#گَلین_خانم
#قسمت_اول
حوصله ام سر رفته بود! چیز تازهای بود؟ نه! این وسط ساعت هم شده بود مثل لاکپشت کوچولویی که به سختی خودش را تکان میداد. دلم میخواست بزنم توی سرش تا زودتر زمان بگذرد. مادرم و خاله خانه نبودند. برای قرآنخوانی رفته بودند مسجد روستا. من مانده بودم و دخترخالههای تُخسم که برای درآوردن حرصم، یواشکی میرفتند توی آشپزخانه و به وعدههای افطاری ناخنک میزدند و صدای ملچ ملوچشان تا اتاق میآمد. حوصلهی شنیدن خندههای ریزریزشان را نداشتم. نگاه بیرمقی به طاقچهی بالای سرم کردم. مار توی شیشه که پدربزرگم تاکسیدرمیاش کرده بود بُراق ذل زده بود توی چشمانم. ازبچگی ترسِ بزرگ من بود. فکر میکردم منتظر است یک لحظه غفلت کنم تا زنده شود و بیایید نیشم بزند. اگر الان نیشم میزد یعنی خونی داشتم بیایید؟ بلند شدم و از طاقچه فاصله گرفتم. چشمم افتاد به کتابخانه. رفتم سراغش! کتابخانهی عمو مرتضی.
مادرم سفارش کرده بود هر وقت به یادش می افتم بگویم: خدا رحمتش کنه! یا اگر حالش را داشتم صلواتی برایشان بفرستم. زیر لب صلوات را فرستادم و توی دلم گفتم: «عمومرتصی فکر نکن این از اون صلوات آبکی هاست ها.. نه! این صلواتو دارم با دهن روزه میفرستم برات. خیلی بیشتر ثواب داره.»
از وقتی که یادم هست همیشه ی خدا مریض بود. ماه رمضان چند سال پیش وقتی رسیدم خانه ی خاله، دیدم نشسته و دارد غذا می خورد. تا مرا دید سلام کرد و گفت: «به به! معصومه خانوم. از اینورا؟ دیگه به ما سر نمیزنی؟»
✍ادامه در بخش دوم؛