eitaa logo
جان و جهان
512 دنبال‌کننده
747 عکس
33 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. حکایت‌های کوتاه، قصه‌های منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. دومین داستان دنباله‌دار جان و جهان را در کانال دنبال کنید. داستان «معصومیت از دست رفته» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _ بسم‌الله کنار دکّه صبحانه‌ی بیرون دادگاه ایستاده بود. بعد از ده سال زندگی با هر شکل و شمایلی می‌آمد می‌شناختمش‌. چهار ماه بود که از خانه رفته بود، ولی هنوز توی ساعت‌های قبل از طلاق، مَحرم بودیم. از خودم پرسیدم «زیباست؟»، حتی روز اول که با چادر و روگرفته دیدمش هم بنظرم زیبا بود. اما حالا با آن کت صورتی و دامن تنگ نقره‌ای و موهای رهای بدون روسری، بیشتر به آدمی بیگانه می‌آمد تا زشت یا زیبا. «معصومه!» با اکراهی نمایشی سمتم برگشت و با یک اخم افاده‌ای نگاهم کرد: «من خیلی وقته پارمیدام. حیف که تو هیچ‌وقت تغییرات منو نمی‌پذیری.» دوتا قهوه سفارش دادم و یکی را بی هیچ حرفی دادم دستش. کله انداختم سمت نیمکت خالی رنگ و رو رفته‌ای که آن دست خیابان بود. تا روی نیمکت جاگیر شود، رفتم و دوتا کروسان خریدم. حالت صورتش فرق کرده بود. نگاهش غرق شده بود توی قهوه‌ای که ریتمیک و آرام هم می‌زد. ✍ادامه در بخش دوم؛
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. حکایت‌های کوتاه، قصه‌های منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. دومین داستان دنباله‌دار جان و جهان را «شنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها» در کانال دنبال کنید. داستان «معصومیت از دست رفته» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _ ده دقیقه بود که در سکوت می‌راندم. هیچ فرقی نمی‌کرد که پنجره را پایین بدهم یا کولر بزنم. ما، هر چهار مرد توی ماشینْ از چیز دیگری پیشانی‌مان پر از عرق و گوش‌هامان سرخ شده بود. آخرین جمله‌ها را عمویم گفته بود؛ خطاب به پدر معصومه، پایین پله‌های خانه‌شان: «همه هتاکی‌هایی که امروز ما از دخترتون دیدیم فقط یه معنی داشت؛ این ازدواج تموم شده‌ست.» پدرم سمت شاگرد نشسته بود و دستش را گذاشته بود لبه پنجره‌. خط حائل بین انگشت شست و انگشت اشاره‌‌اش مثل سایبانی روی پیشانی‌اش بود. همین‌که پیچیدم توی بزرگراه آزادگان دستش را محکم کوبید روی پایش: «اگه دختر من این حرفای رکیکو می‌زد، به خداوندی خدا همونجا جلو جمع می‌زدم تو دهنش! ما با عزت و احترام به عنوان چهارتا بزرگ‌تر اونجا بودیم که وساطت کنیم بلکه این زن و شوهر به صلح برسن. من در عجبم که اصلا وقتی این حرفا رو می‌زد چطور پدر و مادرش از خجالت آب نشدن؟» دایی‌ام از همان اول که سوار شد، به کفش‌هایش خیره بود و با تسبیح مشکی‌اش بدون شمارش، استغفار می‌فرستاد... ✍ادامه در بخش دوم؛
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. حکایت‌های کوتاه، قصه‌های منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. دومین داستان دنباله‌دار جان و جهان را «شنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها» در کانال دنبال کنید. داستان «معصومیت از دست رفته» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _ پشت درِ اتاق که نشستیم، از حال آدم‌های توی راهرو فهمیدم باید حالا حالاها منتظر بمانیم. آن‌ها هم لابد خیلی معطل شده بودند که دیگر نه محدودیتی برای داد زدن‌هاشان قائل می‌شدند و نه فیلتری برای فحش‌هایشان. معصومه از کیفش آینه درآورده بود و داشت آرایش بهم ریخته چشم‌هایش را با ریملی ترمیم می‌کرد. حیفم آمد که نمی‌توانم درباره حالت مخصوص زن‌ها وقت آرایش کردن با او شوخی کنم. «زن‌ها؟» من هرچه از زن‌ها می‌دانستم، از معصومه بود. او هم آن‌قدر تغییر کرد و برعکسِ خودِ ده سال پیشش شد که الان حس می‌کنم هیچ زنی را نمی‌شناسم. پیامی آمد و صفحه گوشی‌اش که بین‌مان روی صندلی گذاشته بود، روشن شد. آن‌قدر سریع برش داشت که آینه‌ دستی‌اش روی زمین افتاد و صدای ترک خوردنش آمد. اما به همان سرعت هم گوشی را دوباره توی کیف انداخت. «وکیلم گفته، تمام جهیزیه رو می‌تونم نو و سالم ازت مطالبه کنم.» زدم زیر خنده‌ و فضای پر تنش آن‌جا را چند ثانیه‌ای متوجه خودم کردم. «خب. دیگه چیا گفته وکیلت؟» مثل آدم‌هایی نگاهش می‌کردم که منتظر تعریف کردن مابقی جوکی نشسته‌اند.  عصبی ادامه داد: «نفقه‌ی این چند ماهمو می‌خوام.» ✍ادامه در بخش دوم؛
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. حکایت‌های کوتاه، قصه‌های منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. دومین داستان دنباله‌دار جان و جهان را «شنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها» در کانال دنبال کنید. داستان «معصومیت از دست رفته» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _ شانه‌های معصومه را با تمام قدرت تکان می‌دادم و فریاد می‌کشیدم: «چرا با من اینکارو می‌کنی؟ چرا؟» معصومه عین مسخ‌ شده‌ها فقط نگاهم می‌کرد. نه چیزی می‌گفت، نه برای رها کردن بازوانش از زیر فشار پنجه‌هایم تقلایی نشان می‌داد. ماشین‌ها به سرعت از کنارمان می‌گذشتند و عبور هر کدامشان هوا را می‌شکافت و بخشی از نعره‌ی مرا با خودش می‌برد. سه‌ی نیمه شب در ظلمات حاشیه اتوبان تهران_پردیس، زده بودم بغل تا بلکه بتوانم روسری معصومه را پیدا کنم؛ همان که چند ثانیه پیش از سرش در آورد و از پنجره انداخت بیرون. در حالت عجیبی بودم که هم می‌خواستم بزنمش، هم محکم بغلش کنم. معصومه خیره و بدون پلک زدن نگاهم می‌کرد. «مگه نگفتی اگه حجابمو بردارم طلاقم میدی؟ خب من اعلام می‌کنم از همین لحظه روسری سرم نمی‌کنم. حالا مَرده و حرفش! » سرم گیج رفت و دست‌هایم شل شد. بی‌اختیار روی زمین نشستم. نگاهش کردم و از اینکه هنوز دوستش داشتم حالم بهم خورد. به گریه افتادم. ✍ادامه در بخش دوم؛
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. حکایت‌های کوتاه، قصه‌های منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. دومین داستان دنباله‌دار جان و جهان را «شنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها» در کانال دنبال کنید. داستان «معصومیت از دست رفته» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _ کاغذ را گذاشتم روی میز رستوران، خودکار را هم روی بشقاب سفید و برّاق مقابل پارمیدا. دو جا را با انگشت نشان دادم: «اینجا و اینجا رو باید امضا کنی.» پارمیدا انگار محو صدای برخورد قاشق چنگال‌هایی بود که توی فضای رستوران سمفونی پر طنینی داشت. بعد از جفت‌پوچ شدن ماجرای وکیل قلابی‌اش، تقلّایی برای کشمکش و لج کردن با من نداشت. من اما قرارداد پرداخت مهریه را در طی دو ساعت با یک وکیل واقعی بسته بودم. اولین سوالی که وکیل پرسید این بود: «برای طلاق عجله داره؟». گفتم: «زیاد.» لبخندی خیلی کوتاه ولی حرفه‌ای تحویلم داد. فکر کردم شبیه‌ این لبخند را فقط روی لب بازیگر شرلوک هلمز دیده‌ام. وقتی آخرین جمله را نوشت، جوری نشست که انگار جلسه‌مان تمام شده است: «از هیچیش کوتاه نیا. جای چونه نداره. سریع قبول می‌کنه.» جلوی صورت پارمیدا بشکن زدم: «تا غذا نیومده امضاش کن.»  ✍ادامه در بخش دوم؛
