eitaa logo
جان و جهان
514 دنبال‌کننده
740 عکس
33 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم؛ لبخند پهنی روی صورتم نقش بسته بود. با زمزمه‌ای آرام، همسر را بیدار کردم تا از دیدن صبحانه‌ی نطلبیده‌اش، قند در دل آب کند. دست و صورت شسته و آماده برای بیرون رفتن، سر سفره نشست. من هم کنارش. طبق عادت، در فاصله‌ای کم از بیدار شدن، اشتهای چندانی برای صبحانه نداشتم اما دلم می‌خواست صبحانه خوردن او را تماشا کنم که مثل همیشه اول صافی لیوان دم‌نوش را روی درش گذاشت و چایش را شیرین کرد. با نگاهش، چشم‌هایم را به محبتی صادقانه میهمان کرد و گفت: «راضی به زحمتت نبودم. می‌رفتم سر کار یه چیزی می‌خوردم.» همین تشکر، دلخوری‌ام را از این‌که روز تعطیل هم نداریم، دود کرد برد هوا. چشم‌هایش را لبخندی میهمان کردم: «نوش جانت.» دستم را برایش تکان دادم و آخرین پله را پایین رفت‌‌. در را بستم. دخترک توی آینه، نگاهم می‌کرد. چقدر بزرگ شده بود! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ از همان شب که بعد از وحشی‌بازی‌شان سر سفارت‌مان در سوریه، خون‌مان به جوش آمد و دخترک را گذاشتیم در کالسکه و راهی میدان فلسطین شدیم. همان‌جا برای فاطمه‌مان سربند قرمز فلسطین را گرفتیم که وسطش، قبّة الصّخره، می‌درخشید. تا آن‌جا که نفس داشتم همراه جمعیت فریاد می‌زدم: «جمهوری اسلامی! انتقام! انتقام!» خیلی وقت بود منتظر بودیم. منتظر فرصتی که بشود با وجود قانون‌های به درد نخور بین‌المللی، کاری ملموس‌تر برای مقاومانِ مظلوم غزه انجام داد. چه خون‌های پاکی بود خون‌های ریخته شده در سفارت، که این فرصت را، قانونی، برایمان مهیا کرد. اما این دیگ؛ این دیگ آن شب پر شده بود، بیش از همه از ترس. ترس از این‌که حالا واقعا اگر جنگ بشود...؟! ترس و ایمان، گلاویز شده بودند. من داشتم هم‌چنان شعار می‌دادم اما شاهد رویارویی آن دو بودم. دست آخر، ایمان، ترس را به گوشه‌ای راند. او می‌گفت برای آرمان جهانی‌مان حتماً لازم است هزینه هم بدهیم! و آن شب؛ آن شب پر شکوه! شب وعدهٔ صادق! تا صبح نخوابیدم از هیجان آن تنبیه بزرگ! دخترک کنارم خوابیده بود و من بی‌صدا، فیلم‌های ارسال شده از موشک‌ها را می‌دیدم و توی ذهنم صدایشان را تصور می‌کردم و توی دلم قند، آب می‌شد. دلم می‌خواست صورت دنیا را بگیرم سمت ایران. بگویم نگاه کن! این ما هستیم! ما که تک و تنها، جلوی ظلم ایستاده‌ایم. سال‌هاست. دلم می‌خواست دستم را بگذارم روی دهان گشاد رسانه‌های دروغ‌باف که می‌دانستم هرگز ساکت نمی‌شوند. دلم می‌خواست می‌شد آن دهان‌های کثیف را ببندم. دیگ می‌جوشید و تا می‌‌خواست سر برود، چاشنی آرامش به دادش می‌رسید. آرامشی که نوید می‌داد، دل‌ها، دست خداست. خدایی که مکرش، بر همهٔ مکرها چیره است. خدایی که حتی در همین کارزار نفس‌گیر جنگ شناختی هم خدایی کردن را خوب بلد است و جان‌های بیدار را در همهٔ دنیا، متوجه عظمت وعده‌ی صادق ما خواهد کرد. همان خدایی که وعده داده نور عظیم، با آب دهان، خاموش نمی‌شود. حالا بعد از نور پر سر و صدای موشک‌های ما، به خواست خدا، جهان، سریع‌تر از همیشه به سمت آرمان جهانی ما، در حرکت است و ما، از بازیگران اصلی این حرکت. من هم، مادرانه، در تدارک و آماده شدنم. من که آماده شوم، یک خانواده آماده خواهد بود و خانواده، مبدأ جهان است... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ بعضی که در راهپیمایی‌ها شرکت کرده بودند و تعدادی از آن‌ها هم آن‌روزها پشیمان بودند از انقلابشان. فضای زندگی‌ام آن روز، این طور اقتضاء می‌کرد. چطور باید بین این حرف‌ها جمع می‌بستم؟ تمام کنش سیاسی من آن روزها محدود می‌شد به یک بار شرکت در راهپیمایی روز قدس. آن هم بخاطر شدت انزجارم از اسرائیل. در همان راهپیمایی خیلی مراقب بودم شعار «جانم فدای رهبر» را با بقیه تکرار نکنم. رهبر که بود؟ او را نمی‌شناختم. حرف‌های ضد و نقیضی درباره‌اش شنیده بودم. نمی‌خواستم خودم را قاطی چیزی کنم که معلوم نبود چقدر درست است. بزرگترها همیشه می‌گفتند سیاست، بازی سیاست‌مدارهاست و مردم، این بین، مهره‌های بازی. از مهره بودن خوشم نمی آمد. اما مگر امام که بود که معلم دوست‌داشتنی‌ام این همه دوستش داشت؟ باید از او بیشتر می‌فهمیدم. از همان وقت‌ها وبلاگ شخصی‌ام رنگ و بوی دیگری گرفت؛ روزگار نوجوانی من، روزگار همه‌گیری وبلاگ بود. همچنان با معلم کلاس برهان، در ارتباط بودم. از او سخنرانی می‌گرفتم و با مادرم توی خانه تماشا می‌کردم. درِ دنیای جدیدی روبرویم باز شده بود. کم‌کم با آدم‌های جدیدی آشنا شدم. با کسانی که در وبلاگ‌هایشان از این دنیای جدید می‌نوشتند. امام در زندگی آن‌ها کسی بود برای خودش. عکسش را توی خانه‌هایشان داشتند. اما این دنیای جدید، از آن‌چه که فکر می‌کردم عجیب‌تر بود. دنیای شبهات، پایانی نداشت. یک روز که کلافه بودم از دنیای متناقض تازه‌ام، نشستم پای صفحه کلید و هر چه دلم می‌خواست نوشتم. توی وبلاگم اعلام کردم که: «من یک نوجوانم و دلم می‌خواهد بیشتر بدانم. این آدم‌هایی را که از نظر شما مقدّسند، جور دیگری شناخته‌ام. من شنیده‌ام اهل سیاست، ریالی نمی‌ارزند چه رسد به اینکه بخواهم برایشان جان بدهم یا وارد مبارزه‌ای بشوم. اما دلم می‌گوید این امام و آقا، آدم‌‌های خوبی هستند. دوستشان دارم. لطفاً کمکم کنید.» در نظرات همان مطلب بود که یک نفر اعلام آمادگی کرد سوالاتم را جواب می‌دهد. سوالاتی که شاید رویم نمی‌شد از معلم برهان بپرسم. چند تا ایمیل بینمان رد و بدل شد و نشانی خانه‌مان را برایش فرستادم تا چند تا دی‌وی‌دی برایم بفرستد. می‌گفت فیلم‌ها و مستندهایی هست که اگر ببینم، حق و باطل برایم روشن‌تر می‌شود. یکی از مستندها، مستندی بود از شبکهٔ بی‌بی‌سی جهانی. راجع به آیت‌الله خمینی و انقلاب ۱۹۷۹ ایران. برایم خیلی جالب بود شبکه‌ای که خودش را دشمن