eitaa logo
جان و جهان
500 دنبال‌کننده
769 عکس
34 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
- کسی دراز نکشه، جلسه رسمیه. همه صاف بشینن. مامان پاتو دراز نکن. اینها را علی می‌گوید در حالی که دفتر جلسات خانوادگی را زیر بغلش زده و احساس می‌کند کمِ کمش سمتی در حد دبیر هیات رئیسه مجلس شورای اسلامی دارد. البته اگر فکر نکند که رئیس مجلس شوراست! - بابا! بیا دیگه. قرار بود جلسه ساعت ۸:۳۰ شروع بشه. الآن ۸:۳۳ است. - میام دیگه. ۳۰ ثانیه صبر کنی چایی رو ریختم و اومدم. صدای مقداد از آشپزخانه می‌آید و پس‌زمینه‌اش صدای ریختن آبجوش در لیوان است. با شنیدن نغمه دلنواز چای ریختن، من هم هوس چای می‌کنم. - مقداد جان! یه چایی کمرنگ هم برای من بریز لطفا! علی که مدام دارد سجاد و زهرا را کنترل می‌‏کند تا نظم جلسه را به هم نریزند و تلاشش در مدیریت زهرا، مذبوحانه می‌نماید، با لب و لوچه‌ای آویزان می‌گوید: - مامان! واقعا که! عوض اینکه به بابا بگی زودتر بیاد، کاری می‌کنی که تاخیرش زیادتر بشه؟ الآن شد ۸:۳۴. تا بابا برسه ۸:۳۵ رو هم رد می‌کنیم. دلم می‌خواهد به علی بگویم:«دست بردار پسر! اینقدر حرص نخور! توی سازمان هوافضا هم جلسات رو اینجوری سر وقت برگزار نمی‌کنن!» اما می‌دانم که وقت‌شناسی و پایبندی به زمان، ارزش مهمی است که از قضا ما در کشورمان خیلی به آن نیاز داریم. حالا بهتر است خودم به دست خودم این فضیلت اخلاقی را در ذهن پسرکم کمرنگ نکنم. - مقداد! نمی‌خواد برای من چایی بریزی. دیر میشه! - ریختم، تموم شد! دارم میام! ته دلم خوشحالم که هم مادر فضیلت‌گرایی بوده‌ام، هم چای را از دست نداده‌ام! مقداد می‌رسد و دیگر جلسه واقعا رسمی می‌شود. ✍ادامه در بخش دوم؛
امیدمهدی را که خواباندم، طبق معمولِ این روزها، نشستم بالای سرش و غرق فکر شدم... فکر بچه‌هایی که...😭🇵🇸 و یکهو نمی‌دانم چرا حالت دستش من را یاد دست‌های کوچک غرق خون «نبیله نوفل» انداخت💔 و اینجا بود که ایده یک نقاشی به ذهنم زد... 👇 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_ اخیرا مجموعه مادرانه یک اردوی تشکیلاتی خانوادگی برای فعالانش برگزار کرده. اردویی با حضور حدود ۴۵ خانواده در اردوگاهی ساده و کم‌امکانات در بابلسر. اردویی که خود مامان‌ها و باباها و حتی نوجوان‌ها، همه‌ی برنامه‌ریزی، تدارکات و پشتیبانی‌اش را انجام دادند؛ از تهیه لوازم آشپزی تا خرید گوسفند زنده تا آوردن یک کیلو نخود برسد تا بازی گروهی با بچه‌ها و نظافت سرویس‌ها و ... . همه خود را میزبان اردویی می‌دانستند که قرار بود طی آن، مادران حاضر، با هم آشنا و هم‌افق شوند و برای رقم زدن اتفاقات تشکیلاتی بهتر و جان‌دارتر در شهر و منطقه‌شان، کوله‌بار بینش، دانش و انگیزه جمع کنند. خاطره‌ی زیر، مربوط به همین اردوست._ -طیبه‌جان شما مسیولش باش! با خودم گفتم: «بله، اینطوریه، همه رو توانایی‌های من حساب باز می‌کنن!» اما زهی خیال باطل! صبح روز اول -طیبه ساعت پنج صبح گعده داریم. لطفا مامان‌ها رو بیدار کن. -چشم رئیس جان، همه‌شون با من باصدای بلند فریاد زدم: -خواهرا! بیدار شین، گعده داریم. -هیسسسس، بچه‌ها خوابن. ✍ادامه در بخش دوم؛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جواب سونوگرافی را روی میز گذاشت، آرام سمتم هل داد و گفت: «با توجه به سونو و آزمایش‌ها، بارداری شما مدل اکرتا هست که از نادرترین و خطرناکترین انواع بارداریه. چون تیم پزشکی و بیمارستان مجهز نیاز داری، من نمی‌تونم ادامه‌ی روند بارداری و بعدا زایمانت رو به عهده بگیرم. باید دنبال پزشکی باشی که این شرایط رو داشته باشه». پیشنهادش بیمارستان الزهرا بود که تمام تجهیزات پزشکی، و پزشکان متخصص را فراهم داشت. گفتم: «این مشکل متوجه خودمه یا بچه‌م؟» گفت: «هیچ خطری بچه‌ت رو تهدید نمی‌کنه، اما خودت....» تا ته خط یکه‌تاز رفتم، یعنی جاده‌ای که ختم به دره‌ی مرگ می‌شود یا رودخانه‌ای که مرا به کام آبشاری وحشی می‌کشد. مرگ برایم ترسناک نبود، شتری بود که بالاخره پشت در خانه‌ی عمر من هم می‌نشست و مرا هم بالاجبار با خود می‌برد. اما صحنه خانه‌ای با سه کودک قد و نیم‌قد از ده تا سه سال و نوزادی بی‌مادر و همسری دست تنها، دلتنگم می‌کرد. قوت روز و شبم اشکی بود که هر لحظه آرام روی صورتم، روی جانمازم، روی بالشت زیر سرم، روانه می‌شد. پزشکان زیر بار عمل پرریسک و خطرناک من نمی‌رفتند و من یکی دو ماه آواره‌ی این مطب و آن مطب بودم. نهایتا در ماه ششم بود که با واسطه‌ها و سفارش‌ها، پزشکی قبولم کرد. آن روز در مطب روی صندلی سرد فلزی که جاگیر شدم، عرق نگرانی آرام از کمرم شره کرد و روی لباسم نشست، لرزیدم ... ✍ادامه در بخش دوم؛
حوصله ام سر رفته بود‌! چیز تازه‌ای بود؟ نه‌! این وسط ساعت هم شده بود مثل لاک‌پشت کوچولویی که به سختی خودش را تکان می‌داد. دلم می‌خواست بزنم توی سرش تا زودتر زمان بگذرد. مادرم و خاله خانه نبودند. برای قرآن‌خوانی رفته بودند مسجد روستا. من مانده بودم و دخترخاله‌های تُخسم که برای درآوردن حرصم، یواشکی می‌رفتند توی آشپزخانه و به وعده‌های افطاری ناخنک می‌زدند و صدای ملچ ملوچشان تا اتاق می‌آمد. حوصله‌ی شنیدن خنده‌های ریزریزشان را نداشتم. نگاه بی‌رمقی به طاقچه‌ی بالای سرم کردم. مار توی شیشه که پدربزرگم تاکسیدرمی‌اش کرده بود بُراق ذل زده بود توی چشمانم. ازبچگی ترسِ بزرگ من بود. فکر می‌کردم منتظر است یک لحظه غفلت کنم تا زنده شود و بیایید نیشم بزند. اگر الان نیشم می‌زد یعنی خونی داشتم بیایید؟ بلند شدم و از طاقچه فاصله گرفتم. چشمم افتاد به کتابخانه. رفتم سراغش‌! کتابخانه‌ی عمو مرتضی. مادرم سفارش کرده بود هر وقت به یادش می افتم بگویم: خدا رحمتش کنه‌! یا اگر حالش را داشتم صلواتی برایشان بفرستم. زیر لب صلوات را فرستادم و توی دلم گفتم: «عمومرتصی فکر نکن این از اون صلوات آبکی هاست ها.. نه‌! این صلواتو دارم با دهن روزه می‌فرستم برات. خیلی بیشتر ثواب داره.» از وقتی که یادم هست همیشه ی خدا مریض بود. ماه رمضان چند سال پیش وقتی رسیدم خانه ی خاله، دیدم نشسته و دارد غذا می خورد. تا مرا دید سلام کرد و گفت: «به به‌! معصومه خانوم. از اینورا؟ دیگه به ما سر نمی‌زنی؟» ✍ادامه در بخش دوم؛
... دوستان الحمدلله هنوز هم پرتاب موشک‌ها ادامه داره... همینجور فوج فوج اسرائیلی غاصب هست که به درک واصل میشن. تمام نقاط حساسشون داره زده می‌شه. یعنی یه جوری درمونده و وامونده شدن که خود خدا شاهده فقط... الحمدلله، الحمدلله، اینم عکس یکی از موشک‌های امروز ظهرشون...😅 دیشب به دست عزیزان و بزرگان سپاه کشورمون این اتفاق افتاده، و امروز از ظهر در خانه‌ی ما، به دست سربازهای کوچک دهه نودی آقا صاحب زمانمون،🥹 حداقل حدود سی موشک ساخته شده و در یک نقطه فرضی خونه که مثلا اسرائیل نامرده، ریخته شده و ویرانشون کردن. هر بار با رمز «یا لسول الله(یارسول الله)»🥹 و «ملگ بل اسلائیل(مرگ بر اسرائیل)» الحمدلله همچنان حملات ادامه داره... دیگه تو خونه از این نکبت منحوس، چیزی نمونده البته،😎 انقدر این بچه موشک‌بارونشون کرده😍 به امید دیدن همچین‌روزی برای کل دنیا...🥹 «اللهم عجّل لولیک الفرج» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. حکایت‌های کوتاه، قصه‌های منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. دومین داستان دنباله‌دار جان و جهان را در کانال دنبال کنید. داستان «معصومیت از دست رفته» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _ بسم‌الله کنار دکّه صبحانه‌ی بیرون دادگاه ایستاده بود. بعد از ده سال زندگی با هر شکل و شمایلی می‌آمد می‌شناختمش‌. چهار ماه بود که از خانه رفته بود، ولی هنوز توی ساعت‌های قبل از طلاق، مَحرم بودیم. از خودم پرسیدم «زیباست؟»، حتی روز اول که با چادر و روگرفته دیدمش هم بنظرم زیبا بود. اما حالا با آن کت صورتی و دامن تنگ نقره‌ای و موهای رهای بدون روسری، بیشتر به آدمی بیگانه می‌آمد تا زشت یا زیبا. «معصومه!» با اکراهی نمایشی سمتم برگشت و با یک اخم افاده‌ای نگاهم کرد: «من خیلی وقته پارمیدام. حیف که تو هیچ‌وقت تغییرات منو نمی‌پذیری.» دوتا قهوه سفارش دادم و یکی را بی هیچ حرفی دادم دستش. کله انداختم سمت نیمکت خالی رنگ و رو رفته‌ای که آن دست خیابان بود. تا روی نیمکت جاگیر شود، رفتم و دوتا کروسان خریدم. حالت صورتش فرق کرده بود. نگاهش غرق شده بود توی قهوه‌ای که ریتمیک و آرام هم می‌زد. ✍ادامه در بخش دوم؛
_حتما همه ما روزهای سخت را تجربه کرده‌ایم ... اتفاقی که هیچ‌وقت منتظرش نبودیم و خوش نداشتیمش، بی‌خبر و بی‌مقدمه آمده و نشسته در مسیر جریان زندگی‌مان. چهارمین روایت دنباله‌دار جان و جهان، «مهمان ناخوانده» راوی یکی از همین اتفاق‌ها و روزهایی‌ است که در پی آن آمده‌اند._ با این که می‌دانستم دکتر چه می‌خواهد بگوید، با این که هزاربار صفحات وبسایت‌های مختلف را بالاپایین کرده و هرچه لازم بود در موردش خوانده‌ بودم و با این که اصلا از مریض شدن ترسی نداشتم؛ ولی همین که دستم را بالا آوردم که نسخه را بگیرم دیدم دستم به طور محسوسی می‌لرزد! نفسم توی گلو گیر کرده بود، احساس خفگی می‌کردم. وقتی دکتر گفت: «باید دَرِش بیاریم، این گزارش می‌گه بدخیمه، ولی نگران نباش چیزی نیست.»، نفس عمیقی کشیدم و تمام تلاشم را کردم بر خودم مسلط باشم. بعد ادامه داد: «فقط زودتر برو قبل از عمل با همین برگه پاتولوژی وقت پرتو‌درمانی‌‌تو بگیر که دیر نشه.» دلم نمی‌خواست ضعیف به نظر بیایم. مریض شده‌ام دیگر؛ آسمان که به زمین نیامده! خداحافظی کرده و نکرده از مطب بیرون زدم و خودم را به ماشین رساندم. سرم را روی فرمان گذاشتم. «چیزی نیست دختر. الحمدلله که خونواد‌ه‌ت سالمن. اینم خیلی زود می‌گذره. کی می‌دونه فردا چی ‌می‌خواد بشه؟!» حرکت کردم. دلم‌ نمی‌خواست به خانه‌ برسم. باید قبل از رسیدن بر خودم مسلط می‌شدم. پرترافیک‌ترین مسیر را انتخاب کردم. پشت چراغ اول که رسیدم دوباره سینه‌ام سنگین شد. شاید باید گریه می‌کردم. چرا این‌قدر تلاش می‌کردم که بگویم چیزی نیست؟ من حق داشتم غصه‌دار باشم.ادامه در بخش دوم؛