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. حکایت‌های کوتاه، قصه‌های منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. دومین داستان دنباله‌دار جان و جهان را «شنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها» در کانال دنبال کنید. داستان «معصومیت از دست رفته» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _ خوشحال بودم که صدای شیر آب باعث می‌شد کمتر حرف‌های معصومه را بشنوم. با سیم ظرفشویی افتاده بودم به جان تکه غذایی خشکیده و چسبیده به بشقاب. آن‌قدر سیاه و فاسد شده بود، که حتی نمی‌توانستم حدس بزنم چیست! وقتی مادر معصومه به شهرستان می‌رفت، اوضاعمان همین بود. آن شب که به خانه آمدم، دقیق دو ماه بود که مادر و پدر معصومه تهران نبودند. در این مدت، نه قطعه ماشین ظرفشویی خارجی خرابمان پیدا شده بود و نه خانم خدمتکاری که معصومه به او تهمت دزدی زد، حاضر بود برگردد. من هم لجبازی‌ام گل کرد و تصمیم گرفتم ببینم تا کجا می‌تواند بوی گند تعفّن و شیرآبه را تحمل کند؟ تا وقتی مادرش بیاید و مثل همیشه آن‌ها را بشوید؟ موقع آب خوردن با لیوان یک‌بار مصرف مچاله‌ای، کرم کوچکی را روی ظرف‌های تلنبار شده دیدم. همان‌جا با همان لباس‌های سر کار دست بکار شستن شدم. معصومه می‌غرید و توی خانه راه می‌رفت. کاملا پیدا بود که دارد با مادرش حرف می‌زند. این غیظ و تنفّر معصومه، فقط مختص مادرش بود، آن هم وقتی که ازش ایرادی می‌گرفت. می‌ترسیدم صدای فریادهای پشت تلفنش دوقلوها را بیدار کند. ✍ادامه در بخش دوم؛
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. حکایت‌های کوتاه، قصه‌های منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند.دومین داستان دنباله‌دار جان و جهان را «شنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها» در کانال دنبال کنید. داستان «معصومیت از دست رفته» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _ روی صندلی‌های محضر که نشستیم، دست کردم توی جیب پیراهنم تا شناسنامه‌ام را بگذارم روی کاغذ رأی طلاق دادگاه و تحویل سردفتردار بدهم. پارمیدا با ناخن‌هایش ور می‌رفت. روی یکی از آن‌ها طرح یک اژدها بود. خواهرم همان روزی که برای اولین‌بار ناخن کاشت، بهش گفته بود که غسل و وضو با ناخن مصنوعی اشکال پیدا می‌کند و آن‌جا پارمیدا، جلوی همه اعلام کرد که دیگر نماز نمی‌خواند. برادرم همیشه می‌پرسد چرا همان روز که نماز را کنار گذاشت، طلاقش ندادم. من هم همیشه جواب می‌دهم که چون حامله بود. اما خودم هم می‌دانم دلیلش این نبود. هوای اتاق زیادی خنک بود. پارمیدا کلافه و عصبی پایش را تکان می‌داد. بالاخره سردفتردار رسید. مردی چنان سنگین و عظیم که وقتی روی صندلی نشست، میز اداری جلویش کوچک بنظر رسید. مدارک را گذاشتم روی میز. نگاهش به صفحه دوم شناسنامه‌ام که افتاد، با خودکار چیزی را توی صفحه شمرد اما باز باورش نشد: «شما چهارتا بچه دارین؟!» خواستم جواب بدهم اما دیدم صورتش کاملا به سمت پارمیداست و کوچک‌ترین توجهی به من ندارد. ✍ادامه در بخش دوم؛
سلام، چشم‌به‌راه نظرات و انتقاداتتان درباره داستان دنباله‌دار هستیم...😍 شما هم فعالانه‌تر با جان و جهان باشید! این‌قدر خوشمان می‌آید وقتی کسی درباره مطالب جان و جهان با ما حرف می‌زند!🍀 شناسه کاربری ادمین‌ها برای ارتباط بیشتر: @zahra_msh @m_rngz در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. حکایت‌های کوتاه، قصه‌های منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند.دومین داستان دنباله‌دار جان و جهان را «شنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها» در کانال دنبال کنید. داستان «معصومیت از دست رفته» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _ درِ طوسی اتاق مشاور را زدم و داخل شدم. «سلام آقای دکتر. می‌دونم منتظر معصومه بودید، اما تصمیم گرفتم این‌بار من به جاش بیام...» آرنج‌هایش را روی میز بزرگِ رنگِ چوبش گذاشت و لبخندی تکراری تحویلم داد: «منتظرش نبودم.» داشتم می‌نشستم که انگار بین مبل و هوا متوقف ماندم. «جسارتا ما به توصیه خودتون همون روز اول، پنج جلسه مشاوره رزرو کرده بودیم و قرار بود جلسات اول معصومه تنها بیاد و صحبت کنه... آخه سه جلسه قبلی که میومد حرفی از تموم شدن روان‌درمانی نزد.» دست‌هایش از هم فاصله گرفت. «کدوم سه جلسه جناب؟ من ایشونو سه هفته‌ست که ندیدم.» دیگر ننشستم. خودم را شکست‌خورده و بی‌رمق پرت کردم روی مبل راحتی قهوه‌ای سوخته‌‌ای که جای مراجعان بود. با دست صورتم را پوشاندنم‌. دیدن حرکت خودکار قرمز توی دست‌های روانشناس، عصبی‌ام می‌کرد. «باز رسیدیم به قصه روانپزشک؟ شش‌ماه پیشم با هم رفتیم، دارو گرفتیم. سه روز خورد. بعدم همه رو ریخت سطل آشغال!» دکتر تکیه داد به صندلی ارگونومیک سیاهش و پا روی پا انداخت. «‌گفتی روانپزشک چه تشخیص‌هایی گذاشته؟ دوقطبی، شخصیت مرزی، شخصیت نمایشی و...؟» ✍ادامه در بخش دوم؛
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. حکایت‌های کوتاه، قصه‌های منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند.دومین داستان دنباله‌دار جان و جهان را «شنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها» در کانال دنبال کنید. داستان «معصومیت از دست رفته» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _ هر چهارتا بچه خوابند. می‌دانم که علی‌القاعده باید جایی دورتر را برای قرآن به سرگرفتن انتخاب کنم. اما عمداً سجاده‌ام را به زور جا داده‌ام بین‌شان. روی آیکون رادیوی موبایلم می‌زنم و صدا را تا جایی که می‌شود کم می‌کنم. «یا عاصِمَ مَن اِستَعصَمَه... یا راحِمَ مَن اِستَرحَمَه..» همین یک خط مثل دینامیتی بغض را توی چشم‌هایم می‌ترکاند. در ذلیل‌ترین حالت روی مهر می‌افتم. «یا غافِرَ مَن اِستَغفَرَه...» حالا کلمات هم می‌خواهند از توی سینه‌ام بیرون بپرند. توی حالت سجده صدایم گنگ و‌ خفه به گوش خودم می‌رسد: «خدایا من اشتباه کردم... شاید این منم که این بلا رو سر معصومه آوردم. اونجایی که باید همراهیش نکردم. اونجایی که نباید سکوت کردم...» هق هقم می‌آید و کلمات را مثل رودی از دهانم می‌شوید و می‌برد. «یا ناصِرَ مَن اِستَنصَرَه...» حالا که معصومه نیست می‌خواهم داد بکشم، اما پرش آرام پلک‌های نازک بچه‌ها باعث می‌شود باز صدایم را قورت دهم: «خدایا! کمکم کن... کمکم کن... راه درست چیه؟ من ضعیفم. نابلدم. بی‌عقلم. تو که خدایی. تهِ همه این داستانایی. بگو من با معصومه چه کنم؟» صدای رادیو قطع و وصل شد: «یا حافِظَ مَن اِستَحفَظَه...» ✍ادامه در بخش دوم؛
_داستان «معصومیت از دست رفته»، دومین داستان دنباله‌دار جان و جهان، که چند هفته، «شنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها» همراه آن بودید، به نقطه پایان رسید، شاید برای آغاز در وقتی دیگر... ..._یکی_نبود... بسم‌الله «نوشتن با تنفس آغاز می‌شود.»؛ این عنوان کتابی بود که ماه پیش درباره داستان‌نویسی خواندم و برای صدمین‌بار از روی عنوان یک کتاب، قضاوت اشتباه کردم. فکر می‌کردم کتاب می‌خواهد توصیه کند از موضوعاتی بنویسید که خودش یا خاطره‌اش یا حداقل زخمش در شما نفس می‌کشد؛ از دیدگاهی که زندگی‌اش کرده‌اید، یا از شهودی که در حین تجربه‌ای، درون شما زنده شده است. ولی کتاب راجع به تکنیک‌های تنفس و ریلکسی اندام بدن بود در وقت نوشتن! وقتی داستان سریالی «معصومیت از دست رفته» را شروع کردم، حس فتح شهری سوخته را داشتم. در خاکسترهای زندگی برادرم دنبال گوهر ارزشمندی می‌گشتم که احتمالا جا مانده. یا به خیال خام خودم دنبال کشف منبع و علت آتش‌سوزی‌ بودم. اما نویسنده که بازرس بیمه نیست... هست؟ به وسط‌های داستان که رسیدم، خودم هم می‌فهمیدم که تعهد به واقعیت و رعایت حق‌الناس معصومه‌ی پارمیدا نامی، شخصیت‌های مقوایی ناسوری ساخته؛ تک‌بعدی، قابل پیش‌بینی و البته دیو و فرشته. و کدام خواهرشوهری پیدا می‌شود که نقش فرشته را به برادرش ندهد؟! راستش می‌خواستم از مسیر معصومه تا پارمیدا شدن بنویسم؛ از شیب تند و وحشتناکش. از سقوط بهمنی که ابتدا قدر یک لایک کوچک است اما تا به یک k فالور می‌رسد، چنان هیبت هیولاواری می‌گیرد که حفظ قرآن و حجاب و پوشیه و عشق طلبگی و حتی چهارتا بچه را با خودش می‌برد. می‌خواستم از شغل بی‌شرافتی به نام «بلاگری» بنویسم، که توش زن با تبرّج و تجمّل پول در می‌آورد و بعدتر با نمایش انحناهای بدنش. حتی از آن هم بدتر! بلاگری فضای آلوده‌ایست که مادری می‌تواند حتی بچه‌هایش را هم بگذارد توی ویترین هزاران چشم پاک و ناپاک. اما نمی‌شد. انگشت شَستم را روی صفحه گوشی بی‌هوا می‌چرخاندم اما چیزی برای نوشتن نمی‌آمد. معصومه برای من مرده بود. چیزی درون من نفس نمی‌کشید که بتوانم از صدای نفس‌هایش شخصیتی خلق کنم. اگر در گوشه‌ای از ذهنم وجود داشت، نمی‌توانستم قطرات اشک دخترش را که توی بغلم خودش را جمع می‌کند، تحمل کنم. اگر آن زن برای برادرم نمرده بود، نمی‌توانست دوباره ازدواج کند. نمی‌توانست گم شدن پارمیدا سه ماه بعد از طلاق را برای بچه‌هایش توضیح دهد. گم‌شدنی که حتی پدر و مادرش هم از جایش بی‌اطلاع بودند. فقط از روی استوری‌هایش می‌شد فهمید که با مرد مسنی در خارج از مرزهای ایران است... من در کنار دیوارهای دوده گرفته آن شهر سوخته، چشم‌های غمگین برادرزاده‌هایم را دیدم که هنوز معصومه برایشان زنده بود‌. آنها گنجی بودند که باید پیدا می‌کردم. باید اول دست آنها را می‌گرفتم و از آنجا می‌بردم. این خیلی بهتر و مهم‌تر از نوشتن از زندگی‌ خودشان و مادرشان بود. معصومیت از دست رفته، پایان یافت چون دیگر نمی‌توانست نفس بکشد‌... [قسمت پایانی] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1185 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan