#کاش_میباریدم
#قد_بکش_حنجرهات_را_سپر_بابا_کن
از بالا رباب را میدیدم که اینطرف و آنطرف میرفت، سرگشته و پریشان.
چه صحنه آشنایی؛ به یاد آوَردم زمانی را که هاجر، همسر ابراهیم(ع) در جستجوی آب برای طفل خود، آنقدر بین صفا و مروه رفت و آمد تا چشمه آبی از زمین جوشید!
کسی چه میداند؟! شاید رباب هم چشمانتظار چشمه آبی بود، اما به زبان نمیآورد.
آن طرفِ میدان جنگ مسلّمی برپا بود. گرد و غبار جلوی چشمانم را گرفته بود. نه بادی بود و نه ابری و من نمیدانستم که چرا مثل هر روز روشن و آبی نیستم!
آخرین نگاه رباب به خودم را فراموش نمیکنم. دستانش را بلند کرد و زیر لب دعایی را زمزمه کرد.
کاش میباریدم...
امام(ع) را دیدم که عمامه پیامبر به سر بستند، علیاصغر(ع) را در آغوش گرفتند و زیر لب وَ إن یکادی خواندند.
امام(ع) را دیدم که طفل کوچک خود را رو به من بالا گرفته و بلند کردند؛
«ألا یا قوم إن لَم تَرحَمونی فَارحَموا هذا...»
برید این جمله را ناگاه، تیرِ نابهنگامی...
امام(ع) را دیدم، که در راه خیمه،
مینشستند و بلند میشدند.
مینشستند و بلند میشدند..
مینشستند و بلند میشدند...
خون مبارک گلوی علیاصغر(ع) را که به طرف من به هوا پاشیدند بخشی از وجودِ ما شد و دیگر یک قطره از آن هم به زمین برنگشت؛ تا گواهی باشد بر تردید و تسلیم ابراهیم(ع) که خدا نخواست و نشد و تسلیم و رضای امام حسین(ع)،
و شد آنچه شد...
#عطیه_کاوند
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan