✍بخش سوم
اگر بچه نداشتم خانهام شبیه مغازههای دست دوم فروشیِ کتاب بود؛ ستونهای نامنظم بالا رفته تا سقف، عناوین درهم چیده شده در قفسهها، جعبههای بزرگ انبار شده، همه پر از کتاب؛ بدون ترس از پاره شدن، خط خطی شدن یا حتی جویده شدن.
خدا به عمه شوهرم بعد از دوازده سال ناباروری یک پسر کمتوان ذهنی داد. عمه به من گفت فشار هزار روز مراقبت از پسرش با یک روز از روزگار بی زاد و رودی، برابر نمیشود. روزهایی که او سوره مریم و داستان بشارت تولد یحیی را دوست داشت ولی شوهرش سوره ابراهیم و ماجرای ساره و هاجر را دنبال میکرد.
میشد با عمه کتاب «گذر از گورها و سنگها» را بنویسیم. این جمله را هم حتما در سطور اولش بگنجانیم که «حداقل خوبی بچهی مریضم این است که مطمئنم بچهای دارم!»
اما این جستار را ننوشتم که ثابت کنم دنیای بدون بچه خیلی تاریک و ظالمانه و زهر است.
اگر الان بهم بگویند از فردا بچه نداری، نظرم متفاوت است. من از زیر چنگالهای کلمه نازایی و ناباروری زنده بیرون آمدم. دیگر در معرض آن فشار اجتماعیِ تا حدی غیرمنصفانه، که همیشه وزنش را یله میکند روی گرده زن، نیستم.
فکر کن صبح شنبه چشم باز کنی و ببینی نه مدرسهای در کار است و نه بحران پوشکی. از همه مهمتر اینکه دیگر قرار نیست کابوس اژدهایی سیاه با حفرههای بینی قرمز را ببینی که شبها توی رختخواب پسرت چنبره میزند. دیگر اتیسمی نیست و باور میکنی اژدها مال افسانههاست.
اگر بچه نداشتم دست این اختلال نافذ رشد، دیگر به من نمیرسید. اتیسم میشد یک نام بیاهمیت؛ ممکن بود در یک بعدازظهر، لابلای حرفهای کارشناس یک برنامه تلویزیونی بیاهمیت، به گوشم بخورد. میشد یک کلمه سختتلفظ در آزمون تافل. دیگر فقط یک پوستر آبی رنگ بود روی دیوار خانه بهداشت و شهرداری و انجمنهای خیریه.
بعد از یک دهه عشق بیشتر و رنج بیشتر، میتوانی پتو را روی سرت بکشی و فقط به صدای باران و تیکتاک ساعت گوش دهی. دانشآموزی را آن بیرون نداری که نگران خیس شدنش باشی. کسی توی خانه نیست که احتمال بدهی سردش شده. صبحانه میتواند قهوه باشد. مانده شام دیشب باشد. اصلا نباشد. با عشق کمتر و رنج کمتر، دنیا متعلق به توست؟
ما شاید فرزند میآوریم تا میلمان به بقا را ارضا کنیم؛ آن عطش وحشی به تعلق داشتن. اما حقیقت فرزند این است که ما را از تعلقاتمان میبُرد. انگار اصل آمدنش برای تثبیت این جمله است «هیچ چیز توی این دنیا متعلق به تو و تحت کنترل تو نیست.»
حتی اگر فردا بدون بچه از خواب بلند شوم، باز لبخندم کمرنگ است. هنوز به دنیا بیاعتمادم. یقین دارم اندوهی، رنجی، حسرتی پسِ یکی از روزهای تقویم کمین کرده؛ آماده است تا اگر جوشن توکل و زره امید نداشتم، بیاید و سینهام را بدرد. قصه دنیا اینجوری است. پیرنگش هیچوقت عوض نمیشود. فکر میکنم اگر بقیه مادرها در قصههای تقریبا شبیه به هم و موازی زیستهاند، من شانس زیستن در افسانهها را داشتهام. آنجا که اژدهایانش هرچه کریهتر و بزرگتر و مخوفتر باشند، از گنج گرانبهاتری محافظت میکنند.
در آن شنبه محال بیفرزندی، صبح را در سکوت و قهوه و کتاب به شب میرسانم. در آخر به این امید زیر پتو میروم که فردا، پیش علی و محمد و بشری بیدار شوم.
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#زیارت_مختصر
من برای حرم رفتن، آیین و مناسکی داشتم که با غسل زیارت و خواندن ادعیهاش در تهران شروع میشد. اگر در تهران لباسی میخریدم یا هدیه میگرفتم، نگهش میداشتیم تا به مشهد بیایم و اولین بار در حرم امام رضا(ع) تن کنم.
قبلا از تمام صحنها زیارت مختصر میخواندم. زیارت اولم به نیابت امام زمان(عج) و امام خمینی(ره) و حضرت آقا بود. زیارت دوم، پدر و مادرم. سومی اموات و شهدا و... یکبار هم روبروی ضریح از ورودی صحن انقلاب.
زیارت را باید طبق کیفیت واردهاش، از بالای سر یعنی صحن گوهرشاد شروع میکردم و بعد صحن جمهوری و پایانش در پایینپا و اسماعیلطلا بود.
نیمهشبهای حرم برای فرار از خواب، به نماز میگذشت؛ نماز برای اولاد و والدین، نماز امامزمان، جعفر طیار و نماز مخصوص امام رضا(ع) با یاسین و هشتبار سوره انسان.
دست کشیدن به ضریح که صفی شد، توی صف، جامعه کبیره را شروع میکردم و ذوق داشتم ببینم که سر چه عبارتی، به ضریح میرسم.
وقتهای دلتنگی یک کنج صحن قدس پاتوقم بود که امروز دیدم شده رواق کتاب.
دمِ هر در و خروجی، برمیگشتم و سلام مفصّل میدادم. شعر میخواندم و قربان صدقهاش میرفتم.
امینالله بعد از نماز صبح...
مکارم اخلاق بعد از نماز عصر...
روز آخر، عالیة المضامین و زیارت وداع...
الان از همه مناسکم
فقط یک اشک مانده... .
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
پادکست جان و جهان _ ریسپریدون.mp3
زمان:
حجم:
17.4M
❇️ #پیشنهاد_ویژه_جان_و_جهان
#روایت_شنیدنی
#ریسپریدون
نویسنده: #سمانه_بهگام
گوینده: #محدثه_سادات_نبییان
تنظیم و تدوین: #زهرا_مشایخی
🎶فهرست موسیقیهای پادکست:
۱. قبرستان، کریستف رضاعی
۲. شهید جمهور، گروههای سرود حبیب و نور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#دیوار_صوتی
«صدای چی بود؟» خواهرشوهرم صدای تلویزیون را بست. مثل معلمی که سوالی پرسیده و توی چشم تکتک دانشآموزان دنبال جوابش میگردد، به تمام افراد حاضر در مهمانی نگاهی انداخت. صدای آقا سید از توی آشپزخانه آمد «چیزی نیست صدای فَنه. نترسین!»
خواهرشوهرم کنترل را سمت تلویزیون گرفت و صدای گوینده اخبار که از تهدید مجدد نتانیاهو میگفت دوباره توی خانه آقا سید پیچید. مردها به جلو خم شدند و زنها گوشیها را کنار گذاشتند.
چند ساعت بعد سر سفره ولیمه سادات نشسته بودیم. قاشقها به بشقابها میخورد و نوشابهها وقت باز شدن پیس خفیفی میکردند. کسی از پایین سفره، سس میخواست و کسی از بالای سفره، دستمال. هر سال روز غدیر، خانه آقا سید از همین صداها پر میشد. من فکر صداهای جدیدی بودم که امسال تازگی داشت.
صدای انفجار. صدای لرزیدن شیشهها. صدای آژیر. صدای پدافند. صدای حرکت ریزپرندهای ناپیدا.
به سوال تازهای که به مکالمات احوالپرسیمان اضافه شده بود فکر کردم «شمام شنیدین؟»
وقتی پنکه روشن شد و با صدای شبیه هلیکوپترش همه را به خنده انداخت، همسرم گفت: «این صداها که چیزی نیست. اگه هواپیمای جنگی پایین پرواز کنه و دیوار صوتی رو بشکنه، اون وقت تازه ترسناک میشه.» آقا سید پنکه را خاموش کرد. «تا وقتی سر سفره امیرالمومنینیم هیچی ترسناک نیست.»
سفره با خبر سقوط f35 دیگری در کرمانشاه، جمع شد و تا ظرفها را شستیم و خشک کردیم، خلبانش را هم پیدا کردند. همسرم شیرینیاش را با چای پایین داد و با خنده گفت: «ایران الان تنها کشوریه که f35 نداره ولی دوتا خلبان f35 داره!»
دم پنجره رفتم. گنجشکها میخواندند و آواز یاحیدر ریتمیکی از موکب انتهای کوچه میآمد.
ایران تنها کشوری بود که هم میجنگید و هم مردمش توی خیابانها شربت و شیرینی پخش میکردند.
این ما هستیم که دیوار صوتی ترسهای دنیا را شکستهایم.
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#روایت_زنانه_جنگ
#ما_نقطه_پایانشان_را_میگذاریم.
«نبین به همه روحیه و امید میدم. واقعا تا مغز استخونم لرز افتاده. میترسم.» همسرم مُهر را بوسید و با جانماز گذاشت توی کشو. گوشه لبش انحنای خسته ولی شیطنتآمیزی گرفت. «از جنگ میترسی ای زن مومن انقلابی؟!»
به صورت خوابآلودش نگاه کردم و سر بالا انداختم که یعنی نه.
با چشمهای بسته ریشش را خاراند. «آهان! از چهلبار گزیده شدن از سوراخ مذاکره وحشت کردی..» نور صفحه موبایل را در اتاق تاریک، کم کردم. بیشتر عکسهای خبرگزاریها از نمازجمعه بود و خیل جمعیتی که در یک قاب جا نمیشد. گفتم «نه. امروز دلم قرص شد.»
همسرم خمیازهی بلندی کشید. به ساعت که نزدیک سهی صبح را نشان میداد نگاهی انداخت «پس چی؟!»
یک عکس از راهپیمایی تهران را بین دو انگشت کشیدم. روی تک تک آدمها دقیق شدم. «میترسم ما نتونیم این بار تاریخی بزرگو حمل کنیم. ما ۹۲ میلیون واقعا از پسش برمیایم؟ اینکه یه هُل بدیم تا صفحه آخر تاریخ بشر، قبل از ظهور ورق بخوره؟ ما قد و قواره خونخواهی همه خونهای به ناحق ریخته هستیم؟»
همسرم با چشمهای نیمهخواب لبخند زد. «باز تو ترسیدی شروع کردی قلمبه سلمبه حرف زدن؟»
دراز کشید روی تخت. «جواب دقیقی ندارم. اما پدر من تو شرایط خودش با همه سختیها رفت جبهه. پدربزرگم زمان جنگ جهانی دوم بود و قدّ خودش از کشورش دفاع کرد. پدر پدربزرگمم تو قحطی، درِ خونهش به خیرات و اطعام باز بوده. انگار ایرانیها چندین نسله برای ایستادن توی این نقطه تربیت شدن. همیشه سمت حق وایسادن. با همه هزینههاش.»
دوباره زوم کردم روی چهرههای توی عکس. دلم میخواست از همهشان بپرسم خبر دارند قرار است قهرمان دنیا باشند؟ آمادگی دارند پرچمشان را توی دست مردم همه کشورها ببینند؟ برنامهای برای الگوی دنیا شدن ریختهاند؟
همسرم با صدای کلفت و خشدار دم صبح پرسید «راستشو بگو. از اعلام ورود آمریکا میترسی؟»
خوابم میآمد. پوزخند زدم «آمریکا فقط برای کسی که بهش اعتماد میکنه خطرناکه.»
ساعد دستش را گذاشت روی چشمها. «نمیخوابی؟» توی دلم گفتم آدم باید در بینالطوعینها بیدار باشده؛ برای دیدن اولین شعاعهای طلوع، درست در نقطهی پایانی شب.
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#روایت_زنانه_جنگ
#سکّو
یک سوال در فضای مجازی آمد که «دستاورد شخصی شما از این جنگ چه بود؟»
چندتا متن نوشتم از تغییر دیدگاهم، از رشد بچههایم. اما یک گنج شخصی هم دارم. عکسها و کلیپهایی که از مردم دنیا توی فضای ابری ذخیره کردهام.
حالا پس از آتشبس، میروم یَزلهی عراقیها را میبینم و قلبم بالا و پایین میپرد.
بوسه مرد مو بورِ هلندی را به پایین پرچمم نگاه میکنم، پر از حس افتخار میشوم.
کلمات کج و کولهی ژاپنیها وقت خواندن سرود ملی ایران به خندهام میاندازد.
هنوز با بغضِ صدای دختر غزهای که «اللّهم سَدِّد رَمیَهُم» میخواند گریهام میگیرد.
فریادهای آن یوتیوبر عرب را که نمیدانم کجایی است، تماشا میکنم. وقتی دارد «لا إلهَ إلّا آمریکای خلیفههای خلیج» را مسخره میکند، تارهای صوتیاش در حال پاره شدناند.
فوتبالیست قزاقستانی، مادر بوسنیایی، مرد پاکستانی، تماشاگران تیم اسپانیایی که پرچم ما را بالا میگیرند، دلم گواهی میدهد در جام جهانی مستضعفین برندهی نهایی ماییم. خودِ حریف هم میگوید ایران تاکتیک اصلیاش را رو نکرده. نیمه اول فعلا یک_هیچ به نفع ایران تمام شد. رسیدیم به نیمهی مربیها. هرچقدر هم داوریهای بینالمللی به نفع بگیرند، همه میدانند باز «آقای خاص» تمامکننده بازی است.
برای همین است که کسی در استادیوم دنیا سکّوها را ترک نمیکند. بازی ایران همیشه تماشایی است.
#stay_with_Iran
#Just_do_it
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#پاسدارِ_حرم
به انگشتهایش فکر میکنم؛ به تکتکشان. به حرکت چابک حدقهی چشمهای مضطربش. به نفسهایی که در سینه حبس میکند. به خطرات و احتمالات و تمام چیزهایی که همین الان دارند از قلبش میگذرند.
به زنی فکر میکنم که دیشب از خانه راهیاش کرده. قبل رفتنش وقتی داشته مو شانه میزده یا دکمههایش را میبسته، حتم دارم نتوانسته چشم از او بردارد. مطمئنم بعد از آنکه رفت و خیابانْ پژواک صدای ماشینش را هم برد، تازه به اشکهاش آزادباش داده. مثل آن زن که نمیدانم مادرش است یا همسرش یا دخترش، قرآن به بغل به دیوار کنار پنجره تکیه میدهم. به او فکر میکنم و «فَاللَّهُ خَيْرٌ حافِظاً» میخوانم.
از ساعت دو نیمهشب تا الان که نزدیک طلوع آفتاب است، پدافند لاینقطع و یکضرب دارد میزند. عرقِ روی پیشانی سربازی را که دست به ماشه، روبهروی صفحههای نمایشگر بیدار است، تصور میکنم. منتظرم صداها تمام بشود، بلکه بتواند برود گوشیاش را بردارد. برای آن زنی که تسبیح به دست کنج دیوار نشسته، بنویسد: «خوبم. نگران نباش. تو بگیر بخواب.»
آنوقت من هم اشکهایم بند بیاید و آرام بگیرم.
مثل کسی که پدرش، همسرش و پسرش دارد از جنگ به خانه برمیگردد.
#سمانه_بهگام
#روایت_زنانه_جنگ
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
پادکست جان و جهان _ پاسدارِ حرم.mp3
زمان:
حجم:
3.79M
❇️ #پیشنهاد_ویژه_جان_و_جهان
#روایت_شنیدنی
#پاسدارِ_حرم
نویسنده: #سمانه_بهگام
گوینده، تنظیم و تدوین: #نرگس_وطنخواه
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#پابرهنه
آخر در جهان بیکفشیِ اتیسم، من چگونه از جاکفشیها بنویسم؟ به مادرِ پسرِ هفده سالهی اتیستیکی که بدون کفش آمده بود مطب روانپزشک گفتم: «بچههای ما دلشون نمیخواد اتصالشون به زمین قطع بشه. باید سیم اِرت ببندیم بهشون!» به پاهای پسرش روی سنگ سفید درمانگاه نگاه کرد و بعد زد زیر خنده.
برای محمد طی مسیر بیمعناست. همهجا برایش مقصد است. وقتی کفش پایش میکنیم که مثلا برویم شاهعبدالعظیم، همان دمِ حیاط خانه، کفشها را میکنَد و میرود سراغ غنچههای باغچه. میدود دنبال زنبورها و میگردد پی کفشدوزکها. خدای لطیف و مجیب و رحیم و جمیلش همینجاست. برای دیدنش احتیاجی به جایی رفتن ندارد.
همیشه توی پارکها چند نگاه عجیب و چند پشت چشم نازک به تورمان میخورد. محمد بدون جوراب میدود بین بچهها و بلندتر و شادتر از بقیه میخندد. وقتی از سرسرهای پایین میرود یا پاهایش روی تاب تا آسمان اوج میگیرد، میبینم که با همه وجودش آنجاست؛ با تکتک سلولهای بدنش. دیروزی نیست. فردایی نیست. تعلقی نیست. هرچه هست لذت زیستن در لحظه است.
با اینهمه پسرم عاشق آن دایرهی کوچک عدد داری است که کفشدارها تحویل زوّار میدهند. مثل سکهای بزرگ میگذاردش روی مرمر صیقلی و برّاق و بعد میچرخاندش. دایره، دور میگیرد و محمد مبهوت نگاهش میکند. یکجور شیفتگی و شیدایی در چشمهایش هست که انگار دنیا فراموشش شده.
آن روز در حرم فقط توانستم یک سلام بدهم. هزار کیلومتر راه آمده بودم فقط برای همین؟ هنوز پرده ورودی خواهران را کنار نزده، محمد دوید وسط صحن جامع رضوی. دستهایش را مثل بالهای کبوترهای حرم باز کرده بود و به سرعت میرفت؛ انگار داشت هوای حرم را بغل میگرفت.
تا خود رواق امام خمینی دنبالش دویدم. سفت گرفتمش و به دیوار خنک کفشداری تکیه دادم تا نفسم بالا بیاید. کله یک خادم بالای سرم پیدا شد و پرسید: «حالت خوبه عزیز؟» سر تکان دادم و بلند شدم تا کفشها را تحویلش بدهم. که محمد یکهو و پشت سر هم گفت: «مامان! آب!» به دفعه ششم و هفتم که رسید دیگر داشت فریاد میزد. کفشها که هنوز سر انگشت خادم بینشان بود را دوباره برداشتم و به سمت حوض وسط صحن رفتیم.
خسته بودم. لیوان پلاستیکی را با احتیاط دادم دست محمد. از ذهنم گذشت اصلا گنبد را دیدم؟ اذن دخول و سلام که بماند. همینکه بین گلدستهها و گنبد فیروزهای گوهرشاد سر میگرداندم تا از زاویهای پرچم سبز امام رضا را ببینم، شالاپ! آب پاشید روی چادرم. محمد پریده بود توی حوض و حالا مثل ماهیهای قرمز با شادی تاب میخورد بین فوارهها. چند ثانیه مبهوت نگاهش کردم. وقتی شوهرم ما را پیدا کرد و پیراهن شلوار یدکی که همیشه همراه داریم را آورد، گفتم: «قبلا آرزو داشتم پسرم کفشدار حرم بشه، حالا فقط آرزو دارم کفشاش به قفسههای کفشداری برسه!» همینطور که با حوله کوچک و نازکی موهای محمد را خشک میکرد، لبخند عمیقی زد که غم صورتش را کشید توی خودش. «پس باید ببریمش جاهایی که همه پابرهنهان! مثل بینالحرمین، طواف کعبه، سعی صفا و مروه حتی کوه طور.» داشتم به تمام پابرهنههای مسیر اربعین و حاجیهای دور کعبه و نور برآمده از درختی که نمیسوزد، فکر میکردم که شوهرم گفت: «بریم هتل، بعد نماز بیایم؟» آه کشیدم؛ یک آه طولانی. آهَم انگار تمام نمیشد و میخواست تمام غم توی ریههایم را خالی کند. بالاخره نفسم را جمع و جور کردم و گفتم: «من هنوز سلامم ندادم.» محمد را بغل کرد. پلاستیک کفشهای محمد را از دستم گرفت و گفت: «من بچهها رو نگه میدارم، تو برو حرم.»
آنقدر سریع رفتم سمت ضریح که کفشهایم را که کنار کفشهای محمد بود، یادم رفت. کیفم و همه متعلقاتم جا ماند دست شوهرم. میدویدم تا خودم را برسانم به مرقد؛ آنجا که وقتی چنگ میزنی به مشبّکهای نقرهایاش، انگار وصل شدی به کائنات. آنجا که سیم اتصال آسمانها به زمین است.
#سمانه_بهگام
پینوشت:
روایت #پابرهنه در شمارهی جدید نشریه عین با عنوان «جاکفشی عین» به چاپ رسیده است.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