_داستان «معصومیت از دست رفته»، دومین داستان دنبالهدار جان و جهان، که چند هفته، «شنبهها و سهشنبهها» همراه آن بودید، به نقطه پایان رسید، شاید برای آغاز در وقتی دیگر...
#معصومیت_از_دست_رفته
#سخن_پایانی
#یکی_بود..._یکی_نبود...
بسمالله
«نوشتن با تنفس آغاز میشود.»؛ این عنوان کتابی بود که ماه پیش درباره داستاننویسی خواندم و برای صدمینبار از روی عنوان یک کتاب، قضاوت اشتباه کردم. فکر میکردم کتاب میخواهد توصیه کند از موضوعاتی بنویسید که خودش یا خاطرهاش یا حداقل زخمش در شما نفس میکشد؛ از دیدگاهی که زندگیاش کردهاید، یا از شهودی که در حین تجربهای، درون شما زنده شده است. ولی کتاب راجع به تکنیکهای تنفس و ریلکسی اندام بدن بود در وقت نوشتن!
وقتی داستان سریالی «معصومیت از دست رفته» را شروع کردم، حس فتح شهری سوخته را داشتم. در خاکسترهای زندگی برادرم دنبال گوهر ارزشمندی میگشتم که احتمالا جا مانده. یا به خیال خام خودم دنبال کشف منبع و علت آتشسوزی بودم. اما نویسنده که بازرس بیمه نیست... هست؟
به وسطهای داستان که رسیدم، خودم هم میفهمیدم که تعهد به واقعیت و رعایت حقالناس معصومهی پارمیدا نامی، شخصیتهای مقوایی ناسوری ساخته؛ تکبعدی، قابل پیشبینی و البته دیو و فرشته. و کدام خواهرشوهری پیدا میشود که نقش فرشته را به برادرش ندهد؟!
راستش میخواستم از مسیر معصومه تا پارمیدا شدن بنویسم؛ از شیب تند و وحشتناکش. از سقوط بهمنی که ابتدا قدر یک لایک کوچک است اما تا به یک k فالور میرسد، چنان هیبت هیولاواری میگیرد که حفظ قرآن و حجاب و پوشیه و عشق طلبگی و حتی چهارتا بچه را با خودش میبرد.
میخواستم از شغل بیشرافتی به نام «بلاگری» بنویسم، که توش زن با تبرّج و تجمّل پول در میآورد و بعدتر با نمایش انحناهای بدنش.
حتی از آن هم بدتر! بلاگری فضای آلودهایست که مادری میتواند حتی بچههایش را هم بگذارد توی ویترین هزاران چشم پاک و ناپاک.
اما نمیشد. انگشت شَستم را روی صفحه گوشی بیهوا میچرخاندم اما چیزی برای نوشتن نمیآمد.
معصومه برای من مرده بود. چیزی درون من نفس نمیکشید که بتوانم از صدای نفسهایش شخصیتی خلق کنم. اگر در گوشهای از ذهنم وجود داشت، نمیتوانستم قطرات اشک دخترش را که توی بغلم خودش را جمع میکند، تحمل کنم.
اگر آن زن برای برادرم نمرده بود، نمیتوانست دوباره ازدواج کند. نمیتوانست گم شدن پارمیدا سه ماه بعد از طلاق را برای بچههایش توضیح دهد. گمشدنی که حتی پدر و مادرش هم از جایش بیاطلاع بودند. فقط از روی استوریهایش میشد فهمید که با مرد مسنی در خارج از مرزهای ایران است...
من در کنار دیوارهای دوده گرفته آن شهر سوخته، چشمهای غمگین برادرزادههایم را دیدم که هنوز معصومه برایشان زنده بود. آنها گنجی بودند که باید پیدا میکردم. باید اول دست آنها را میگرفتم و از آنجا میبردم. این خیلی بهتر و مهمتر از نوشتن از زندگی خودشان و مادرشان بود.
معصومیت از دست رفته، پایان یافت چون دیگر نمیتوانست نفس بکشد...
#سمانه_بهگام
[قسمت پایانی]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1185
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan