_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. حکایتهای کوتاه، قصههای منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
دومین داستان دنبالهدار جان و جهان را «شنبهها و سهشنبهها» در کانال دنبال کنید. داستان «معصومیت از دست رفته» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _
#معصومیت_از_دست_رفته
#قسمت_منفی_یکم
#دوربرگردان
ده دقیقه بود که در سکوت میراندم. هیچ فرقی نمیکرد که پنجره را پایین بدهم یا کولر بزنم. ما، هر چهار مرد توی ماشینْ از چیز دیگری پیشانیمان پر از عرق و گوشهامان سرخ شده بود. آخرین جملهها را عمویم گفته بود؛ خطاب به پدر معصومه، پایین پلههای خانهشان: «همه هتاکیهایی که امروز ما از دخترتون دیدیم فقط یه معنی داشت؛ این ازدواج تموم شدهست.»
پدرم سمت شاگرد نشسته بود و دستش را گذاشته بود لبه پنجره. خط حائل بین انگشت شست و انگشت اشارهاش مثل سایبانی روی پیشانیاش بود. همینکه پیچیدم توی بزرگراه آزادگان دستش را محکم کوبید روی پایش: «اگه دختر من این حرفای رکیکو میزد، به خداوندی خدا همونجا جلو جمع میزدم تو دهنش! ما با عزت و احترام به عنوان چهارتا بزرگتر اونجا بودیم که وساطت کنیم بلکه این زن و شوهر به صلح برسن. من در عجبم که اصلا وقتی این حرفا رو میزد چطور پدر و مادرش از خجالت آب نشدن؟»
داییام از همان اول که سوار شد، به کفشهایش خیره بود و با تسبیح مشکیاش بدون شمارش، استغفار میفرستاد...
✍ادامه در بخش دوم؛