جمهوری اسلامی می‌دانست، علیرغم تلاش زیادش، باز هم نتوانسته بود بعضی حقایق را بپوشاند، خصوصاً راجع به آیت‌الله خمینی. شروع کردم بیشتر خواندن و دانستن، پشت کردن به تردید و سلام کردن به اعتماد. گوش دادن صحبت‌های امام و آقا از تلویزیون. کم‌کم دلم شده بود چشمه‌ای که مهر این دو نفر، از آن می‌جوشید و دیگر عقلم، مقاومتی نمی‌کرد چون برای پرسش‌هایش، جواب ردیف کرده بودم. به خودم که آمدم دیدم سوم دبیرستانم و یک آدم متفاوت. دلم که می‌گرفت با عکس امام در اول کتاب درسی‌ام درد دل می‌کردم. آن زمان، تنها عکسی بود که بیرون رایانه‌ام از امام داشتم. به او می‌گفتم چقدر دلم می‌خواست زمانه‌ای را که او در آن زنده بوده درک کنم. چقدر دلم می‌خواهد راه نیمه تمامش را ادامه بدهم. چقدر دلم می‌خواهد شبیه شهدا بشوم. از او ممنون بودم که‌ یادم داده بود می‌شود تعریف تازه‌ای از سیاست داشت و به جهان، نشانش داد. حالا دیگر خودم را یک نسل چهارمی می‌دانستم. نسل چهارم فرزندان خمینی... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
پادکست جان و جهان_ عیدتر از نوروز.mp3
11.77M
نویسنده: گوینده: در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ پیاز و سیر را می‌اندازم توی سینک کنار بشقاب‌های روی قابلمه لم داده. قاشق و چنگال‌های کثیف به سر و صدا می‌افتند. می‌دانم این صدای غرغرو دلش می‌خواهد با تخریب بقیه، ضعف مرا از چشم خودم پنهان کند. همان‌طور که مشغول این نبرد ذهنی‌ام، چاقو را برمی‌دارم و سر پیاز را می‌زنم. بوی تندش به بینی‌ام می‌خورد. به این صدای مزاحم نهیب می‌زنم. می‌گویم باید باور کنم این‌ها حرف عقل معاش است که دارد عقل معاد را مسخره می‌کند. «انفقوا مِمّا تُحبّون» را درک نمی‌کند. آن‌قدر مشغول‌ فکرم که نمی‌فهمم کی قابلمه کوچک مسی را برداشته‌ام و توی آن پیاز و سیر را خرد کرده‌ام. من نمی‌توانم از دوست‌داشتنی‌هایم بگذرم، چهارچنگولی وصل به دنیا و ماده‌ام. ظرف عدس را از کشوی زیر گاز بر می‌دارم و توی قابلمه می‌ریزم و پر از آبش می‌کنم. امکانات زیادی دارم اما ظرفیتی کم. زورم به خودی که مدام، خودخواهی را مشق کرده، نمی‌رسد. اما باید کاری برای فرمان فرض امامم انجام دهم. شعله گاز را روی بيشترين حد تنظیم می‌کنم تا آب جوش بیاید. پاورچین پاورچین، طوری که صدایی، خواب سبک فاطمه یک‌ساله را به هم نزند، به سمت کتابخانه توی اتاق می‌روم و دفتر یادداشتم را با یک خودکار برمی‌دارم. بهتر است از کم شروع کنم. باید زورم را زیاد کنم تا بتوانم اوج بگیرم و رها شوم. صدای مزاحم دیگری بلند می‌شود توی مغزم: «بیخود دلتو خوش کردی! ملت دارن با همه مالشون، با جونشون، با عزیزاشون جهاد میکنن. زورتو زیاد کنی؟! هه هه! لابد اسم خودتم می‌ذاری مجاهد!» نشسته‌ام روی صندلی میز ناهارخوری نقلی دو نفره. بوی نعناع و گلپر خانه را پر کرده. صفحه‌ای سفید از دفترچه را باز کرده‌ام مقابلم. نور از پنجره روبرو پاشیده است روی میز. نگاهم را دوخته‌ام به قابلمه‌ی کوچک که روی گاز مشغول جنب و جوش است. جواب این صدای غرغرو را می‌دهم: «درسته ضعیفم و سال‌هایی که باید برای قوی شدن خودم زحمت می‌کشیدم تا همچین روزی میوه‌ش رو بچینم از دست دادم. اما بالاخره که باید شروع کنم! تا پامو روی این پله اول نذارم هیچ وقت به قله نمی‌رسم!» خودکار را روی کاغذ می‌لغزانم و می‌نویسم... ۱- ورزش کردن و مصرف مرتب قرص‌های تقویتی که دکتر برایم تجویز کرده. خودکار را از روی کاغذ برمی‌دارم و کمی توی هوا تاب می‌دهم. ۲- جهاد فرزندآوری و تربیت بچه‌های سالم. از روی صندلی بلند می‌شوم و شعله گاز را کم می‌کنم. بوی دلپذیر عدسی به جانم می‌نشیند. بهتر است کمی خودم را جمع و جور کنم و برنامه غذایی برای خانه بریزم. نگاهم به لکه‌های قرمز و زرد خشک شده روی بشقاب‌های توی سینک می‌افتد. تصویر لباس‌های شسته‌شده و خشک‌شده درهم و برهم توی اتاق خواب جلوی چشم‌هایم می‌آید. چند وقتی‌ست درست و حسابی دستی به سر و گوش خانه نکشیده‌ام. یک گردگیری حسابی لازم است تا از دیدن برق تمیزی خانه، خوشحالی و آرامش توی چشم‌هایم برق بزند. به سراغ دفترچه می‌روم. ۳- سامان دادن به وضعیت خانه و تمرکز بهتر بر امر مهم خانواده‌داری. می‌نشینم روی صندلی. خودکار آبی کیان را بین دو انگشتم جابه‌جا می‌کنم. توی اعماق ذهنم دنبال امکاناتم می‌گردم. تصویر کتاب‌هایی که گوشه میزکار، توی اتاق چیده‌ام در سرم جان می‌گیرد. خودکار سرگردان، بین انگشت‌هایم آرام می‌گیرد و روی کاغذ می‌نویسم: ۴- جدی‌تر گرفتن استعداد نویسندگی و تلاش برای قوی‌تر کردن قلمم تا بتوانم راوی مقاومت باشم. بايد به این بی‌حوصلگی برای کلنجار رفتن با کلمات پایان دهم شاید قلمم بتواند سرباز خوبی بشود. نگاهم می‌افتد به قرآن کوچکی که مدت‌هاست گذاشته‌ام دم دست، گوشه همین پيشخوان سفید آشپزخانه تا جلوی چشمم باشد و روزانه بخوانمش اما مرتب پشت گوش می‌اندازم. می‌نویسم: ۵- نزدیک کردن خودم به معنویات تا از لحاظ روحی قوی‌تر شوم. مثلا قرآن خواندن هر روز. نگاهی به دست‌خطم روی کاغذ‌ها می‌اندازم. چه برگ سبز درویشانه‌ای شد. دو ورق پشت و رو از یک دفتر یادداشت که اندازه‌اش به زور نصف ورق آچهار می‌شود. نا امیدانه نگاهش می‌کنم. پایین برگه می‌نویسم: «قوی شدن.» خودکار را روی کاغذ فشار می‌دهم و دورش یک بیضی می‌کشم. مثل یک مُهر برای آغاز یک مأموریت. صدای فاطمه از توی اتاق می‌آید. بیدار شده‌است. از روی صندلی بلند می‌شوم و به سمت اتاق می‌روم. از این‌جا که من ایستاده‌ام، تا آن‌جا که بذل مال و جان می‌کنند، راه زیاد است و طولانی. به خودم امیدواری می‌دهم: «معادلات خدا با معادلات زمینی‌ها فرق می‌کنه. شاید رو حساب زمین، سال‌ها طول بکشه تا به قله برسی. اما تو محاسبات آسمون، یه چیزی هست به اسم برکت!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan