملیات شورانگیز کردند. چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی! آن شب و روزهای بعدش، به شما چگونه گذشت؟ خاطراتی را که برای‌تان رقم زد، روایت کنید. 🔸متن‌های‌تان را به شناسه کاربری زیر در ایتا یا بله ارسال کنید: @zahra_msh 🔸مهلت ارسال آثار: ٢٠ اردیبهشت ۱۴۰۳ 🔸متن‌های برگزیده در کانال «جان و جهان» منتشر خواهند شد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
عصبانی بودم. آن‌هم نه مثل حالا که برای ابرازش پشت چشم نازک کنم و پایی که روی پا انداختم را تکان‌های هیستریک بدهم. عصبانیت دختربچه‌ی یازده ساله‌ای، که دوست صمیمی‌اش با دختر دیگری از ردیف دوم دوست شده‌. شب‌ها غم ظلمی که جهان تاریک و ناعادلانه اطرافم به من روا داشته بود، بالشتم را خیس می‌کرد و صبح ها آستینم را مُف و تف مزین می‌نمود. کج‌خلق و خشمگین درِ همه چیز را می‌کوبیدم. از درِ قرمز جا شکری توی سفره بگیر تا درِ فلزی و سنگین حیاط و درِ چوبی و‌ پر از خط‌خطی کلاس؛ حتی درِ آهن‌ربایی جامدادی تازه‌ام، که نصف پولش را خودم ده‌تومان ده‌تومان جمع کرده بودم. من، ناتوان بودم در نگه داشتن بغل دستی‌ام و یازده سالگی برای گیرافتادن توی رابطه‌های مثلثی، خیلی زود بود؛ رابطه‌ای ولو بین چند دانش‌آموز وسط زنگ ریاضی. من آدم هنرمندی نبودم، اما آن روز بود که کارکرد اصلی ادبیات و کلا هنر را فهمیدم: توانایی عبور دادن بشر از مصائب انسانی... تا معلم رسم متساوی‌الساقین را روی تخته تمام کرد، دختر را از ردیف جلویی دیدم که سرش به سمت میز ما که انتهای کلاس بود، برگشت. به الناز بغل دستی‌ام، چشمک زد که دوتایی هم‌زمان بروند مداد بتراشند. قرار ملاقاتی که بنظرم عمدا محرمانه نبود. آن‌هم کجا؟ پای سطل آشغال چرک‌مرده‌ای که تا کمرمان می‌رسید. کسی نمی‌دانست دلیل سایز بزرگش چه بود. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ چون اگر همه‌مان تمام سال شیفتی و نوبتی کنارش می‌ایستادیم و کلیه‌ی مدادها و مدادرنگی‌هامان را می‌تراشیدیم بعید بود تا نصفه پر شود. می‌توانستم ضِد کنم و بلند نشوم. راه ندهم که برود. اما این ممانعت، به اعتراضش منجر می‌شد که نگاه‌ها را به سمت من برمی‌گرداند. مقاومت بیخودم، راز ناتوانی‌ام در برابر رقیب را لو می‌داد و هیچ چیز بدتر از این نبود، حتی از دست دادن رفیقم. زنگ تفریح شد. اما من نرفتم. باید حرکت سوسکی و ریز و کارایی می‌زدم. مدادی که توی دستم بود را همین‌طوری بی‌هدف ‌می‌کشیدم روی کاغذ، که کم کم دیدم چیزی شبیه آتش کشیدم. انگار عکس حسادت مذابی که توی سینه‌ام لهیب می‌زد، افتاده بود روی برگه. کج و معوج‌ترین هیولایی را که می‌شد طراحی کرد را نشاندم وسط شعله‌ها. زیرش با دست‌خط کُند دبستانی‌ام نوشتم: «برو با هم‌قد خودت دوست شو. کسی که بتونی بغل دستش انتهای کلاس بشینی. اوه! ببخشید! اگه بیای نیمکت آخر کلاس بغل‌دست الناز، فقط می‌تونی سلسله جبال مقنعه‌های سفید دانش‌آموزای میز جلوییتو ببینی. امضا: از طرف دبیر انجمن کسانی که از تو متنفرند.» بعد رفتم صاف انداختمش توی کیف آن دخترک ردیف دومی و چنان از کلاس بیرون دویدم که انگار بمب انداخته‌ام توی کیفش یا کسی را با برنامه قبلی کشته‌ام. وقتی به آبخوری رسیدم سه بار با کف دست آب خوردم تا نفسم بالا بیاید. سعی کردم به خودم مسلط شوم. پاچه‌هایم که خاکی نبود را تکاندم و مقعنه‌ام که جلو نبود را عقب دادم. تا دستشویی بروم و برگردم، حیاط مدرسه خالی شده بود. آرام شده بودم و بی‌خبر از همه‌جا می‌رفتم سر زنگ محبوبم؛ انشاء. از فکر سه چهارتا انشایی که برای چندتا از بچه‌ها نوشته بودم، ته‌مانده‌‌ی اضطرابم هم محو شد. عاشق این‌کار بودم، چون تعریف و تمجیدش مال من بود. استخدام صداگذار بر روی نریشن‌هایم مجانی تمام می‌شد. حتی خیلی اوقات من فقط لم می‌دادم روی نیمکت و خوراکی زنگ تفریح آنها را می‌خوردم و انشاء را با دهان پُر برایشان دیکته می‌کردم. زحمت نوشتن و صفحه‌بندی هم با خودشان بود. من فقط حق انتشار متن‌هایم را واگذار می‌کردم. در را که باز کردم، همان ثانیه‌ی اول فهمیدم کلاس زیاد از حد ساکت است. ثانیه دوم صورت بچه‌ها را دیدم که زوم کرده‌اند روی من؛ در ملغمه‌ای از اخم و تعجب و بلاهت مخصوص دانش‌آموزان دهه شصتی. ثانیه سوم، دختر مذکور را کنار میز معلم شناختم که انگشت اشاره‌اش را مثل اسلحه‌ای رو به سینه من مستقیم و آماده به شلیک گرفته بود. و امان از ثانیه چهارم! که آن کاغذ لعنتی را در قلب صحنه‌ی روبرو رؤیت کردم. عکس آن جهنمی که کشیده بودم توی دست‌های معلم انگار واقعا داشت تاب می‌خورد و می‌سوخت. دیگر به ثانیه‌های پنجم، ششم نرسید. سرم را پایین انداختم. همه چیز از دست رفته بود. وجاهتم، رقابتم، و حتی هنرم. هنرم وارونه کار کرد و مرا بدتر و عمیق‌تر وسط مصائب انسانی گیر انداخت. همان‌جا آرزو کردم کاش جای انشاء، ریاضی‌ام خوب بود. شاید آن‌وقت می‌توانستم محیط‌ها و مساحت‌ها و فاصله‌ها را بهتر محاسبه کنم و راه‌حل‌های منطقی‌تری برای تقسیم چیزها، و شاید رابطه‌ها و علاقه‌ها بیابم. دیگر مثل حالا معلم محبوبم را در انفجار یک بمب کاغذی دست‌ساز از دست نمی‌دادم. نمی‌دانستم باید منتظر چه باشم. فقط جوری دم درِ کلاس بی‌حرکت مانده بودم که انگار بین درِ نیمه‌باز و دیوار منگنه شدم. معلم گفت جلو بیایم. چهل‌تا هَندی‌کم پاناسونیک، که نفری یک مقعنه سفیدِ لبه سرمه‌ای دورش انداخته بودند با من تا دم میز معلم حرکت کرد. معلم پرسید «تو اینو نوشتی؟» با آرامش و اعتمادبه‌نفسی که فقط بعد از پذیرش شکست در آدم حلول می‌کند، گفتم: «بله.» گفت: «نقاشیت که اصلا خوب نیست! حالا از هم‌کلاسی‌‌ت عذرخواهی کن.» و لبخند زد. کرکره‌ی پلک چشم‌هام را مردد و با تأنی بالا کشیدم و به لبخندش نگاه کردم. واقعی بود. او جمله و طرح را و هم‌زمان استعدادم را از حماقت کودکانه‌ام تفکیک کرد. همان‌جا در همان عصر پاییزی، توی دبستان نمونه دولتی امت، با من و معلم و ادبیات یک مثلث عشقی که نه، یک دایره امن عشقی تشکیل شد. وقتی سر نیکمتم رفتم، وسایلم را برداشتم و جای سر میز، انتهای میز در کنار پنجره نشستم. الناز پرسید: «چرا جاتو‌ عوض کردی؟» کف کفشم را چسباندم به شوفاژ کهنه کلاس و گفتم: «می‌خوام چیزی بنویسم. اینجا دنج‌تره.» دفترم را باز کردم؛ همان‌که پشت جلد سبز رنگش، آدمک سیاهی روی تخته نوشته بود: «تعلیم و تعلّم عبادتست» و بعد شروع کردم به نوشتن. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
گفت: «دوستان تو برادران تواند. دوست‌شان داری؟» گفتم: «آن‌قدر كه هر روز چندتاشان را مهمان می‌كنم.» گفت: «می‌دانی فضيلت آن‌ها از تو بيش‌تر است؟» گفتم: «ولی من آنها را مهمان می‌كنم!» گفت: «وارد خانه‌ات كه می‌شوند براي تو و خانواده‌ات طلب آمرزش می‌كنند و بيرون كه می‌روند گناهان تو و خانواده‌ات را می‌برند.» شهادت رئیس مذهب تشیّع، امام جعفر صادق(علیه‌السلام) تسلیت باد.🖤 جان و جهان...🥀 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. حکایت‌های کوتاه، قصه‌های منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. دومین داستان دنباله‌دار جان و جهان را در کانال دنبال کنید. داستان «معصومیت از دست رفته» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _ بسم‌الله کنار دکّه صبحانه‌ی بیرون دادگاه ایستاده بود. بعد از ده سال زندگی با هر شکل و شمایلی می‌آمد می‌شناختمش‌. چهار ماه بود که از خانه رفته بود، ولی هنوز توی ساعت‌های قبل از طلاق، مَحرم بودیم. از خودم پرسیدم «زیباست؟»، حتی روز اول که با چادر و روگرفته دیدمش هم بنظرم زیبا بود. اما حالا با آن کت صورتی و دامن تنگ نقره‌ای و موهای رهای بدون روسری، بیشتر به آدمی بیگانه می‌آمد تا زشت یا زیبا. «معصومه!» با اکراهی نمایشی سمتم برگشت و با یک اخم افاده‌ای نگاهم کرد: «من خیلی وقته پارمیدام. حیف که تو هیچ‌وقت تغییرات منو نمی‌پذیری.» دوتا قهوه سفارش دادم و یکی را بی هیچ حرفی دادم دستش. کله انداختم سمت نیمکت خالی رنگ و رو رفته‌ای که آن دست خیابان بود. تا روی نیمکت جاگیر شود، رفتم و دوتا کروسان خریدم. حالت صورتش فرق کرده بود. نگاهش غرق شده بود توی قهوه‌ای که ریتمیک و آرام هم می‌زد. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ خواستم سکوت را بشکنم: «الان فقط مونده گرفتن قبضای طلاق. مثل یه جور رسید معتبر برای دادگاهه. هر قسطی از مهریه‌ات که وصول شد باید یکیشو بهم برگردونی. باید بری زیرزمین شیش‌ونیم پرداخت کنی و تحویلشون بگیری». رنگش پرید و خودش را جمع و جور کرد. لحن سرد و مؤاخذه‌گرش برگشت: «من الان این‌قدر پول همراهم نیست.» پوزخند زدم‌: «زنگ بزن به مامان و بابات، داداشات، خواهرت... چه می‌دونم. هرکی بهت گفته پشتته. هرکس تشویقت کرده دادخواست طلاقو پر کنی.» کمی مستاصل شد اما سعی می‌کرد توی چهره‌اش نمایان نباشد. کروسانش را باز کردم و دادم دستش. «نگران نباش... برای تو شکلات‌فندقیه.» لب‌هایش برای لبخند مردد بود. وقتی دست کردم توی جیب کتم و دسته رسید قبوض مهریه را جلویش گذاشتم با تمام دندان‌هایش خندید. لمینیت ارزانش که معلوم شد، نگاهم را ازش گرفتم. تحمل این حجم از تصنع را در زنم نداشتم. البته تا ظهر دیگر باید می‌گفتم زن سابقم. آهی کشیدم و به یاکریمی نگاه کردم که بالای سرم روی شاخه‌ای توی لانه‌اش نشسته بود: «جای بچه‌ها خالی. عباس اگر اینجا بود تا حالا ده بار قهوه‌هامونو ریخته بود... ولی باز جای بچه‌م خالی. معصومه! نباید اردیبهشت طلاق می‌گرفتیم. هوا زیادی خوبه...» صدای گریه‌اش کلامم را برید. برای اینکه شانه‌اش را نگیرم، خودم را کنترل کردم. «همه‌ش... همه‌ش... تقصیر تو بود مرتضی! اگه فقط گذاشته بودی... فقط گذاشته بودی... دوقلوها رو سقط...سقط کنم... الان جای روبرو دادگاه... داشتیم رو میز آشپزخونه‌مون... با علی و ریحانه صبحونه می‌خوردیم.» سریع از جا بلند شدم؛ آن‌قدر که داشت همه بساط‌مان از نیمکت پایین می‌ریخت. «الو مامان! همین الان عباس و رضوانه رو حاضر کن. بگو به بابا بیارتشون به این آدرس که واتساپ می‌کنم‌.» معصومه با دست اشک‌هایش را پاک کرد «چیکار داری می‌کنی؟!» فکر می‌کرد یکی دیگر از آن دعواهای سابقمان در راه است. «من ته این پارک یه حوض بزرگ دیدم. دوقلوها که اومدن، ببر تو اون حوض خفه‌شون کن. سر صبحه. خلوته. دوسالشون بیشتر نیست. خیلی طول نمی‌کشه.» داشتم از درون منفجر می‌شدم اما باید خونسردی‌ام را حفظ می‌کردم. دست به کمر کمی قدم زدم. سمتش برگشتم. «اگه برای جنازه‌هاشون به مشکل خوردی، از مامانت کمک بگیر. به هر حال اون روز که اومده بود با خجالت و مِن‌مِن منو برای سقط قانع کنه، خودش گفت قبلا دوتا بچه رو کشته. فقط چون فکر می‌کرده نگهداری دوقلو براش خیلی سخته.» خون دویده بود زیر مویرگ دندان‌هایم. «همونجا بهش گفتم خون کرده. جون یه جنین چهار ماهه با یه بچه‌‌ی پنج ساله برای خدا یکیه!» معصومه مثل یک پارمیدای عصبانی بلند شد. دسته قبوض را چنگ زد و طرف دادگاه رفت. کل سکوت پارک را ضرب محکم تق تق پاشنه‌هایش می‌خراشید. من همین‌طور که آشغال ها را توی سطل می‌انداختم با صدای بلند گفتم: «راستی پول قبوضو از قسط اول مهریه‌‌ت کم کرد‌م. با حساب پول حمل بار جهیزیه‌ت و مابقی خرده حسابامون، الان سه‌تا قبضش تو جیب منه.» پارمیدا برنگشت و بی‌احتیاط و خطرناک پرید وسط خیابان و با عجله از آن رد شد. ادامه دارد... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
ته چشم‌هایش، غمی نهفته شده بود. از وقتی حرف مدرسه رفتن شد، آن خنده‌های کودکانه مثل کبوتری، از روی لب‌هایش پر زده بود و رفته بود. حوصله نداشت؛ بازی و مهمانی را با دست پیش می‌کشید و با پا پس می‌زد. از غروب قلبش مثل گنجشککی در قفس، به سینه‌اش می‌کوبید. و صبح اصلا دلش نمی‌خواست چشم‌هایش را باز کند. حلما حال خوبی با مدرسه نداشت... موقع لباس پوشیدن التماسش می‌کردم، قربان‌صدقه‌اش می‌رفتم. اشک‌های گلوله‌گلوله‌ای که از صورتش می‌چکید را با دستم پاک می‌کردم و همین‌طور که دکمه‌های روپوشش را می‌بستم، می‌گفتم: «قرار نیست بری زندان! میخوای بری با بچه‌ها و خانم معلم‌های مهربون خوش بگذرونی.» حلما با خشم دکمه را باز می‌کرد و می‌گفت: «من دوست ندارم برم مدرسه. دوست ندارم برم بازی.» مستأصل شده بودم؛ گاهی فریاد می‌کشیدم و گاهی واقعاً به پایش می‌افتادم. با این‌که نه می‌خواستم با فریاد، اضطرابش را بیشتر کنم و نه با التماس، ناتوانی‌ام را نمایان، اما نمی‌شد که نمی‌شد... می‌گفت: «شمام باید بیاین، شما هم بیاین پیشم تو کلاس بشینین.» می‌گفتم:« توی کلاس که نمیشه، ولی پشت در کلاس میام می‌شینم.» تا سه ماه جایش روی نیمکت نبود، دم در درس کلاس بود؛ نزدیک‌ترین جایی که می‌توانست به من باشد. باز هم خدا را شکر می‌کردم حلمایی که اصلا داخل کلاس نمی‌رفت، آخرین حد مرز بین داخل و خارج کلاس را برگزیده و الحق هم که مرزنشین مقتدری بود.ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ گاهی هم که خودش را آرام آرام به دور از چشم معلم، نشسته بیرون می‌کشید تا بیشترین حس قرابت را به من داشته باشد، از پشت، روی زمین با دو دستم هولش می‌دادم داخل کلاس و بعد هم چشم‌غرّه‌ی مادرانه‌ای نصیبش می‌کردم. بیچاره قانع می‌شد و همان دم در می‌نشست، کم کم معلم گفت: «در را ببندیم تا سر و صدا داخل کلاس نیاد» به خیال این‌که بتواند مراحل جداسازی حلما را روانشناسانه طی کرده باشد، اما حلما دست همه‌ی روانشناسان غرب و شرق و ایرانی و خارجی را بسته بود؛ از لای در دستش را بیرون می‌کشید و چادر مرا چنگ می‌زد. به دیوار تکیه داده بودم و فقط حضور حلما را با کشش چادرم متوجه بودم. در یک لحظه که خواستم رصدش کنم آرام از لای در، داخل کلاس را نگاه کردم، باورم نمی‌شد! درز باریکی که از در باز نگه داشته بود، تا مرا با دستش داشته باشد، دو چشم گرد سیاه نشسته و خیره خیره من را نگاه می‌کرد، خنده‌ام گرفت و چشمم پر از اشک شد. نمی‌دانستم این همه بهم ریختگی از کجاست!! یک روز سرد و بارانی از نیمه‌های دی‌ماه‌‌، در حیاط مدرسه یکی از معاونین مهربان مدرسه حلما را از دست من گرفت و بغل کرد و رفت... اولین جدایی کلید خورد. رفته رفته حلما خودش را پیدا کرد و آرام آرام، نَمی از مهر مدرسه روی پوستش نشست. روزهای پیش‌دبستانی طی شد و تابستان رسید، اما من از آرامش قبل از طوفان حلما در خودم متلاطم بودم. وقتی معلم و معاون کلاس اول، من و حسین آقا و حلما را برای یک جلسه‌ی خصوصی دعوت کردند، فهمیدم که این دلواپسی برای کادر مدرسه و مخصوصاً معلم کلاس اول حلما هم هست. تدابیری برای چگونگی اتفاقاتی که اول سال تحصیلی احتمالا رخ خواهد داد، اندیشیده شد، اما آرامشی سراغ من نیامد. روز اول مدرسه و معلم جدید از راه رسیدند. خانم بابایی همان معلم خوش‌خنده و پر شور و هیجانی که سال قبل بارها و بارها زنگ تفریح دیده بودمش؛ که چطور مثل نگین انگشتری در حلقه‌ی دانش‌آموزها برق می‌زد و آن‌قدر بچه‌ها سخت به او می‌چسبیدند انگار که درون خانم بابایی، آهنربای نئودیمیم، کار گذاشته‌اند. در راه‌پله‌ها همه‌ی براده‌ها سمتش می‌دویدند و جذبش می‌شدند. آن‌قدر تعداد بچه‌ها و حلقه‌ای که دور خانم بابایی تشکیل می‌شد، وسیع بود که مسیر راه‌پله‌ها را با موج طی می‌کردند و چند بار نزدیک بود همه با هم پخش زمین شوند. خیلی وقت‌ها به یک چای خوردن ساده هم نمی‌رسید، یعنی بچه‌ها اجازه نمی‌دادند. تعجب می‌کردم از صبرش؛ از شدت عشقش، لباس نمایش می‌پوشید و در حیاط، برای بچه‌ها، طرح درسش را بازی می‌کرد. عروسک‌‌دستی‌های مختلفی که در زنگ تفریح، زنگ خنده درست می‌کردند. با عروسک دنبال بچه‌ها می‌گذاشت. آن‌ها قهقهه می‌زدند و از دست قلقلک‌هایش فرار می‌کردند و هوا را با خنده و جیغ می‌شکافتند و می‌دویدند و سرمستانه می‌خندیدند. حالا این معلم بشّاش که همیشه رنگ‌های شاد می‌پوشید و خنده‌اش تا آخرین حد صورتش را گرفته بود، شده بود معلم حلما... بعد از چند روز که خودم را به صحنه مدرسه رساندم، بازخوردها اما بازخوردهای خوبی نبود. از دم در که وارد شدم، یکی یکی کارکنان از حال بد حلما، از گریه‌های سوزناک بی‌صدایش، از کلاس نرفتن‌هایش می‌گفتند. دلم می‌خواست زمین دهان باز کند و مرا ببلعد. کم آورده بودم. خجالت می‌کشیدم. گوش خوابانده بودم ببینم کی جام تلخ شوکران از دست خانم بابایی به دستم می‌رسد، اما نرسید! او حتی نگرانی‌های مرا هم در دریای محبتش محو کرد. حلما بعد از یکی دو هفته ورقش برگشت؛ صبح ها با اشتیاق از خواب بیدار می‌شد. کبوتر لبخند، جَلدِ لب‌هایش شد. درخواست دیدار با معلم دادم و در یک نشست دو نفره با خانم بابایی از عمق ماجرا خبردار شدم. گاهی خدا فرشته‌هایش را با لباس انسان‌ها می‌فرستد روی زمین تا بگوید آهای انسان‌ها، فرشته‌ها پاک و سفید و بلوری‌اند. نکند تلنگری بزنید به شیشه‌ی قلب‌شان چون که فرو می‌ریزند! خانم بابایی عزیز، همان فرشته‌ی خوش‌خنده‌ی خوش قلب کلاس اول که با اشک‌های حلما قلبش ترک برداشته بود. او توانست با ظرافت، تجربه‌ی بیست‌و‌اندی ساله‌اش را با چاشنی محبت و تخصص مادری در هم بیامیزد، معجون عشقی بسازد و کام دخترم را شیرین کند. امروز حلمایی که اضطراب جدایی، روزی مثل غولی وحشی داشت، او را از مدرسه و دوست و درس می‌گرفت و می‌برد، فرشته‌ی مهربانی به نام معلم سر راهش قرار گرفت، اضطرابش را پس زد و آرامش و امنیت و لبخند را در سینه‌اش کاشت. حالا موج صدای خنده‌‌ی حلما در کلاس بیشتر است و به جای شبنم روی گونه‌هایش، لبخندی به وسعت تمام صورتش نشسته، که این معجزه‌ی دم مسیحایی معلمش بود. خانم بابایی نقاش هنرمندی بود؛ او توانست حس خودباوری و اعتماد به نفس را روی بوم وجود حلمای من نقاشی کند و حالا این صحنه‌ی نقاشی، یادگار اوست... جان و جهان...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
_ مادران مشغول گفتگو هستند. کجا؟ در گروه مجازی مادرانه! یکشنبه‌ها و دوشنبه‌ها، مادران دارند. موضوعی را می‌کوبند به سردر گروه و درباره آن، تجربیات و اطلاعات‌شان را به اشتراک می‌گذارند. ما هم یک گوشه مجلس‌شان نشسته‌ایم و همین‌طور که چای و شیرینی‌مان را می‌خوریم، حواسمان هست که مرواریدهای کلام‌شان را صید کنیم و برای شما بیاوریم. این هفته موضوع بحث‌ «حقوق زنان؛ در میانه‌ی مردسالاری و فمینیسم» است. خودتان را برسانید به محفل گپ و گفت که بازار سخن، حسابی داغ است. متن زیر، اولین رهاورد ما از بحث امروز سرسرای مادرانه برای شما جان و جهانی‌هاست. _ حتم دارم خانه ما مهوّع‌ترین و ضدّزن‌ترین و اُمّل‌ترین خانه در کل خاورمیانه برای فمینیست‌هاست. مثلا «وقتی بابا بیاید» وعدگاه مهمی در خانه ماست که هر روزه بودنش از اهمیت و هیجان و شگفتی‌اش نمی‌کاهد. ورود بابا مثل خبری که هم‌اکنون به دست گوینده می‌رسد، روال عادی برنامه‌ها را متوقف می‌کند. اول من می‌بوسم و بعد تک تک بچه‌ها؛ دست همسرم را می‌گویم، وقتی از درِ خانه تو می‌آید. البته نه بلافاصله، چون همیشه دست‌هایش پر از نان داغ و میوه هوس‌کرده‌ی من و نوشت‌افزار برای دخترم و بادکنک برای پسرهاست. ✍ادامه در بخش دوم؛